شعر عاشقانه | چشمان تو چارپاره بار آورده | بهدین اروند
پیدا نیست جوان بودهام در این شعر عاشقانه؟ پیدا نیست آنقدر جوانم که دوست دارم بزرگسالتر نشان بدهم بلکه محرم اسرار باشم؟ پیدا نیست اگر خود را شاعری تازه نامیدهام از یمن چشمانت است که گردنکشانه از تازگی گفتهام؟
مهتاب چنان کفتر چاهی خوابست
یک برکه پر از سُرمه و ماهی خوابست
در گوشهی گاهوارهی چشمانت
معصومیت حسین پناهی خوابست
معصومیتِ ممتنعی آسان و
شرم نفس آخر غواصان و
اندوه غروب بندرعباسان و
خاکستر نخلهای خوزستان و
صد پنجره شبهای دمشقی دارد
اکنونِ فروغ و غمِ عشقی [1] دارد
ای صاحب پسوندِ اسامی در خواب !
لیلاچهی رم کرده به دشتی سیلاب !
چشمان تو چارپاره بار آورده
یک شاعرِ تازه روی کار آورده
آمیزهای از شراب و نیشابورا !
منظومهی نوبرانهی انگورا !
سرمصدر ماه! گوشهی ماهورا !
پلکی بزنا منحنیِ آهو را
مردی که تو را دیده و جان نسپردهست
یک شاعرِ بیپناهِ مادر مردهست
پروردهی دشنه
از دلش نان خوردهست
زخمست و نمک از تو فراوان خوردهست
لاحول و لا قوه چشمانت … عشق !
دستِ من و واژهها به دامانت عشق !
تاریخ شباند و کاوه برمیخیزد
لیلا ز تبِ کجاوه برمیخیزد
یکسویِ مصیبت : عاشقان، سربازان
در سویِ دگرِ : خیل غزلپردازان
… الفتنه تمام شاعران همراهند
خون از لبشان چکیده، حق میخواهند :
«من باشم و او باشد » و اکنون باشد
همبسترمان ساحلِ کارون باشد
صد سال نخست:
انعکاسش باشم
آیینهی گیج ناشناسش باشم
صد سالِ سپس :
به کشف انگشتانش
دنبالهی کهکشان بیپایانش
یک لحظهی ناگهان و ناتدریجم
در باغ انارش هپروتی گیجم
ای مشرقِ محراب و زن و زیگورات [2]
سِفرِ غزلیاتِ خدا در تورات
یک راوی مبتلا به نستعلیقم
بی تو گرهی پشتِ سپس …
تعلیقم
اما وطنم ساحل اروندت باد !
میخانهی کوچکی که لبخندت باد
دیدگاهتان را بنویسید