برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی | 02

پیش از ورود به آرشیو برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی معاصر یادآورم که: هوش‌دار! خواندن هزار و یک‌شب دربه‌دری می‌آرد! مجموعه بهترین داستانهای معاصر فارسی بنا بر ضرورت آشنایی مخاطب روز ادبیات روایی با نمونه‌های درخشان نویسندگی معاصر و البته پرهیز از تک‌خوری ادبی است. کوشیده‌ام پرونده‌ای عاری از تعصب اما مالامال از لذت‌جویی و حظ را گرد آورم و در این مسیر تمام دلم را شاهد می‌گیرم که خود از شما مشتاق‌ترم. ادبیات تریبونی چندصداست و امیدوارم آن تنگ‌نظر نباشم که فضل قلم را به سلیقه و تعصب بسپارم. امیدوارم شما نیز پس از خوانش محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر فارسی به انتخاب بهدین اروند آن باشید که پیش از خوانش نبوده‌اید. چنان‌چه داستانی می‌شناسید که جای آن در این لیست خالی‌است آدرس پستی behddin.arvand@gmail.com پذیرای آثار و پیشنهادات شماست. آرشیو پیش‌رو می‌کوشد 100 اثر دارای حق نشر عمومی و رایگان را از برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی در سال 1403 با مخاطب حرفه‌ای به اشتراک بگذارد. اینک آرشیوی از محبوب‌ترین داستانهای کوتاه معاصر فارسی با آثاری از: محمدرضا صفدری | رضا قاسمی | رضا جولایی | حسین آتش‌پرور | انوشا منادی | مظاهر شهامت | فرهاد حسن‌پور | مسعود میناوی | حسین مرتضاییان آبکنار | حبیب موسوی | مجید خادم | ابراهیم دم‌شناس | خالد رسول‌پور | علیرضا محمودی ایرانمهر | شیرین ورچه | آرش محمودی | ژیلا تقی‌زاده | میثم رمضانی | محسن بنی‌فاطمه | شعله رضازاده | شاهد صفا |  محمدمهدی ابراهیمی‌فخاری | پرهام دستجردی | مرضیه ستوده | ویدا بابالو و…


بهترین داستانهای معاصر فارسی محمدرضا صفدری سیاسنبو

السنو بلند می‌شود:
ـ تقصیر خودشون بود سرکار. شما هم اگه کسی به‌‌ناموس‌تون…
این هم فردا صبح!
چند روز بعد، جسد ورم‌کردهٔ پدر از دریا بالا می‌آید و خانه به‌دوشی شروع می‌شود.
عمویت ـ اَلسِنو ـ می‌رود آبادان تو شرکت نفت کار می‌گیرد. تو و مادر هم می‌روید. تازه پا به‌راه شده‌ئی و مادر شب باقلا پخت می‌کند صبح تو خیابان می‌فروشد. اگر یادت باشد، نگاه دریدهٔ شاگرد شوفرها را می‌بینی که از چاک پیراهن مادر می‌رود پائین. یا وقتی می‌خواهند یک قرانی را به‌اش بدهند دستش را فشار می‌دهند و زیر لب چیزی می‌گویند و مادر، روناچاری، از جلو قهوه‌خانه بلند می‌شود می‌رود جای دیگر. اما کجا؟ هر جا برود لاشخورها نشسته‌اند. دورهٔ چاقو و پنجه‌بکس است، دورهٔ لات‌ها و غوره‌ها و فرنگی‌های مست. فرنگی‌ها تو جنوب بارانداخته‌اند و هر وقت «گُل»شان بلند شود، روی زن‌ها می‌خوابند و تو خانه‌های مردم می‌چُلانند و هر کاری دلشان بخواهد می‌کنند. ولایت بی‌صاحب است. هرکی هرکی است. چندتا فرنگیِ زنده‌زشت رو مادرت چشم انداخته‌اند. چند بار هم می‌آیند دم خانه‌تان و به‌عمویت هم می‌گویند که به‌آشپز زن احتیاج دارند. خودشان نمی‌گویند، یک سیاسَنْبو را جلو می‌اندازند تا با اَلِسنو دَمْ‌گفت شود. وقتی عمویت می‌گوید نه، می‌گذارند می‌روند.
و این می‌گذرد تا چند شب بعد که فرنگی‌ها بی‌خبر می‌ریزند تو کَپَرآباد. چهار تا هستند و هرچارتاشان هم مست. هوا شرجی است و زمین از زور گرما ورم کرده است و تو بیابان تا چشم کار می‌کند کپر است و اتاقک‌هائی که با حلبی و مقوا ساخته‌اند. صدا نمی‌آید. همه خسته و خاموش پشت کپرها نشسته‌اند خودشان را باد می‌زنند. عمویت سرک می‌کشد و تو تاریکی خیره می‌ماند. می‌بیند فرنگی‌ها با لگد درِ کپر را باز می‌کنند. کپر خالی است. به‌زبان خودشان چیزی می‌گویند و غرغر می‌کنند. بعد می‌آیند پشت کپر. تا مادر بیاید از زیر دست‌شان جست بزند، فرنگیِ چاق مچ دستش را می‌گیرد می‌پیچاند. السنو می‌آید جلو مادر را از چنگ‌شان دربیاورد، فرنگیِ چاق کیف پولش را نشان می‌دهد: «پول! پول! من شما پول داد. فقط یک شب.»
ـ بی‌ناموس! ولش کن!
السنو می‌زند بُنِ گوش فرنگیِ چاق، و زن و مرد از پشت کپرها می‌زنند بیرون. امّا کسی زهره نمی‌کند بیاید جلوشان را بگیرد. فرنگی‌ها چاقو می‌کشند و عمویت را به‌مُشت می‌گیرند. تو گوشه‌ئی افتاده‌ئی و جیغ می‌کشی. می‌بینی که فرنگیِ چاق مادرت را به‌سینهٔ کپر چسبانده. مادر دست و پا می‌زند و آن سه نفر السنو را روی زمین دراز کرده‌اند که خالومِنو، اکوسیاه و ناخداچماق به‌دست می‌آیند کمکِ السنو.
ـ غریب گیر آوردین دیوث‌ها؟
ـ مگر ما کمرمون بیل خورده؟ یا الله!
همین که مردها حمله می‌کنند و چماق می‌کشند، فرنگی چاق که شلوارک پوشیده و ران سرخش بیرون زده، با تپانچه چند تیر هوائی در می‌کند. زن‌ها شیون می‌کنند، کِل می‌زنند، و فرنگی چاق فحش می‌دهد و باز تیر در می‌کند. این بار راست راستکی مردها را نشان می‌گیرد و زن و مرد می‌دوند طرف کپرها. تو این گیرودار السنو هم از زیر دست و پاشان در می‌رود. برمی‌گردند که چارتائی مادر را با خودشان ببرند. یکدم خیال می‌کنند السنو فرار کرده است. تو رفتن و نرفتن هستند که السنو وامی‌گردد و منقل پر آتش را از پشت رو سرشان خالی می‌کند. شاید نعره‌شان به‌‌گوشت نشسته باشد. چون همان دم اَکوسیاه چماق می‌کشد و سرِوسفتی کتک‌شان میزند؛ به‌‌قصد کشت.
هوا داغ شده است و زن‌ها و مردها پشت کپر جمع شده‌اند. برای عمویت قلیان چاق می‌کنند و زنی آب به‌سر و صورت مادر می‌زند. اَکوسیاه نفس نفس می‌زند. تو هم آرام گرفته‌ئی. صدا از هیچ‌ کس در نمی‌آید. همه ساکتِ ساکت. خالومِنو به‌حرف می‌آید:
ـ از این جا بارکن برو! همین فردا.
السنو می‌گوید: کجا برم خالو؟ کارم اینجاس.
خالومِنو باز می‌گوید: گمونم اینا دوباره وا می‌گردن.
به‌خوبی می‌شود ترس را تو چشم آنها دید.
ـ آخه برای ما هم بد میشه. مگه ندیدی تیر در کردن؟ ما هم که دستمون خالیس.
ـ راست میگه، برو. اینا همین‌طوری هم ول کن معامله نیسن.
ترس‌شان موقعی بیشتر می‌شود که پاسبان‌ها سر می‌رسند:
ـ اون چار نفر الان اینجا بودن؟
خالومِنو می‌گوید: ـ هابله. خوبه شما هسّین و اینا می‌چُلانند رو خونهٔ مردم!
پاسبان دومی که سیاه‌سوخته و سبیلو است می‌گوید: ـ حال او چاقه خیلی خرابه. بردنش بیمارستان. بدطوری سروسینه‌ش سوخته. تا بیمارستان عاجز ناله می‌کرد.
وقتی پاسبان سبیلو حرف می‌زند، ناخدا کمی آرام می‌گیرد و می‌داند که این یکی مال طرف‌های خودشان است. اصلاً ازش معلوم است که سخت نمی‌گیرد. امّا پاسبان اولی که بلند و سفید خاره است، تو کلامش تهدید موج می‌زند:
ـ براما مسؤولیت داره. آخه امشب تو این محل ما کشیک میدیم…. خُبْ، نگفتین کار کیه؟
زن‌ها بلند می‌شوند و مردها بی‌آن که به‌هم نگاه کنند سرها را پائین می‌اندازند. تو، تو بغل مادرت شیر می‌خوری. یا مادرت وانمود می‌کند که دارد به‌بچه‌اش شیر می‌دهد. دستهاش هنوز می‌لرزد. باز صدای پاسبان بلند می شود: گفتم کار کیه؟
ـ خب، بسه دیگه، بقیه حرف‌هات باشه تو کلانتری.
تو کلانتری هم افسرنگهبان بعد از بازجوئی می‌گوید: ـ چون کسی علیه شما شکایتی نکرده فعلاً برید تا فردا صبح.
اما پاسبان خیلی دلش می‌کشد که السنو را شب همانجا نگهدارند:
ـ ولی جناب… من خودم دیدم که…
ـ اینجا نگهش داریم که چی، هان؟ اصلاً برا ما روشن نیست که… همین که گفتم: بذار فردا صبح.
ـ فوقش از کار اخراجم کنن. گور پدر همه‌شون!
السنو این را به‌اکوسیاه می‌گوید. هوا دم کرده است و شرجی. ابرهای پراکنده تو آسمان ایستاده و تکان نمی‌خورد و کارگرها تو عمارت بزرگی گرم کار هستند و السنو پای بشکهٔ قیر ایستاده می‌خواهد با تخته شکسته‌ها و کاغذپاره‌ها آتش درست کند. با بیل چاله‌ئی به‌اندازهٔ یک گز دست تو زمین می‌کند. بعد او و یک نفر دیگر بشکه را می‌کشند رو چاله و السنو کبریت می‌کشد.
ـ قیر آماده‌س؟… پس کِی؟
صدای استادکار است که از درِ اتاق مهندس‌ها می‌آید بیرون، و صدای السنو:
ـ ساعتکی دیگه. تا گونی‌ها را بیارن قیر هم نرم شده.
ـ خیلی خُب، زود باش.
السنو رو تخته پاره‌ها نفت می‌پاشد. ساعتی دیگر گونی‌ها آماده می‌شود. باید قیروگونی کنند. باید برای فرنگی‌ها خانه بسازند. خیلی هم ساخته‌اند، اما هنوز کم است. فرنگی‌های سرخ و سفید، مثل ملخ مصری ریخته‌اند تو جنوب. هر وقت کشتی پهلو می‌گیرد یا هر وقت طیاره تو فرودگاه پائین می‌آید آنها را می‌بینی که پیاده می‌شوند، دوتا دوتا،‌ گلّه گلّه، با زن و بچه‌هاشان. همه‌شان هم سرخ و بلندبالا.
خوب که نگاهشان می‌کنی به‌بوقلمون‌هائی می‌مانند که پرهاشان ریخته باشد. و آنها که دوربین با خودشان دارند از پسربچه‌های سیاسوختهٔ پاپتی عکس می‌گیرند و زیر لب چیزی می‌گویند و بلندبلند می‌خندند. و حالا السنو برای خانه‌هاشان قیر می‌جوشاند.
خانه‌ها تا سقف رسیده است و تنها قیروگونی و سفید کاری مانده است. و تو بیابان تا چشم کار می‌کند خانه‌های نیمه تمام است ودستگاه‌های مخلوط‌کننده و کیسه‌های سیمان که رو هم صف داده‌اند و کارگرها که هنوز هم از ماشین‌ها سیمان خالی می‌کنند. هوا شرجی است و ابرها همچنان بی‌حرکت. نفس باد هم نمی‌آید. مردها شانه به‌کیسه‌ها می‌دهند و آن‌ها را می‌برند پشت عمارت.
ـ السنو، خوب زیرش در رفتی‌ها!
خالومِنو، خیس عرق از کنارش رد می‌شود. السنو نگاهش می‌کند و باز هم چوب و تخته شکسته‌‌ها را تو چاله می‌ریزد. آتش زبانه می‌کشد، امّا آنچنان شعله‌اش هار نیست که بشکهٔ پر از قیر را آب کند. نه، نمی‌شود. استاد کار هم شتاب می‌کند، چون مهندس فرنگی از صبح تا حالا صد بار سرش داد کشیده. پریموس‌ها خراب شده‌اند و تا آماده بشوند السنو سرچند بشکه را برداشته و چند تا چاله تو زمین کنده است.
ـ اومدن!
السنو از کنار بشکه‌ها پا می‌شود سرک می‌کشد طرف ماشینِ پت‌و‌پهنی که پشت کیسه‌هاس سیمانی ایستاده. می‌بیند که سه تا فرنگی‌ها از ماشین پیاده می‌شوند می‌روند تو اتاق مهندس‌ها.
خالومنو گویا ترسیده است. یواشکی خودش را به‌پشت بشکه‌های قیر می‌کشاند. صدایش می‌لرزد:
ـ بدو برو! اینجا دیگه جات نیست. نگاه کن اون قرمساق جای تو رو نشون داده.
ـ کی؟
ـ اون پاسبون درازه همون که دوش اومده بود. حتماً دولتیِ سرِ فرنگی پولی بهش می‌رسه.
السنو دَه به‌‌دومی‌شود. شک و تردید. برود با نه؟ شاید ببرند زندانش کنند. اگر بگیرندش تکلیف زن و بچهٔ برادرش چه می‌شود؟ نه، باید ایستاد.
به خالومنو می‌گوید:
ـ مگه چه کارم می‌کنن؟ مگه آدم کشته‌ام؟ تازه من باید شکایت کنم. اون‌‌ها اومدن تو خونهٔ ما… اون‌ها می‌خواستن به‌ناموسم دست‌درازی کنن.
پریموس‌ها را کار گذاشته‌اند و بشکه‌های قیر غُل‌غُل می‌زنند و السنو چوب بلندی را تو قیر داغ می‌گرداند و وانمود می‌کند که سرش تو کار است، امّا زیر چشمی درِ اتاقِ مهندس‌ها را می‌پاید. می‌بیند که آنها آبجو می‌خورند و گپ می‌زنند و آن پاسبان دیلاق هم دم در قدم می‌زند.
ـ تو که هنوز وایسادی؟
اَکوسیاه می‌زند به‌شانه‌اش و سطل‌های خالی را پیش پایش زمین می‌اندازد.
ـ اگه فرار کنم برم بدتر میشه. می‌ترسم برام پاپوشی بسازن.
ـ میگن اون فرنگیه تموم سر وسینه‌ش سوخته و الآن تو بیمارستانه.
ـ نه بابا، تا اون اندازه هم نیست. خودم دیدم: کمی گردنش سوخت.
اَکوسیاه سطل‌های پر از قیر را از زمین بر می‌دارد و می‌رود. پای راستش می‌لنگد. زمانی تو کشتی میگوئی کار کرده همانجا پایش را لاداده است. السنو از ریز و پیز اکوسیاه خبر دارد. می‌داند که اکوسیاه کس و کاری ندارد. اصلاً نمی‌داند پدر و مادر برگ چه درختی است. زیر نخل‌ها و پشت کپرها پا گرفته. خودش هست و گُلش ویک چاقوی ضامن‌دار. عالم به‌تخمش است، تخمش به‌عالم. روز کار فعلگی می‌کند و غروب عرقش را می‌خورد و آخر شب، پای پایک، فایز می‌خواند و می‌رود تا به‌کپرها برسد. خانه‌اش آنجاست. همیشه هم به‌یاد دخترک رنگ پریده‌ئی که سال پیش توقاب پنجره‌ئی دیده است شروه می‌خواند. وقتی هم مست می‌کند و چشمش را هم می‌نهد. چند بُنِ نخل را می‌بیند و جوی آبی و کوچه‌ئی و…
اکوسیاه خودش این‌ها را گفته است.
بار دوم که سطل‌ها را پر می‌کند، چاقوی ضامن‌دارش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و تیغهٔ سفیدش را کف دست می‌مالد:
ـ اگه دست بهت بزنن با همین چاقو خواهر مادر همه شونو سرویس می کنم.
ـ خبری شده هان؟
ـ اروای ننه شون. به‌نظرم دارن برات نقشه می‌کشن.
اکوسیاه این را می‌گوید و می‌رود، و تا برگردد، السنو می‌رود و سایهٔ دیوار می‌نشیند. آسمان غبار گرفته است و ساکت است و رو سر آدم سنگینی می‌کند. ناخدا سطل‌های قیر را با طناب بالا می‌کشد و خالومنو گونی‌ها را پاره می‌کند. میدان جلو عمارت خالی است و هیچ صدائی نیست جز صدای دستگاه مخلوط کننده، و بعدش هم:
السنو کجا رفت؟
این همان پاسبان دیلاق و سفید خاره است که پی السنو صدا می‌کند و هراسان پشت کیسه‌ها را می‌گردد و از پشت بشکه‌ها خودش را می‌رساند به‌اتاق کارگرها و از آنجا به‌اتاق مهندس‌ها، و با خشواش هم اتاق می‌ایستد و می‌گوید:
ـ شما نگران نباش، من پیداش کرد.
خالومِنو که پیش از این السنو را دیده بود می‌گوید:
ـ ای گُه به‌گور اون بابای قرمساقت! مگه کوری؟
پاسبان گوشش سنگین است و السنو که از پشت دیوار بیرون می‌آید، پای بشکه‌ها به‌صدای پاسبان از حرکت می‌ماند: ـ تو کجائی پسر؟ دارم دربه‌در دنبالت می‌گردم.
ـ همین جا هستم. بیام؟
ـ نه، همون جا باش.
السنو که سطل کوچک قیر را به‌دست گرفته و می‌خواهد از بشکه قیر بیرون بکشد، با دیدن فرنگی‌ها که از در اتاق می‌پرند بیرون، پاپس می‌نهد. و اکوسیاه پیش از آنکه فرنگی‌ها به‌وسط میدان برسند پا سست می‌کند و همانجا تو ایوان جلو عمارت می‌ماند، نگاهی به‌‌السنو و نگاهی بهخالومنو و ناخدا. حالا همه ساکت هستند. و آن چهار تا زنده زشتِ بلند بالا دست به‌کار می‌شوند. یکی‌شان طنابی از جیب بیرون می‌کشد و سه‌ تای دیگر دست و پای السنو را می گیرند و می کشند کنار بشکهٔ قیر که حالا غُل‌غُل می‌زند. طناب را به‌دست و پایش محکم می‌کنند و سر آن را چند بار دور بشکه می‌پیچند.
السنو در فاصله‌ئی کمتر از یک متر تا بشکه‌ها و شعله‌های آتش ایستاده است و هاج و واج به‌اکوسیاه نگاه می‌کند. دو دستش را از پشت بسته‌اند و تا می‌خواهد آن را تکان بدهد صدای پاسبان بلند می‌شود که: ـ اگه تکون بخوری، قیرِ داغ می‌پاشه روپات!
ـ مادر جنده‌ها:
اَکوسیاه می‌گوید، و جنگی جلوِ فرنگی‌ها می‌ایستد. اَکو، سیاهِ سیاه است. چشم‌هایش درجسته است و بازوهای ورم کرده‌اش از پیراهن زده است بیرون:
ـ شما چرا این کار کرد؟
ـ گم شو، گم!
این را فرنگی عینکی می‌گوید و دستش را تو هوا تکان می‌دهد و باز صدای پاسبان می‌آید:
ـ مگه تنت می‌خاره پسر؟ برو کنار، نمی‌بینی چقدر ناراحته؟
ـ به‌تخم چپم که ناراحته، من میرم و ازش می‌کنم.
اکوسیاه می‌لرزد و چاقو را از جیب عقب شلوارش بیرون می‌کشد و شَرَقّی صدای تیغه‌اش را بلند می‌کند.
ـ برگرد سر کارت بچه!
این را استادکار می‌گوید. و مهندس ایرانی و مهندس فرنگی تو راهرو جلو عمارت ایستاده‌اند. مهندس ایرانی چیزی می‌گوید امّا فرنگی‌ها محلش نمی‌گذارند.
بشکه‌های قیر، پشت و پهلوهای السنو را همچنان داغ‌تر می‌کنند، شرجی هوا و گرمای بشکه‌ها بر پیشانیش عرق مرگ نشانده است. این پا و آن پا می‌کند و مهندس ایرانی به‌‌اکوسیاه می‌گوید:
ـ چی شده پسر؟
ـ هیچ. چه می‌خوای بشه؟ می‌بینی که!
پاسبان دیلاق با دستمال سفید چرکمرده‌ئی عرق سینه‌اش را می‌گیرد و خودش می‌اندازد جلو:
ـ دیشب دعوا کرده‌ن. این مَرده که اون جاس یکی شونو زخمی کرده.
و با خشواش به‌فرنگی‌ عینکی می‌فهماند که دارد از آنها هواداری می‌کند. و بعد تنه درازش را می‌کشد تو سایهٔ دیوار و می‌گوید:
ـ اون فرنگیه حالش خیلی بده. مشکل زنده بمونه.
ـ دروغ میگه، فقط گردنش سوخته.
السنو، شکمِ پایش می‌سوزد و تکان می‌خورد و پشت سرش، بشکهٔ وسطی می‌لرزد.
و اَکوسیاه، دست به‌کمر، شِلی شِلی می‌رود طرف بشکه‌ها که باز پاسبان صدایش را کلفت می‌کند: اگه وازش کنی هر چارتاشون دخلتو میارن.
ـ غلط می‌کنن، مگه جرأتِ سرِ پدرشون هس؟
خالومِنو از بالای عمارت سرک می‌کشد و میلهٔ کوتاه و سیاهی را تو دست می‌گیرد.
ـ هی… هی! حالا کارم درسته که دو تا فرنگی بخوان رو سر ما چریک بشن.
این هم ناخدا است که از پله‌های نردبام پائین می‌پرد و پست بندش صدای اکوسیاه است که:
ـ هر کی بیاد جلو، شکمشو سفره می‌کنم!
آن فرنگی عینکی که خیلی هم زنده زشت است به‌زبان خودشان فحش می‌دهد و می‌غرد.
اکوسیاه دیگر مهلت نمی‌دهد. شلاقی خودش را می‌رساند به‌‌السنو و با چاقو طناب را پاره می‌کند. می‌خواهد دستش را هم باز کند که فرنگی عینگی با لگد می‌خواباند تو آبگاهش و اکوسیاه دو لنگش روسرش در می‌رود. پاسبان و مهندس ایرانی جلو ناخدا و خالومنو را گرفته‌اند. خالومنو از زیر دستشان در می‌رود و میله را می‌کشد به‌‌گُردهٔ یکی از فرنگی‌ها.
– مگه غارته؟ مگه شهید دشت کربلا گیر آوردین؟
مرد فرنگی که میله شکم پایش را سیاه کرده است می‌دود تا اتاقشان، و آن دوتای دیگر اکوسیاه را تو سینهٔ دیوار چسبانده‌اند و آن یکی دیگر طناب را به‌‌گردن السنو انداخته است و می‌کشد. چشم‌های السنو حق نشسته است و سفیدی می‌زند.
تا السنو خودش را خلاص کند و تا کارگرها همه‌شان از عمارت بریزند تو میدان، اکوسیاه سینه و بازوی مرد عینکی را خونی می‌کند. و می‌دود که السنو را از چنگ آن یکی در بیاورد که صدای گلوله بلند می‌شود. مهندس ایرانی و پاسبان دیلاق پشت دیوار قایم می‌شوند. باز گلوله دوم و هیاهوی کارگرها و صدای اکوسیاه:
ـ السنو! سرت…

تا گردن کج کند، فرنگیِ عینکی سطل پر از قیر را رو سرش خالی می‌کند و نعرهٔ السنو تو ایوان، تو اتاق‌ها، و تو میدان می‌پیچد. و با دست‌های بسته تو میدان پرپر می‌زند. دمی بعد پوست سر و پیشانی‌اش کشیده شده روی سینه‌اش آویزان است. هراسان است. تیر مست شده است. به‌هر سو می‌دود. قیر داغ دیوانه‌اش کرده است. کاسهٔ سرش را آتش زده است. فرنگی‌ها دررفته‌اند و السنو همچنان زوزه می‌کشد. و می‌چرخد. کسی نمی‌گیردش. هیچکس مثل او نیست. یک گلوله آتش است. همه فریاد می‌زنند «آب!» و اکوسیاه با دست‌های خالی وسط میدان ایستاده است.




بهترین داستانهای معاصر فارسی رضا قاسمی

ایستادم. لبه‌ی هر چیز بُرنده. لبه ی هر چیز باز به پرتگاهی پُر از چیزهای بُرنده. ایستادم. هر چیز بُرنده ایستاده. از خود خم شدم. ایستادم روی بریدگی های خویش. ایستادم روی پرتگاه های خویش. و تکیه دادم بیرحمانه به برندگی های خویش. آفتاب نبود؛ نه ستاره نه ماه. شبنم های تاریک روی تیغِ برگ ها. آنجا زنی بود. آنجا زنی با گریه های خویش تاریکی را می برید. آنجا گریه ای خیانت می کرد. آنجا کسی تف می کرد. با تمام بریدگی هایم کسی مرا تف می کرد. آنجا دامنی افتاده روی تاریکی. آنجا پدری تف می کند به زندگی خویش. آنجا راه می بریدم به تاریکی. کسی تاریکی را قطعه قطعه می کرد. کسی به تاریکی من تف می کرد. کسی مرا تف کرد به انتهای تاریکی. دامنت را بپوش. با بریدگی هایم برهنه ترم. بر لبه ی پرتگاه تاریک ترم. با هر چیز تیز، با لبه ی برنده ی هر چیز تیز راه می بُرم به تاریکی. دامنت را بپوش. قیمت هر چیز در تاریکی ارزانتر. صدایم نکن. بگذار بترسم. بر لبه ی این همه بریدگی تنهاتر. قیمت ترس در  انتهای تاریکی است. دامنت را بپوش. در روز برهنه تری تا به تاریکی. تو با دشنه زاده شدی، من با بریدگی. تمام شیشه های شکسته، تمام شیشه های نوک تیز راه می زنند بر من. آنجا کسی گریه می کند. دامنش را می پوشد و گریه می کند. مردی کنار شلوارش ایستاده. ترس روی لبه ی چاقو ایستاده. تاریکی از زیپ شلوار بالا می رود. من از پرتگاه پایین می روم. من از شیشه های لب تیز پایین می روم . آنجا کسی می خندد. دامن از خنده بالا می رود. زیپ از خنده بالا می رود.

تاریکی پرت می شود.
ته پرتگاه پر از  بریدگی های تهِ هر چیز.
صدایم را نمی شنوید.




بهترین داستانهای معاصر فارسی رضا جولایی مونس و مردخای

اینکه چطور مونس و مردخای به یکدیگر دل بستند از آن بازی‌های تقدیر است که کسی از چند و چونش چیزی نخواهد فهمید؛ تنها همه با شگفتی شنیدند که مونس با آن رفتار و حرکات موقر و متشخص و آن بر و رو، که می‌توانست دختر یکی از شاهزاده‌های قجری باشد و نامش فی‌المثل مونس‌السلطنه، دل به مردخای نکبتی بسته که علی‌رغم شایعاتی که درباره‌ی ثروت پنهانش وجود داشت، رفتار و کردار جلنبرش با هزار فرسخ فاصله، جای هیچ‌گونه قرابتی باقی نمی‌گذاشت.
مردخای آن هنگام سمسار ته بازار عباس‌آباد بود. لقب سمسار یا احیانا عتیقه‌فروش عزت زیادی دارد. دکانش پر بود از خنزر و پنزرهای بدردنخوری که ته هیچ آشغال‌فروشی پیدا نمی‌شد: از غربیل‌های سوراخ گرفته تا هاون برنجی‌های زنگ‌زده، تله موش، چرخ درشکه، سرداری‌های بیدزده و قرابین‌های شکسته‌ی زمان نایب‌السلطنه… و این بخشی از کار او بود. انباری داشت انباشته از برنج و بنشن و آرد و روغن و البته خم‌هایی صدساله از آب آتش‌فام. دو سه بار در هنگامه‌ی قحطی‌ها این انبار تاریک پر موش و کارغنه، وجه نقد مردخای را به چند برابر رسانده بود. غیر از این‌ها در تجارت دیگر اقلام ممنوعه و نایاب سر و کله‌ی مردخای همیشه، ولو در نقش دلال دست دوم و سوم پیدا می‌شد. معروف‌ترین این معاملات زمان مشروطه‌بازی صورت گرفته بود. خرید فشنگ از مستبدینی که آن‌ها را در برابر طلای ارغوانی یعنی محتویات خمخانه‌ی مردخای تحویل می‌دادند.
شاید مونس را هم جامی از آن اشربه‌ی کهن فریفته بود، یا یکی از اشارات وصله‌پینه‌ای که مردخای گاه و بی‌گاه درباره‌ی اوضاع و احوال بر زبان می‌آورد و عمل به آن می‌توانست یک‌شبه ثروتی بادآورده به همراه آورد؛ بس که شامه‌ی تیزی داشت این مردخای، می‌توانست دگرگونی‌های میزان‌الحراره‌ی پلتیک را از چند ماه پیش‌تر دریابد و متعاقب آن حدس بزند کدام جنس را باید از انبار خارج کرد و کدام جنس را به آن داخل. شاید هم خدمتی خاص کرده بود و مونس با آن لباس‌های فاخر و عطر رازقی که از یک فرسخی به مشام می‌رسید و دست‌های سفید و چاقی که پوشیده از طلا و جواهر بود مسحور جوانمردی این مترسک شده بود که مال و منالش را مخلصانه از خطرات رهانیده بود.
دسته‌ی مونس آن روزها معروف‌ترین و گران‌ترین دسته‌ی عملجات طرب در شهر و خواننده‌شان شاه‌وردی خانم دختر آقاعلی‌رضا موسیقی‌دان بود که در صباحت منظر و لطف خاطر نظیر نداشت و رقاصه‌شان غنچه که آیتی از لطافت بود، با قبای اشرفی که هزار اشرفی زر بر آن دوخته شده بود و کمر و عرقچینی تمام جواهر، رقص چلچراغی می‌کرد ناگفتنی.
بگذریم که دسته‌ی دیگر یعنی دسته‌ی استاد زهره در هنر چیزی کم نداشت. اما مونس رسم و رسوم مردم‌داری را بهتر می‌دانست. مدت‌ها رقابت میان این دو از لغز و لیچار گذشته به مشاجره و مجادله‌ی علنی کشیده بود.
خود مونس مدت‌ها بود که دست از خوانندگی و ساززنی برداشته بود و جز به خواهش دل در موارد خاص، هنرنمایی نمی‌کرد. صدای شش‌دانگی داشت. شنیده بودم یک‌بار در عمارت چشمه، حضور مظفرالدین شاه، شعر “نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست” را چنان خواند و خود به رقص برخاسته بود که شاه خود جامی پر اشرفی کرده و بر سر او ریخته بود. شاید بیتی این چنین را در خلوت برای مردخای هم خوانده بود که یک مرتبه در شهر پیچید مردخای سراغ مرتضی‌خان زرگرباشی رفته و گران‌بهاترین گلوبند او را بی‌چک و چانه، نقدا خریده و برای مونس فرستاده است. لابد وجه این هدیه را از فروش فشنگ به مشروطه‌خواهان کنار گذاشته بود. بازی روزگار را ببین که فشنگ‌های خریداری‌شده از مستبدین در قضیه‌ی پارک اتابک علیه مشروطه‌خواهان به کار می‌رود آن‌هم به دست مشروطه‌خواهانی دیگر. آنجا که گفتم مشروطه‌بازی، حکایت این روزگار در سرم بود. از ماست که بر ماست… بگذریم. ناگفته نماند آن هنگام گند قضیه بالا آمد که حتا یک دانه از فشنگ‌های نم‌کشیده منفجر نشد اما “مسیو یفرم*” را از خشم منفجر کرد. مردخای یک هفته تمام در یکی از آن زیرزمین‌های معروفش پنهان بود تا قضیه با فرستادن پیشکش به ظاهر راست و ریس شد.
از هدیه‌ی مردخای می‌گفتم، هدیه‌ای که دل هر پری‌رخ سنگ‌دلی را نرم می‌کرد، اما مونس با آن همه مال و منال از آن زن‌های دست به دهانی نبود که دلش برای چنان هدایایی غش و ضعف برود. کافی بود یک‌بار صحنه‌ی غذا خوردن مردخای را دیده یا شنیده باشد. چنان پنج انگشتش را در ظرف آبگوشت چرب و چیلی فرو می‌برد و لقمه را با سر و صدا به دهان می‌گذاشت که قاطرچی‌هایی که برای خرید مال‌بند و یراق کهنه به دکان او می‌آمدند سر تکان می‌دادند و می‌خندیدند. پس سر شیفتگی مونس کجا بود که آدمی چنان حسابگر چنین سودایی شد؟ با منطق نمی‌شود سراغ اینجور قضایا رفت.
شرح عروسی‌شان خیلی تفصیل دارد. مجلس به شیوه‌ی عروسی شازده‌های قجری بود. مونس که آن همه سال با اعیان مراوده کرده بود، نمی‌خواست چیزی در حق خود فروگذار کند. شاید هم به جبران کودکی پرمشقتش بود. حتما” می‌دانید مادرش دوره‌گرد کوری بود که حوالی گار ماشین و میدان پاقاپوق خوانندگی می‌کرد. مونس آن روزها دست مادرش را می‌گرفت و به این‌سو و آن‌سو می‌برد. یک بار الواط چاله سیلابی او را که بر و رویی داشت دزدیدند و… خوب بگذریم چه نگفتنی‌ها بر سر زبان‌ها افتاد… آن روزها اوضاع این‌طور بود دیگر. به هر صورت مادر مجبور بود از بوق سحر تا مغرب آواز بخواند و صنار سی شاهی جمع کند. ناهار هم احیانا ته‌مانده‌ای از ماحضر دکان‌دارها نصیب‌شان می‌شد یا نان خالی. سرپناه‌شان بیغوله‌ای بود حاشیه‌ی خندق. نگاه حسرت‌زده‌ی دختر لابد زیاد این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخید. همین حسرت‌کشیدن‌ها صاحب وجودش کرد. حالا بگذریم مطرب شد، اما مطرب خوب شدن هم وجود می‌خواهد. هفت بند رقص را آموخت. در رقص زانو و کرشمه و چلچراغ استاد شد. خودش رقص را به غنچه که قبلا شرح احوالش رفت آموخت تا جایی که شاگرد از استاد جلوتر رفت. در عروسی‌اش همین غنچه سوار بر اسب چنان رقص شلیته‌ای کرد که دیدنی است نه گفتنی. تمام ساززن‌ها و نوازندگان سوار بر اسب بودند. عده‌ای در پشت آن‌ها چالمه‌های یخ بر پشت و جام‌های نقره‌ای در دست داشتند و انواع و اقسام اشربه را پیشکش مدعوینی می‌کردند که در باغ خانه‌ی مونس جمع شده بودند. گل‌ها تماما از گلخانه‌های کاشان با صرف مخارج سنگین به پایتخت حمل شده بود. تمام زنبوری‌های پایه ورشویی که در تهران پیدا می‌شد در باغ خانه، لابه‌لای درخت‌ها و بر سر دیوارها روشن بود. از دیگ‌های پلوی چند منی و زعفران و روغن و گوشتی که مصرف شده بود چیزی نمی‌گویم. قضیه‌ی عشق و عاشقی به کنار شاید قصدشان این بود که تصور خلایق از یهودی جماعت عوض شود. دهن‌کجی به دربار هم بود که آن روزها متزلزل‌تر از همیشه می‌نمود. گفتم که مونس علی‌رغم هشدارهای منطقی مردخای تمایلات مشروطه‌گری از خود نشان می‌داده و کار را به تظاهر هم رسانده بود. تب حریت همه را گرفته بود بی‌آنکه بدانند عاقبت کار چیست.
شب عروسی، مردخای زورکی نصف تیکه آقا شده بود. موهای بلند و چربش را کوتاه و شانه کرده بود. گربه‌شوری مفصلی هم رفته بود. رنگ و رویش حسابی باز بود. انگار نه انگار همان مردخایی بود که کودکیش در صابون‌پزخانه میان چاله‌های پر از لاشه‌ی حیوانات سقط شده، پاتیل‌های پر از دنبه و تعفن، نفله شده بود و شب‌ها میان همان لاشه‌ها می‌خوابید و پوستی بر روی خود می‌کشید. سر قضیه‌ی تیرخوران شاه شهید صابون‌پزخانه نیز مورد حمله قرار گرفت. می‌گفتند بابی‌مسلک‌ها آن‌جا پنهان شده بودند، این قضیه بماند، هرچه بود مردخای دربدر شد و مدت‌ها بعد سر و کله‌اش در بازار سقط‌فروش‌ها پیدا شد. اول با دستمایه‌ی قلیل، بعد هم با کمی پشت‌هم‌اندازی رسید به پارو کردن پول.
غیر از هم‌مسلکان و هم‌قطاران عروس و داماد، کسبه‌ی غیریهودی بازار را هم وعده گرفته بودند. آن‌ها هم برای پیشگیری از بلایای ناگهانی سر سفره حاضر شده بودند. بزن و بکوب و سورچرانی آن‌قدر ادامه یافت که مدت‌ها یک شهر آدم بیکاره درباره‌اش وراجی کنند. در همین مجلس سر و کله‌ی آدم‌هایی پیدا شد که بعدها بنا به ضرورت مشروطه‌چی شدند و مردخای فشنگ‌ها را به همین‌ها فروخت. تفصیل قضیه‌ی فشنگ‌ها این بود؛ وقتی ستارخان و باقرخان از توپ و تشرهای یفرم از رو نرفتند، مسیو تصمیم گرفت دیوار پارک را خراب کند، دوره‌ی داشناک‌بازی بود و پشت آن جناب به از ما بهتران. فشنگ‌گذاری می‌کنند و از دیوار خرابه مثل مور و ملخ می‌ریزند تو و مشروطه‌چی‌ها را در محاصره می‌گیرند. البته حق ستار و باقر همین بوده! و مسیو هم می‌خواسته آن را کف دست‌شان بگذارد، شاید هم می‌خواسته کار را بالکل تمام کند. فرمان آتش که می‌دهد گلوله‌ها باسمه‌ای از آب درمی‌آید. یکی از تفنگچی‌های طرف مقابل گویا صدای ناهنجاری از خود درمی‌آورد. خیلی به مسیو برمی‌خورد و همان‌جا کینه‌ی مردخای را به دل می‌گیرد.
از عروسی می‌گفتم، پرت افتادم. حوالی دوازده شب که مجلس کم‌کم از نفس می‌افتد، سر و صدای تار و دنبکی از بیرون به گوش می‌رسد. خبر می‌آورند که دسته‌ی استاد زهره با عمله و سیورسات تمام از راه رسیده، در را به فرمایش مونس باز می‌کنند. استاد زهره با کمانچه‌کش و تارزن و ضرب‌گیر و چینی‌زن و رقاص‌شان که شاه‌پسند خانم بوده، این یکی هنوز زنده است، گیریم شیرین شصت سالی دارد، وارد می‌شوند.
استاد زهره الحق فروتنی تمام می‌کند و مقابل آستانه‌ی در زیر آواز می‌زند.
آنکه پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم
نکته‌سنجی و ظرافت طبع را ببین، مونس همان هنگام به مهتابی می‌آید و در دستگاهی دیگر پاسخش را می‌دهد.
چو یار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
بعد پیش می‌رود و دو زن سر و روی یکدیگر را می‌بوسند. مونس دست استاد زهره را می‌گیرد و به اندرونی می‌برد و در حق او مهربانی بسیار می‌کند. البته این مهربانی چندان نپایید. در غوغای استبداد صغیر، زهره که نمک‌پرورده‌ی دربار بود پشت به مشروطه می‌کند و به همین دلیل هم بعدها روزگارش سیاه می‌شود. مونس که با راهنمایی مردخای می‌فهمد باد از کدام سمت می‌وزد تصمیم می‌گیرد فقط در مجلس مشروطه‌چی‌ها هنرنمایی کند، اما اشکال کار در آن بود که این طرف پول و پله‌ی چندانی به هم نمی‌رسید. ناگزیر برای آن‌که مشروطه‌خواهی را زیر پا نگذارد دستمزد مجلس اعیان درباری را دو برابر می‌کند.
باز حاشیه رفتم، آن شب خود استاد زهره عروس و داماد را دست به دست می‌دهد و مبارک‌باد را هم می‌خواند.
بعد از عروسی مردخای تغییر مشغله داد. حجره‌ای در خیابان علاء‌الدوله خرید و به فرش‌فروشی پرداخت. گویا سلیقه‌ی خوبی هم در انتخاب فرش داشته، دو نفر بافنده‌ی ممتاز را در همان دکان پشت دار قالی می‌نشاند تا طرح‌هایی بسیار بدیع را پیش چشم مشتریان نقش زنند. حجره‌اش کم‌کم پاتوق تاجرهای فرنگی، کنسول فرانسه و عثمانی و شازده‌های قجری شده بود. قهوه‌ی بی‌نظیری هم برای پذیرایی آماده می‌کرد که عطرش از نیمه‌های خیابان به مشام می‌رسید.
این زمان شهر تقریبا آرام شده بود. بعد از قضیه‌ی پارک اتابک مسیو یفرم که علی‌رغم دریافت پیشکش باز هم خود را طلبکار می‌دانسته، روزی به حجره‌ی مردخای می‌رود و فرش گران‌قیمتی را پسند می‌کند و به جای وجه آن حوله‌ای می‌دهد که در موعد مقرر نکول می‌شود. مردخای زرنگ‌تر از آن بوده که سر و صدا راه بیندازد، انگار نه انگار. چندی بعد پیغام می‌فرستد که فرش‌های نفیس به نمایش گذاشته می‌شود و مردخای نمی‌دانم با چه زبانی مسیو را که از قرار ادعای فرش‌شناسی هم داشته متقاعد می‌کند که فرشش را با یکی از آن فرش‌ها عوض کند. برای جلب اطمینان او یکی از آن فرش‌های گلبرگ بافت را در حضور او لوله کرده و بقچه‌پیچ می‌کند و قرار می‌شود مسیو آن یکی را پس بفرستد که می‌فرستد. حالا در این فاصله مردخای چه شعبده‌ای صورت می‌دهد خبر ندارم، همین‌قدر می‌توانم حدس بزنم، چهره‌ی مسیو هنگامی که در خانه با اشتیاق تمام بقچه‌پیچ را باز می‌کند و قالیچه‌ی خرسک‌نمایی را پیش رو می‌بیند تماشایی بوده، مردخای دم چند آدم متنفذ را قبلا دیده بود. موقعیت یفرم هم متزلزل بود، موقتا خاموش می‌نشیند و سبیلش را می‌جود.
زیاد به حشو و زواید پرداختم اصل قضیه ناگفته ماند. مقصود صحبت ما درباره‌ی عشق دو موجود یکی ظریف و طناز و فتان، دیگری زمخت و نکره بود. یقین دارم این دو، علی‌رغم همه‌ی تفسیرهایی که درباره‌ی روابط‌شان می‌شد، همدیگر را دوست داشتند. چرا لبخند می‌زنید؟ باور ندارید؟ خلایق رفتار زن و مرد عاشق را از حرف‌زدن و سلوک و نگاه‌شان به یکدیگر و خلاصه ظواهر، ارزیابی می‌کنند. این‌ها همه می‌توانند انسان را به اشتباه بیندازند. این دو آدم ظاهرشان زمین تا آسمان با عشاق دیگر فرق داشت. قضاوت من بی‌چون و چراست، زیرا صحنه‌ای را دیده‌ام که اطمینان دارم هیچ‌کدام از شما به عمر خود ندیده‌اید. همان‌جا اطمینان یافتم که عشق نه فقط در حیات، که در مرگ هم می‌تواند دوام داشته باشد.
می‌گفتم. این دو نکبت بسیار دیده بودند، بنابراین قدر آنچه را داشتند خوب می‌دانستند. خانه‌ی بزرگی خریدند در زرگنده با خدم و حشم. ماه عسل را در همان خانه گذراندند. به گفته‌ی خدمتکار محرم‌شان، شب‌ها بعد از شام روی مهتابی می‌نشستند. همیشه دسته گلی صورتی پیش روی‌شان بود. رنگی که مونس بسیار دوست داشت. فواره‌های حوض را باز می‌کردند، گاهی که مونس سرحال بود غزلی را آهسته زیر لب زمزمه می‌کرد.
در این روزها هرچند با اعیان و اشراف مراوده داشتند، مونس – علی‌رغم غرولندهای نوک‌زبانی مردخای دست از اخلاق خاکی خود و بذل و بخشش‌هایش برنداشته بود. گاه و بی‌گاه با دسته‌اش، سرزده به مجلس عروسی دختر و پسرهای بی‌بضاعت وارد می‌شد و چنان مجلس‌آرایی می‌کرد که خاطره‌اش یک عمر خاطرشان را گرم می‌کرد.
مردخای حالا انگار نه انگار همان مردخایی بود که شرح غذاخوردنش را گفتم. فکل می‌بست و چنان فرنگی قاشق و چنگال به دست می‌گرفت که بیا و ببین. در یکی از همین میهمانی‌ها بود که با کنسول روس گرم گرفت و چند تکه عتیقه به او فروخت: چند صفحه شاهنامه‌ی مینیاتور و بشقاب و شمشیری را به قیمتی به او قالب کرده بود که خبرش مثل بمب در تهران ترکید. مردخای همه جا این کار را به حساب وطن‌پرستی خود می‌گذاشت اما وقتی ورق برگشت شایع شد عتیقه‌ها گنجینه‌ای بوده که با همکاری کنسول روس از ایران خارج شده؛ همین روزها بود که اتومبیل نویی هم خریدند. همان اتومبیلی که می‌گفتند به جان مردخای بسته است. درست شبیه همان لیموزین شاه بود که به دست حیدر بمبی ناکار شد. این اتومبیل ماجرایی داشت: بعد از خرید، مردخای سفارش کرده بود برای آن که در آن اوضاع آشفته جلب توجه مردم نشود، اتومبیل را که در جعبه‌ی بزرگی تخته‌بندی شده بود، سوار بر گاری بزرگ شش اسبه‌ای بکنند و از راه‌هایی خلوت به خانه برسانند، از قضا در یکی از خیابان‌ها به فوجی از ژاندارم‌های “وستداهل” برمی‌خورند که به خیال‌شان می‌رسد در جعبه، توپ و مهمات برای متجاسرین حمل می‌شود، تخته‌بندها را می‌شکنند و بعد که خیال‌شان راحت می‌شود پی کارشان می‌روند. اتومبیل آلبالویی رنگ بود با سقفی از چرم سیاه و در همان حال که فوجی آدم بیکار دور و برش سینه می‌زدند به خانه‌ی آن‌ها رسید. آن‌ها هم وقتی اوضاع آن روز را دیدند، هیچ‌وقت جرأت سوارشدن بر آن را در ملاءعام پیدا نکردند. گاه شوفری که اجیر کرده بودند اتومبیل را در باغ به حرکت درمی‌آورد. در این حال مردخای بغل دست او می‌نشست و به دقت به حرکات او خیره می‌شد، تا روزی که شوفر را مرخص کرد. چند روز دور و بر اتول می‌چرخید تا جرأت کرد و پشت رُل نشست، بدون آن‌که جرأت روشن‌کردن آن را پیدا کند. حرکات شوفر را مجسم می‌کرد بعد پیاده می‌شد، گلگیرها و بوق و چراغ‌های ورشویی را به دقت برق می‌انداخت. عاقبت روزی در حضور مونس که در مهتابی نشسته بود و او را تشویق می‌کرد، دل به دریا زد و هندل را چرخانید و آن را روشن کرد و بعد از چند دقیقه آن را به راه انداخت. ابتدا دور باغچه‌ی بزرگ ناشیانه چرخید و بعد از آن‌که چند بوته‌ی گل را خرد کرد، هوس کرد تا دنده عوض کند و از محوطه‌ی کرت‌بندی‌شده‌ی میان درختان سر درآورد. اتومبیل چند بار بالا و پایین پرید و چند گلدان را برگرداند. خنده‌های مونس مبدل به غش‌غشی از ته دل شده بود؛ مشاهده‌ی دستپاچگی مردخای که کلاه از سرش افتاده بود و نمی‌توانست مرکوب را مهار کند او را به ریسه رفتن انداخت. سرانجام اتومبیل در آب‌نمای جلو عمارت که عمقی نداشت افتاد و خنده‌ی مونس تبدیل به جیغ شد، از جا برخاست و دوید. خوشبختانه فقط پیشانی مردخای شکسته بود، اتومبیل اصلا صدمه‌ای ندیده بود.
مونس با دستمالش پیشانی او را پاک کرده و گفته بود: “آخ عزیز دلم.” مردخای که خودش را عزیزکرده دیده بود، سرش را روی شانه‌ی مونس گذاشته و گفته بود: “به دلم بد آمد. اتفاق بدی می‌افتد.”
مونس گفته بود: “وا چه اتفاقی…؟ به دلت بد نیاور.” اما هرچه کرده بود نتوانسته بود او را از این فکر بیرون کند.
اتومبیل را بعدا از آب بیرون آوردند، اما جرأت بیرون آوردن آن را از خانه پیدا نکردند، تا روزی که بار اول و آخرشان بود.
مجلس جدید که تشکیل شد، یفرم اقدامات خود را آغاز کرد. میهمانی‌های مونس هنوز برقرار بود. سرویس‌های طلا و نقره و تنگ‌های کریستال و اطعمه‌ی رنگارنگ سر میزها و هنرمندانی که در خانه‌ی آن‌ها جمع می‌شدند، حسادت تازه به دوران رسیده‌های زیادی را برانگیخته بود. می‌گفتند یک‌بار مونس در حضور چهار پنج تن از اساتید موسیقی آن روز ظروف بلوری را با کم و زیاد کردن آب درون آن‌ها به شکل گام‌های موسیقی تنظیم کرده و با مضراب سنتور چنان نوای دلنشینی درآورده بود که نفس‌ها را در سینه حبس کرده بود. جالب اینجاست که یفرم هم چندی از در رقابت با آن‌ها درآمد. میهمانی می‌داد و از اعیان و اکابر و حتا سفرای خارجی دعوت می‌کرد. اما با حضور یک مشت ارمنی نکره و صاحب‌منصب‌های یغور معلوم است نتیجه‌ی کار چه از آب در خواهد آمد؟
غیظ یفرم بیش‌تر شد، نخستین اقدام او تعطیل تجارتخانه‌ی مردخای به بهانه‌های واهی بود. یک هفته بعد از تعطیل حجره، دزدان شبانه سقف آن را سوراخ کردند و فرش‌های گران‌بها را به سرقت بردند. علایم باقیمانده از سارقین آشکارتر از آن بود که شبهه‌ای در هویت آن‌ها به جا گذارد. این حادثه هم‌زمان بود با نطق یکی از وکلای مجلس در ذم کسانی که از راه همکاری با مستبدین و اجانب و ضدیت با حریت به ثروتی بی‌حساب دست یافته بودند و به دنبال آن سنگ‌باران و شکستن پنجره‌های خانه‌ی مونس و مزاحمت‌های دیگر توسط اوباش.
گرچه مونس همان هنگام برای کمیسری محل پیغام فرستاد اما مأموران کمیسری آن‌قدر دیر رسیدند که الواط از خرابکاری خسته شده پی کار خود رفته بودند. همان شب آن‌ها با تمام مقامات ذی‌نفوذی که می‌شناختند تماس گرفتند و حمایت بی‌دریغ تلفنی‌اشان را دریافت کردند! اما چند روز بعد مشتی از الواط پشت در خانه جمع شده، بعد از سنگ‌پرانی و فحاشی از دیوارها بالا رفته وارد حیاط شده و بعد از لگدکوب کردن گل‌ها به درون اتاق‌ها ریخته و اشیاء شکستنی را شکسته، بردنی‌ها را به یغما بردند؛ شکایت‌ها به جایی نرسید. این بار حتا حمایت لفظی هم در کار نبود. کار به توصیه‌هایی موکد رسید و البته لفظ خیرخواهی هم بر آن‌ها افزوده شد. طبیعی بود که سفره‌ی گسترده در حال جمع شدن است و حمایت از آدم‌هایی با سوابق مونس و مردخای مقوله‌ای نبود که مورد علاقه‌ی هرکس باشد. روزگارشان بدتر شد. دو سه تن از بدهکاران ناپدید شدند. یک نفر از آن‌ها منکر اصل و فرع مال شد. به همین راحتی. اما از آن طرف طلبکارها روز به روز بیشتر رو نمایان کردند. کفگیر زود به ته دیگ رسید. وقتی گفته‌اند به مال و جان دل نبند که این یکی به شبی بند است و… بی‌خود نگفته‌اند.
کار به حراج اموال کشید. خانه از بازار شام آشفته‌تر شد. نوکر و کلفت‌ها بقچه بندیل‌های خود را بستند و رفتند. ماند پیرزنی که خانه‌زاد بود و مدعیان ریز و درشتی که هر روز در حیاط خانه راه را بر آن‌ها می‌بستند. به تعویق انداختن وعده‌ی بدهی‌ها ناممکن شده بود. مونس از اتاق‌ها بیرون نمی‌آمد تا هنگام شب، وقتی خانه خلوت می‌شد، وانمود می‌کرد اتفاقی نیفتاده، سر و رویی می‌آراست. مهتابی را از خرده‌ریزهای ریز و درشت پاک می‌کرد. میز و صندلی تاشویی را در مهتابی می‌گذاشت و از گوشه‌ای پنهان، سینی نقره و فنجان نعلبکی گل‌سرخی بیرون می‌کشید. دسته‌گلی روی میز می‌گذاشت و برای مردخای که در گوشه‌ای بق کرده بود چای و شیرینی می‌آورد. او را با شوخی و خنده دلداری می‌داد که مگر چه شده؟ تازه برگشته‌ایم به سر منزل ده پانزده سال قبل‌مان، حالا کو تا روزگار گرسنگی و ناداری؟ تو بر می‌گردی به خنزر و پنزر فروشی. من هم معطل نمی‌مانم. همه‌ی دار و ندار من را هم که نگرفته‌اند… آن‌قدر می‌گفت تا مردخای سر بلند می‌کرد و او هم می‌خندید. اما خنده‌هایی که از ته دل نبود زیرا برای او دیگر ناممکن بود به روزگار سگی پیشین بازگردد. وقتی آدم از فقر فاصله می‌گیرد تازه نکبت آن را درمی‌یابد.
مابقی اموال هم یکایک از چنگ‌شان خارج شد. زمین و باغ و باغچه رفت. آخر سر نوبت خانه‌ی شهری رسید. تنها چیزی که برای‌شان باقی ماند همان اتومبیل بود. شاید می‌دانستند اگر آن را بگیرند جان مردخای را هم گرفته‌اند و خیال نداشتند جان او را یک‌باره بگیرند. شاید هم به صرافت اتومبیل نیفتاده بودند. این در و آن در زدن‌ها بی‌نتیجه بود. می‌گفتند یفرم پیغام داده بود اگر در صدد عذرخواهی علنی برآیند و مونس در مجلسی که در خانه‌ی یفرم برپا می‌شود آواز بخواند از سر تقصیرات‌شان می‌گذرد. مونسی حاضر بود بمیرد و زیر بار چنان ننگی نرود.
خدمتکار آن‌ها نقل کرده بود که آخرین شب کنار حوض می‌نشینند و به نجوا با یکدیگر حرف می‌زنند. شاید آخرین حساب‌هایشان را می‌کردند. فردا خانه هم از دست آن‌ها خارج می‌شده و دربدر خیابان‌ها می‌شدند. مونس سراغ تارش می‌رود آن را بغل می‌گیرد و نرم‌نرم می‌نوازد و می‌خواند:
گریه را به مستی بهانه کردم
چه شکوه‌ها که ز دست زمانه کردم
دیروقت می‌خوابند. نیمه‌های شب پیرزن خدمتکار به نظرش می‌آید چراغ‌های طبقه‌ی بالا روشن شده است. صبح بالای سرش مبلغی پول و نامه‌ای پیدا می‌کند. از محتوای نامه معلوم می‌شود که آن دو ضمن قدردانی از زحمات او قصد سفر به جایی دور را دارند تا دست کسی به آن‌ها نرسد.
حکایت‌شان دوباره نقل محافل شد: این که آن‌ها به شهر دورافتاده‌ای پناه برده‌اند و در گمنامی روزگار می‌گذرانند. این که آن‌ها را در انزلی دیده‌اند که به کشتی می‌نشینند. عده‌ای هم می‌گفتند یفرم سر آن‌ها را زیر آب کرده، نامه و پول هم از تمهیدات خود او بوده، حتا تا آنجا پیش می‌رفتند که سوگند می‌خوردند نه مونس و نه مردخای حتا کوره‌سوادی هم نداشتند چه برسد به آنکه نامه‌ای چنان فصیح و آن هم با خطی چنان خوش بنویسند.
زمانه فراموشکار است و گاه چه نعمتی است این فراموشی آقا. قضیه‌ی مونس و مردخای هم از تب و تاب افتاد و جز در خاطره‌ها نماند. سال‌ها بعد این حکایت را من از زبان یکی از منشی‌های تجارتخانه‌ی داوید ساسون دوباره شنیدم. آن موقع من تحصیلدار این تجارتخانه بودم. کاروانسرایی که روزگاری به مونس و مردخای تعلق داشت دست به دست گشته و در مزایده‌ای نصیب این تجارتخانه شده بود. قرار بر آن بود مقداری از اجناس وارداتی را در حجره‌های آن عدل‌چینی کنند. برای این کار می‌باید طول و عرض حجره‌ها دقیقا اندازه‌گیری و معلوم شود در هر حجره چند صندوق جا می‌گیرد.
به اتفاق همان منشی رهسپار کاروانسرا در بیرون شهر شدیم. کاروانسرایی بود از اوایل عهد قاجار یا شاید دوران قبل از آن، با حجره‌هایی متعدد و حوض و درخت توتی کهن در وسط. یادم می‌آید با ورود به آن حیاط احساس دیگری به من دست داد. یاد آن آدم‌ها و آرزوهای رفته، زنده شد. به غلام‌گردشی پرداختم. کاروانسرا در و پیکر محکمی داشت. چفت و بست حجره‌ها جدیدا تعویض شده بود. سرایدار قلچماقی حفاظت آنجا را به عهده داشت. از همه نظر جای مناسبی بود. تعداد و طول و عرض و ارتفاع حجره را اندازه گرفتم. به تجارتخانه بازگشتم و تا عصر را به محاسبه‌ی فضای داخل حجره‌ها و مقدار اجناسی که در آن جا می‌گرفت پرداختم. در عین حال سراسر روز دچار آن حالت خاص بودم. مثل آن بود که خود را در زندگی بربادرفته‌ی آن‌ها، عشق‌ها، نفرت‌ها، رقابت‌هایشان شریک می‌دیدم.
عصر که شد تحت همین احساس، درشکه‌ای گرفتم و به زرگنده رفتم. هوا ابری و گرفته بود. به قهوه‌خانه‌ای رسیدم. کنار رودخانه نشستم و کبابی سفارش دادم. قهوه‌خانه خلوت بود. وقتی قهوه‌چی مخلفات غذا را پیش رویم می‌چید از او پرسیدم آیا تصادفا کسانی به نام مونس و مردخای را که سال‌ها پیش در این اطراف می‌زیسته‌اند می‌شناخته و نشانی از آن‌ها دارد؟ قهوه‌چی آن‌ها را می‌شناخت، نشست و همچنان که غذایم را می‌خوردم، خاطراتی از محبت‌های مونس و رفتار خنده‌دار مردخای را برایم تعریف کرد.
باران ریزی می‌بارید که به سوی خانه‌ی آن‌ها به راه افتادم. هوا بوی پاییز می‌داد. باران هنوز مطبوع بود. از میان کوچه‌باغ‌ها گذشتم و به محل مورد نظر رسیدم. از دیواری فروریخته به درون باغ رفتم. عمارت ویرانه بود. سقف مهتابی فرو ریخته و از لای تیرهای شکسته قطرات باران فرو می‌ریخت. اتاق‌ها پر بود از آشغال و چوب سوخته، هیچ نشانی از حکایت آشنایی که شنیده بودم نیافتم.
آخر شب، قصه‌ی آن‌ها، تصویر خانه‌ی خرابه و کاروانسرا در سرم می‌چرخید تا به خواب رفتم. نیمه‌های شب از خواب پریدم. فکری در سرم می‌چرخید و نمی‌دانستم چیست. در تاریکی شب نشستم و به صدای باران بر شیروانی‌ها گوش دادم. افکارم آرام‌آرام شکل گرفت و معنایی پیدا کرد. باقی شب را هم به خواب بودم.
صبح زود به تجارتخانه رفتم و محاسباتم را از نو مرور کردم. حدسم درست بود. در نخستین فرصت آن را با منشی تجارتخانه در میان گذاشتم، فکرم را خیال‌بافی دانست اما آن را برای رئیس بازگو کرد. این یکی به خیال‌بافی علاقه‌ی بیشتری داشت. برایش ثابت کردم که طول یکی از اضلاع کاروانسرا از بیرون، بیشتر از طول آن در داخل بود!
ساعتی بعد با بیل و کلنگ و چراغ در اتومبیلی نشستیم و به سوی کاروانسرا رهسپار شدیم. هنوز باران می‌بارید. به محض ورود به کاروانسرا همان حالت آشنا را احساس کردم. به سوی آخرین حجره رفتم و با کلنگ به دیوار آن کوبیدم، دو نفر همراه من، یکی با تمسخر و دیگری با کنجکاوی به تماشا ایستاده بودند. حدسم درست بود، قسمتی مخفی در آنجا بود. به محض آن که ردیفی از آجرها فرو ریخت و فضای تاریک پشت آن نمایان شد، خود رئیس پیش آمد و بی‌اعتنا به تعارفات منشی کلنگ را برداشت و به دیوار کوبید. وقتی سوراخی به اندازه‌ی عبور باز شد چراغ را به داخل بردم و خودم نیز به آن طرف رفتم. برخلاف انتظار از اموال پنهان‌شده خبری نبود، اما اتومبیلی در آنجا پنهان بود، منشی و رئیس هم با چراغ داخل شدند. بوی عجیبی که ترکیبی بود از بوی نا و رطوبت و بوی دیگری، به مشام می‌رسید. غبار سنگینی بر روی اتومبیل نشسته بود و آن را به رنگ سفید درآورده بود. با احساس آمیخته با اندوه بر روی یکی از گلگیرها دست کشیدم، رنگ آلبالویی آن آشکار شد. هر سه متحیر بودیم، کنار ماشین ابزار بنایی بر زمین ریخته بود. رئیس با شوقی آشکار دور و بر اتومبیل می‌چرخید.
پیش رفتم و در عقب را باز کردم و چراغ را جلو بردم. صحنه‌ی عجیب را آن لحظه دیدم. آن حکایت دیگر را: اسکلت زن و مردی را دیدم با لباس قدیمی، کنار هم بر صندلی عقب نشسته بودند. اجزاء صورت شان خاک شده بود، اما هنوز موهای‌شان باقی مانده بود، سر مرد بر شانه‌ی زن بود و دست‌های‌شان بر روی هم. شیشه‌ی کوچک سیاه‌رنگی در یکی از دست‌های مرد بود و دسته‌گلی صورتی و خشکیده بر روی دامن زن. فانوس و تاری هم در کنارشان.
ایستادم و آن قدر که به من فرصت دادند به آن دو خیره شدم. بعد دسته‌گل را برداشتم و بیرون آمدم. تصویر آن دو پیش رویم بود، آن دو چهره‌ی خاک‌شده و آن حالت عاشقانه‌ای که دست در دست به یکدیگر چسبیده بودند. گفتم که چهره‌ی دیگر عشق را پیش رو می‌دیدم. یقین دارم که با عشق به یکدیگر هراس لحظه‌ی آخر را به هیچ گرفته بودند.
باران بند آمده بود، همه جا آفتابی بود. گل‌های خشکیده را لبه‌ی حوض گذاشتم و به صدای پرنده‌ای گوش کردم که در آن روز پاییزی آواز می‌خواند.

 




بهترین داستانهای معاصر فارسی حسین آتش پرور

ساعت هشت و نیمِ صبح ِروز سه شنبه، اهالی بلوار نادری با ناباوری ‌دیدند که گاو زخمی از کشتارگاه پا به فرار گذاشت. خیابان بوی باران ‌بهاری و علف تازه می‌داد. مسیر را به موازات بنفشه‌های حاشیۀ بلوار، نامنظم جست و خیز کرد و از روی خطِ عابر پیاده رد شد و تپاله انداخت. آفتابِ بعد از باران، همه چیز را روشن و پررنگ کرده بود. عبور و مرور ماشین‌ها بند آمد. تک و توکی ابر کلاله‌ای سفید در آبی آسمان دیده‌ می‌شد. گاوِ زخمی به یکی از فرعی‌ها پیچید و سر از کوچۀ محمدآباد در آورد. جلوِ خانه‌ای که درش نیمه باز بود، مکث کرد. خُرناس کشید و دُم بر کپل زد. با شاخ به در کوبید. در، با شدت به دیوار خورد و صدای ‌ترسناکی داد. زن، از کنار تشتِ رخت در نزدیکی راه آب، تا چشمش به ‌گاو زخمی افتاد، جیغ کشید. دستپاچه بلند شد و خود را به دیوار چسباند. گاو، پوزه‌اش را میان رخت‌های چرک فرو کرد و دور خودش‌ چرخ زد. بوی تپاله، حیاطِ کوچک را پر کرد. زن، دست‌های پر از کف‌اش‌ را به گوشۀ چادر مالید. گاو چندین بار دور حیاط چرخ زد تا سرش به ‌دیوار خورد. چشمش، باریکۀ پله‌های زیرزمین را دید. پایین رفت و درِ زیر زمینِ آشپزخانه را با شاخ باز کرد و تپاله انداخت. ظرف‌ها را لگد کرد. صدای به هم ریختن و شکستنِ ظرف‌ها از زیر دست و پا، آمد. زن که ‌رنگ از رویش پریده بود، جیغ کشید.
سلاخ، از رد چکه‌های خون بر روی اسفالت، دنبال گاو زخمی را گرفته بود، تا رسید به در حیاط. بی‌آن‌که منتظر شود، به داخل رفت. زن، یکه خورد: چکمه‌های لاستیکی گَل و گشادی که تا قوزک پا خونی بود. کاردی که در دست داشت، تیغه‌اش سرخ می‌زد. پیشبندِ چرب و چرکش‌ حال او را به آشوب انداخت.
سلاخ با چشم‌هایش حیاط را زیر و رو کرد: رخت‌های چرک روی‌ هم تلنبار شده بودند. با کارد به تپاله‌های کنار تشت اشاره کرد: «کجا رفت؟»
زن، سنگ شده بود. گاو، خرناسۀ دنباله داری کشید: مآ آ آ
سلاخ بدون آن‌که منتظر جوابِ زن شود، به سمت زیرزمین ‌رفت. گاو، با شاخ‌هایش رو به او آمد. سلاخ، یکه خورد اما بر خودش‌ مسلط شد. گاو، برگشت. شاخ‌هایش به قابلمۀ روی اجاق گرفت. به‌زحمت خودش را جابه‌جا کرد و پوزه‌اش را به یخچال مالید. سرش را برگرداند. چشمش به کاردِ آشپزخانه افتاد. برگشت که بزند بیرون. در، بسته بود و جمعیت جلوِ حیاط را گرفته بودند. در شیشۀ درِ آشپزخانه گاوی را دید که با چشم‌های خونی رو به او می‌آید. دورخیز کرد. سرش را چرخ داد و با شاخ‌هایش محکم به شیشه کوبید: «جرینگ.»
سلاخ خود را عقب کشید. خرده‌های شیشه سر و گردن گاو را خراش داد. سلاخ از جلوِ درِ آشپزخانه برگشت. بچه‌های کوچۀ ‌محمدآباد از کلۀ دیوار بالا رفته بودند. زن، حالتی از یک مجسمۀ ‌سنگی داشت که از چشم‌هایش اشک می‌ریخت. سلاخ فکر کرد: «یک‌آشپزخانۀ تنگ و تاریک با دو شاخِ تیز گاوی زخمی که خون جلوِ ‌چشمش را گرفته.»
با خودش گفت: «نه.»
و صلاح ندید به آشپزخانه داخل شود. بچه‌ای را از کنارِ درِ حیاط صدا زد: «بیا این‌جا ببینم!»
بچه دماغش را بالا کشید و دوید. پشت چادر مادرش مخفی شد. سلاخ این پا و آن پا کرد و صدا زد: «یکی بره به آتش‌نشانی خبره بده!»
مردم به هم نگاه کردند. گاو، نعرۀ جگر خراشی سر داد و شاخ به ‌کابینتِ آشپزخانه زد. تمام حواس مردم به داخل آشپزخانه رفت: «جرینگ.»
بوی سِرکه بلند شد. بچه‌ها از پشتِ بام، زیرزمین را به هم نشان ‌دادند. گاو نعره کشید: «مآ آ آ.»
صدای لگد کردن و شکستن چیزی آمد. پشتِ سر، آمبولانس رسید. آتش‌نشان فورن پایین دوید و شلنگ را باز کرد: «برین کنار، برین کنار.»
مردم راه باز کردند. بچه‌ها از پشت بام آتش‌نشان را به هم نشان‌ دادند. غبارِ آب، به روی مردم گرفت. عده‌ای پا به فرار گذاشتند. آب، رخت‌های چرک و تپاله‌ها را به دیوار پرت کرد. گاو، چندین بار خُرناس‌ کشید و دُم به گرده‌اش زد. سرش را تاب داد و با شاخ‌هایش به درِ آهنی ‌آشپزخانه کوبید. هنوز چراغ قرمز دل می‌زد. جمعیت، دوباره دم در جمع ‌شدند. آتش‌نشان که دید آب تا زیر شکم گاو بالا آمد، فوری برگشت و شیر را بست. با خودش گفت: «این کار به ما مربوط نمی‌شه و بی‌فایده‌ست.»
سلاخ واچرتید: «یعنی چه!»
زن، بهت زده کنار دیوار ایستاده بود. گاوِ زخمی، با سر و کلۀ ‌خونی، به یخچال کوبید. صدای سقوط جسمی سنگین در آب آمد. سلاخ ‌به جمعیتی که آن‌ها را دوره کرده بود، گفت: «برین پی کارِ تون.»
آتش‌نشان بی‌سیم را روشن کرد: «خسته نباشید قربان. به محل ‌مراجعه شد. جزو وظایف ما نیست. تمام.»
و بی‌سیم را خاموش کرد. سلاخ که متحیر ایستاده بود، گفت: «پس کار کیه!»
چراغ قرمز ِبالای ماشین آتشنشانی دل می‌زد. آتش‌نشان گفت: «گاوی به زیرزمین فرار کرده و نمی‌اد بیرون. کجاش به ما مربوط می‌شه. وانگهی گاو و کشتار ِگاو، مال کشتارگاهه.»
و راه افتاد که برود. سلّاخ، دستی را که کارد در آن بود، تکان داد: «کجا؟»
آتش‌نشان گفت: «به کلانتری خبر بده.»
سلاخ با نیش کارد، صورتش را خاراند: «دزدی و چاقوکشی به‌ کلانتری مربوطه.»
آتش‌نشان عصبانی شد و پا سست کرد: «سقوط از بلندی. افتادن درچاه. رفتنِ دست بچه لای چرخ گوشت. مسموم کردن سگ‌های ولگرد و چه می‌دانم، نابود کردنِ خزندگان موذی جزو حوادثیه که به ما مربوط می‌شه، نه رفتن یک گاو به زیرزمین.»
و خندید.
پاسبانی که از دور جمع شدن مردم را دیده بود، نزدیک شد: «چی‌شده؟»
آتش‌نشان سلاخ را نشان داد: «از ایشان بپرس سرکار!.»
پاسبان سر تا پای سلاخ را که چرب و خونی بود، ورانداز کرد. چشم‌هایش به کاردِ خونی گرد شد. سلاخ گفت: «این گاو…»
و به زیرزمین اشاره کرد.
ـ در حین کشتار پا به فرار گذاشت. حالام رفته به داخل آشپزخانه و بیرون نمی‌یاد، دیدم کارِ ما نیست گفتم به آتش‌نشانی خبر بدم.
پاسبان با شک به اطراف نگاه کرد. آتش‌نشان که کاملن حواسش بود، به پاسبان گفت: «کجای این عمل به ما مربوطه سرکار! این کار جزو وظایف کشتارگاه یا کلانتریه.»
پاسبان از دور، دست را سایبان چشم کرد و به زیرزمین خیره شد. چند قدم جلو رفت. آب، تا کمرِ آشپزخانه، به زیر شکم گاو، بالا آمده بود. خون به آب نشست می‌کرد. همه چیز به هم ریخته و شکسته بود. وسایل ‌آشپزخانه، روی آب شناور بود. گاوِ زخمی که از دهانش کف می‌ریخت، با چشم‌های دریده و خونی رو به پاسبان آمد. پاسبان عقب عقب رفت وگفت: «جزو وظایف ما نیست. کار ما حفظ نظم و آرامشه.»
هر سه به هم نگاه کردند. همهمۀ مردم بلند بود. آتش‌نشان خواست‌ برود که گاو، خرناس دنباله‌داری کشید: «مآ آ آ…»
صدای شکستن و سقوط جسمی سنگین در آب آمد. آتش‌نشان پا سست کرد. پاسبان، چیزی به خاطرش رسید. برگشت به سمت زیرزمین ‌آشپزخانه. آسمان آبی بود و هوا بوی علف بهاری می‌داد. پاسبان جلو پله‌ها ایستاد. هفت تیرش را بیرون آورد و رو به گاو که از درِ بدون شیشه‌ به آن‌ها زُل زده بود، نشانه رفت: «این که کاری نداره!»

تمام حواس جمعیت به پاسبان بود. زن، کنار دیوار، سنگ شده ایستاده ‌بود. بچه‌ها که در پشتِ بام ابر کلاله‌ای را به هم نشان می‌دادند، صدای سه‌تیر پیاپی را شنیدند.




تیغه‌های تیز و بُرای آفتاب گوشه غربی نخلستان را به آتش می‌کشید و نخلها با دستهای پربرگ و فشرده‌شان یک دست گر گرفته می‌نمودند. هوا دم داشت خیال می‌کردی دمای آن آتش است که می‌دمید.
در میدان خاکی، روبه روی باشگاه، سایه افتاده بود و اسب‌ها که در آن می‌تاختند فضایش تیره‌تر می‌شد. کنار ستون در ورودی ،غضبان مربی کُرذ آنها اسبها را به طرف اصطبل هی کرد. اسبها شوخ و مهاجم، یورش آوردند و زیر نعل بزرگ فلزی ،سردر، که آرم باشگاه بود، به هم تنه می زدند.
کحیلان با گردنی افراشته و سینه ای فراخ وستون محکم پاها، بال بلندش را افشان کرده بود و با نگاه زرد خشمگینش از اسب‌هایی که می‌خواستند از او سبقت بگیرند زهر چشم می‌گرفت لب ورمی چید و گردن کشی می کرد. کنار غضبان که رسید سم کوبید کاکل افشاند و هیهه کشید؛ انگار که میخندید. غضبان چون همیشه در شگفت بود. یورش اسبها قشری از غبار نرم را تا سر رماند غضبان کنار .آمد کحیلان شیهه سر داد و اسبها به طرف اصطبل .رفتند غضبان دستی به موهایش کشید و از روی شانه کحیلان را نگریست کفل پهن حنایی عرق کرده‌اش در سایه روشن حیاط اصطبل برق می‌زد.
غضبان به طرف بار رفت. در را که هل داد هوای خنک کولر گرمای بیرون را برید و خنکی لطیف نوازش دهنده ای در او نشست. توی بار نور ملایم خنکی شناور بود که سرچشمه اش را نمیدیدی در ضلع ،جنوبی دو انگلیسی ایستاده بودند و حرف میزدند غضبان بی توجه به آنها چارپایه ی جلو پیشخان را کشید و روی آن نشست. آن طرف روبه رو، زیر ردیف بطریهای رنگارنگ جاسم با چشمهای پف کرده و سبیل قیطانی،اش زیر چشمی غضبان را پایید غضبان دست درشتش را که چون مس تیره بود روی براق تکیه داد و گفت: «احوال جاسم…» و لبخندی جاندار چهره‌ی مفرغی‌اش را در خود گرفت. و جاسم خندید و گفت: «مرحبا غضبان مرحبا» و نوشیدنی خنکی جلو غضبان گذاشت.
غضبان خنکی قوطی را در دستهایش حس کرد. جرعه ای نوشید و مژه های بلندش را خواباند. درآن حالت چهره سوخته اش احساسی دوست داشتنی بر می انگیخت سر بلند کرد به تصویر قاب شده اسب زنده و چابکی خیره شد که انگار میخواست از قاب بیرون بجهد دیوارهای بار چون نمایشگاه عکسی از سوارکاران و اسبهایش در حالات مختلف بود. غضبان نوشیدنی را جرعه جرعه پایین میداد و به عکسها نگاه می.کرد عکسها خاطره ای زیبا در ذهنش تصویر می‌کردند. ویترین بزرگی که پر از کاپهای نقره مدالهای برنز ولوحههای جوایز بود، در زاویه چپ پشت سرش قرار داشت تصویر مواج مدالها و جامها در آینهی دیوارهی ،بار سیل خاطره ها را سرریز میکرد. بالاتنه گوشتالوی جاسم جنبید و آینه را پوشاند. حالا تصاویر در آینه ذهن غضبان میدوید و صدای هلهله باد آن روز در درونش منفجر میشد. آن روز، قبل از مسابقه ،بهاره که میس روزا، آن لعبت طناز باشگاه های نفت جنوب او را به خانه خوانده بود و برایش نوشیدنی ریخته بود و پاهای خوش تراشش را روی هم انداخته گفته بود:« برای این از تو خواستم بیایی که…»
غضبان گفت: لابد باید کحیلان فردا تو مسابقه شرکت ندم.»
زن ناباور، نگاهاش کرد.
«آفرین تو خیلی باهوشی»
«ابد. در این مورد متأسف‌ام.»
چه میخوای غضبان؟ اضافه حقوق خونه بزرگتر.
غضبان دست درشتش را در هوا تکاند و فهماند که هیچ کدام، هیچ چیز. روزا نوشیدنی میریخت و با سیاست زنانه خاصش سعی میکرد او را به راه بیاورد:«من خیال می‌کردم تو عاقلی»
غضبان زیر ،چشمی او را پایید و برق چشمهای مردانه اش راه چاره ای برای میس روزا باقی نگذاشت تا دستپاچه چیزهایی بگوید:« خواهش میکنم خواهش میکنم… فردا نیا مسابقه… یه کاری بکن… تو امروز میتونی برنده باشی برنده‌ی ..من.. برنده‌ی…» و بقیه حرف ها با بغض و اشک می‌آمد. غضبان بلند شد، گیج و منگ راه افتاد؛ اما میس روزا در را بست و ناگهان خود را به او آویخت و رگبار بوسه بود که بر چهره پرخون غضبان می نشست که چون کوهی ایستاده بود. میس روزا می‌گفت:«غضبان ،خودم خودم… هر چه… همه‌چی…»
غضبان او را راند. حالا هوای بیرون چون کوهی تفته دوشش بود جاسم با مشت روی پیشخان کوبید و گفت:«چه هوای گرمیه لعنتی»
غضبان زمزمه وار و زیرلبی گفت: «خیلی گرم… دستهاش… پاها و لبهاش.. اگر کمی مانده بودم»
جاسم که شکاک و متعجب او را می پایید گفت: «کی؟ چه کسی؟»
ناگهان غضبان به خود آمد و گفت:«از گذشته ست.»
جاسم پرسید: «حالت خوش نیست؟»
غضبان جابه جا شد لبهایش تکان نمیخوردند کم کم صدای مردانه اش اوج گرفت و بار را لرزاند: «شهر شلوغه مردم دیگه چش دیدن اینا رو تو مملکت ندارن»
آن دو انگلیسی هنوز حرف میزدند، مینوشیدند و سیگار دود میدادند.
رشته پاره های خاطره ها دوباره در ذهن غضبان گره میخورد.
آن روز که اسب میس روزا به سوارکاری باقر بریمی با او جفت میکرد و لحظه های کوتاهی از او جلو می‌زد و او و کحیلان هردو را خاک می‌داد و به خشم می‌آورد و چطور کحیلان در پیچ بعدی یورش آورده بود و محکم با سینه‌ی صخره‌وارش به اسب میس روزا کوفته بود و او را به کناره‌ی میدان رانده بود؛ اما سرپیچ در دور دوم، باز باقر لجاجت کرده بود و تا کناره‌ی خاکریز کنار میدان با او جفت کرده بود که کحیلان غول آسا وكف به لب، اسب و باقر را رمانده و هوار جمعیت تماشاچی… و میس روزا که در جایگاه از حال رفته بود غضبان سیگاری روشن کرد و با لحنی که خستگی ده دور سوارکاری آن روز را در او بیدار می،کرد پرسید:« امشب، مستر جانس میآد اینجا؟»
جاسم گفت: حتماً میاد. تا تکلیف کحیلان روشن نشده هر شب این جاست.
غضبان به لایه‌های دود که هوای خنک آنها را از هم می‌دراند خیره بود.
«مرتب میرن… دیروزیه کشتی ،رفت امروزم قراره یکی دیگه»
جاسم لب‌های کلفتش را جوید. سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت:«عجیبه اینا به این سادگی از این‌جا می‌رن»
غضبان پاهای ورزیده‌اش را جوری تکان داد که انگار داشت به پهلوهای کحیلان می‌زد
«مجبورن»
«آخه به همین سادگی؟»
غضبان نوشیدنی را تا ته سر کشید و با یاد این که میس روزا هم باید ،برود گفت:«کاش یه بار دیگر باش می‌بودم… تا صبح»
جاسم بی باور دستهایش را روی میز گذاشت و گفت:« اون کشتی جنگی اون رو به رو نمیشه کاری کرد»
غضبان گفت:« ازش کاری ساخته نیست محکوم شدن»
«من هر روز طلوع آفتاب که میآم سرکار لوله توپاشونو می‌بینم که برق می‌زنن»
غضبان به جاسم خیره شد و پرسید:« راستی، جاسم تو دل خوری که اینا میرن؟»
جوابش برای جاسم سخت بود نیش طعنه را در گفتهٔ غضبان حس کرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت «والله… به من که بدی نکردن… تازه اینا رو دارن بیرون کنن.» جاسم لیوانی از روی پیشخان برداشت و جلو نور گرفت نور در لیوان دوید و در ته آن شکست جاسم رای آن دستمال کشید و پاک اش کرد. آهسته و مرموز، می‌گفت:« تو میگی اینا برن کسی هست کارشونو بکنه؟»
غضبان بعد از کمی فکر :گفت «لابد فکری براش می کنن… نباشن بهتره… این همه میگن»
جاسم گفت:« مرتب اسباب اثاثیه شونو میفروشن»
«اثاثیه شون! مگه اونا …»
«بله حق ندارن چیزی با خودشون ببرن»
غضبان کمی تأمل کرد و پرسید «راستی مسترجانس چه کار کرد؟»
«اون هفته که زنشو .فرستاد بویها رو رد کرده کارگزینی»
«جاسم، تو میگی کحیلان رو به من میفروشه؟»
جاسم دوستانه گفت:« به تهرانیا که نفروخت… خیلی دور و برش میپلکیدن. شاید به تو بده.»
غضبان گفت:« من عاشقش.ام اگه بهم نفروشه…»
«از حق نباس گذشت تو زحمت این اسبو زیاد کشیدی.»
دوباره ماجرای مسابقه بهاره در ذهن غضبان زنده شد.
«توی دور دوم بودم که اون ،احمق باقر ،بریمی با من جفت کرد و به کحیلان خاک داد. میدونس خاک كحيلانو دیوونه می.کند جاسم گفت اون داره میره براش چه فرقی میکند» اضطراب پیش رس یک حادثه غضبان را کلافه کرد:« نمیدونم… دلم شور میزنه» برای اولین بار بود که ترس یک باره و غیر منتظره و خشن به او رو می‌کرد.
«اگه خواست بهت بفروشه پولش چی؟»
«نخلای جزیری صلبوخ رو گرو میذارم»
«مستر ادوارد و دار و دسته اش اسباشونو به باشگاه سوارکاران تهران فروختن. کی معامله کردن؟ دیروز به منم انعام دادن وقتی داشتن اسبا رو سوار تریلی میکردند قیافه ادوارد دیدن داشت.» غضبان حال کسی را داشت که در شرف خفه شدن باشد. گلویش خشک شده بود میخواست حرفی بزند که تصویر مسترجانسن را در آینه دید جاسم که به در خیره بود، نگاهش را دزدید و زیرلبی گفت «داره می آد.»
غضبان از چارپایه پایین .آمد سعی کرد لبخند بزند. جانسن سرخ رو با چشمان آبی شفاف کنارش ایستاد و به سلامش آهسته جواب داد سیگار برگی گوشه‌ی لبش دود می‌کرد جاسم خود را جمع کرد و گفت «سلام صاحب!»
جانس با چشمان آبی شیشه ای اش فقط نگاه اش کرد.
جاسم دستمالی روی پیشخان کشید و برایش نوشیدنی ریخت آن دو انگلیسی حسابشان را پرداخته بودند و داشتند بار را ترک می‌کردند. مدتها بود که دیگر باشگاه شلوغ نمیشد و کلوپها خلوتی نامأنوس و کسل کننده داشتند. غضبان با دل شورهای بی سابقه گریبان گیر بود تصویر بزرگ کحیلان روی زندگی اش سنگینی می‌کرد. حتا، عاطفه زنش هم که او را خیلی دوست میداشت نتوانسته بود این عشق را از سرش به در کند. غضبان میخواست یک طوری سر صحبت را باز کند اما قیافدی سخت و سنگی و دمغ مستر جانسن منصرفش کرد. پابه پا شد و به غوغای درونش گوش داد دوباره همان صداها و هلهله‌ها و شلوغی و در آن میان، تصویر میس روزا که به او آویخته بود «غضبان، بغل ام کن… بخوای همه چی…» جانسن به لیوان نوشیدنی که قالب کوچک یخ درش شناور بود نگاه می‌کرد. در قیافه‌اش چیزی نمی‌‌خواندی، اما اگر به چشمان شفافش دقیق میشدی موجب ناراحتی را میخواندی لیوان را بالا گرفت و به آن نگاه کرد. حباب‌های کوچک از ته لیوان می‌جوشیدند و در سطح خوش رنگ نوشیدنی می‌ترکیدند ،غضبان آرام و محتاط، شروع کرد:
«مستر… متأسف ام که شما میرین.»
جانسن بی آن که نگاه‌اش کند، آهسته و کنایه دار گفت:«جدی میگی؟» و سایه یک لبخند موذی ناخوشایند در گوشه لبهایش افتاد که اثر تلخش را روی
غضبان گذاشت.
جاسم از پشت بار بیرون خزید و از دربیرون رفت. غضبان، بهت زده قدرت هر نوع تصمیمی را از دست داده جانسن را دید که به دنبال جاسم به طرف اصطبل می‌رفت یک باره به خودش آمد. از جا پرید و به طرف اصطبل خیز برداشت.

در چوبی اصطبل باز بود اسبها را به فاصله کنار هم بسته بودند جانسن داشت به سر و گوش کحیلان دست کشید و کحیلان با پیشانی سفید ویال بلندش دستهای جانسن را می.بویید غضبان، آرام در چند ،قدمی کنار در .ایستاد بوی شب همراه بوی پهن و شرجی فضای اصطبل را پر کرده بود. کمی به جانسن در آن حالت نگاه کرد به خودش جرأت داد و گفت:
«صاحب، شما حق دارین. اما کی دل سوزتر از من…؟»
جانسن چرخید قیافه اش به کلی عوض شده بود. در نگاهش سبعیت موج میزد در یال اسب چنگ انداخت و فریادش در اصطبل :پیچید گورتو گم کن… سگ کثیف»
اسب سر و گردنش را تکاند و یالش را از چنگ جانسن رهانید خود را کنار کشید. اسب دیگری در انتهای اصطبل باد منخرینش را با صدا در آخور خالی کرد و سم کوبید. كحيلان گوشهایش را تیز کرد و با چشمان اطراف را پایید. ناآرام بود به اسب پهلویی‌اش لگد پراند. در یک چشم به هم زدن غضبان جانسن را دید که از اسب فاصله گرفت و هفت تیر به دست پیشانی زیبای کحیلان را نشانه رفت
غضبان لرزید و فریاد زد: «نه… نه… نه…»
صدای تیر در اصطبل ترکید. اسبها رم کردند و به هم تنه زدند.
کحیلان روی دو پا بلند شد شیهه کشید و به زانو غلتید. روی پیشانی‌اش که حالا دیگر سفید نبود، حفره‌ای دیده می‌شد که خون از آن به دیوار شتک می‌زد.
غضبان چون کوهی منقلب در خود فرو ریخت
اسبها به بیرون یورش آوردند.
رها بودند..




برترین داستانهای کوتاه معاصر ایران انوشا منادی

زانوکوب شد سرفرود آورد تا پیش خاک. همه‌اش همین بود؟ تیزی ریزریگ بر پوست کشکک زانو فرو رفته و سیخ سیخ می‌زد. صورت یک وجب از خاک پیش رو بالابود و بوی ترشیده‌ی زردآب معده پیچید به دماغ و فرو رفت توی مغزش… چرا؟ سهم او از خوشی… چقدر بود؟ گرما پس گردن‌ش نشسته بود. دور بود از محوطه و گنبد و بارگاه. دور بود از اتوبان… بر سقف ماشین‌ها نور تابیده‌ی خورشید چسبیده بود و می‌رفت یا می‌آمد، فرق نداشت در هر دو سو بود و تا بی‌نهایت بود. خورشید جایی رسیده بود که کمترین سایه داشت. چرا… و هزار چرای دیگر دست از کله‌ی خراب و آشفته‌اش بر نمی‌داشت… کف دست برخاک گذاشت و انگار بر پهنه استفراغ خود سجده کرد. سایه‌اش، خودش بود نه کمتر نه بیشتر.
توى این حیص و بیص، عدل پیرزن باید دل‌پیچه بگیرد. از مستراح بزند بیرون، پله‌ را نرم نرمک طى کند، گند و بوى تازه‌ بپراکند به هواى راهرو. و تا یک مشت، استخوان و چروک را بالا ببرد جان به سرش می‌کرد. حرص می‌خورد. پشت در، مریم با هولِ داخل آمدن بی‌قرار منتظر بود تا بگشاید در. حالا پیرزن بر هر پله باد ناغافل در می‌کرد، انگار، فشار از زیر یارى می‌داد. اگر مریم بشکن‌هاى صاحبخانه را بشنود توی ذوقش می‌خورد و گم و نیست می‌رود، هیچ به هیچ. آن همه موس موس کردن و زگیل شدن برای جلب نظرش مالیده. دوبار پای بساط کتابفروشی آمده بود و بار سوم گیرداده بود. تصویر انگشتان بلند و کشیده و ناخن‌های صورتی تمیز و پوست سفید پنبه‌ای، از همان دیدار اتفاقی اول در مغزش حک شده بود. بند بند انگشتان و دو پنجه‌ی گشوده منتشر شده بود توی کله‌اش و جای چیزهای دیگر را اشغال کرده بود. حالا پشت در بود. حواس جمع نبود و چشم چپ و راست می‌پراند. همین که پیرزن پاگرد پله را پیچید، پرید توی راهرو و در را گشود. مریم تند نیم‌تنه داخل کشید و داریوش پا از لته در پس کشید تا داخل شود. صداى ذکرخواندنِ لرزانِ پیرزن پیچیده بود به دیواره صاف و نخودىِ راه‌پله و خم پاگرد. مریم یله به در نفسى عمیق بیرون داد. توى قاب سیاه چادر، لبخندى گذرا به لب‌هاش نشست.
ـ کسی توی کوچه بود؟
مریم سر تکان داد. نه. داریوش کنار کشید و اشاره کرد به مسیر. کف دست به حجم سیاه چادر، فشار داد تا لمس مهره‌هاى سفتِ ستونِ پشت. مریم تنه جلو کشید. لیزىِ چادر سرید مثل ماهى توى پنجه‌اش. این امتناع ازلمس بیشتر مشتاق‌ش می‌کرد. فهمید مریم فرق دارد با خیابان گردها.
مریم صاف رفت کنار میز تلویزیون نشست. چشم چرخاند. خانه مستطیلى دراز و باریکِ دو اتاقِ تو در تو بود با بالکن سرپوشیده. اگر دو نفر کفِ آن پهلو به پهلو دراز می‌شدند، بیخ به بیخ دیوار می‌چسبیدند. پشت شیشه دودىِ میز، نوارهاى آموزش زبان انگلیسى ردیف بودند. کنج دیوارِ روبه‌رو، یک مشت کتاب تلنبار بود. داریوش تند خم شد و زیر پیرهن و شورت، جوراب‌هاى مچاله را برداشت و پرت کرد توى بالکن. کنار کتاب‌ها، فنجانِ چینىِ سفید با نقش قایق بادبانى سرخ در تلاطم امواج آبى دریا، شیشه نسکافه و واکمن زرد سونى درهم بودند. واکمن ضد آب و سوزاک، سوغاتِ سفر قبرس بود. مریم کتاب بازمانده را برداشت، به جلدش خیره شد. داریوش در تقلاى جمع و جور کردن ششدانگ حواس به زن داشت.
ـ سرگذشت هکلبرى فین… خوندیش؟
ـ نه.
ـ این کتاب سى سال پیش چاپ شده کلى قیمت داره.
مریم کتاب را بست سُرش داد کنار کتاب‌هاى دیگر.
ـ تو سه شماره نسکافه درست می‌کنم حالت جا میاد اینجورى.
آب ریخت توى فنجان، دو شاخه سفید را به پریز وصل کرد سر دیگر سیم را که نیم دایره‌اى سربى بود داخل فنجان گذاشت.
ـ چیزى گفتى؟
ـ پرسیدم برق نداره؟
شانه به آسودگى تکان داد:
ـ قهوه‌جوش برقى ساخت ژاپن از خارج خریدم.
مریم ابرو بالا برد و خط لب پایین کشید. داریوش به دل ذوق‌زده‌اش گفت، وقتى یخِ طرف آب شد، درباره واکمن ضد آبِ دو نفره حرف می‌زنم؛ زیر دوش، دو نفر می‌توانند از شنیدن یک آهنگِ دلخواه هم‌زمان، چند جور لذت ببرند و…
ـ چى گفتى؟
مریم چادر روى شانه کشید.
ـ پرسیدم جانماز ندارى؟
دستپاچه و گیج دید بختک صاف به ملاجش چنگ انداخته.
ـ نه.
مریم چادر پایین کشید، لوله‌اش کرد و از وسط تا زد. برخاست رفت به بالکن. مثلا آشپزخانه بود با روشویى و خرت و پرت. آستین بالا زد. سفیدى نرم و تراشیده ساعد و بازو، توى روپوش سرمه‌اى درخشید. گور پدر بختک. برگشت کتاب را از سر راه پس زد و در را قفل کرد. هفده دقیقه منتظر ماند. کلید چراغ را زد. در سیاهىِ هوار شده چرخشِ تند و سیاهِ سر مریم را دید.
ـ روشن کن وگرنه جیغ می‌کشم از تاریکى می‌ترسم.
چراغ را روشن کرد و این بار زیر نور چراغ او را می‌بوسید.
چشمان درشت. سفیدی چشم که از گوشه مجرا رگ زده بود تا کنارِ گردى مردمک که رنگِ دیگر داشت. عسلى، سیاه، آبى، سبز. اما نى نى همه‌ی چشم‌ها سیاه است و در مرکز تمام رنگ‌ها می‌نشیند، گاه کوچک و گاه بزرگ و می‌توان انبساطش را دید در حرکت مواج نور. روسرى موهاى مشکی‌اش را پوشانده بود و طره‌هاى بیرون مانده تابى ملایم داشت همین تاب انگار کل گیسو را می‌نمایاند. چشم‌ها قهوه‌اى بود آغشته به بازتاب رنگ موها. بینى کشیده صاف و رنگِ پریده پوست و صورت استخوانى و سردش. از پسِ خط به قاعده لب می‌شد ردیف دندان‌هاى سفید و درشت را ندیده دید. خیره شدن به این چهره و معطلِ نگاه ماندن، امیدوارکننده نبود. اما حسِ خوشایند آشنایى و همدلى در این مجموعه بود با سکوتِ مسلط در خیره ماندن به نى نى چشم و باز عبور انرژى نگاه با غم و شادى و یا نگرانى و ترس و گاه اعتماد و آرامش. در کنار یکدیگر دراز کشیده بودند و با احساس حرکتِ سر خیره می‌شدند به سکوت حاکم بر صورت‌هاشان! بعدِ سى و یک سال، نصیبى برد که فقط لذت بود. آرامشی به اندازه دنیا.،.نرمی کف دست زیر قفسه سینه سمت راست شکم، ایستاد. سر بلند کرد تا بهتر ناهمواری و درهم پیچ بودن زخم و اثر سوختگی را ببیند.
ـ این همه گوشتِ مچاله و چروک مال چیه؟
ـ کنار تانکر سوخت، سینه‌خیز دنبال سوراخ موش بودم. خمپاره خورد وسطش بعد من رفتم جهنم.
زمان مثل برق و باد می‌رفت. رفته بود. گنگ و خواب‌زده، رج محکم دندان‌هاى سفید مریم، سرخى خسته چشم‌هاى میشى و بافه مشکى گیسوان او را در اختیار داشت. آن قدر زیاد بود که بختکِ از دست دادن این همه، مور مورى سرد بر پوست و دلش نشاند. اما گرماى نرم تنى به تنش پیچیده بود تا التهاب مزمنِ دل را آرام کند. تا کى؟… زنى کنارش بود که دو سال شوهردارى کرده بود. بچه‌دار نمی‌شد. شوهر طلاقش داده بود و برگشته بود ماهشهر. حال چرخکار بود توى پاساژ عدالت. با خاله‌اش هم‌خانه بود و از ترس شوهر خاله آنجا تنها نمی‌ماند. دو سال بزرگتر بود. تَهِ نگاه آشنا شده زن، یارى همراه می‌دید. با طلوع خورشید در خواب سحر غرق شد و سنگ از دل واکند. مریم مانده بود براى او. پیدا شده بود و باید می‌ماند. زن نیم‌خیز شد، بی‌اختیار مچ دستش را گرفت. پنجه‌اى کوچک لاى موهاش لولید. چشم باز نکرد تا خوش و بشِ خیال نپرد. طرف‌هاى لنگ ظهر از آسمان به خانه برگشت. بیدار شد. حضور زن غبار از همه چیز روبیده بود. رخت‌هاى چرک، ظرف‌هاى کثیف، شسته و جابه‌جا شده بود. با زمین‌گیر شدنِ تنش، گرسنگى آمد. برای خرید ناهار برخاست. موقع رفتن در را قفل کرد. مبادا بپرد. به پرنده‌اش توى قفس لبخند زد. دو پرس چلوکباب اساسى. ناهار در سکوت خورده شد. به چشم‌هاى زن مات می‌ماند و جویدن یادش می‌رفت. مریم بیشتر از همه‌ی چشم‌هایی که دیده بود وراندازش می‌کرد و دلش می‌رمید در آن چشم. پوست شفافِ گونه، لاله نرم گوش و موهاى پرکلاغى؛ آن قدر مشکى که زیر تابش نور رگه‌هاى سبز و مسى می‌تاباند.
ـ چى گفتى؟
ـ گوشات سنگینه؟ گفتم بعد از ظهر بریم زیارت… این جوری راحت نیستم باید حلال بشیم به هم… می‌فهمی؟
ـ ها؟… باشه… هر طور راحتی… هستی پس …
خندیدند. هردو چشم در چشم.
از خاکریز اتوبان همراه مسافران اتوبوس واحد سرازیر شدند. پیچیدند توى تونل زیر گذر و هواى خنک‌ش بعد، محوطه باز با چمن فلکه و پیاده‌رو، و گرماى سوزنده آفتاب. همه جا نوساز و نیمه ساز بود. کنار جدول سیمانى، شیر آب داخل چاله‌اى می‌جوشید. کوچک و بزرگ با کاسه و لیوان آب می‌بردند یا به سر و صورت می‌زدند. داریوش،کمى جلوتر، زیر کفِ دست سایه‌ی سیاه سفید، چشم‌هاى زنى را خیره به خود دید. به حجم لرزانِ سایه مریم نزدیکتر شد. زن چادر گشوده و پا باز، سینه چاکِ گرما، زلف افشان توى مقنعه با کاکلى زرد. مریم رو به گنبد طلایىِ تازه ساز و مناره‌هاى زرکوب داشت، لب‌هاش تکان می‌خورد. چشم زن دور می‌زد، می‌گریخت، نه چندان دور، ناشیانه بی‌توجه نشان می‌داد. با نزدیک شدن‌شان، به سیاق فقیرانه عرضه کالا، در اتصال دو نگاه لبخند زد. بر رطوبت گرم صورت زن و در حدقه لرزان چشم‌ها، کم‌خوابى بود و زیاد خوابگىِ تیره رنگِ طوق چشم. آغشته به آرایش غلیظ، پنهان آشکار در قرص صورتِ سفید و مقنعه سیاه. تُندى نگاه ترساندش. زن بال چادر باز بسته کرد و چشم پراند به هیکل مریم که یک سرِ سایه جلوتر بود. رو چرخاند سوى گنبد و بارگاه. نوار سیاه آسفالت پیچیده بود به چپ و راست. از کنار تانکر آب، وارد بوى تعفن غلیظ شدند که دور تا دور ساختمان چهارگوش و خاکسترى قاطى هوا بود. جلوى در، صف طویل آدم‌ها، پلاستیک آب یا قوطى کنسرو به دست، منتظر بودند خیره به هوا و زمین، توى زلِّ گرما پا به پا می‌شدند. آرنج مریم را فشار داد تا راه کج کنند و میانبُر بزنند، دور شوند از حجم متعفن و تیزىِ نگاهى که پس کله‌اش چسبیده بود. روى چمن سبز و دراز و زیر قواره‌اى سایه نشستند. ازدحام آدم‌ها وگُله گُله خانواده‌ها پراکنده بودند زیر درخت‌هاى لاغر و جوان دور حوضِ پر آب جلوى صحن، زوّار درهم می‌لولیدند. آمد و شدى بی‌وقفه. سایه را مال خود کرده بودند و در و بى در گپ می‌زدند.
ـ گناه یعنى…
ـ ها؟… آها تو دنیا گناه وجود نداره. بلندتر حرف بزن.
ـ کفر میگى.
ـ البته در جامعه ما، نه به طور کلى.
ـ حرف‌هاى قلنبه سُلنبه میزنى.
ـ گوش کن سال‌ها کارم خرید و فروش کتابه. توى پیاده‌رو جلوى دانشگاه، هر کتاب رو اول می خونم بعد می‌فروشم.
ـ اما مثل اینکه اهل تقوا نیستى.
ـ چیزى گفتى؟
زن به گوش‌هایش اشاره کرد.
ـ اینم مربوط به جنگه؟
ـ آره همش هفده سالم بود.
مریم گوشه کنار چادر را به چنگ و دندان گرفت و برخاست. رفت بین جمعیت دور حوض. لکه سیاه چادرش بین همه سرها و تن‌ها مال او شده بود. کیف دستى مریم را باز کرد و بویید، بوى گلاب، بوى باغچه خانه‌شان توى سرش پر شد. داخل لایه‌هاى کیف، سفیدىِ جانماز بود و دیگر هیچ، چشم روى آدم‌ها چرخاند انتظار خوش نشست به دلش. زن با طراوت پوست صورت برگشت، اخم کم‌رنگى چشم‌ها و نگاهش را جدى کرده بود. روبه‌رو نشست، سر پایین گرفت، نوکِ شصت را دانه دانه به بیست و هشت بندِ انگشت‌هاش زد، کف دست به دعا بالا برد و زیر لب به زمزمه می‌خواند. بعد کیف را گشود و جانماز را بیرون آورد. معذب شده بود و یکباره مریم برایش غریب و دست‌نیافتنى می‌نمود، مثل همه زن‌ها. دل و سرش را زیر و رو کرد، همه ناگفته‌ها هوار شد و زبان نمی‌چرخید. خِنگ بازى خفتش را چسبید، لال شده بود.
زن چادر کیپ به کیپ گرفته بود و همچنان دور می‌شد. نفسى عمیق کشید، خواست لودگى کند، دهان باز کرد. پنجه‌اى به شانه‌اش چسبید. زیر چشم نگاه پراند، پشتِ دست، پر مو بود. دلش ریخت. لرزید. تند رو گرداند، رنگ ماشى دو ستون پا و هیکل مرد هوار شد روى سرش. آن سوتر، مریم دست و هیکل پس می‌کشید از سیاه چادری که چنگ انداخته بود و می‌کشیدش. در حجم درهم پیچ سیاهی دو چادر لکه‌ی زردکاکلی به چشم‌ش خورد و صداى آه ناله کوتاه مریم، توى گوش سالمش فرو رفت و دیگر نتوانست زل به چشم‌هاى مهربانش شود.
داخل اتاقک فلزى، خیس عرق شد. اولین مشتِ ناغافل روى جناق سینه نشست، دل و روده از حلقش بیرون زد. ضربه‌هاى بعدى فقط تکانش می‌داد. کت و کولش را می‌کوبیدند. زانو چفت کرد تا محفوظ باشد. نفس و سوى چشم‌ها پس افتاده بود.
«گفتم خوب پس فایده‌اش چیه که یاد بگیرى کار درست بکنى، وقتى کار درست دردسر دارد و کار غلط دردسر ندارد. و نتیجه‌اش هم یکی‌ست؟ گیر کردم. جوابش را نداشتم. گفتم دیگر سر خود را درد نیارم. بعد از این همیشه هر کارى بیشتر راه دستم بود همان کار را می‌کنم. وجدان بیشتر از همه چیز توى شکم آدم جا می‌گیره.»
سر تکاند تا دنیا از چرخش بایستد. کانکسِ دراز موج برمی‌داشت با لکه سیاه زن که آن ته، کنار تختخواب، قاطىِ بوىِ عرقِ تن و بوى پیاز نشسته بود. حالِ تهوع چنگ می‌زد و پس می‌رفت. قُل قُلِ صداىِ خود را شور مزه شنید:
ـ دیشب با هم بودیم.
جنازه‌اش را از صندلى کَند. صاف ایستاد. خطوط صاف شدند. پوستِ چرب و عرق کرده و پلشتِ مرد و هیکل قناسش روبه‌رو بود. پای کلفت و کوتاه چپ را بی تاب می لرزاند. آن دیگرى خوش خوشک پنجه پشتِ گردن گره زده بود، خیره بود به انحناى اندام مریم که چادر را سفت پیچده بود بر خودش و زیر سیاهى چادر می‌لرزید.

پا از خانه فلزى بیرون گذاشت. سفید سیاه دو چشم را دور و نزدیک خیره دید. خونابه تفِ پرملات روى خاک خشکِ گرمازده تیرماه انداخت. و کنده‌کوب شد روى خاک و سایه خود.




بهترین داستانهای معاصر فارسی از نویسندگان زنده مظاهر شهامت

هر سایه میهمانی است که روزی آمده و حتما یک روز دیگر از پیش ما می رود !
وورا ساراگین

یک تکه سنگ نمی تواند بیش از نیمی از زمین را ببلعد . گویا این سخن را آخرین مرد ریش سفید شهر  وقتی که زیر درختی ایستاده بود که آن سال از سر پیری دیگر حتی یک دانه هم شکوفه نکرده بود، گفته بود . او بعد از گفتن این حرف عجیب رفته بود داخل خانه اش و مدتی از آن خارج نشده بود . دیگران به همدیگر گفته بودند پیداست که تاپدوق به زودی خواهد مرد . اما او چند سال دیگر هم زندگی کرد. تا این که دانش آموزی همان حرف او را با خطی کج و معوج و به رنگ زرد روی دیوار بزرگ حمام عمومی شهر نوشته بود . تاپدوق بعد از سه روز و چند ساعت از نوشته شدن حرف اش روی دیوار گفته بود دیگر بس است و روبروی پنجره باز اتاق دراز کشیده بود و مرده بود.
من نمی دانم این روایت چه ارتباطی با روایت یا روایت های پسین دارد یا خواهد داشت . شخصا هم دنبال چنین ارتباط احتمالی نمی گردم. شاید اصلا ارتباطی هم با هم ندارند و تنها به طور تصادفی در کنار هم یا در یک ردیف قرار می گیرند.
آخرین باری که کسی روی آن رف درست شده چیزی را قرارداده  بود خیلی سال پیش بود . رعنا از خواب بیدار شده احساس کرده بود چیزی به پشتش چسبیده و هر بار که او تکان می خورد خش خش صدا می کند . به آرامی آن را از کمرش جدا کرده و نگاه کرده بود . یک تکه کاغذ بود که با نوار چسب به پشتش چسبانده بودند . نگاه کرد و خواند . خط سیهام بود . نوشته بود:
عزیزم رعنا… مجبورم تو را برای همیشه ترک کنم . منتظر بازگشت من نباش!
حالا که سیهام رفته بود و ظاهرا هم قرار نبود هیچوقت برگردد رعنا باید چه کار می کرد ؟ روزهای نخست هنوز نمی توانسته باور کند سیهام واقعا رفته است . منتظرش مانده بود شاید برگردد. بعد اما راه افتاده بود پیدایش کند . نمی خواست مستقیم از کسی درباره او بپرسد . بعد آن همه داستان عاشقانه که داشتند و زبان زد همه شده بودند احساس شرم می کرد بگوید او برای همیشه و بی دلیل ترکش کرده است . می خواست به هر جایی برود تا شاید او را بالاخره در جایی ببیند و برگرداند ، یا لااقل بداند دلیل رفتن اش چه بوده است . باید به خانه و مغازه و هر مکان کار هر دوست و آشنا سر می زد . روزها و ماه ها این کار را کرد و پیدایش نکرد. هنوز هم مرد و زن او را از پشت نگاه می کردند و با تحسین با صدای آهسته به همدیگر می گفتند :
نگاه کن ، ببین چقدر قشنگه ؟ همین اش سیهام رو اسیرش کرد و بالاخره هم تونست صاحبش بشه!
آنها وقتی این طور می گفتند و رعنا می شنید ، باز هم مانند گذشته ها درست درکمی پایین تراز آن نقطه ایی از بدنش که سیهام کاغذ نوشته اش را چسبانده بود گرمایی دلپذیرو خوشایندی را احساس می کرد. اما اکنون این احساس با احساس اندوه و حسرت هم آمیخته شده بود و گاهی او را به گریه کردن وامی داشت.
مدتی از پی جویی های رعنا گذشته بود که آن اتفاق عجیب آغاز شد و بتدریج ادامه پیدا کرد . پیش از همه آن درخت تنومندی که وسط میدان بزرگ شهر قرار داشت سایه خود را گم کرد . اوایل هیچکس متوجه نشد . به این دلیل که اصولا مردم به خود هر چیز نگاه می کنند نه به سایه آنها . مسافر خسته ایی که از آن اطراف می گذشت وسط گرمای ظهر خواست برود بنشیند روی نیمکتی که زیر درخت گذاشته بودند و کمی استراحت کند که با تعجب دید درخت سایه ندارد. از کشف خود حیرت زده شد و به دیگرانی هم که از آن اطراف می گذشت نشان داد . به زودی خبر در شهر پیچید و مردم دور میدان و درخت حلقه زدند و تماشا کردند . نه تنها درخت سایه نداشت بلکه هرکس و چیزی هم که به آن نزدیک می شد سایه اش را از دست می داد ، حتی پرنده هایی که روی شاخه های آن می نشستند . این اتفاق عجیب چند روز مایه سرگرمی عده زیادی شد . مردم از هر طرف با سایه خود می رفتند زیر درخت و آن را گم می کردند تا وقتی که دوباره از آن دور می شدند و بازهم سایه ها پیدا می شد.
رعنا به درخت نزدیک نشد . فکر کرد چیزی که سایه ندارد کسی را هم پنهان نمی کند و اگر کسی یا چیزی در جایی پنهان نشده باشد ، حتما و به عمد ارزش جسته شدن اش را از آن جا با خود به جای دیگری برده است.
پس از چند روز بلندترین ساختمان ها دیگر سایه نداشتند و رفته رفته هر چیز بلند و بزرگ دیگر . بعدها ادم ها بی سایه شدند و بعدترها چیزهای بسیار دیگر. گاهی چیزی سایه نداشت اما چیز دیگری که به آن تعلق داشت نه . مثلا زنی که از خیابان می رفت سایه داشت اما بچه توی بغلش نه . خانه سایه داشت اما کسی که از پنجره آن به بیرون نگاه می کرد نه . یا حتی دست راست پیرمردی که نشسته بود روی نیمکت کنار خیابان سایه داشت اما دست چپ او نه . وضع عجیب و آشفته ایی پیش آمده بود . نبودن سایه ها تابش آفتاب را بی اعتبار و بیهوده جلوه می داد . مردم فکر می کردند وقتی قرار هست چیزی سایه نداشته باشد بودن خورشید دیگر چه فایده ایی دارد ! این فکر باعث می شد آنها شوق هیچ کاری را نداشته باشند و رفته رفته از همه چیز ناامید بشوند . برای رعنا هم مشکل شده بود . باز هم به جستجوی خود ادامه می داد . اما فکر می کرد دارد کار بیهوده و بی نتیجه ایی را انجام می دهد . این برداشت البته او را متوقف نکرد . فکر کرد مگر غیر از آن چه کاری می تواند یا باید بکند. پس به هر سو و هر گوشه ایی سرک می کشید . آشفتگی پیش آمده هم جستجوی او را آسانتر کرده بود . باعث شده بود مردم با آن مشغول شده و فرصت فضولی برای فهمیدن دلیل آن همه رفت و آمد او در شهر نشوند.
نبودن یا بهتر است بگوییم کوچ سایه ها باعث شده بود مردم شهر به نوعی از کرختی و سستی عمومی دچار بشوند . بتدریج بود و نبود خیلی چیزها برای آنها دیگر مهم نبود. به درخت ها و گل ها اب ندادند خشک شد . کف خیابان ها پر از چاله شد و دیگر درست نشد . خانه ها رو به ویرانی گذاشت و تعمیر نشد . مرده ها را نبردند در گورستان دفن کنند ، شهر از بوی گندیدن اجسادی که در هر طرف افتاده بود پر شد . هر جا به هر دلیل آتش می گرفت آن را خاموش نکردند و خیلی چیزها سوخت و از بین رفت . به زودی همه چیز به سرعت در فساد و ویرانی و نابودی فرو می رفت . مردم شهر فکر کرده بودند دیگر این شهر درست بشو نیست و خیلی زود باید از آن دور شد . همین کار را هم کردند . هر روز عده ایی با هر وسیله که در اختیار داشتند یا با پای پیاده شهر را ترک کردند و از آن  دور شدند . خیلی زود شهر از همه سکنه خود خالی شد . رعنا جایی نرفت . تنها شد . این بار با خیال راحت تری به جستجوی خود ادامه داد . مشکلی برای زندگی نداشت . هنوز در خانه های خالی از مردم ،خوراک و پوشاک فراوانی یافته می شد که جا مانده بود. می دانست سایه ها دیگر وجود ندارند ، اما از دیدن گاه به گاه آنها که ناگهان بودند و دیگر نبودند ، به وجد می آمد. سایه یک پرنده در حال پرواز در روی دیوار. سایه یک شاخه درخت روی زمین . سایه اندک یک پیراهن آویزان مانده از یک رخت آویز در خانه ایی . گاهی چیزهای در حال حرکت می رفتند و ناپدید می شدند اما سایه آنها چند دقیقه در جایی از مسیر باقی می ماند و بعد مثل خشک شدن آرام خیسی ، پاک می شد . تماشای همه اینها برای رعنا تنها مانده سرگرم کننده بود ، اما کل شهر با سرعت عجیبی از هم می پاشید و سیهام هم پیدا نمی شد.
مدتی بعد جایی از شهرنمانده بود که رعنا آن را نگشته باشد . سیهام پیدا نشد و دیگر دلیلی برای ماندن رعنا در شهر نبود .پس صبح یک روز همچنان آفتابی ، تصمیم گرفت از آن جا برود . به آرامی راه افتاد و از شهر خارج شد و در دشتی وسیع پیش رفت . در طول راه فهمید درآنجا هم هنوز چیزی سایه ندارد . این برای او مهم نبود . راستش از پیدا شدن سیهام هم ناامید شده بود . بی هدف پیش می رفت . آن قدر رفت و رفت تا نزدیک غروب ، دیگر خسته و درمانده شد . وسط دشتی سبز و پر از گل و علف ایستاد . از نزدیک او رودی می گذشت و صدای جاری شدن آب شنیده می شد . رعنا با هیچ چیز اطراف کاری نداشت ، فقط می خواست ایستاده باشد و ایستاده بود . همین .
پس از چند ماه لباس های رعنا پوسیده شده تکه تکه شد بر زمین ریخت یا باد آن را باخود برد.
مدتی بعد گیسوانش آن قدر بلند شده بود ریخته بود روی زمین اطراف پاهایش.
چند سال بعد همه بدنش از خزه و گل سنگ پوشیده شد.
و چند سال بعد علف های هرز اطراف او آن قدر بلند شده بود که رعنا در میان آن ها به سختی تشخیص داده می شد.
با گذشت آن همه زمان ، شهرمتروکی که رعنا در آن بود و سیهام از آن رفته بود ، کاملا ویرانه شده بود و با روییدن علف های بلند در همه جای آن عملا جزئی از دشت اطراف شده بود و هیچ کس نمی توانست بداند روزی و روزگاری از آن جدا می شده است.
جوبان هرگز به کسی نگفته بود از کجا و چرا آمده بود و به چه دلیلی خواسته بود درست همین جا ساکن شود ! به هر حال او آمده بود و فکر کرده بود خانه ایی را درست روی دو برآمدگی که آن را زیباترین نقطه جهان تشخیص داده بود ، بسازد و ساخته بود . خانه ایی سفید در میان علف های هرز بلند و موهای سفید شده و مانند آبشار ریخته شده بر زمین.
جوبان به تنهایی چند سال در آن جا زندگی کرده بود و به قول خودش در آن مدت تنهاترین دود سفید جهان از اجاق خانه او به هوا برمی خاست. بعدها اما کسان دیگری هم از آشنا و بیگانه و حتی از ساکنان قدیم شهر ویران شده ، پیدا شده و اطراف خانه او ، خانه های دیگری ساختند. همه به یک اندازه و به یک شکل و سفید . به طوریکه آن جا در مدت کوتاهی به یک شهر کوچک تبدیل شد با خیابان و کوچه های کوتاه و باریک . به این ترتیب هنوز تنها سایه رعنا برگشته و ماندگار شده بود . جوبان و خانه ها گاهی سایه داشتند و گاهی نه و آدم های دیگر هنوز بی سایه بودند.
به زودی آوازه شهر زیبا و نوتاسیس در وسط دشتی وسیع در اطراف پیچیده بود و عده زیادی می آمدند که در آن و کنار دیگران خانه ایی ساخته و ماندگار شوند . اما ظرفیت شهر پر شده بود و دیگر جایی اضافی نداشت. بومیان این مشکل را به نوآمدگان توضیح می دادند. بعضی از آنها قانع شده و برمی گشتند  اما بعضی دیگر باور نکرده و هنوز اصرار می کردند بمانند که در نتیجه باعث بروز دعوا و حتی جنگ های بزرگ و خونینی بین طرفین می شد که با پایداری بومیان به پیروزی قطعی آنها می انجامید…
اول از همه نوشا او را دید و نشان رعنا داد. زیر تابش آفتاب عصر پاییز علف های بلند رنگارنگ کنار رفته و برای آمدن سیهام راه باز می کردند. پیر شده بود و با آهستگی پیش می آمد. رعنا گیسوان سفید و بلندش را از اطراف خود و روی زمین جمع کرده و به آغوش گرفت و با قدم های کوتاه به طرف سیهام راه افتاد .
سایه همه آدم ها و هر چیز دیگر دوباره پیدا شده بود!




بهترین داستانهای معاصر فارسی فرهاد حسن زاده

فیلمبردار دگمه‌ی ضبط را فشرد. در ویزورِ روشنِ دوربین عروس و داماد راه افتادند. از خیابان باریکه‌ای که سایه‌هایی انبوه از چنار و صنوبر و بید داشت با قدم‌های آهسته پیش رفتند. لکه‌های آفتاب عصر، گاهی بر شانه‌های لاغر و افتاده‌ی داماد می‌نشست، گاهی بر تور پهن و سفیدی که بر سر و شانه‌های عروس آبشار شده بود. حرف می‌زدند. صدای عروس را نمی‌شنید که لابد می‌گفـت: «اخماشو! دوماد که نباید اخم کنه.» و صدای داماد را نشنید که لابد می‌گفت: «داغونم دیگه. خبرنداری چقدر دوندگی کردم این چند روزه.»
و صدای عروس که طعنه داشت و ناز داشت و چاشنی خنده داشت: «بمیرم الهی! خیلی دوندگی کردی. قدِ یه قهرمان دو. تازه کجاشو دیدی، این اول خطه، مسابقه‌ی ماراتن تازه شروع شده.»
و صدای داماد که از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد: «مسخره می‌کنی؟»
عروس سر تکان داد، عشوه داشت و ناز داشت و کمی هم دعوا: «سختیش همین امشبه فقط، چند ساعت دیگه همه‌چی تموم می‌شه. مگه آدم چندبار عروسی می‌کنه؟» و به دوربین اشاره کرد: «نیشت رو وا کن. فردا که بچه‌هامون فیلم عروسی رو ببینن نمی‌گن بابامون عروسیشه یا عزاشه؟ وا کن دیگه.» و چشمک زد: «امشب تلافی می‌کنم. همچی ماساژت بدم که حال کنی.»
داماد خندید. یعنی لبخندی لب‌هایش را شیرین کرد و فیلمبردار گفت: «خوبه! ادامه بدین.»
«حرکت!»
فیلمبردار از بالای نیمکت خیره شد به تصویرشان. دایره‌ی قرمز داخل ویزور روشن شد و تایمر رقم خورد. عروس و داماد کنار حوض بزرگ باغ بودند. قدم‌زنان پیش می‌آمدند. بادی بازیگوش افتاده بود تو موهای عروس و طره مویی که افتاده بود روی پیشانی بلند‌ش، به آرامی رقصید. لبخند از لب‌های عروس جدا نمی‌شد. لبخندی مستانه و خوش. رنگ هم داشت، توت فرنگی یا عناب یا هر چیز سرخ دیگر. داماد، ساکت بود و پابه‌پایش می‌آمد. باد بازیگوش گاهی کراواتش را تکان می‌داد و آن را روی کت خاکستری می‌کشید و نمی‌کشید. از آن فاصله صدای عروس را نمی‌شنید که لابد می‌گفت: «ترشی‌فروشی وا کردی؟!»
صدای داماد را نمی‌شنید که بعد از مکث کوتاهی گفت: «نه!»
و صدای عروس که: «کشتی‌هات غرق شده؟»
و صدای داماد که: «نه.» و بعد انگار حرف را عوض کرد: «تو خیلی خیلی خوشگل شدی!»
و صدای عروس که: «چه عجب! یه تعریفم از دهنت بیرون اومد. خوشگل بودم یا شدم؟»
و صدای داماد که: «بودی. ولی حالا صدپله خوشگل‌تر شدی.» و دست انداخت دور کمر باریکش: «خوشگلی تو هر بی‌گناهی رو به گناه می‌ندازه. می‌دونستی؟»
عروس فقط خندید. انگشت‌های سفید و لاک‌زده‌اش را پناه لب‌های ارغوانی کرد و خنده‌اش را پرده‌پرده بیرون داد و داماد را نگران کرد. می‌توانست صدایشان را بشنود اگر فش‌فش فواره‌ی حوض اجازه می‌داد. زوم کرد رو چهره‌ی داماد که اخمی مثل افعی چنبره زده بود بر چین‌های پیشانی‌ و فاصله‌ی بین دو ابرو.
نمی‌توانست بشنود ولی می‌توانست بخواند: «اون پسره که با موتور ایستاده بود روبه‌روی آرایشگاه…»
و عروس که خندید: «برو بابا! من چه می‌دونم کی بود. شاید یکی از خواستگارام بوده.»
داماد ایستاد: «خواستگارات؟»
عروس بازویش را هل داد و پله‌پله و با خنده گفت: «چقدر خری تو! من که گفتم خواستگار زیاد داشتم. فکر کردی فقط تو کُشته و مُرده‌ی من بودی؟»
و داماد که حالا دست توی موهایش می‌کشید و می‌گفت: «ولی این پسره یه جوری بود… نگاش… حالت چشماش… ببین… من آدم تیزی هستم، رؤیا…»
و عروس را دید که باز خندید و کراوات داماد را کشید و مستانه رقصید. انگار افسار بود تو دستش. می‌توانست صدایشان را بشنود: «تو خری. اگه خر نبودی حالا اینجا جلوی دوربین هنرنمایی نمی‌کردی که بعداً همه بگن هومن چش بود؟ چرا دعوا داره. خری دیگه. اینم افسارته.» و کراوات را کشید و یک‌ریز خندید. داماد هم خندید. زورکی.
فیلمبردار هم خندید و از نیمکت پایین پرید: «عالی بود. حالا بریم یه زاویه‌ی دیگه.»
«شروع- کن!»
جای دیگری بودند. لابه‌لای سایه‌ی خنک درخت‌های توت. به گفته‌ی فیلمبردار از شاخه‌ی پایینی یک توت سفید، شبیه نقل چید و به دهان عروس گذاشت. لب عروس تمام کادر را پوشانده بود، سرخ و هوس انگیز. و دندان‌های سفیدش انگشت داماد را گزید و تیغ انداخت. داماد دردش گرفت و خنده‌ای بی‌رمق تحویل داد. باد کراواتش را انداخته بود روی شانه. حالا نوبت عروس بود. دستکش تور سفید نیمی از دست‌هایش را پوشانده بود. دست عروس توتی سفید چید و به طرف داماد رفت. دهان داماد بی‌حوصله باز شد. سبیل نازک و سیاهی که حالا کش آمده بود کادر را پر کرد. اما توتی در دهان داماد ننشست. عروس زیرکانه دستش را پس کشید و توت را خودش خورد و قاه‌قاه خندید و فرار کرد. حتی لحظه‌ای پایش لغزید و نزدیک بود بیفتد زمین. داماد دنبالش ندوید. خیره نگاهش کرد و سر تکان داد. عروس برگشت. حتماً عذرخواهی کرد و توت دیگری چید. داماد کاری به توت نداشت. به چشم‌های عروس نگاه می‌کرد. احتمالاً پرسید: «اسمش چیه؟»
عروس لابد گفت: «کی؟»
داماد حتماً گفت: «همون پسره که با موتور دنبال‌مون می‌کرد. انگار می‌خواست یه چیزی بگه.»
عروس به آسمان نگاه کرد و لبش جنبید: «وای خدا! می‌خواست بگه چه شوهر بدعنقی گیرت اومده.»
داماد گفت: «نه خیر. با من می‌خواست حرف بزنه رؤیا. نگاهش اشاره داشت. اشاره‌اش یه دنیا حرف داشت.»
عروس خندید: «برو بابا!» و توت‌هایی را که توی دستش بود، چپاند توی دهان داماد و ریسه رفت از خنده: «غیرتی… بهت نمی‌یاد… قیافه‌شو…» داماد دنبالش کرد. از کادر دوربین که خارج شدند، فیلمبردار انگشتش را از شاسی برداشت و کات داد.

«سه، دو، یک، شروع.»

در خیابان پهن باغ اجاره‌ای، پشت به دوربین سلانه‌سلانه قدم برمی‌داشتند. وقت تمام بود و باید می‌رفتند تالار. ماشین عروس جلوی در منتظر بود. ماشین توی کادر فلو بود و عروس و داماد دست در دست هم می‌رفتند. فیلمبردار همراه‌شان پیش رفت. دهان عروس جنبید. لابد می‌گفت: «ببین! جلوی این فیلمبرداره خجالت بکش. اگه یه بار دیگه از این مزخرفا بگی بد می‌بینی. فهمیدی؟»
لابد داماد گفت: «مثلاً چی‌کار می‌کنی؟»
عروس گفت: «من خیلی کله‌خرم. می‌دونی که! عروسی رو به هم می‌زنم. من صدتا خاطرخواه داشتم. می‌دونی که!»
داماد نفس عمیقی شبیه آه کشید و گفت: «پس چرا زن منِ یه‌لا قبا شدی؟ من که نه پول دارم نه قیافه. به‌قول تو اخلاقم که ندارم.»
عروس آسمان را نگاه کرد و با لحنی شاعرانه گفت: «عشق آدمو کور می‌کنه عزیزم.» و شاعرانه‌تر گفت: «برق عشقت کورم کرد عزیزم.»
داماد پوزخند زد: «عشق!»
صدای واق‌واقِ سگی بلند شد از ته باغ. تیز و هول‌انگیز. صاحب باغ سوت زد و سگ ساکت شد. باد پیچید تو شاخه‌های درخت‌ها که رها بودند تو آسمان. داماد برگشت و به فیلمبردار نگاه کرد. فیلمبردار اشاره کرد: به قدم‌زدن ادامه بدهید.
باد تندتر شد. فیلمبردار نما را از لانگ‌شات به کلوزآپ می‌بست. درخت‌های اضافی از کادر بیرون می‌ریختند. ولی نشانه‌های باد هم‌چنان دیده می‌شد. عروس و داماد از دوربین فاصله می‌گرفتند. باد تو سینه‌ی فیلمبردار بود. فیلمبردار بی‌اعتنا به غوغای باد همراه سوژه شد. سوژه باید می‌رفت طرف ماشین و او همراه سوژه. دید که شاخه‌های بالاسری از باد تکان خوردند و چیزهایی روی سرشان ریخت. نگاه‌ها از شاخه‌ها کشیده شد بالا، یکی گفت: «توت سرخه! شاه‌توت!»
آن یکی گفت: «چه افتضاحی!»
فیلمبردار ایستاد و ضبط را ادامه داد. داماد سر می‌جنباند. عروس می‌خندید. داماد سر می‌جنباند، عروس نگران می‌خندید. داماد کراواتش را از گردن جدا می‌کرد. تصویر دوربین نشست روی قامت عروس. لباسش پر از لکه‌های سرخ بود. تورِ سر، دامن، سینه؛ سرخ، سرخی غلیظی که انگار سفیدی تور خونش را می‌مکید. باد توفید. داماد دوید. عروس صدایش کرد. داماد سوار ماشین شد، عروس وسط راه مانده بود. برگشت رو به دوربین و فیلمبردار را نگاه کرد. به دامن لکه‌لکه‌ای نگاه کرد. داماد پیاده شد، گل‌های روی کاپوت را کند و تور سفید را از بدنه‌ی ماشین جدا کرد. فیلمبردار صدایشان را نمی‌شنید. دور بود و صدای باد تو گوشش. عروس را دید که با نگاهی ملتمس و چشم‌هایی به‌هم ریخته برگشته بود و او را نگاه می‌کرد. شاید کمک می‌خواست که لبش جنبید. در تهِ تصویر، ماشین عروس را دید که از جا کنده شد و در بزرگ باغ بیرون رفت و کم‌کم دور شد. آن‌قدر دور که چیزی از آن در کادر باقی نماند.




بهترین داستانهای معاصر فارسی حسین مرتضاییان آبکنار

اصلاً نگران نباش. من هم بعد از چهارده پانزده سال، می‌بینی که، هنوز طوریم نشده. سالمم. دست شان بهت نمی‌رسد. حتی صدای‌شان. همان‌طور که به من هم نرسید. وگرنه می‌خواهند که تکه پاره‌ات کنند. این حفاظ شیشه‌ای همیشه جلوت هست. این همه مدت جلو من هم بوده. دستت را رویش بکش! سرد است، نه؟ هر روز باید امتحانش کنی: کافی است که دستت را رویش بگذاری ببینی هنوز سرد است یا نه. وقتی که از سردی‌اش مطمئن شدی، دلت آرام می‌شود. آن وقت می‌توانی بروی و پشتِ میزت بنشینی. دیگر سالم است. وقتی که نشستی، حالا کارت شروع می‌شود. همیشه از تو زودتر، کسانی آنجا هستند. منتظرند تا بیایند پشت این حفاظ. اگر سرت به کار باشد، اول آرام می‌زنند به این شیشه سرد. محل‌شان که نگذاری محکم‌تر می‌زنند. دلت می‌لرزد که نکند بزنند حفاظ را بشکنند. سرت را که بالا می کنی _باید سرت را بالا کنی_ ساعتِ دیواری را نشانت می‌دهند. سرت را برمی‌گردانی، می‌بینی: بله، از هشت، دو سه دقیقه هم گذشته. با بخش تماس می‌گیری تا یکی‌شان را که نوبتش است بفرستند. بعد هم‌همه‌ای پشت حفاظ بلند می‌شود _از حرکت لب‌ها و دست‌هاشان می‌فهمی_ گویا از بلند گو اسمی را خوانده‌اند. تو اما چیزی نمی‌شنوی. اینجا سکوتِ مطلق است. خودشان بهتر از تو می‌دانند که نوبت کدام‌شان است. از قبل، از چند روز یا چند ماه پیش خبرشان کرده‌اند. گفته‌اند که بیایند. بهشان هم گفته شده که بارِ آخر است. تو کارَت فقط فشار دادن این دکمه است. دکمه زرد را که بزنی صدای همدیگر را از شیشه قابِ رو به روی شان می‌شنوند. دکمه قرمز را سه دقیقه بعد فشار می‌دهی. قطع می‌شود. می‌دانند که فقط سه دقیقه وقت دارند. هر دو طرف می‌دانند. حرف‌های‌شان را باید آماده کرده باشند در طول این مدت. به التماس‌های‌شان توجه نکن! وقت شان که تمام شد دکمه را بزن. سر سه دقیقه. بعضی وقت‌ها پیش از این که کَسِ‌شان بیاید، یکی‌شان که مثلاً زن است می‌آید پشتِ حفاظِ تو. با دست پوستِ گونه‌هایش را که آویزان است می‌کشد پایین… که یعنی: این تن بمیره، اجازه بده یک دقیقه بیشتر حرف بزنیم… دلت به رحم نیاید! سعی کن بهشان نگاه نکنی. اگر کردی، به گوش‌هایت هیچ اشاره نکن که یعنی صدای‌شان را نمی‌شنوی، وگرنه حرف‌هاشان را درشت می‌نویسند روی یک کاغذ و می‌گیرند پشت شیشه حفاظ. تقصیر خودشان است. می‌دانسته‌اند که. اینجا که می‌آیند همه چیز انگار یادشان می‌رود. تا می‌آیند با هم سلام و احوال کنند می‌بینند وقت‌شان تمام شده، آن وقت است که می‌آیند سراغِ تو: التماس می‌کنند، اشک می‌ریزند، زار می‌زنند، شاید هم غَش کنند.
حرف‌شان تمام شده نشده تو سرِ سه دقیقه باید دکمه را بزنی. بعضی‌شان هم یادداشتی، نامه‌ای برای کَسِ‌شان نوشته‌اند و می‌خواهند به دستش برسانند. به تو نشان می‌دهند. محل نمی‌گذاری. می‌خواهند از درزِ شیشه حفاظ بیندازندش توی اتاقکِ تو. اما درزی پیدا نمی‌کنند. از این مطمئن باش. یکی‌شان شاید بیاید با مشت بکوبد به حفاظ. محل‌شان نگذار. خیالت از این هم راحت باشد: تا موقعی که سرد است آسیبی بهش نمی‌رسد. ساعت کارت هم زیاد نیست: هشتِ صبح تا یازده! فقط سه ساعت. تعجب نکن. شاید هم از این تعجب می‌کنی که واقعاً هر سه دقیقه یک نفر می‌آید پشتِ قابِ آن شیشه و یکی هم این طرف باهاش حرف می‌زند؟ بله هر سه دقیقه یک نفر را می‌آورند. سالنِ پهلویی البته این طور نیست. آنجا دیگر حفاظ لازم نیست چون آنها طوری‌اند که هر چند وقت یک بار می‌توانند همدیگر را ببینند. حتی به جای درزی که اینجا وجود ندارد، آنجا به عوض باید یک دریچه کوچک آن پایین زیرِ پا بگذاری. چون آن‌هایی که آنجا می‌آیند، چیزهایی هم برای تو که آنجایی می‌آورند تا دلت را به دست آورند: گاهی هم برای آن که خواسته‌ای از تو دارند یا می‌خواهند چیزی رد و بدل کنند. مثلاً سیگار. با تو یا با کَسِ‌شان. اما ساعت کارت طولانی‌تر بود اگر آنجا می‌رفتی. تا چهارِ بعد از ظهر. بلکه بیشتر. بستگی دارد به همان دریچه کوچکِ زیرِ پایت. اما آدم‌های آنجا با اینجایی‌ها فرق دارند: آنجایی‌ها را از صورت‌شان می‌شود تشخیص داد. صورت‌شان انگار بزرگ‌تر و پهن‌تر است! اینجا خوبی‌اش ساعت کارش است. می‌توانی از اینجا که رفتی به کارهای شخصی‌ات برسی. گذارت هم دیگر توی خیابان به این آدم‌ها نمی‌افتد. اگر توی خیابان یکی‌شان را شناختی راهت را کج کن و برو. بهتر است. شاید همانی باشد که آمده دیدن کَس‌اش و سه دقیقه حرف برایش کم بوده. یا همانی که هنوز دو دقیقه نشده دعوای‌شان شده و با اشک ازاینجا رفته… عده‌ای هم اصلاً شکایتی ندارند، حرف‌شان را می‌زنند و با رضایت بلند می‌شوند و می‌روند! از آن طرفی‌ها خیالت راحت باشد: می‌آیند و می‌برندش. شده چند نفری. بعد دیگر هیچ‌کس نمی‌بیندشان. شده که بیایند دو نفری رو به روی هم بنشینند و لب‌هایشان اصلاً تکان نخورد. زل بزنند توی چشم‌های همدیگر، بعد بلند شوند و بروند، و تو دکمه قرمز را بزنی و منتظر باشی تا یکی دیگر را بیاورند و یکی هم از این طرف بیاید رو‌به‌رویش. اگر یک بار تصادفاً یادت رفت که سرِ سه دقیقه دکمه را بزنی به روی خودت نیاور. باور کن که حتی اگر هفت دقیقه هم حرف بزنند باز می‌گویند کم است و می‌آیند به التماس. مسخره است. تو اگر بودی توی این سه دقیقه چه کار می‌کردی؟ می‌دانی چقدر حرف‌ها هست که می‌شود زد، و راضی بود. این‌ها وقت‌شان که شروع می‌شود شروع می‌کنند به اراجیف گفتن و اباطیل بافتن حتماً، که موقعی وقت تمام می‌شود یادشان می‌افتد که فلان چیزِ مهم را نگفته‌اند. آن وقت است که دهان‌شان را تا بناگوش باز می‌کنند و حرف‌های به ظاهر مهم‌شان را با داد می‌خواهند به گوشِ هم برسانند… که تو دیگر دکمه را زده‌ای و فقط سکوت است. پس خسته که شدند می‌آیند سراغِ تو و با لال بازی می‌افتند به دست و پایت… خوب است که قبلاً،  چند روز یا حتی چند ماه قبل بهشان خبر داده شده که حرف‌های شان را آماده کنند. پس توقعی نمی‌توانند داشته باشند. فرض کن تو یکی از این‌ها: به کَس‌ات چه می‌گفتی؟ یک بار من یادم رفت که دکمه را بزنم. یارو حرفش را برای سه دقیقه تنظیم کرده بود و بعد دیگر حرفی برای گفتن نداشت! از سکونِ لب‌هاشان متوجه شدم که دکمه را فراموش کرده‌ام… اگر کارشان به دعوا کشید می‌توانی دکمه را زودتر قطع کنی. آن‌وقت هر چقدر دل‌شان می‌خواهد دهان‌شان را پاره کنند. گاهی می‌بینی‌شان که یکی از این طرف و یکی از آن طرف برای بوسیدن همدیگر، و شاید آخرین بار، لب‌هاشان را روی آن شیشه می‌گذارند و هر دو دست‌شان را به شیشه می‌چسبانند انگار که از ورای شیشه پنجه‌هاشان را به هم قلاب کرده‌اند… با هم خداحافظی می‌کنند! این را هم بهت بگویم: بعد از مدتی به اینجا عادت می‌کنی. هر روز که به این حفاظ دست بکشی و سردی‌اش را حس کنی علاقه عجیبی بهش پیدا می‌کنی. درست مثلِ من. آن وقت مجبوری یکی از این حفاظ‌ها را توی خانه‌ات درست کنی. درست می‌کنی. توی رختخوابت که باشی و پسر بزرگت بیاید بزند به شیشه که مثلاً فلان می‌خواهم، می‌توانی محل نگذاری: کافی است فقط چشم‌هایت را ببندی تا خوابت ببرد… به زنم گفته‌ام که بیرون حفاظ بخوابد، گریه بچه‌اش زا به راهَم می کند. بد خواب شده‌ام… دستت را به این حفاظ بکش! سرد است، نه؟ پس اصلاً نگران نباش!




بهترین داستانهای معاصر فارسی از نویسندگان زنده حبیب موسوی بی بالانی

ما سه نفر بوديم. با اراده ي محكمي براي سه نفر بودن. يكي از ما خرس قطبي بود. ديگري خرس قطبي بود. آن يكي چيزي بود كه ميشد مثل مه عبور كرد از او به يك دشت رسيد كه چهار گوسفند حامله در آن به چوپانشان ميگفتند شوهر. ما آن چهار گوسفند نبوديم . حتا چوپان آن چهار گوسفند نبوديم. ما سه نفر بوديم. با بوي سه نفر ردپاي سه نفر تعداد دندان هاي سه نفر و هر چيز ديگري كه مربوط به سه نفر باشد. گاهي از درون يكي مان رد مي شديم و به سه گوسفند از چهار گوسفند حامله اي كه در يك دشت به چوپانشان مي گفتند شوهر تجاوز مي كرديم وبا عذاب وجدان بر مي گشتيم وبه نوبت مي گفتيم” من دلم براي آن گوسفند حا مله اي كه زياد آمد مي سوزد زيرا مي شد شهوت و نا كامي را در صداي نفس هايش شنيد” و البته ما به طرز بي رحمانه اي تنها سه نفر بوديم.
شب ها به آسمان خيره مي شديم و سر ستاره اي كه مردد بوديم مال كدام يكي از ما است دعوا مي كرديم. سر اين كه كدام يكي مان وسط بخوابد دعوا مي كرديم . و آخرش هميشه از يكي مان كه وسط خوابيده بود رد مي شدم و به سه گوسفند حامله تجاوز ميكرديم وبا عذاب وجدان بر مي گشتيم.
– بيا بخوريمش !
اين را يكي از ما كه خرس قطبي بود گفت وديگري كه خرس قطبي بود تاييد كرد .اما آن يكي كه چيزي بود كه ميشد مثل مه عبور كرد از او به يك دشت رسيد كه چهار گوسفند حامله در آن به چوپانشان مي گفتند شوهر گفت” من به گوشت گوسفند حامله حساسيت دارم”

ما سه نفر سر اين كه كدام يكي از ما سه نفر قبل از بقيه خرس قطبي بوده دعوا كرديم. آخر دعوا در حالي كه سه نفر بوديم از يكي مان رد شديم و به سه گوسفند حامله كه به چوپانشان ميگفتند شوهر تجاوز كرديم و با عذاب وجدان برگشتيم.




بهترین داستانهای معاصر فارسی ابراهیم دمشناس به انتخاب بهدین اروند

-جریک جریکو

خودش و خواهرش صندلي جلو نشسته بودند، بغل دست راننده كه راه و چاهِ مرا توي آينه مي‌پاييد، جريك جريكو را مي‌گويم. داشتم طبق يك برنامه‌ي روزانه از معشور كهنه و خاكي به كُواتِر مي‌رفتم؛ ناحيه‌ي صنعتي را مي‌گويم، نو و پر زرق و برق زنده. دست خودم نبود شب خرد و خسته خودم را توي همان معشور مي‌ديدم، حرصم درمي‌آمد. به اين داشتم فكر مي‌كردم چه به دستم است كه در را محكم بستم. راننده چشم از آينه برداشت و سربرگرداند گفت: حقِ در بستنو خوب ادا كردي!
همه برگشتند نگاهم كردند. من به دستم نگاه مي‌كردم كه قدرتش به خودش برگشته بود و آزار ديده بود. انگشتانم را جمع كردم و باز آن‌ها را پراكندم.
همه با هم گفتند: دروازه‌ي يهود هم، اين‌طور بستن ندارد.
مگر اين، دروازه‌ي كجاست كه اين حرف را زدند؟ اين فكر از كدام كلّه تراوش كرده بود؟ كاش مي‌دانستم. آنها نمي‌خواهند قبول كنند كه دست خودم نبود، مثل فريادي كه آدم از درد و سوزش ناگهاني مي‌كشد. همگي گفتند: دروازه‌ي يهود هم اين‌طور، بستن نداره.
ولي من اين يكي را مي‌دانم كه چه دردشان است. واقعاً مي‌دانم وقتي كه مي‌گويم مي‌دانم. پچ‌پچ‌كنان ورد مي‌خواندند. من ششمي بودم. كسي خدا را شكر كرد كه امروز پنج‌شنبه‌ست. مي‌دانستم. شهرهاي كوچك، گلخانه‌ي دنجي براي هرزگي داناي کل است؛ هركسي مي‌داند در تنگناي بوي­ناك ديگري، چند بته علف سياه روييده. همه خيلي راحت موي دماغ يكديگر مي‌شوند؛ مويي كه هيچ تنباكوي تندي نمي‌سوزاندش. من اگر اين مو باشم، … اين جمله ناتمام بماند بهتر است، گفتن ندارد.
من با اين آدم‌ها فقط توي تاكسي جمع مي‌شوم. حتا اگر پيش از همه سوار شده باشم اگر بخواهند مرا در شمار بياورند ششم مي‌شوم. وقتي دست مشت مي‌شود كه مثلاً به دهان كسي يا تخته‌ي سينه‌اش بكوبد يا بكوبد بر سر پياز يا ملايم به هواي بالاي سر بخورد، من بيرون مي‌مانم. توي مشت كسي قرار نمي‌گيرم. هيچ‌كدام از اينها نمي‌توانند بگويند مرا توي مشت دارند. خمير اسباب‌بازي‌شان نيستم. نيروي خودم هستم، سستي آنها؛ اما بدخواه‌شان نيستم. دلخور و كينه به دل هستند كه حتا براي كوبيدن يك سر پياز، حال مرا مراعات مي‌كنند؛ آنها بيشتر حال خودشان را مراعات مي‌كنند. وقتي قرار باشد مشت محكمي بر دهان نااهلان بزنند، چه مي‌شود؟ من نااهلي آنها هستم. اگر ديگران با جوراب و پاپوش، اسلاف مرا انكار مي‌كردند، لطف گرماي جنوب نمي‌گذارد، اينها با دستكش و دست‌پوش، سرم را زير آب كنند. چرا نه يكي بيشتر؟
من مي‌دانم چرا، ولي چه بگويم؟


-دِدو جريكو
همه مي‌خواهند واكنش از سر درد را تحقير و بازخواست كنند ولي كجا مي‌دانند چه دردي، اين جاهلان كل؟ مثلاً همين راننده كه گوشش به صداي افتاده دردر است، صداي بوده در آن؛ در اين در كنار من. مي‌دانم چه مي‌كشد. هنوز كه هنوز است مجرد است غوره است به قولي هنوزاهنوز. هم خطي‌ها خيار تَرَك صدايش مي‌زنند، امتداد رجاله­گي‌اش است. دو به شك شده، در خلوت و در ملاء عام مدام دست مي‌كشد. پرندوش سر راه خانه تصميم مي‌گيرد و اراده مي‌كند حرف مردم را توي شكم خودشان برگرداند و تك و تنها به خانه نرود. بهترين جايي كه مي‌تواند تور بيندازد جلوي خوابگاه آزاد است. از آنجايي كه قضيه هزينه‌بر بود، ناچار دوسه ساعتي بيشتر مسافر كشيد. حوالي خوابگاه دور زد، چشم چشم كرد بوق و راهنما زد. كسي را پيدا نكرد. آقاي دوكِیفه فقط پنج دقيقه ديرتر رسيده بود. در خيالش، در گفتارش، در كردارش، هميشه يك نارسي هست؛ چندبار كه با مسافري تك و تنها مي‌شد تا مي‌آمد سرصحبت را باز كند، حرف‌هايش را خاله زنكي تعبير مي‌كردند. همين بس بود كه آنها را پشت گوش بيندازند. سرانجام زني حرف‌هايش را دلاله‌اي تعبير مي‌كند و مي‌گويد خواهر و مادرش را بفرستد فلان‌جا تا خواهر مسافر را ببينند.
راننده مي‌گويد:‌تو خودت ما را بس.
زن مي‌گويد:‌ حيا كن غربتي! حيا كن پاپتي! زن، مرد مي‌خواهد، نه خيار تَرَك.


– فاطي بلندو
يا همين دراز بي‌خواص كه كنار راننده نشسته، صورتش درهم رفته مثل اينكه چند دانه بادام تلخ مسموم خورده يا اينكه در، سيخي شده به پهلوش خورده. زانويش زير چانه‌اش مي‌رسد. از بلندي هنوز اين‌قدر كم دارد كه بگذارد ناخن‌هايي كه فرو مي‌روند بلند شوند و لجن خشكه بگيرند. آقا پنج شش شب پيش، پسرش كه در نهستِ دائمي خدمت سربازي بود، نيمه شب از ديوار مردم بالا مي‌رود. زنِ خانه توي حياط آمده که اگر احتمال باران هست رخت‌ها را جمع كند. ناگهان گربه‌ي دوپا را روي ديوار مي‌بيند. گربه دوپا نداشته باشد بهتر است از بهتر هم كه سبيل نداشته باشد و روي ديوار هم باشد. ترسِ افتادنِ گربه‌ي بي‌سبيل، جنين پنج ماهه‌ي زن را انداخت. حالا بكش كه سنگين نيست. بزرگ‌شان به آقا گفته او نمي‌تواند هر روز براي آنها جلسه بگذارد و حل و فصل و عقد كند و فردا روزاز نو، روزي از نو. «خودت برو پول جمع كن.»
و حالا او دارد از اين‌جا به آن‌جا مي‌رود كه پيش درم­داران آشنا دست دراز كند. علاوه بر اين تقاضا داده از صندوق بُنكو وام بگيرد. توي جمع مشورتي ريش سفيدهاي خانواده ديشب نتوانست حرفش را به كرسي بنشاند. سرانجام براي آن كه آنها را لُرغيرت بكند شانه‌اي طلبيد و رو به روي جمع سبيلش را شانه كشيد. آن‌قدر شانه كشيد تا دو لاخ مو دندانه‌هاي آن را گرفت. دو تار مو را گرو گذاشت اما دستش را پس زدند و شانه را خواستند. سر جاي خودش، حرف‌هاي ديگري هم درباره‌ي فاطي بلندویِ  حاضري هست كه به وقتش بنويسم.


– پنجه‌ي شهادت
اين منم كه شهادت مي‌دهم، ولي كي كه قبول بكند؟ چرا ندارد، گاو و گوسفند آن را چريدند. چه ترافيكي راه انداخته‌اند توي اين چار خيابان خلوت؟ كي مي‌داند چه اتفاقي افتاده؟ سر قرارم نمي‌رسم. كافي‌ست اين حرف را زبانزد كنم تا فوري زبان بكشند و بگويند مگر چشم معشور شور است كه ترافيك نداشته باشد؟من سر جاي خودم نيستم. وقتي مي‌گويم به وقتش، يعني اين، اين حرف‌ها شاهد من‌اند؛ اين حروف. او چه دارد كه بگويد؟ خودش را نشان مي‌دهد، نه آنجا را. من خوب يادم مي‌آيد اول و آخر گناه‌سوزي، هلال ماه نو را كه نشان مي‌داد، من مي‌ديدم طوري به ناخن بريده‌ي ماه اشاره مي‌كرد و خود مي‌نمود كه چشمانمان لوچ مي‌شد. اين نرگسيسِ انجمنِ ما به جاي همه انگشت مي‌زند. قدرت در يد دستِ اوست، پنج تاي باقي، هيچ. او هنگامي مي‌تواند شاهد زيبايي باشد و شهادت بدهد كه عليه خودش هم شهادت بدهد. من هرچه بگويم خلاء اعترافاتِ خودش را پر نمي‌كند؛ نمونه‌اش همين خانم فيس و افاده‌اي كه پشت راننده گرفته نشسته؛ نمي‌خواهم از رابطه‌اش با فاطي بلندو فعلاً چيزي بگويم. خانم، شوهرش زير سرش بلند شده. خودم او را با يك مانتو ديگر ديده‌ام. شوهره، بچه را بهانه كرده. حالا خانم دارد مي‌رود خودش را به پزشك زنان نشان بدهد، نامه بگيرد پيش هوشبري برود و تاريخ عمل را تعيين كنند. اما… جريك جريكو و خواهرش، سر شوراي حل و اختلافات پياده مي‌شوند. چند بار به راننده يادآوري مي‌كنند. هربار كه دهن باز مي‌كنند، راننده مي‌گويد:‌ شما ديگه چرا؟‌ آن‌دو به او نگاه مي‌كنند و هيچ نمي‌گويند. راننده مي‌گويد:‌شنيده‌ام سرايدار آنجا شده‌ايد؟
اين مسير است كه مي‌گويد كي پياده شود، كي سوار… مردي دوكاره سوار مي‌شود.
تاريخ عمل اهميتي ندارد. واي به رفتن! من كه ترسي ندارم. اين شوهر اوست كه حاضر نشده همراهِ او بيايد؛ خيلي روشن و زننده نمي‌خواهد دست كسي به آنجا برسد؛ بدتر از آن با چاقو آن حرم امن را آش و لاش بكند. زن مي‌داند دكتر آن‌طور كه شوهرش مي‌گويد، نيست. بوي بهاري دكتر، اسب و كبوتر و نخل و گربه را دنبال خود مي‌كشد. دكتر او را آرام مي‌كند و نفَس‌اش را مطمئن، به او قول مي‌دهد هيچ اتفاقي نمي‌افتد به شرطي كه امشب او را داشته باشد. اگر نتيجه‌اي نگرفتند دست به چاقو مي‌برد.
يا همين پنجه‌ي آفتاب كه مثل انگشت ششم، خودش را به پنجه شهادت چسبانده، جفت من نشسته؛ بايد بگويم من جفت او نشسته‌ام. اصلاً متوجه آمدنِ من نشد، اگر مي‌شد به راننده مي‌گفت من دو نفر حساب مي‌كنم. ولي ذهن من سريع‌تر از زبان او عمل كرد، در واقع من توي ماشين پريدم. من كه شوهر او نبودم كه به وسواسش توجه كنم و او به خود راهم ندهد. اين پنجه‌ي ميمون آماده است كرايه‌ي يك آدم فرضي را بدهد؛ روشن است چرا، آدم فرضي او را نجس نمي‌كند.
پنجه‌ي آفتاب سايه‌به سايه‌ي پنجه‌ي شهادت مي‌رود كه شاهد پاكي‌اش باشد. هيچ كاري كه براي او نكند، دست كم اگر شهادت از شوهرش يا شوهرش از او، جدا شد، پنجه‌ي آفتاب، پنجه‌ي شهادت را به وصال برادر بيوه‌ي خودش مي‌رساند.
بين ما، من و پنجه‌ي آفتاب، مجله‌ي زن روز حايل است، ديوار هايل است. به هرحال در اين مسير كسالت‌بار گرمسيري كه هيچ پيچ و خمي ندارد، گاهي پيش مي‌آيد كه من به او مايل شوم، گاهي او به من.
كي شهادت مرا قبول دارد؟ در اين باغ را بسته‌اند.


– شُش‌كُشِ نَعلَت
از اواخر روزهاي بوشهناز تا روزهاي بومصطفي، سري كه شپش مي‌زد، آن را توي نفت و بنزين مي‌آغشتند و شپش‌كشان راه مي‌انداختند. وسط حياط خانه زير تابش خورشيد گيسوانِ شپشين را شانه‌ي چوبين مي‌كشيدند، ايستاده كنار منقلي پر از زغال‌هاي قرمز، چه چك‌چكه‌اي بلند مي‌شد. اگر اين غلغله‌ بازار شام نمي‌خوابيد، سر زن را قيچي مي‌نهادند پسرچين مي‌كردند. سپس مانده‌ي شپش‌ها را ريزه‌ريزه مي‌گرفتند و ميان دو شست مي‌فشردند تا چقه بدهد. شپش‌جور با صبر و حوصله به جستجو ادامه مي‌داد و چشم تيز مي‌كرد هيچ‌يك از آنها يا تخم و تركه‌شان از زير شستش در نرود. هربار دستش را روي منقل مي‌تكاند و باز مي‌جورد. در اين ميان سر شپش‌زده چه بسا ضربه‌هاي بُن سري بخورد. دوباره نفت بمالند سر را… چه بهره‌ها مي‌بريم از نفت؟
مرد دوكاره همسايه‌ي من است، اگر به سي‌چهل در و ديوار آن سوتر بشود گفت همسايه، كه مي‌گويند. مرد توي اداره متوجه جاي خالي برخي اموال و بعضي اسناد مي‌شود. هيچ ردي از هماهنگي‌هاي لازم وجود ندارد. باز بدون هماهنگي لازم، در سطح استان قضيه را رسانه‌اي مي‌كنند. از بالا به ايشان واگذار مي‌شود كه رسيدگي كند. از آنجا كه مرد دوكاره واقعاً دوكاره‌ست و شپش‌كشي هم مي‌كند، آن مسأله را با جدّيت پي‌گيري نمي‌كند.
سالها پيش دختر عمويش را كشت (گفته،) مثل شپش. و حالا دارد مي‌رود پيش پزشك زنان. وقتي سوار مي‌شد اگر به صندلي عقب نگاه مي‌كرد چه بسا سوار نمي‌شد و پنجه‌ي شهادت را پياده مي‌كرد. ناچار راننده هم دخالت مي‌كرد و توي راه مي‌مانديم. عربده‌هاي دوكاره را طاقت مي‌آورديم. پنجه‌ي شهادت اشك مي‌ريخت كه نگذارند او را مثل شپش… حق داشت زن برادرش بود. هرچند او و فاطي بلندو و پنجه‌ي شهادت، جاهايي دست‌شان در دست هم است كه بزودي خواهم گفت.
دوكاره دو ساعت پيش از رسيدن بازرس جديد، وظيفه‌ي محوّله را با جديت دنبال مي‌كند؛ مثل روز روشن مي‌شود همه‌ي سر نخ‌ها به خودش ختم مي‌شود.
هنگام شانه‌ كشيدن گيسوان شپش‌زده، بايد سخت مواظب بود موها موج برندارند شپش يا تخم آنها را آن سوي منقل بپراكنند.


– پنجه‌ي اَفتو
من از اين پنج تن نيستم. آنها هم مرا از خود نمي‌دانند؛ انگشت ششم هستم. نمي‌دانم چرا اين لشكر سلم و تور تا حالا سر به نيستم نكرده‌اند، مدام مي‌گويند دستِ تو، دستِ تو. هيچ ضرري ندارم. فقط همه‌جا را آفتابي مي‌كنم من پنجه‌ي اَفتو هستم، بگذار آنها آفتو بخوانند مرا. بيخ گوش آنها هستم. مي‌گويند آنچه كرده‌اند، نكرده‌اند؛ من از خيالات خودم نوشته‌ام آنها كرده‌اند. آنها نمي‌دانند من هم كرده‌ام چنان كه استادم ابوفاضل نوشته؛و تاريخ‌ها ديده‌ام كه بسيار پيش از من كرده‌اند. مگر ما با هم قلم برنداشتيم؟ بگويند نكرده‌ايم، مگر همين‌ها پنجه‌ي شهادت و فاطي بلندو جمع نمي‌شوند و شش‌كش نعلت را ميان خود گذر نمي‌دهند و زن بارگي‌شان چشم فلك را كور مي‌كند.
يا همين فاطي بلندو همه را پس مي‌زند و خودش تك و تنها دنيا را پنجلي مي‌دهد.
همین‌ها همگي يعني جريك جريكو، دِدو جريكو، فاطي بلندو، پنجه‌ي شهادت، شُش كُشِ نعلت، مرا كه پنجه‌ي اَفتو باشم همراه خود راست مي‌كنند و مشت مي‌شوند و شويم، و مثل سري از سرها تكان مي‌خورند و خوريم كه يعني با شده‌اند و ايم. من انكار نمي‌كنم كه دسته‌ي خودم را مي‌برم، كافور هستم، بگذار آنها زنگي بخوانند مرا. كافر آنها هستم، خاطراتِ نانويس‌شان را مي‌نويسم؛ خوروخواب و خشم و شهوت.
درد اينجاست، درد آنها و من.
از كوي سعدي و مستغلات مي‌گذريم و از پلي كه بر لوله‌هاي آب و نفت و گاز زده‌اند، توي بازار پياده مي‌شويم. راننده سرش را از ماشين بيرون مي‌آورد، مرا صدا مي‌زند. من كرايه داده‌ام ديگر چه مي‌خواهد از من؟
مي‌گويد: داستان جريك جريكو چيه؟
مي‌گويم: چه داستاني…؟
«مگه نديدي با خواهرش رفت شوراي حل اختلاف؟»
«من از كجا بدونم؟»
«مثل اين‌كه نمي‌خواي شبو برگردي خونه؟»
«خب اگه بخواي شب مي‌تونم جلو جمع، تو راه معشور تعريف كنم.»




بهترین داستانهای معاصر فارسی مجید خادم

«بگو او قادر است که از فرازتان یا از زیر پای شما عذابی بر شما بفرستد ، یا به صورت دسته های پراکنده شما را با هم بیامیزد و طعم جنگ را به هر یک از شما بوسیله ی دیگری بچشاند . ببین چگونه آیات گوناگون را شرح می دهیم . شاید بفهمند.»
آیه ی 65 | سوره‌ی انعام


بدی اش این است که وقتی معده ام درد می گیرد، انگار معده ی تمام دنیا درد گرفته است. دیگر نمی توانم بفهمم که چی درست است و چی غلط . درست و غلط نه به معنی درست و غلط . به یک معنی دیگر که آن را هم درست نمی توانم بفهمم . اصلن نمی فهمم وقتی معده درد می گیرم نمی فهمم یا وقتی نمی فهمم معده درد می گیرم . هرچه هست سر درست و غلط است. درست ؟ غلط ؟ درست ؟ غلط ؟ درست ؟ غلط ؟…
نمی دانم چرا . حتی الآن که انگشت های پای راستم را حس می کنم و سنگینی ای که روی هر دو پایم را پوشانده است . حتی با این که تکان نمی خورند . حتی با این که احساس می کنم پای راستم از بدنم جدا شده ، باز هم نمی دانم چرا . یا نمی دانم اصلن چه ربطی دارد . نه فقط حس پا هایم به ندانستنم . هر چیزی به هر چیز دیگری.
نمی دانم تا حالا چیزی در مورد الهامات قبل از یک اتفاق شنیده اید یا نه . نه آن که یک اتفاقی بیفتد و بعد فکر کنید که این اتفاق را قبلن دیده اید. نه، منظورم دقیقن پیش بینی حادثه است. یک الهام غیبی که به هیچ دردی هم نمی خورد . جلوی هیچ چیز را نمی شود گرفت . چون هیچ وقت نمی شود مطمئن شد . اصلن تا بیایی مطمئن شوی ، اتفاق افتاده است . فقط تو می مانی و دهان بازت. از تعجب. از حسرت.
احمد بی سیم چی ماست . همین که الآن کنارم زیر آوار سنگر رفته است و دستش روی دهانم جا مانده.
یکی دو ساعت پیش که وسط نی زار ، کمین نشسته بودیم ، به احمد گفتم چطور می شود که اسم یک جزیره ای را می گذارند مجنون ؟
گفت حتمن جنون داشته.
خوب ، هیچ کداممان نخندیدیم . بعد هم چند تا تیر شلیک کردیم وسط نی زار و برگشتیم . از میان نی ها صداهایی می آمد . کمی مشکوک شده بودیم که خوب ، آن هم چیز مهمی نبود.
به سنگر که برگشتیم ، اول از همه با خط تماس گرفتیم تا کمی آب بهمان برسانند . آب خوردنمان داشت تمام می شد.
توی این چند روز که آمده ایم به این سنگر کمین ، با یک تویوتای بدون اتاق ، چراغ خاموش تا آخر خط می آیند و آب و غذا می رسانند . ما چند متری جلو تر از آخر خط هستیم.
احمد گوشه ی سنگر دراز کشیده بود و زُل زده بود به سقف . یک چراغ فانوس نفتی آویزان بود وسط سقف سنگر که فتیله اش را تا آخرین حدی که فقط خاموش نشود پایین کشیده بودیم . همین هم بی احتیاطی بود.
حتی با این که یک پتو هم آویزان کرده بودیم جلوی در سنگر تا نور بیرون نرود .
سه تای دیگرمان هم آن گوشه ی سنگر خواب بودند . همان گوشه که الآن سقفش کامل پایین آمده .
یکی دو ساعتی شده بود که خوابشان برده بود و به احمد گفته بودم صدایشان نزند تا چند ساعتی راحت بخوابند.
احمد داشت با دهان باز به فانوس نگاه می کرد . هر وقت به چیزی دقت می کرد همین طور دهانش باز می ماند.
گفتم اگر می خواهی بخوابی دهانت را ببند.
از حرفم یکّه ای خورد و دهانش را بست. بعد گفت نمی خواهم بخوابم.
بلند شدم رفتم کنارش دراز کشیدم. گفتم احمد باور نمی کنی، یک لحظه احساس کردم اگر خمپاره ای بیاید و درست بخورد روی سر سنگر…
گفت یعنی نشانه گیری شان حرف نداشته.
گفتم نه ، یک لحظه به چشم دیدم. دیدم که خورد . سنگر پایین آمد و تو که با دهان باز خوابت برده بود…
گفت حتمن دهانم بسته شد. نه؟
گفتم نه ، به پنج تن که دیدم خورد . دهانت پر از خاک سقف شد و بعدش خفه شدی.
بلند شد نشست کنارم و خیلی جدّی گفت می خواهی دستم را بگذارم روی دهانت تا با خیال راحت بخوابی؟

نفر اول
مرخصی همین یک ماه قبل ، شیراز که رسیدم اوّل از همه رفتم چهارراه زند . چند وقت پیشش یک عکس انداخته بودم به نیّت پای طبق . عکس با ریش و سبیل نداشتم . برایم توی ده اُفت داشت.
قبضش را که دادم ، یارو گفت : زود نیومدی؟
گفتم : والله می بینی که گرفتار جنگیم.
یک نگاه ناجوری به سر تا پایم انداخت و گفت : می بینم . می بینم جوون.
عصرش که رسیدم ده ، ننه ام هنوز از صحرا برنگشته بود . گفتم تا نیامده عکس را بگذارم سر طاقچه کنار عکس خدا بیامرز.
بعد که ننه ام عکس را دید دست کشید روی صورت توی عکسم و گفت : حجاب مرد ریش و سبیلشه ننه . خوب تو که شهر بودی کاشکی عکس منم گرفته بودی.
گفتم : ایجوری که نمی شه ننه می باس خودتم باشی . هفته ی دیگه که خواستم برگردم ، تا شیراز همرام بیو تا عکس تو رو هم بندازیم . بعدشم خودم می ذارمت تو مینی بوس برت گردونن .
گفت : حالا چرو اقد هولکی ننه ؟ هفته ی دیگه زود نیس می خوی برگردی؟
خلاصه ننه را بردیم همان عکاسی چهارراه زند . یارو به ننم گفت : حاج خانم برو تو اون اتاق آماده شو تا بیام.
ننه ام دست دست می کرد و انگار دست و پایش را حسابی گم کرده بود . یواش به من گفت : ننه تنها برم ؟
گفتم : ها من همین جا نشسم برو یه دقّه بیشتر نمی شه.
یک قدم رفت سمت اتاق و دوباره برگشت طرف من.
از روی صندلی بلند شدم . با چشم اشاره کرد که بروم نزدیک تر . سرم را خم کردم جلوی صورتش .
گفتم : چت شده ننه؟
چادرش را از جلوی دهانش برد کنار و آرام در گوشم گفت : ننه درد نمی گیره؟

نفر دوم :
ما هم یک ماه پیش با اجازه تان رفته بودیم مرخصی . شیراز که رسیدیم گفتیم آقا قبل از رفتن شهرستان برویم و یک سری به خواهر بزرگترمان که ساکن شیراز است بزنیم . هم احوالپرسی ای کرده باشیم و هم اگر پیغامی چیزی برای خانه داشتند ، ببریم .
دست کردیم توی جیبمان و دیدیم پول هم به اندازه هست . همان جلوی ترمینال به اولین تاکسی گفتیم دربست آخر بنی هاشمی .
راننده زیر چشمی نگاهی به لباس سربازی مان انداخت و گفت : کرایَش می شه دَه تومن .
پوزخندی زدیم و نشستیم صندلی جلو . تا قبل از خیابان بنی هاشمی یک کلمه هم حرف نزد . ما هم که تمام مدّت چشممان از شیشه ی ماشین به مردم کوچه و خیابان بود . همه خیلی عادّی به کاری مشغول بودند . انگار نه انگار خبری باشد .
آقا یک کوچه قبل از کوچه شان پیاده شدیم . بس که راننده نق زد که این خیابان خاکی است و ماشین را تازه شستم و فلان و چنان . ما هم گفتیم به درک ، بزن کنار همین جا پیاده می شویم . به درکش را البته توی دلمان گفتیم .
به هر حال کوچه ی فرعی خانه ی خواهرمان هم ماشین رو نبود . دفعه ی قبل که رفته بودم آن جا ، داشتند کنار خیابان را جدول سیمانی می گذاشتند . می گفتند قرار است آسفالتش کنند . ولی هنوز انگار از آسفالت خبری نبود . فقط زیر سازی کرده بودند و جوی آب کشیده بودند .
چند تا بچه ی قد و نیم قد وسط خیابان گل فَنَّی گذاشته بودند و پای پَتی بازی می کردند .
توپشان که از گل فنّی رد شد و آمد سمت ما ، چشمشان افتاد به ما و سر جا خشکشان زد . بِرّ و بِر نگاهمان می کردند . انگار آدم ندیده بودند .بهشان لبخندی زدیم و آماده شدیم توپشان را تا رسید به ما شوت کنیم برایشان که همان موقع صدای یک هواپیمای جنگی تمام آسمان را پر کرد .
داشت با آن صدای وحشتناکش از بالای سرمان رد می شد که خودمان را پرت کردیم توی جوی سیمانی و دستمان را گذاشتیم روی سرمان .
توپ پلاستیکی که افتاده بود توی جو ، قِل خورد و آرام خورد به سرمان .
صدا که دور شد صورتمان را از توی آب و لجن بلند کردیم . آقا دیدیم بچه ها هنوز همان طور وسط خیابان ایستاده اند و زُل زده اند به ما .
فوری از توی جو بلند شدیم . نگاهی به سر و وضع خیس و لجن شده مان انداختیم . ساکمان را از لب جو برداشتیم و بدون این که برگردیم نگاهشان کنیم ، سریع پیچیدیم توی کوچه ی فرعی خانه ی خواهرمان .

نفر سوم :
یک ماه پیش انگار همه مان بعد از آن عملیات به مرخصی رفته بودیم . من اول صبح رسیدم شیراز . از ترمینال تا محلّه مان راهی نیست . گفتم قدمی بزنم تا هم بعد از چند ساعت یک جا نشستن توی اتوبوس ماهیچه های پاهایم باز شوند و هم این که کمی دیرتر برسم خانه تا مادرم و بچه ها بی خواب نشوند .
نیم ساعتی که رفتم ، دیدم دارند پیاده رو محلّه را سنگ فرش می کنند . دو تا جوان عمله بودند که یکی شان داشت مَلات چاق می کرد و آن یکی هم داشت با تیشه لبه ی سنگ ها را راست و ریس می کرد و می داد دست پیرمردی که انگار استاد کارشان بود . او هم هر سنگ را توی دستش چرخی می داد و از یک طرف می چپاند روی ملات پهن شده ی کف پیاده رو .
همین طور که ایستاده بودم و نگاهشان می کردم ، پیرمرد سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد.
گفتم : یا علی اوسّا خسّه نباشی . به سلامتی دارین سنگ فرش می کنین؟
نگاه چپ چپی کرد و بعد سرش را انداخت پایین . زیر لب چیزی گفت و دوباره مشغول شد.
نشنیدم چی گفت . این بود که رفتم نزدیک تر و گفتم : چی فرمودین پدر جان؟
این بار بدون این که سرش را بالا کند ، همان طور که داشت با زور سنگی را روی ملات فشار می داد بلند گفت : استغفرالله . در واقع داد زد.
ما هم شانه ای بالا انداختیم و راهمان را کشیدیم و رفتیم.
سنگ فرش پیاده رو دو سه روز بعد تمام شد.
هفته ی بعدش که می خواستم بروم ترمینال ، دیدم همان دو تا عمله ی جوان ، یکی شان دارد با کلنگ سنگ های سنگ فرش پیاده رو را می کند و آن یکی هم دارد با تیشه سیمان های چسبیده به کف و اطراف سنگ ها را جدا می کند.
پیرمرد استاد کارشان هم آن طرف تر روی زمین نشسته بود و داشت زیر آفتاب سیگار می کشید.
اول خواستم بروم سراغ پیرمرد ، ولی رفتم سمت آن دو تا جوان و گفتم : یا علی برادرا ، خسّه نباشین به سلامتی دارین سنگا رو می کنین؟
جوان ها دست از کار کشیدند و گفتند : سلامت باشی.
بعد یکی شان گفت : از قرار اوسّامون سنگا رو بر عکس کار گذاشته.
و هر دوتاشان قاه قاه زدند زیر خنده.
خواستم بپرسم مگر این طرف سنگ ها با آن طرفشان چه فرقی دارد ، که دیدم پیرمرد سیگارش را کوفت زمین و همین طور که درهم و برهم یک چیز هایی می گفت ، بلند شد که بیاید سمت ما.

احمد :
خوش به حالتان . شما لااقل ماه پیش مرخصی رفتید . من که همین مجنون بودم . آن موقع عملیات شناسایی بود و باید می ماندم . ان شاءالله از زیر این آوار که کشیدندمان بیرون ، یک مرخصی یک هفته ای درست و حسابی می روم و بعد که برگشتم ، برایتان تعریف می کنم که توی مرخصی ام چه شد.

من :
مرخصی من یک ماه پیش نبود . از اول جنگ تا الآن هیچ وقت نبوده . من حالا توی مرخصی ام . از همین الآن.
همین الآن که انگار یکی از الوار های سقف روی چیزی گیر کرده و روی صورتم باز مانده . احتمالن همین طور شده و اگرنه همین یک ذرّه هوا هم برای نفس کشیدن از لای انگشت های احمد به دهانم نمی رسید.
توی این مرخصی هر چه به خودم فشار می آورم نمی توانم کوچک ترین تکانی بخورم.
راحتم . فقط اگر این درد قدیمی معده توی مرخصی نمی آمد سراغم دیگر هیچ مشکلی نبود . حتی این حس لا مصّب کنده شدن پایم که اصلن نمی فهمم چه طوری است . انگار به کل قطع شده از رانم با این که حسّش می کنم . حتی این سوزش چند جای بدنم که دردشان آشنا است . قبلن هم چند بار ترکش خورده ام . همیشه هم بعدش رفته ام مرخصی . که خوب ، هیچ کدامشان مرخصی درست و حسابی نبود .
جز الآن .
شما که الآن زیر آوار سنگر داشتید از مرخصی هایتان تعریف می کردید ، من داشتم بلند بلند شهادتین می گفتم . می دانم شما صدایم را نمی شنیدید . همان طور که من هم صدایتان را نمی شنیدم .
همه تان آرام آرام خوابیده اید و صدایتان نمی زنم تا لااقل چند ساعتی راحت بخوابید .
صدای موتور ماشین می آید . تویوتای بدون اتاق است که دارد چراغ خاموش نزدیک می شود . آن طرف سنگر نگه می دارد . کنار فانوس سقف سنگر که پرت شده بیرون و هنوز دارد با نور کمی سوسو می زند . یکی شان سریع پایین می پرد و برش می دارد و فتیله اش را تا ته پایین می کشد .
دوباره همه جا تاریک شد . درست نمی فهمم . من چطور داشتم آن بیرون را می دیدم ؟
معده ام لامصّب بد می سوزد . اصلن نمی فهمم .

احمد جان تو را به پنج تن دستت را از روی دهانم بردار . من که نمی خواهم بخوابم .




بهترین داستانهای معاصر فارسی خالد رسول پور

1.
خانم! پناهم بده!

2.
بعد از ظهرِ این بلوک، به شبِ قبرستان می‌مانَد، بس که خلوت است. همان اولش هم به بهروز گفتم یک تومان بیش‌تر بدهیم و از آن بلوک شش، یک واحد بخریم اما مگر بهروز حرف حساب گوش می‌کند؟ می‌گفت یک تومان هم یک تومان است؛ انگار موبایل را هم روی آپارتمان خریده‌ایم و تازه چه فرقی می‌کند این بلوک با آن یکی؟ همه‌ش ده قدم از هم دورند. اما تو هفت ماهی که این‌جا آمده‌ایم و از همان اوایل فقط ما بودیم و این غربتی‌های پایین، کس دیگری نیامد این‌جا، ولی آن یکی بلوک‌ها انگار خشتشان از طلاست و آن‌ یک تومان تا حالا شده شش تومان. اما بهروز انگار نه انگار. می‌گوید این‌جا خلوت‌تر است. بهتر است. کسی بیاید نیاید به درک. فکر من را نمی‌کند. فکر تنهایی‌هایم را در آپارتمانی که همه‌ی‌ پنجره‌هایش به دامنه‌ و تنه‌ی این تپه‌ی لعنتی باز می شود. 

3.
خانم به خدا من راست می‌گویم. اگر همین حالا در خانه‌اش را بزنی می‌آید بیرون. می‌دانم که هنوز آن تو است. از وقتی پیش شما آمده‌ام گوشم به راهرو بوده. صدای رفتنش را نشنیده‌ام. خانم‌ جان تو را خدا به جایی زنگ نزن. من چند دقیقه‌ی دیگر می‌روم. شما تا پایین با من بیا بقیه‌اش با خودم. می‌ترسم تو راه‌پله‌ها دوباره گیرم‌بیاورد. دیوانه است.

4.
روبه‌روی آن یکی‌ بلوک‌ها باز خوب است که چیزی دیده‌می‌شود: آدمی، چراغی، نوری. اما این بلوک لعنتی افتاده آخر همه،‌لای این تپه و این دشت تاریک سوت و کور. خوب گناه من چیست؟ صبح تا شب این‌جا، تنها. مامان هم که فقط یک بار توانسته بیاید پیشمان. آن یک‌بار ‌هم نمی‌دانم چطور شد بهروز پیشنهاد کرد پنجشنبه‌ای برویم و بیاوریمش. تازه فقط دو روز ماند. بهروز حسابی اوقاتش تلخ شد. قرار بود مامان یک هفته پیشمان بماند و پنجشنبه‌ی بعد برش گردانیم. مامان می‌گفت این‌جا ترس برش می‌دارد. به بهروز هم گفت این‌جا را بفروشد و پایین‌تر برود، لای آدم‌ها. همین‌جوری گفت: لای آدم‌ها. بعداً بهروز گفت خواسته‌بود در جواب مامان بگوید مگر این‌جا لای خرهاست؟ و من نخواستم به بهروز بگویم که کاش لای خرها بود. لای ارواح است.
به‌خاطر کار اداره‌ی بهروز نتوانستیم خودمان مامان را برگردانیم. با اتوبوس برگشت.

5.
سر همین خیابان پایینی تورش زدم خانم. البته حالا می‌فهمم که او من را تور زده. خوب… راستش تازه از یکی دیگر تمام شده بودم. پسر جوانی بود. هنوز بچه بود. شانزده هفده سال بیش‌تر نداشت. بلد نبود رانندگی کند. دو سه بار کم مانده بود بزند به در و دیوار مردم. گفتم بده من برانم. گفتم بلد نیستی برانی چرا ماشین بابات را برداشته‌ای؟ من را برده‌بود به خانه‌ی یکی از دوست‌هاش. برگشتنی آن‌قدر از رانندگی‌ش ترسیده بودم که گفتم همین جا سر خیابان پیاده‌ام کند خودم بقیه‌اش را با تاکسی می‌روم. خیلی خوش‌حال شد. دو تومان هم بیش‌تر داد.

6.
اگر بهروز همین حالا سر برسد و تو را این‌جا ببیند چی بهش بگویم دختر جان؟ مگر باور می‌کند؟ باید جایی مخفی‌ات کنم. باید مخفی شوی.

7.
گاهی به سرم می‌زند بروم بالای این تپه‌ی لعنتی. آن‌وَرَش لابد در دورها هم که باشد دریاچه دیده می‌شود. بهروز می‌گوید اگر تپه نبود هر شب می‌توانستیم چراغ‌های پل بزرگ دریاچه را ببینیم و حتا سوسوهای دور جزیره‌ی شاهی* را که شش هفت روستا دارد. بهروز می‌گوید قرار است اداره‌شان تور یک‌روزه‌ای برای گردش در جزیره ترتیب دهد و کارمندها می‌توانند خانواده‌هاشان را هم با خودشان ببرند. هفت ماه است که همین را می‌گوید. حالا هم که هوا دارد سرد می‌شود. بهروز می‌گوید این‌جا زود برف می‌بارد. شاید تا یک ماه دیگر. آخرهای آبان‌.

8.
به خدا اصلاً بهش شک نکردم خانم. مرتب لبخند می‌زد. مرد خوش‌قد و قامتی است. معلوم بود خیلی وقت است دستش به زن نخورده. هی دستم را می‌گرفت و می‌گذاشت داخل جیب‌ کتش و فشار می‌داد. گفتم اقلاً صبر کن برسیم خانه‌ت، بعد. مگر نمی‌گویی خانه‌ت نزدیک است؟ این‌جا زشت است. مردم می‌فهمند. گفت آره نزدیک نزدیک. داریم می‌رسیم. من را پای پیاده از این همه سربالایی کشاند این‌جا. فکرکردم آتشش خیلی تند است و زود تمام می‌کند و می‌روم پی کارم. از راه‌پله‌ که بالا می‌آمدیم یکی‌ دو بار بغلم کرد. فکرکردم اگر او خجالت نمی‌کشد من چرا بکشم؟ من که کارم همین است. این‌ همسایه‌ پایینی‌تان قشقرقی راه انداخته‌بودند. انگار دعوایشان شده ‌بود. به این طبقه که رسید ولم کرد و زود رفت سرِ در همسایه‌ی بغلی شما. کلید را پیدا نمی‌کرد. همه‌ی جیب‌هایش را گشت انگار. هول‌ کرده بود. حالا یادم می‌آید چه با ترس خانه‌ی شما را نگاه ‌می‌کرد.

9.
تا حالا کسی این‌طور در نزده. اصلن از وقتی که در این قبرستان ساکن شده‌ایم کسی در نزده. این غربتی‌های طبقه‌ی پایین سرشان به کار خودشان گرم است و خان و مانت هم بسوزد ککشان نمی‌گزد از بس که همیشه درگیرِ هم‌اند. بیست دقیقه‌ای به آمدن بهروز مانده‌بود. پنجشنبه‌ها زودتر برمی‌گردد.  داشتم سماور را اتومات می‌کردم که در زدند. اصلاً یکی خودش را به در کوبید. بعد با مشت افتاد به جانش. غیر از بهروز و خودم کسی تا حالا از این در تو نیامده‌. البته یکی دو باری هم مامان. فکرکردم لابد زن و شوهر پایینی هستند یا بچه‌هایشان، که از دعوا فرار کرده‌اند این‌جا. دو تا پسر دوقلو دارند، شش یا هفت ساله. همیشه ماتِ بابا و مامان خرشان. داشتند در را از جا می‌کندند. گفتم آمدم. آمدم. یواش‌تر. رفتم و در را باز کردم.

10.
دختر جان! در این بلوک غیر از ما و همسایه‌ پایینی کس دیگری زندگی نمی‌کند. طبقه‌ی بالا که هر دو واحدش خالی است. دو تای پایینی هم مال همان غربتی‌هاست که یکی‌ش را برای اجاره‌دادن خریده‌اند. ما در این طبقه تنهاییم. واحد بغلی خالی است. تا حالا کسی سراغش را هم نگرفته. من که شب و روز خانه‌م و گوشم به همه‌ی صداهای این بلوک آشناست. تو این هفت ماه یک بار هم درِ آن واحد باز نشده. می‌دانم کسی هم آن را نخریده چون همان‌وقت که تازه‌ آمده‌بودیم بهروز می‌خواست ادای صاحب‌خانه‌ها را دربیاورد و آن را بخرد و اجاره دهد که خوشبختانه پولش نرسید وگرنه تا حالا می‌ماند روی دستمان. از آن‌وقت هم کسی نیامده ببیندش.

11.
من مردهای عوضی زیاد دیده‌ام خانم. همه ‌رقمش را. این یکی اصلاً بهش نمی‌آمد. البته همان لحظه‌ی اول متوجه پریدن‌های گونه‌ی راستش شده بودم اما فکرکردم آدم عصبی بی‌آزاری است. تا وارد شدیم پرید و بغلم کرد. گفتم یواش‌تر. خسته‌بودم خوب. این همه سربالایی را پیاده آمده‌بودم. آن پسرک احمق هم حسابی ترسانده‌بودم با آن رانندگی‌ها و بدتر از آن با ناشیگری‌هاش. بار اولش بود بچه. کلی یاد گرفت. اما این یکی جانوری بود خانم. گفتم لابد خیلی وقت است زن ندیده. قیافه‌اش به زن‌دارها می‌خورد. وارد بود. خانه‌ی حسابی داشت. می‌گویی کسی آن‌جا زندگی نمی‌کند اما من خودم دیدم. همه‌چیز دارد. خانه‌اش را معلوم است یک زن راست‌ و ‌ریس می‌کند. مرتب است. اما حیوان نگذاشت بهم بچسبد. با آن هول‌هولکی‌هاش و آن مشت‌و‌مالش و بعد هم که یک‌هو پرید بهم و گردنم را چنگ زد. نفهمیدم چه کرد. یک‌هو نفسم بالا نیامد. چشم‌هام سیاهی رفت. غرش می‌کرد. انگار شیر. یا گاو. یا نمی‌دانم چه زهرماری. می‌خواست بکشدم. در رفتم. نمی‌دانم چطور با زانوهام کوبیدم به سینه‌اش. افتاد پایین. دادکشیدم اما صدایم درنمی‌آمد. افتادم رویش. با مشت زد به صورتم. دیوانه‌ی دیوانه‌ بود خانم.

12.
چی‌ شده؟ کی هستی؟ چی می‌خوای؟

13.
روی گردنش هفت سوراخ بود و خون می‌‌جوشید از آن‌ها. آرام آرام. ردّ ناخن بودند سوراخ‌ها. یکی گردنش را چنگ زده و فشرده و خراشیده بود. خودش هم که لخت بود. مادرزاد.

14.
مردی که می‌گویی، مردی که گونه‌ی راستش می‌پرد، مردی که کلید واحد بغلی را دارد، مردی که خیلی وقت است زن ندیده، مردی که در راه‌پله‌ی ما غریبی نمی‌کند …

15.
خانم جان! شما چند سال از من بزرگتری؟ به قیافه‌ات نمی‌آید بچه داشته باشی. شوهرت حالا حالاست که برگردد. فقط تا پایین راه‌پله‌ها با من بیا. بقیه‌ش با خودم. می‌ترسم این دیوانه تو راه‌پله‌ها گیرم بیندازد.

16.
پریدم تو راه‌رو. نیامد دنبالم. همان‌طور افتاده بود. می‌لرزید. مشت‌هایش را باز و بسته‌ می‌کرد. نگاهش را به سقف دوخته‌بود. دویدم و در را باز کردم. می‌دانستم قفلش نکرده. دقت کرده‌بودم پیش‌تر. آمدم بیرون و خودم را به در خانه‌ی شما کوبیدم. از دم‌پایی‌های جلوی درتان بوی آدم می‌آمد خانم. می‌دانستم یکی خانه است. تا شما نگفتید نمی‌دانستم لختم. نمی‌دانستم زخمی‌ام.

17.
هفت ماه است که این‌جا حبس شده‌ام. بهروز عصرها دیر برمی‌گردد. غیر از پنجشنبه‌ها که از ساعت سه به بعد می‌آید خانه، ‌بقیه‌ی روزها تا ساعت شش و هفت بیرون است. می‌گوید آن‌قدر کار روی سرشان ریخته که اگر می‌گذاشتند شب‌ها هم می‌خواست اداره بماند.

18.
خانم این‌طوری نمی‌شود. می‌روم درمان‌گاه. کلنیک آشنایی می‌شناسم. باید پانسمان شوم. چه‌کار می‌کنی؟ داری از گردنم پاکشان می‌کنی؟ انگار خودم را هم داری پاک می‌کنی! مگر من نوشته‌ی روی تخته‌سیاهم خانم؟ داری خفه‌ام می‌کنی. ولم کن. ولم کن.

19.
این‌ مردی که می‌گویی حتماً تو را می‌شناخته. از تو متنفر بوده. فقط انگشت‌های یک مرد آشنا می‌تواند این‌قدر داخل پوست و گوشت یک زن فروبرود و سوراخ‌سوراخش کند.

20.
پاک پاکش می‌کنم. انگار اصلن گردنی نبوده تا ناخن‌پرچ شود. زیر سرم گردنی ندارم انگار. سرم یک راست روی شانه‌هایم روییده. شال سفیدی را که شبِ پیش از نامزدی‌مان برایم خریدی دور سر و شانه‌هایم می‌پیچم. از محل هفت زخمم خون به آرامی بیرون بزند و برود پایین و بر تخت سینه‌ام جاری شود. بر همان جاده‌ای که به خیال خامت مسافری جز لب‌هایت ندارد. تا بروند. پائین‌تر بروند و به هم بیایند و یکی شوند. انگار رودخانه‌ای از هفت جویبار. و بریزند توی نافم. برگردند به آن وسط. به همان‌جا که من شروع شده بودم و آمده‌بودم تا این جا. تا تو. تا گمم کنی لای این برهوت. تا به دیگرانم بدهی. و سوار ماشین‌هایی شوم که پسربچه‌های ناشی از پدرهای احمقشان می‌گیرند و به در و دیوار مردم می‌کوبند. تا حبس شوم در آغوش مردهایی که مثل تو به دیگرانم می‌دهند.

21.
حالاحالاست که بهروز از راه‌پله بیاید بالا. یا ادای بالا آمدن را درآورد. انگار اداره بوده. خسته است، می‌دانم. چای را دم‌ کرده‌ام. چه‌قدر دوست دارد به محض رسیدن یک فنجان چای جلویش بگذارم. نباید هول شوم. نباید بگذارم ذره‌ای شک کند. وارد که شد دست‌هایش را تو جیب کتش می‌کند. مطمئنم می‌گوید کیفش را داخل ماشین جا گذاشته. شاید این‌بار لبخند هم بزند. من که نباید به رویش بیاورم. تازه اگر بداند که من از همه چیز خبر دارم خودم هم تباه می‌شوم. بگذار این‌بار هم یک‌راست برود دستشویی. این بار هم نگاهش نخواهم کرد. درِ دستشویی را با حالتی بی‌تفاوت پشت سرش ببندد. بعد هجوم ببرد طرف شیر آب. گرم و سرد را با هم باز کند. بازِ باز. و دست‌هایش را زیر آب بگیرد. و لخته‌های خون و گوشتِ گردنم از زیر ناخن‌هایش بزنند بیرون. و چشم‌هایش را در آیینه به چشم‌هایش بدوزد. و شقیقه‌هایش تیر بکشد. و فکر کند من مثل همیشه از هیچ‌چیز خبر ندارم. و باز مثل همیشه خودش را به نفهمی بزند. انگار مثل همیشه از هیچ‌چیز خبر ندارد.




بهترین داستانهای معاصر فارسی علیرضا محمودی ایرانمهر

اگر خوب گوش کنم لحظه‌ای را که از دالان تاریک پلکان وارد حیاط می‌شود تشخیص می‌دهم، چون رِنگ صدای قدم‌هایش ناگهان تغییر می‌کند. وقتی از کنار باغچهٔ رزهای سفید می‌گذرد حتی ملودی و ریتم قدم‌هایش هم عوض می‌شود، انگار دوست دارم آرام‌تر راه برود.
مطمئنم اگر یک پیانو داشتم دنیا را از نو می‌ساختم، چون هیچ چیز در دنیا نیست که صدایی نداشته باشد. مثلاً فقط صدای سرفهٔ او می‌تواند مثل یک عکس رادیولوژی شادی یا غم‌های پنهانش را نشان دهد. کافی است وقتی پنجره‌ها باز مانده‌اند به صدایش که آواز می‌خواند و ظرف‌ها را می‌شوید گوش دهم، آن وقت اگر پیانو داشتم از آن یک والس می‌ساختم.
ساعت هفت صبح او درِ آپارتمانش را که بالای آپارتمان من است دوباره قفل می‌کند. صدای پاشنهٔ کفش‌هایش اوکتاو به اوکتاو از پله‌ها پایین می‌آید، مثل انگشتانی که از روی کلاویه‌های بَم پیانو تا کلیدهای زیر کشیده شوند. من یک آینه در پاگرد نصب کرده‌ام تا از چشمیِ در بهتر بتوانم ببینمش. او جلو آینه می‌ایستد و یک بار دیگر به آرایش لب‌ها و گونه‌هایش نگاه می‌کند. بعد موهایش را که مثل صدای فلوت شفاف است زیر روسری ابریشمی مرتب می‌کند و به طرف حیاط می‌رود.
اگر خوب گوش کنم لحظه‌ای را که از دالان تاریک پلکان وارد حیاط می‌شود تشخیص می‌دهم، چون رِنگ صدای قدم‌هایش ناگهان تغییر می‌کند. وقتی از کنار باغچهٔ رزهای سفید می‌گذرد حتی ملودی و ریتم قدم‌هایش هم عوض می‌شود، انگار دوست دارم آرام‌تر راه برود. بعد صدای در بزرگ آهنی حیاط را می‌شنوم که به هم کوبیده می‌شود. اگر پیانو داشتم آن را با ضربهٔ ده انگشت روی کلاویه‌های بم نشان می‌دادم، مثل کوبش طبل‌های بزرگ درانتهای ارکستر که موومان اول از یک سونات باشکوه را به پایان می‌برند، یک اُورتور بامدادی.
بعد از این دیگر صدایی نمی‌شنوم، اما واقعیت آن است که سکوت امتداد درونی ملودی‌ها است. موومان دوم سونات را باید در سکوت خلق کنم. او از زیر ردیف درختان سپیدار که روی دیوار سایه انداخته‌اند رد می‌شود. این حرکت سایه روشن را می‌توان با صدای بلورین زیلوفون نشان داد. سرِ کوچه آفتاب مثل صدای سازهای بادی برنجی فضا را پر کرده است و او روی سایهٔ کوتاهش آن قدر جابه‌جا می‌شود تا اتوبوس برسد.
حالا او وارد جایی تمیز و پُرنور می‌شود که محل کارش است. از ریتم آرام و جذاب قدم‌هایش وقتی از پله‌ها بالا و پایین می‌رود یا رنگ نارنجی رُژ لبی که همیشه می‌زند، می‌توانم حدس بزنم که در جایی مثل یک آژانس توریستی کار می‌کند. روی دیوار تصاویری از تاج محل ، دیوار چین و تخت جمشید آویخته‌اند.
او کشوی میزش را عقب می‌کشد و لابه‌لای کارت‌هایی بارنگ‌های مختلف، بستهٔ آب نبات و دفترچه‌های راهنما، پاکت دستمال کاغذی را می‌یابد. میز شیشه‌ای را پاک می‌کند. وقتی می‌نشیند آستین مانتویش کشیده می‌شود و آرنج شیری رنگش بیرون می‌زند. به مچ دست راستش دست بندی با آویز چوبی بسته است که وقتی نام مسافران را در بلیت‌هاشان می‌نویسد صدا می‌کنند. صدای این دست بند چوبی را هنگامی که از جلو در آپارتمانم عبور می‌کند شنیده‌ام. حتی یک بار وقتی موهایش را زیر روسری مرتب می‌کرد آن را دیدم.
موقع ناهار سعی می‌کند با احتیاط به ساندویچ گاز بزند تا خط ظریف دور لب‌هایش پاک نشود. آینه‌اش را بیرون می‌آورد و به صورتش نگاه می‌کند. رژ لبش کمی پاک شده. برای حرکت دستی که روی لب‌ها رژ می‌کشد می‌توان همهٔ سازها را در یک ارکستراسیون نبوغ‌آمیز به حرکت درآورد. ویولون‌های ردیف جلو به صدا درمی‌آیند و به طرف سازهای بادی چوبی و بادی برنجی و بعد سازهای کوبه‌ای گسترده می‌شوند.
در انتهای موومان دوم سونات، او از در شیشه‌ای آژانس بیرون می‌آید و در آفتاب اُریب بعد از ظهر به طرف ایستگاه اتوبوس می‌رود. ترانه‌ای را زیر لب می‌خواند که نشانهٔ نوعی خستگی نشاط‌ آمیز است. این ترانه را شب‌های تابستان وقتی ظرف می‌شوید از پنجرهٔ آشپزخانه شنیده‌ام. این موومان را می‌توان با تک نوازی نامنتظرهٔ سازهای غیرمتعارفی مثل فلوت مجاری یا اوکارینا با پایان رساند.
موومان سوم با به هم کوبیده شدن در آهنی بزرگ حیاط آغاز می‌شود. باهر قدم پاهایش از هم جلو می‌زنند. مثل بچه‌ها دوست دارد قدم‌هایش را فقط وسط موزاییک‌ها بگذارد. عبور او را از کنار باغچهٔ رزهای سفید می‌توان با هم‌نوازی یک ویولون و یک ویولون مجسم کرد که مسابقه می‌دهند. در دالان پلکان رنگ صدای قدم‌ها یک بار دیگر تغییر می‌کند. روسری ابریشمی از روی موهای روشنش می‌لغزد و دور شانه‌اش می‌افتد.
صدای دوبار چرخیدن کلید در قفل و بستن در آپارتمان، لحظاتی سکوت می‌سازد. من به سرعت صندلی‌ام را وسط هال می‌گذارم، چهارپایه را روی صندلی محکم می‌کنم و بالای آن می‌ایستم و گوشی پزشکی‌ام را به سقف می‌چسبانم. با این گوشی دست دوم که آن را در یک حراجی خریده‌ام می‌توانم موومان سوم از سونات خود را تکمیل کنم.
قدم‌های او در واریاسونی تازه به سمت آشپزخانه می‌روند. آن‌جا آب یا چیز دیگری می‌نوشد. به طرف اتاق خواب می‌رود. برای چند لحظه صدای پایش را نمی‌شنوم. حتماً حالا ایستاده و دکمه‌های مانتو و لباس‌های دیگر را باز می‌کند. لباس‌ها را همان جا روی تخت می‌اندازد، چون به طرف کمد دیواری که تنها جای آویختن لباس در این آپارتمان‌های کوچک است نمی‌رود. لباس‌ها یکی یکی تا آخر روی تخت جمع می‌شوند.
حالا به طرف پنجرهٔ هال می‌رود. در همهٔ آپارتمان‌های این مجموعه، نزدیک پنجرهٔ هال، آینه‌ای دراز در دیوار نصب کرده‌اند. روبه‌روی آینه ایستاده و تصویر متفاوتی از خود می‌بیند. می‌شود حدس زد که از زیبایی خود لذت می‌برد، چون دارد با خودش چیزی زمزمه می‌کند. ارتعاش صدایش را روی سقف لمس می‌کنم. پوستش در طول روز چرب شده است و در نور پنجره برق می‌زند، بنابراین مثل هر روز تصمیم می‌گیرد به حمام برود و دوش آب سرد بگیرد. این را از صدای لوله‌ها می‌فهمم، صدای لوله‌های آب سرد و گرمی که از توی دیوار رد می‌شوند همیشه با هم متفاوت است.
از تصور آب سرد خوشم می‌آید، انگار لذت گناهی فراموش شده را به یاد آدم می‌آورد. از چهارپایه پایین می‌پرم و به طرف حمام می‌روم. اگر یک پیانو داشتم سونات خود را به سبک آثار شوئنبرگ با چند ضربهٔ سنگین روی نت‌های نامتقارن به پایان می‌بردم.
اما حالا لااقل می‌توانم از آن موسیقی طبیعی که او برایم اجرا می‌کند لذت ببرم. در کانال هواکش سوراخ بزرگی درست کرده‌ام تا صدایش را در حمام بهتر بشنوم. لباس‌هایم را به سرعت درمی‌آورم و داخل می‌روم. زمین سرد است و صدای نفس‌هایم می‌پیچد. او دوش را باز می‌کند، صدای آبی را که یک‌باره تنش را خیس می‌کند می‌شنوم. قطره‌های متصل آب جاری می‌شوند و به طرف چاهک حمام می‌روند. آب در لوله‌ای که زیر سقف حمام من است جاری می‌شود و از گوشهٔ دیوار پایین می‌آید.
حالا او دوش را بسته و با ترانه‌ای دیگر به موهایش شامپو می‌زند. برای خلق چنین لحظه‌ای احتیاج به پیانو هم ندارم، شوپنهاور همهٔ واقعیت را نگفته است: آن جا که عشق آغاز می‌شود موسیقی پایان می‌پذیرد. دوش را دوباره باز می‌کند و آب و کفی که از موهایش جاری ست به طرف چاهک می‌رود. حالا من هم دوش را باز می‌کنم. قطره‌های آب بر پوستم جاری می‌شوند و به طرف چاهک می‌روند. آب در آن‌جا با جریانی که از تن او می‌آید، می‌آمیزد و هارمونی متوازنی از دو صدا می‌سازد. مثل پیچش ملودی‌ها در فوگی باشکوه از باخ. موسیقی من و او در لوله‌ها پایین می‌رود و بیش‌تر و بیش‌تر درهم می‌پیچد. در عمق تاریک لوله ها جریان های ناشناس دیگری جاری است که با جریان ما می‌آمیزد، و درآمیختن آن‌ها با آب تن او حسادت مرا برمی‌انگیزد. حالا در آن اعماق صداهایی جادویی یک رکوئیم بزرگ را ساخته‌اند. اگر گوشم سنگین نبود حتماً آن را می‌شنیدم. اگر این قوز لعنتی را نداشتم، اگر یک پیانو داشتم دنیا را از نو خلق می‌کردم، چون مطمئنم که هر چیز در دنیا صدایی دارد.




بهترین داستانهای معاصر فارسی شیرین ورچه اسمم را صدا نکن

«با سنگ‌ریزه می‌زنم به پنجره‌ت». دقیقاً همین را به او گفت وقتی خانه‌شان طبقه‌ی اول بود و پنجره‌ی اتاقش رو به کوچه باز می‌شد. قرار شد وقتی برگشت، اینطور خبرش کند. حالا طبقه هشتم است. اگر هم بیاید که نمی‌آید، زورش به هشت طبقه که نمی‌رسد. نیمه‌های شب است. از پنجره سرک می‌کشد. تک و توک چراغ خانه‌ها روشن است. به چمن و درخت‌ و شمشادها نگاه می‌کند که از آن بالا ریز و کوچکند و بیشتر به ماکِتی از باغچه شبیهند. پرده را می‌کشد و می‌رود روی تخت دراز می‌کشد. غلتی می‌زند و چشمش را می‌بندد. پلکش سنگین و تنش کرخت می‌شود که یکهو از جا می‌پرد. صدایی به گوشش خورده. چیزی مثل اصابت ریگ به شیشه. حتماً خیال کرده. بالشت را این رو و آن رو می‌کند. تا چشم را دوباره می‌بندد، تق! به پنجره نگاه می‌کند. سر و صدای دیوارهاست. روزها آفتاب می‌خورند و شب‌ها قرچ قروچ‌شان بلند می‌شود. توی رختخواب جابجا می‌شود. سرش را جوری می‌گذارد که گوش‌ها کیپ نشود. مردمک چشم‌ها گشاد شده. شبح اشیاء اتاق به نظرش تکان می‌خورند. میز تحریر و صندلی، سطوحی تاریک و مخدوش‌اند. تابلوی کپی از کار ونگوگ بالای میز، مستطیل سیاه شده. برای اولین تمرین رنگ و روغن، انتخابش کرده بود. جزئیات نقاشی را در ذهن مرور می‌کند. دو زن، یکی با صورت کشیده و پوشیده در شال، توی پارک. قیافه‌ی آن یکی درست یادش نیست اما یک چتر قرمز بالای سرش داشت. میدانی کوچک پشت سرشان است و پرچین‌های سنگی مارپیچ. زنی دیگر هم بود. خم شده و گل می‌چید؛ یا چیزی از دستش افتاده بود؟ گل‌های رنگی. صورتی، قرمز، بنفش، زرد و…
دسته‌گلی که برایش آورده بود، هنوز داشت. خشک شده‌اش را روی دیوار آویزان کرده. خیال چهره‌اش هم گنگ و در هم شده؛ چیزی مثل تصویری در اتاق آینه‌ی سیرک‌ها. صداش را اما همانطور شفاف و واضح به خاطر می‌آورد. «با سنگ‌ریزه می‌زنم به پنجره‌ت».
دوباره تق! دلهره می‌گیرد. گوش تیز می‌کند. سرش را بالا می‌گیرد. تق!. چهارمی. پتو را کنار می‌زند و از جا بلند می‌شود. از پنجره پایین را نگاه می‌کند. هیچکس نیست. از ساختمان‌های روبرو فقط چهار، پنج چراغ به فاصله روشن است. همه خوابند. بر می‌گردد توی رختخواب. پتو را می‌کشد روی سرش. تق! پنجمی، ششمی، هفتمی… لرز می‌افتد به تنش. پتو را کنار می‌زند. چهار‌چشمی دور و برش را نگاه می‌کند. تق! دقیقاً صدای ریگی ست که به شیشه می‌خورد. هر چه چشم گشاد می‌کند، کمتر می‌بیند. مکعب‌های تاریکِ آشنای اتاق، در هم می‌شوند. تکان می‌خورند انگار. تق! مثل فنر از جا می‌پرد. به دو می‌رود سمت در. کورمال کورمال دست می‌کشد. راهرو گشاد‌تر و دراز‌تر به نظرش می‌رسد. تاریکی مطلق، درازی و پهنا را بی‌معنی می‌کند. برق رفته؟ گفته بود سنگ می‌زند که بیاید دم پنجره. قول داده بود برگردد. برنگشته بود.
دست می‌ساید به دیوار. توی مکعب دودی و تو خالی راهرو هیبتی خاکستری جلویش ایستاده. راهش را بسته. می‌ایستد. شاید مامان از خواب بیدار شده. نه. بلندتر است. گوشش هُر هُر می‌کند. تنش نبض می‌زند. صدای او توی سرش می‌پیچد که«نترس!». می‌ترسد. نمی‌تواند برگشته باشد. سایه‌ی خاکستری بازویش را فشار می‌دهد. لبش می‌جنبد و لبخند کجی می‌زند. دندان‌های کدر و کج و معوجی بیرون می‌افتد. می‌گوید« دستمو ول کن». زمزمه می‌کند«گفتم اگه بیام…». بازویش را عقب می‌کشد«دستمو ول کن».  می‌گوید «برات اسم انتخاب کردم». او هاج و واج ایستاده و توی حفره‌ی تاریک دهانش زل زده. «دارم…». می‌گوید«بذار در گوشِت بگم».
نفس گرم گوشش را داغ می‌کند. دستش را می‌گیرد و یک دور او را دور خودش می‌چرخاند. همیشه این کار را می‌کرد. او هم خودش را شُل می‌کرد و روی پنجه می‌چرخید. بابا هم همین کار را می‌کرد؛ وقتی بچه بود. بوی تند و غریبه‌ای مشامش را پر می‌کند. خودش نیست. بوی کاج می‌داد همیشه. دستش را پَس می‌کشد. چیزی توی گوشش خوانده بود؟ مادر گفته بود، پدربزرگ می‌خواسته اسم برایش بگذارد. پرسیده بود چه اسمی؟ «قرآنی. تا اومده بود تو گوشت بخونه، خرابکاری کردی». بعد خندیده بود. همیشه بعد از تعریف کردنش می‌خندید و او هر بار «اسم که داشتم. دارم. این دیگه چه کاریه؟».
نور زرد خفه‌ای راهرو را روشن کرده. درهای بسته مثل بیمارستان…، نه هتل. توی طبقه‌ها که این همه در نبود. صدای خنده و حرف می‌آید. نکند اشتباهی رفته خانه‌ی همسایه؟ نور ملایم زردِ اخرایی روی‌شان افتاده. قالیچه‌ی رنگی ابریشمی، مبل‌های مخمل گلدار، پرده‌ی ضخیم و براق سبز یشمی. گوشواره‌های بلوری لوستر برق می‌زند. دود سیگار، بوی میوه تخمیر شده و الکل به مشامش می‌خورد. صدای موسیقی و خنده و قاشق و چنگال‌هایی که به هم ساییده می‌شوند. از لای در نگاه می‌کند. مادربزرگ ایستاده و چیزی زیرِ گوش مادرش پچ پچ می‌کند. می‌زنند زیر خنده. چقدر جوان و سر حال هستند! دور هم جمع شده‌اند. چرا خبرش نکردند؟ گرم حرف زدن‌اند. سرشان را بر می‌گردانند سمتش اما محلش نمی‌گذارند. بغضش می‌گیرد.
شاید توی تاریکی معلوم نیست. حتی پدر هم لحظه‌ای چشم می‌دوزد به طرفش اما انگار نه انگار. پدر؟ کِی برگشته بود؟ راستی هیچوقت به اسم صداش نکرد. هیچوقت. همیشه می‌گفت بابا جان. اسم که داشت. کدام اسم؟ هر کس یک‌جور صداش می‌زد. مادربزرگ می‌گفت کشمش. پدربزرگ صداش می‌زد حمیرا. دوست نداشت. لجش می‌گرفت. اسمِ خودش را می‌خواست. غیظ که می‌کرد، می‌خندیدند. همه‌شان. «بابا جان اون زیرسیگاری رو بیار»، «کیشمیش خودمی»، «مامان جان اون پیش دستیارو بذار رو میز پذیرایی»، «هووی! با تواَم»، «گفتم بذارن حمیرا، گوش نکردن». «بااز شب اومد، شب اومد، شب اومد، شب…». «من که موهام قرمز نیست». «بدم میاد از حمیرا». صدای خنده‌شان می‌پیچد توی سرش. همه‌شان هستند. به او نگفتند. انگار وجود نداشته که بخواهند خبرش بکنند یا نکنند.
پدربزرگ گفته بود «نذاشتی کارمو بکنم دختر!». چی می‌خواسته توی گوشش بخواند؟ اسمی حتماً توی ذهنش بوده. مادر می‌گفت شاید توی قرآنش نوشته باشد. عمه‌ها گفتند نیست. مادر می‌گفت دروغ می‌گویند. بعد از مرگ پدربزرگ، قایمش کرده‌اند. شجره‌نامه‌شان را پشتِ جلد نوشته بوده. اسم قرآنی‌اش را هم نوشته بوده؟ تا لبش را گذاشته دمِ گوشش، خرابکاری کرده. خندیده‌اند. پدربزرگ چشم غُره رفته. خنده‌شان را خورده‌اند. مادر برده بشورتش. یادشان رفته. گند زده به مراسم نام گذاری‌اش. خودش که یادش نیست. اختیار که نداشته. شاید هم داشته. فقط همین کار از دستش برمی‌آمده.
می‌خواهد برگردد توی اتاق. کجاست؟ درها بسته است. کلید ندارد. باید برگردد. تاریک است. برق رفته؟ از کجا برگردد؟ آن وقت که باید بر می‌گشت، نیامد. حالا هم که آمده، می‌خواهد اسمش را عوض کند. خودش نبود. بوی غریبه می‌داد. اسمش؟ « دلم می‌خواد خودم یه اسم مخصوص برات بذارم. یه چیزی که فقط خودم صدات کنم». چرا نگفته بود نه؟ قرار بود وقتی برگشت، با سنگ بزند به پنجره‌ی اتاقش. «اگه دیروقتم برسم اول میام پیش تو. حواست باشه». بر نگشت. مرده‌ها بر نمی‌گردند. یک جایی می‌ماند. تا نمیری هستند.
دست می‌کشد به دیوار. زیر دستش خالی می‌شود. راه پله است؟ همینجاست حتماً! توی تاریکی نفهمیده. اشتباهی آمده بیرون. توی راهرو طبقه‌ی بالاست؟پله‌های پاگرد است. کورمال پایش را می‌سراند روی پله‌ها. یک، دو، سه،… پنج… توی تاریکی پنجه می‌کشد به هوا که زیر پایش خالی می‌شود و توی مایع غلیظ و گرمی فرو می‌رود. دالان تاریک، دور سرش می‌چرخد. مِهی خاکستری دورش را می‌گیرد و می‌پیچد و گردابِ تونل، مکعب می‌شود. سکندری می‌خورد. دستش را تکیه می‌دهد به دیوار.
نور ضعیفی ته راهرو سوسو می‌زند. اتاقش؟ نه، تالار است و یک میز سنگی بزرگ. صندلی‌ها هم سنگی‌اند. انگار به زمین چسبیده باشند. گوشه‌ی میز، کتابی با جلد قهوه‌ای‌ست و یک کلید نقره‌ای. قرآن پدربزرگ است؟  برش می‌دارد. کتاب را باز می‌کند. برگه‌های زرداب بسته خالی‌ست. نوشته‌ای ندارد. ورق می‌زند. همه‌ی صفحه‌ها خالی‌ست. برگِ آخر هم سفید. نه اسمی، نه حتی نقشِ درختی. شجره‌نامه‌ی خانوادگی می‌بایست شکلِ درخت باشد. همه می‌خواستند اسم رویش بگذارند. مخصوص خودشان. مادر گفته بود «بابات خودش رفت تنهایی شناسنامه گرفت. اسمتم خودش گذاشت». هیچوقت هم صداش نکرد. «دخترم»، «دختره‌ی وقیح»، «بابا جان»، «حرف بهت میزنم سرتو بنداز پایین بگو چشم دختر!». سرش گیج می‌رود. اتاقش کجاست. اتاق خودش را می‌خواهد. اسم خودش را می‌خواهد. اصلاً خودِ خودش را می‌خواهد صدا کند. چی بود اسمش؟
درهای بسته پشت هم قطار شده‌اند. مُشتش را باز می‌کند. کلید، توی دستش زنگار بسته و مات شده. باید به یکی از این درها بخورد. راهرو مثل آب راکد، ساکت و دم‌کرده است. چرا هیچ‌کس نگاهش نکرده‌بود؟ چرا اصلاً منتظرش هم نبودند؟ درها شماره ندارد. همه‌شان بسته‌اند. از کجا بفهمد کدام است؟ عین هم‌اند. در و دیوارها یک سره کِرِم چرک‌اند. جلوی یکی‌شان می‌ایستد. دست می‌ساید. بینی‌اش را می‌چسباند به درز. نفسش را تو می‌دهد. بوی شمشاد به مشامش می‌خورد. کلید می‌اندازد. می‌چرخاند. می‌رود داخل. در با ناله‌ای پشت سرش بسته می‌شود. خالی و خاکستری‌ست. تخت و صندلی و فرش و میز و خرده ریزها نیستند. چهار دیواری است و مستطیلِ تاریکِ پنجره. کنار قاب می‌ایستد و بیرون را نگاه می‌کند.
پیرزنی با صورت کشیده و چادر چیت گلدار، توی پارک دارد می‌رود. شبیه مادربزرگ است.کنارش زن جوانی چتر قرمز دستش گرفته و بالای سرش می‌چرخانَد. قیافه‌اش پیدا نیست. میدانی کوچک پشت سرشان است. زنی دیگر خم شده و… گل می‌چیند؟ گل های خاکستری. ارغوانیِ تیره، زرشکی، زردِ اخرایی. باریک‌راه‌های مارپیچیِ توی محوطه، به میدانی کوچک و تو خالی می‌رسند. اسم… اسمش چی بود؟ کسی چیزی توی گوشش خواند؟ پدر که هیچوقت اسمش را صدا نکرد. او هم قرار بود بیاید اسم روش بگذارد. صداش کند. نیامد. چند تا اسمِ گفته و نگفته برایش گذاشتند؟ اسم خودش…
اصلاً خودش هر روز می‌تواند یک اسم برای خودش انتخاب کند. هر چیزی که دوست داشته باشد. مگر چه اشکالی دارد؟ امروز بنفشه، ارغوان، سپیده یا آبی. فردا سیما، پریچهر، مارال، کتایون یا مهتاب. زیر لب می‌گوید«کاش باران بیاید». باران هم به نظرش اسم قشنگی می‌آید. ‌دستش را لب پنجره می‌زند زیر چانه. نفس عمیقی می‌کشد. بوی خاک و شمشاد مشامش را پر می‌کند. بعد باریکه راه‌ها را که به باغچه‌ی وسط میدان رسیده، می‌شمارد. «یک، دو ، سه، … پنج»،… تق!




بهترین داستانهای معاصر فارسی آرش محمودی

حالا سه روز است که حزقیال رفته. با خانواده‌اش کوچ کردند به نمی‌دانم کجا و با رفتنش تمام جشن‌های ما تعطیل شد؛ یعنی شاید اگر من هم جای او بودم می‌رفتم. خودم شاهد بودم که در آن شقِ گرما چه کردند با تن ِشیث. درست مثل رفتاری که با اسب‌های زخمی می‌کنند. لاشه را می‌اندازند کنار جاده و رهایش می‌کنند به حال خودش. پدرم می‌گوید تمام شد و رفت، این حرف‌ها را جایی نگو. می‌گوید اصلاً غلط کردی سرِ خود با یک یهودی راه افتادی رفتی بوشهر. به تو چه مربوط؟…
آن شبی که همه چیز به هم ریخت، رفته بودیم خانه‌ی حزقیال برای جشن سایه‌بان‌ها برنامه بچینیم. هر ماه جمع می‌شدیم آنجا و لیست می‌گرفتیم. شیث تازه پول فرستاده بود و حزقیال به یکی از بچه‌های قوم گفته بود کوشر می‌خواهد. کوشر داغ و گوشت گوساله‌ی جوان… آن‌ها رسم و آیین خودشان را داشتند و ساز مخالف زدن‌های شان با محله، همیشه به نفع مان تمام می‌شد. وقت‌های جشن و عزاداری تنها جایی بود که قوم، خطای پدربزرگشان، یعقوب را فراموش می‌کردند و خانواده‌ی شیث را می‌پذیرفتند.
ماهم با حزقیال می‌رفتیم توی مراسم‌شان. من و مرزبان. می‌رفتیم توی جشن‌های خانوادگی‌شان می‌رقصیدیم. سه بار در سال جشن‌های بزرگی می‌گرفتند و چند بار هم مراسم دیگری داشتند؛ و من و مرزبان برای هرکدام لحظه‌شماری می‌کردیم؛ یعنی آرزومان بود وگرنه کجا می‌توانستیم با دختران بلندقد و موخرمایی برقصیم؟ دخترانی که دهن‌های شان بوی کوشِر می‌داد. کوشرهای بی‌غشی که ما تا پیش از آن حتی در شعرهای خیام هم ردشان را نزده بودیم. بوی گیج‌کننده‌ی کوشرِ گیلاس و انگور وحشی قاطی می‌شد و ما هنوز نخورده مست می‌شدیم. اگر حزقیال نبود کجا می‌شد این‌جور لذت‌هایی را تجربه کنیم؟ مگر توی خواب‌هایمان. به بهانه‌ی سفره‌داری و پای منقل کباب ایستادن و سرخ کردن پنیرِ عید می‌رفتیم وسط عیش و نوش‌ها و مجلس را گرم می‌کردیم. می‌خواندیم، می‌رقصیدیم، تقلید دیگران را درمی‌آوردیم و آن‌ها کیف می‌کردند…
مرزبان گفت که شراب گرم و گوشت گرم، آن‌هم توی این ماه گرم، خر قبرسی را از پا در می‌آورد چه برسد به ما!
و حزقیال جواب داد: زیاده‌روی نمی‌کنیم. همین که شنگول شدیم دست می‌کشیم و می‌رویم پای دو اشکفته و تا خودِ صبح آواز می‌خوانیم! شهر از آن بالا خیلی قشنگ است.
بعد گفته بود اگر به‌جای شیث باشی چه می‌کنی؟ وسط تپه‌های ماهوری دارد حفاری می‌کند.
مرزبان گفت واقعاً حفاری می‌کند؟ حزقیال خندیده و گفت: حفاری که نه ولی کلاف‌های زنجیر را می‌سرانند توی حفره‌ای بزرگ و می‌رود زیر سایه‌ی کپرها می‌نشیند. بعد دستور می‌دهد زنجیرها را بکشند بیرون…
می‌خواست روایت‌های دیگری هم از شیث و گرمای خزنده‌ی بوشهر بگوید که تلفن شان زنگ زد. مادرش گوشی را برداشت و بعد از کمی جیغ کشید. مردی گفته بود شیث ایست قلبی کرده ولی حالش خوب است و زنده مانده. توی درمانگاه صحرایی خوابیده. بعد گوشی را قطع کرده بود. یکهو انگار طوفان شد. حزقیال تندی خودش را به تلفن رساند و شماره را دوباره گرفت. مردی که ندانستیم کی بود، همان حرف‌ها را تکرار کرد.
حزقیال عجله‌ای ساک برداشت تا بزند به جاده. قرار شد من همراهش بروم و مرزبان بماند و نگذارد قوم چیزی بفهمند. آن‌ها تنها یهودی‌های محله‌ی ما بودند و برعکس آنچه از یهودی‌ها می‌دیدیم، وضع مالی خوبی نداشتند. نه اینکه فقیر باشند نه. ولی مثل بقیه‌ی قوم مال و مکنتی نداشتند و سهمی از بازار یهودی‌ها نمی‌بردند. رانده شده بودند و برای همین بود که شیث رفته بود تنگستان و توی دلِ یکی از تپه‌های ماهوری کار گیر آورده بود.
شیث بیست سال از حزقیال بزرگ‌تر بود و حکم پدر را داشت برای خانه. دو خواهر هم داشتند که هرکدامشان پی زندگی خودش بودند. خیلی سال می‌گذشت از مرگ پدرشان. توی جاده، بین پیچ‌وخم‌های شاه‌آباد،  نزدیک بلوط‌های پیر، تصادف کرده بود و یکجایی میان قبرستانِ مسلمان‌ها و یهودی‌ها خاکش کرده بودند. از آن روز شیث مجبور شده بود کار کند و خرج خانه را بدهد. ما زیاد شیث را نمی‌دیدیم فقط سالی یک‌بار می‌آمد و زود هم برمی‌گشت. هر بار که مرخصی می‌گرفت، حزقیال تا یک مدت غیبش می‌زد. می‌گفت شیث دوست ندارد با کسی گرم بگیرم. برای همین دلِ خوشی ازش نداشتیم. او هرماه پول می‌فرستاد و حزقیال می‌رفت پول را از رابط تحویل می‌گرفت. پول کمی نبود و تا آخر برج خوب می‌گذراندند. ولی زیاد طول نکشید تا همه چیز به هم بریزد.
حزقیال که خوف کرد، تنگ غروب راه افتادیم و با سوباروی چالاکی تاختیم سمت بوشهر. توی راه حزقیال به زبان عِبری دعا می‌خواند و راننده با تعجب نگاهمان می‌کرد. حزقیال نذر و نیاز می‌کرد شیث زنده باشد. حتی شده‌یک تکه گوشت باشد، فقط نفس بکشد. من دلداری‌اش دادم که هیچی نیست وگرنه حتماً می‌گفتند. نمی‌دانستیم وقتی از تنگه تلفن زدند، ساعت‌ها قبل‌تر، شیث مرده بود. راننده به گاز می‌رفت و مثل راننده‌های مسابقه مدام فرمان را به این‌سو آن‌سو می‌چرخاند. از شاه‌آباد که رد کردیم حزقیال یک‌لحظه انگار شیث از یادش رفته باشد، برگشت طرفم و گفت: پای آن بلوط‌ها بود که پدرم لاوی مُرد.
دست دراز کرد آن‌سوی جاده که شبح بلوط‌های پیر معلوم بود. از لاوی داستان‌های زیادی شنیده بودیم. توی جشن‌ها که می‌رفتیم گاهی به پچ‌پچ قوم گوش می‌دادیم. لاوی بعد از مرگ یعقوبِ سوخته، برای اینکه از قوم انتقام بگیرد، هیچ‌کدام از پسرهایش را ختنه نمی‌کند؛ و این شاید بدترین جواب به رفتار بزرگان قوم با پدرش بود. حزقیال گفته بود نباید این زخم کهنه را خراش دهیم و ما هم پی‌اش را نگرفته بودیم…
توی مسیر فقط یک‌بار توقف کردیم و آب یخ گرفتیم. نُه ساعت بعد هم رسیدیم بوشهر بی‌آنکه کسی حرفی زده باشد. توی بندر اولین چیزی که محاصره‌مان کرد، بوی تند ماهی بود. انگار ماهی غول‌پیکری دهنش را باز کند و توی صورتمان نفس‌های گرم بکشد.
آدرس را از بومی‌ها پرسیدیم و خیلی زود رسیدیم تنگستان. چند تپه و دشت را رد کردیم. راننده ترسیده بود لاستیک بترکاند و با احتیاط می‌رفت. هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم دل‌شوره بیشتر می‌شد. آن بالا کلاتی بود روی کوه و انگار کوره‌ی آجرپزی بود آنجا. هنوز سپیده نزده بود ولی هرم گرما افتاده بود به جانمان. راننده پای آخرین ماهوری پیاده‌مان کرد و گفت از آن جلوتر نمی‌تواند برود. جاده پر از کلوخ‌های نوک‌تیز بود. مجبور شدیم پیاده برویم. باید از باریکه راه موج‌داری بالا می‌رفتیم تا به کلات برسیم. حزقیال مثل بچه آهویی که از رمه جامانده باشد، یالِ تپه را گرفته بود و تیرکش می‌رفت. مثل وقت‌هایی که می‌رفتیم پای دو اشکفت. عاشق کوه بود و دره‌های پر بلوط را دوست داشت. از بچگی همین‌طوری بار آمده بودند. حزقیال تعریف کرده بود که یعقوب آن‌ها را می‌برده توی دره‌های سراب و راز و نیاز یادشان می‌داده. می‌گفت: صدا که پژواک می‌گیرد خدا حواسش جمع می‌شود و دنبال صداها می‌گردد.
انگار ما هم رفته بودیم دعا بخوانیم. جای پرتی بود. سینه کشِ تپه، دهانه‌ی تونل مانندی داشت و نزدیک دهانه، سازه‌های سفید و غول‌پیکری بود. شبیه ساختمان‌های دوطبقه. بی‌امان بالا رفتیم و رسیدیم به مکعب‌های پیش‌ساخته. حزقیال با لگد در چوبی یکی از سازه‌ها را کوبید. چراغ لانه روشن شد و پیرمردی ژولیده و خواب‌زده بیرون آمد. انگار از زیرخاک درآمده بود. لایه‌ای نازک از غبار، هیکلش را پوشانده بود. لباسی ارتشی داشت و آرم و درجه هاش را کنده بود. از رد درجه‌های کنده شده معلوم بود که لباسِ گروهبانی بوده. یک گروهبان چاق و کوتاه قد. پیرمرد چشم هاش را مالید و گفت: مگر سر آوردید؟ چه می‌کنید وسط این بیغوله؟
حزقیال گفت: من برادر شیثم.
و پیرمرد انگار مار غاشیه نیشش زده باشد به خودش آمد و چند تا سرفه‌ی خشک زد. همان لحظه یقین کردم که شیث مرده. پیرمرد از پشت در چراغ‌قوه‌اش را برداشت و آمد بیرون.
حزقیال گفت: برادرم کجاست؟
پیرمرد نور قوه را انداخت طرف دشت و ساختمان آجری قرمزی را وسط دشت نشان داد. گفت: بیمارستان صحرایی.
شبیه مدرسه‌ای قدیمی و کوچک بود تا بیمارستان باشد!. بعد لنگ زنان رفت توی تاریکی و صدای غرشی بلند شد. سیمرغِ قراضه‌ای از تاریکی بیرون آمد و نورافکن هاش نور دواند به محوطه. چراغِ چند تا از اتاقک‌ها روشن شد و شبح سیاه آدم‌ها پشت پنجره‌ها معلوم شدند که با هم حرف می‌زدند. حزقیال دست‌هاش را کومه کرد نزدیک دهن اش و ها کرد. چند بار پشت هم. توی گرما یخ‌زده بود. حس کردم او هم بو برده. پیرمرد جلوی‌مان ترمز کرد. خم شد و در را محکم هل داد سمت ما تا باز شود. حزقیال از رکاب سیمرغ بالا کشید و رفت توی کابینِ جلو. من هم سوار شدم و کنارش نشستم. پیرمرد بی تکان مانده بود و مُرده گاز می‌داد. حزقیال گفت: راه نمی‌افتی؟
پیرمرد بی‌آنکه حرفی بزند به روبه‌رو اشاره  کرد. بعد در یکی از مکعب‌ها باز شد و مرد میان‌سالی بیرون آمد. کله‌اش را تراشیده بود و ریش کم‌پشتی داشت. درحالی که قفل کمربندش را می‌بست و زیپ شلوارش را امتحان می‌کرد، رفت توی کابین عقب. نه سلامی کرد و نه حرفی زد. با دست به شانه‌ی پیرمرد زد و سیمرغ از شیب تپه پایین رفت. افتادیم توی جاده‌ی سنگلاخی. پیرمرد آرام و به‌دقت می‌راند. حتی یک‌دفعه هم ما را نگاه نکرد. قدری که رفتیم، مرد میان‌سال گفت: شما حتماً برای شیث آمدید.
حزقیال جلدی برگشت و گفت: بله.
مرد گفت: چرا به ما دروغ گفتید؟
عقب‌گرد کردم و چهره مرد را دیدم. حزقیال گفت: چه دروغی؟
مرد اخم کرد و گفت: شیث به ما نگفته بود آسوری است.
گفتم: شیث آسوری نیست.
مرد گفت: پس چی؟
حزقیال گفت: برادرم کو؟
مرد گفت: این جواب من نبود.
حزقیال برگشت و هیچ نگفت. مرد هم ادامه نداد. بعد از کمی سکوت گفت: شیث برای ما دردسر درست کرده. دو روز است داریم جواب پس می‌دهیم.
حزقیال بازهم سکوت کرد. گفتم: چه دردسری؟
مرد زیر گلوگاهش را خاراند و گفت: سین جیم.
سیمرغ از رمپ شنی گذشت و دشت وسیعی پیدا شد که جاده‌ای باریک وصلش می‌کرد به ساختمان کهنه‌ی بیمارستان. دور نبود ولی پیرمرد سرعتش را زیاد کرد و گرد و خاک دور سیمرغ را گرفت. نزدیک که می‌شدیم چراغ‌های بیمارستان روشن شد و یک نفر با روپوش سفید آمد توی ایوان. سیمرغ  پای ساختمان خشکه کرد و حزقیال به دو از پله‌ها بالا رفت. ما هم پشت سرش رفتیم. مردی که روپوش سفید داشت جلومان را گرفت. پیرمرد نفس‌زنان گفت: این‌ها برادرهای شیث اند.
و من یک‌لحظه جا خوردم. از اینکه برادر شیث شده بودم. ما هیچ صنمی با هم نداشتیم. اگر بچه‌های محل حرف پیرمرد را می‌شنیدند دست‌بردار نبودند. همیشه به ما طعنه می‌زدند که چرا با یهودی‌ها دمخور می‌شویم؛ و ما هر بار می‌گفتیم رفاقتمان فقط محض کوشر خوردن و با دختران رقصیدن است. ولی راست و دروغش را خودمان هم نمی‌دانستیم… وارد ساختمان که شدیم، یک راهرو باریک بود و چند اتاق کوچک. ته راهرو بر دری دو لنگه و چوبی نوشته بودند اتاق عمل. از آنجا به دالانی برخوردیم که می‌رفت زیرزمین. چند پله که رفتیم، بوی تند الکل صنعتی پخش شد. مرد گفت: اینجا سردخانه اس.
و حزقیال زانوهاش سست شد و دست گرفت به دیوار. انگار آب یخ ریختند توی صورتش. کار از کار گذشته بود دیگر.
حزقیال گفت: خودم می‌دانستم
بعد از جایش بلند شد و دل‌قرص کرد. اصلاً جای سردی نبود. فقط از طبقه‌ی بالا کمی خنک‌تر می‌زد. وسط اتاق تخت کهنه‌ای بود و یک کیسه دلقی سیاه دراز بود روی تخت. مرد جلو رفت و زیپ کیسه را کشید و از دو طرف بازش کرد. صورت شیث بیرون افتاد. حزقیال، شیث را که دید بی‌اختیار اشک ریخت و دوید طرفش. صورت شیث سفید شده بود و دور لب‌هاش کبود. ورم کرده بود از گرمای زیرزمین. فرصت نکرده بود ریشش را بزند. زلفِ پیچ‌دار و خرمایی‌اش افتاده بود یک‌ور. شبیه به نقاشی‌های مسیح شده بود که روی گلدان‌های چینی می‌کشند. حزقیال پیرهن درید و خودش را انداخت توی بغل شیث. دکمه‌های پیرهنش شبیه دانه‌های تسبیح ریخت روی موزاییک‌ها. مثل کامله زن‌ها شیون می‌کرد و دست خراش می‌داد. بلندش کردم و کشیدم اش طرف دیوار. آن سه نفر همان‌طور مات ایستاده بودند و نگاهمان می‌کردند. مرد سفیدپوش گفت: ما همه‌ی کارهاش را انجام دادیم. هر وقت خواستید می‌توانید جسد را ببرید.
بعد از جیب روپوش چرک مرده‌اش برگه‌ای درآورد و دستم داد. گواهی فوت بود. چون توی بیمارستان تمام کرده بود کالبدشکافی‌اش نکرده بودند. ازم خواست همراهش بروم.
رفتیم توی پاگرد. مرد گفت: ما خیلی عذاب کشیدیم تا قضیه جایی درز نکند.
گفتم: مگر شیث آدم کشته؟
گفت: نه ولی شیث دروغ گفته به ما. وقتی معاینه‌اش کردم جا خوردم.
گفتم: اگر راست می‌گفت قبولش می‌کردید؟
گفت: حتماً می‌دانی که هرکسی را اینجا راه نمی‌دهند. ما هرکدام از یک‌وری آمدیم.
گفتم: همین حالا می‌بریمش که خیالتان راحت باشد.
مرد چند قدم رفت و برگشت. گفت: منتها ما آمبولانس نداریم.
گفتم: یعنی چه آمبولانس ندارید؟
گفت: دو روز پیش رفته بندر برای تعمیرات.
گفتم: پس چرا شیث را ندادید با خودش ببرد؟ شاید زنده می‌ماند.
گفت: قلبِ جوان که می‌ایستد، مثل نارنجک‌های دستی منفجر می‌شود. امیدی به بازگشت نیست.
گفتم: حالا ما شیث را چطوری ببریم؟
گفت: با یکی از ماشین‌های شرکت.
گفتم: توی این گرما؟ می‌خواهید بیشتر از این باد کند و کبود شود؟ این آدم خانواده دارد.
گفت: چند قالب یخ بگذارید کنار جسد بعد که به بوشهر برسید وسیله زیاد است. می‌توانید از این ماشین‌های یخچال دار کرایه کنید.
جوری بی‌خیال حرف می‌زد که انگار داشت از لاشه‌ی حلال‌گوشت‌ها می‌گفت. چند تا سند را از کمد طوسی‌رنگ توی پاگرد بیرون کشید و داد امضا بزنم. بعد رفت تا با ماشین‌های شرکت هماهنگ کند. برگشتم توی سردخانه. حزقیال را بردم کناری و برایش جریان را گفتم. آتشی شد و می‌خواست برود دنبال مرد. نگذاشتم. پیرمرد و مافوقش از سردخانه زدند بیرون و آرام از پله‌ها رفتند بالا.
وقتی از بیمارستان رفتیم بیرون آفتاب نوک زده بود و صدای خروس‌ها می‌آمد. آن‌طرف‌تر وانت آبی‌رنگی جلوی ورودی پارک شده بود و راننده‌اش روی کاپوت نشسته بود و سیگار می‌کشید. انگار هم آن‌وقت که ما از غار حرکت کردیم او هم پشت سرمان آمده بود. اسمش ممدو بود. «ممدو نخل». فامیلی عجیبی داشت. دو طرف ماشین اش را داده بود برایش نقاشی بکشند. طرحی از نخل و آفتاب. ممدو تنها بومی معدن بود. می‌گفت با شیث خیلی ندار بوده و همیشه دو نفری می‌رفته‌اند تفریح و ساحل‌گردی. نزدیکمان شد و تسلیت گفت. بعد گفت: من می‌برم‌تان بوشهر.
چند قالب بزرگ یخ را پهن کرده بود روی بار. همان‌جا منتظر ماندیم تا تن شیث را بیاورند. دو نفر با لباس‌های کرمی رنگ، کیسه‌ی سیاه را آوردند و رها کردند روی یخ‌ها. کیسه سُر خورد و به تیغه‌ی آهنی ته وانت کوبیده شد. حزقیال به تندی گفت: های حرام لقمه چه می‌کنی؟
یکی‌شان کمر راست کرد و گفت: حرامزاده تویی و آن جد نجس ات.
حزقیال مثل تیر از کمان در رفت و با هردوشان گلاویز شد. به لهجه‌ی غلیظ عبری فحش می‌داد و هر بار یکی را می‌گرفت. من و ممدو رفتیم میانجی کردیم. من ولی پنجه‌ام را محکم توی گوش یکی‌شان خواباندم. منگ شد و با کون زمین خورد. حزقیال، با پیرهن دریده وسط معرکه بود. دو سه مشت که انداخت خسته شد و عقب نشست. کارگرها گیج شده بودند و تهدید می‌کردند. بلوف می‌زدند. بعد رفتند روی بلندی سکو ایستادند.
پیرمرد و بقیه هم آمدند. انگار نه انگار که جنگی شده، به ردیف ایستاده بودند روی سکو منتظر بودند ما شرمان را کم کنیم. ممدو سوار شد و دور زد. حزقیال روی بار نشست کنار شیث. زدیم به جاده. بندر که رسیدیم زور گرما بیشتر شده بود و آب از سوراخ‌های کف وانت راه گرفته بود. ممدو ما را برد پاتوق وانت‌های یخچال دار ولی کسی حاضر نشد شیث را توی یخچال اش بگذارد. هوا هر دم داغ‌تر می‌شد و کیسه‌ی مشکی نرم وارفته شده بود. انگار با لباس‌هایمان پریده بودیم توی حوض پر از آب. ممدو که دید فایده ندارد گفت شیث را به خانه‌اش ببریم و شبانه راه بیفتیم. چاره‌ای نداشتیم.
ممدو خانه‌ی کوچکی داشت و یک زیرزمین به قاعده‌ی مساحت خانه. چند قالب یخ خریدیم و شیث را بردیم زیرزمین. هرچه کردیم حزقیال نیامد بالا و همان‌جا کنار شیث مشغول دعا خواندن شد. ندانستم چطور شد که رفتم توی یکی از اتاق‌ها و دراز کشیدم. وقتی بلند شدم نزدیکای غروب بود. حزقیال و ممدو یخ‌ها را جاسازی کرده بودند و شیث را خوابانده بودند میان یخ‌ها. بعد حزقیال رفت توی اتاق و به مادرش تلفن زد. چیزهایی به عبری گفت. هرچه بود درباره‌ی شیث بود. حرف‌هاش که تمام شد، رفتیم سمت بازار.
حزقیال یک ظرف کوچک مسی و پارچه‌ی متقالی سفید خرید. نگفت برای چه می‌خواهد. بعد زدیم به جاده و حزقیال پتوی سربازی را پهن کرد روی یخ‌ها. بغل شیث خوابید و دست حلقه کرد دور گردنش. نمی‌دانم باید چه می‌کردم. کلافه بودم. کاری ازمان ساخته نبود. مسافت زیادی در پیش بود و باید خودم را پرت می‌کردم از آن وضع. با ممدو گپ زدم و او از شیث گفت و من از حزقیال. بکوب می‌راند و سیگار می‌کشید و خاطره می‌گفت. توی شرکت، ممدو تنها کسی بوده که می‌دانسته شیث یهودی است. می‌گفت شیث به اسب بخار مشهور بوده بس که کار می‌کرده و خسته نمی‌شده. شیث خیلی از رازهاش را به او گفته بود حتا داستان پدربزرگش را. من از جشن‌ها و عیش و نوش‌ها گفتم برایش و او از خطای یعقوب و رانده شدن از قوم.
پدر بزرگشان زنی غیر یهودی گرفته بود؛ یعنی مسلمان بوده و همین مثل خال سیاهی شده و افتاده بود به دامن‌شان. حزقیال می‌گفت حالا ما هم باید سری توی سرها می‌بودیم ولی یعقوب برای اینکه بهانه‌ی خانواده‌ی عروس را ببرد، شهادتین خوانده و صوری مسلمان شده. بعد که به خواست اش رسیده، برگشته میان قوم ولی دیگر تحویلش نگرفته‌اند و در جشن «موت پِسَح» با اکراه قبولش کرده‌اند. وقتی همه توی کنیسه جمع شده‌اند برای جشن آزادی، یعقوب و زنش وارد می‌شوند و سایه‌ی درهای بزرگ کنیسه و دو عاشقِ خطاکار می‌افتد به سنگ‌فرش‌های مصری. قوم برمی‌گردند و در سکوتی غریب، آن‌ها را نظر می‌اندازند.
حزقیال می‌گفت این قصه‌ای است که همه‌ی قوم می‌دانند. حتی صدای تق‌تق کفش‌های آن دو نفر توی کنیسه‌ی شلوغ را از خاطر نبرده‌اند. قضیه‌ی عشق ممنوعه باعث شده بود خانواده آرام آرام دور شوند از قوم و خانه‌شان را جدا از قلمرو بنا کنند. چند بار بزرگان قوم جمع شده بودند تا شاید او را مجاب کنند که رضیه را طلاق بدهد ولی زیر بار نرفته بود.
حزقیال می‌گفت: از خیلی‌ها شنیده که یعقوب تاجر قهاری بوده ولی چند بار مشکوک زمین می‌خورد و قوم هیچ کاری برایش نمی‌کنند و کسی دستش را نمی‌گیرد. شاید خواسته بودند حربه‌ای بزنند تا سر عقل بیاید و رضیه را رد کند؛ که او کوتاه نیامده بود. بعد به یعقوب هشدار داده بودند که فقط می‌تواند در مراسم «بخشش» شرکت کند. آن‌هم تنهایی. تا شاید یک روزی خدای موسا از سر گناهانش بگذرد؛ و چه متلکی گفته بودند به یعقوب با آن حرفشان.
هرچند سال‌ها بود که از آن عروسی گذشته بود، ولی هنوز رگه‌هایی از آن عهدشکنی یعقوب و سرکشی لاوی در یاد قوم مانده بود…مابین حرف‌های مان چند بار سر ایست و بازرسی‌ها پیاده‌مان کردند و تن شیث را ورانداز کردند. بعد مدارک را چک می‌کردند و از بیمارستان صحرایی استعلام می‌گرفتند. سر آخر، هوا تاریک به همان بلوط‌‌ستان میان راهی رسیدیم. همان‌جا که لاوی مرده بود. حزقیال به شیشه زد و خواست توقف کنیم. ممدو آرام رفت توی حاشیه‌ی جاده. حزقیال گفت که جاده خاکی را دور بزنیم و برویم پشت نیم تپه که جاده معلوم نباشد. وسط بلوط‌ها. رفتیم. بعد آرام شیث را پایین آوردیم و خواباندیمش زیر سایه‌ی پیر بلوطی خمیده.
صدای جیرجیرک‌ها درآمد. حزقیال رفت وسط درخت‌ها و چوب‌های خشکیده را کول کرد و روی تختی، دورتر از درخت‌ها خالی کرد. رفتیم کمکش. نگفت با آن همه چوب قرار است تن شیث را به آتش بکشد. تکه‌های چوب را به نظم کنار هم چید و یک مستطیل بزرگ درست کرد. بعد ازمان خواست تن شیث را از کیسه رها کنیم و ببریمش روی مستطیل. رسم شان بود. یعقوب را هم سوزانده بودند. گفت نمی‌خواهد مادرش شیث را در این وضعیت ببیند. با تنِ باد کرده و چشم‌های سیاه و لب‌های کبود…
ممدو با تردید رفت چهار لیتری بنزین را آورد و داد به حزقیال. بعد دنبال فندکش گشت. یک نخ سیگار گُر داد و فندک را گذاشت توی جیب حزقیال. ازش خواستیم صبر کند تا ما فاصله بگیریم. برگشتیم پشت تپه و تا آنجا که می‌شد دور گرفتیم. گاهی ماشینی از کنارمان رد می‌کرد و چراغ می‌زد. بعد منتظر ماندیم و خیره شدیم به شبح بلوط‌ها. بعد صدای گُرپه مانندی بلند شد و نور زردِ آتش پاشیده شد به دشت. دود آبی رنگِ بلوط‌ها راه گرفت به آسمان. شبیه جشن سایه‌بان‌ها بود.

وسط بیابان بودیم و رقص نور و شبح بلوط‌ها را سیر می‌کردیم که پیدا و پنهان می‌شدند. صدای حزقیال پژواک گرفته بود و ممدو یکسره پک‌های طولانی می‌زد و سیگار به سیگار روشن می‌کرد. نمی‌دانم چقدر گذشت تا زور شعله‌ها کم شد و ستاره‌ها گم شدند ولی حزقیال از پشت تپه بیرون زد با آن ظرف کوچک مسی که در پارچه‌ی متقالی سفید پیچیده بود. بقچه را دو دستی گرفته بود و آرام به‌طرف ما می‌آمد…




بهترین داستانهای معاصر فارسی به انتخاب بهدین اروند بخش دوم

فردا صبح بودکه پژاره از راه رسید؛ با چمدانی سنگین و آماده ی همکاری با آقای مهراندیش، دوست پدرش. نگاه متعجب او را گذاشت پای این که لابد باورش نشده دختربچه ی آن سال ها این قدر بزرگ و خانم شده. بزرگ آن قدر که آمده به این شهر کوچک مرزی برای تجارت. این را پدرش با نامه از مهر اندیش خواسته بود.پژاره از این سفر راضی بود. تا به حال سمن دشت را ندیده بود. آدرس دقیق داشت. برای منطقه ی ماسویه یعنی همین جا، با راننده ای بلدراه انداخته بودند توی جاده ی فرعی و از کنار آزاد رود، نیزارها را رد کرده بودند و حالا ایستاده بود با چمدانی سنگین پر از لباس و کتاب هایی که با آنها بازرگانی را آموخته بود. ته چمدانش، زیر همه ی این ها هم یک نی لبک کوچک بود.

« تعجب نکرده بودم. می دونستم طبعا اون دختربچه، خانمی شده. باورم نمی شد که اومده. آخه ما، یعنی من و چن تا راهنمای محلی تمام راسته ی آزاد رود رو گشته بودیم دنبالش. و اون صدا. اون صدای عجیب! آخه این چه صداییه؟ با خودم اینو گفتم. صدای پرنده زیاد شنیده ام. ولی این یه جوری آخرِ صداشو می کشه که تن آدم ریش ریش میشه.انگار میگه لالایی لالایی. باید تموم نیزارهارو بگردیم. حواصیل ها دسته دسته همه جا هستن. با اون پشت های آبی خاکستری شون.پاهای زردشون توی آبه. یه دفه چرا بر میگردن و به ما زل می زنن؟با هزارتا چشمِ سرخ. آخه پژاره کجا بود که حالا اومده؟ اون جا فقط وسایلش رو پیدا کردیم. من و چن تا راهنمای محلی. چه گودال تاریکی! نیزار ِپر و پیمونی بود. ولی پژاره اون جا نبود. اون حواصیل تنها، یه دفه پرید و رفت. نوک دراز و باریکش رو همه اش فرو می کرد توی اون نی. اون نی که توی نیزار از همه بلند تر بود. بعد اون صدا،لالایی لالایی. اولش فکر کردم این پسربچه هه، چی بود اسمش؟ اسمت چیه پسر؟ گفته بود قبلا. اسمم دانسته پسر ماه پروین. آره خودشه. فکر کردم دانسته دروغ میگه. یا خیالاتی شده. این جایی ها میگن زیاد به آب یا نیزار نیگا کنی یه جورایی میشی و میری دنبال مادرِ آب .یا تو چشم سرخ یه مشت حواصیل خیره بشی نمی فهمی یه دفه مث خودشون میشی. چه میدونم. ورت میدارن با خودشون می برن. گفتم  دانسته هوا ورت داشته. گفت نه آقا خودمون شنیدیم بعدشم دیدیم. ولی من و اون چن نفر ندیده بودیم. اون چمدون سنگین رو از کجا آورده؟ چرا ما کنار نیزار ندیدیمش.  هیچکس حتی توی ماسویه همچین کسی رو با چمدونش  ندیده.ولی حالا پیدا شده و اومده همین طوری راست وایساده روبروم».

« اسم مون آقا؟ دانسته، پسرِ ماه پروین»
عرق کرده بود. روی پوست سیاهش قطره قطره مانده بود و نمی چکید.
« به خدا راس میگیم آقا»

راست می گفت. صدا را شنیده بود. آن صدایی که تن آدم را ریش ریش می کند. شبیهِ لالایی لالایی. نه مثل صدای ننه پیرزالوها. نه. یک جوری  از توی نی. آن نی بلند توی نیزار. حواصیل از پهلویش جمب نمی خورد. دانسته خواست خیره نشود توی چشم سرخ حواصیل. یادش بود قبلا یکی دوتا از بچه ها هوایی شدند و با حواصیل ها رفتند. ولی این حواصیل تنها بود. رنگ زرد پاهایش روی آب ، تریشه تریشه می شد. پشتش پر از خال خال سفید و قوز کرده. نوک تیزش را می کرد توی نی. بعد آن صدا.

لالایی لالایی.
« چرا زل زده به من؟» دانسته توی دلش گفت.
« چرا تنهاس؟ چرا نمیره پیش بقیه؟ چی می خواد از این نی بلند؟» دانسته داشت به این ها فکر می کرد.

دانسته که مادرش ماه پروین هی می گفت اگر زیاد زل بزند ورش می دارند می برند، پا گذاشت به دو. برای مهراندیش باربری می کرد. دوید تا رسید جلوی خانه ی او پا برهنه. چشم ها را هم گذاشت و داد زد. گفت و گفت. از صدا. از لالایی لالایی. از چشم سرخ حواصیل. از نوکش که می کند توی نی بلند. همان جا توی نیزارِ کنار آزاد رود. صدا تن آدم را ریش ریش می کند. دانسته چند بار شنیده بود. ولی این دفعه حتی دیده بود و پا گذاشته بود به دو. طوری دویده بود که آن مرد را ندید. همان که داشت می پاییدش.

« نمی پاییدم پسره رو. مونده بودم حیرون که چرا مونده حیرونِ حواصیله. حالا این صدا چیه؟ تن آدم یه جوری میشه. اصلا نشنیده بودم تا حالا. از بغلِ آزاد رود زیاد مسافر بردم. اون دفه شب بود انگاری.مسافر گیرم نیومد. زدم به راه یه بنده خدا. همچی ترسید هرچی داشت رو کرد و دِ فرار. بد نبود. ساعت، پول. مصطفی خانوم کارش درسته. دوره گردی تیارت می دادیم. منم زن پوش بودم.ننه پیرزن میشدم یا کلفت مثلا. از همون موقع انقد گفتن مصطفی خانوم مصطفی خانوم، موند روم. رفقا گذوشتن. »

زن پوش بود ولی دله دزدی و کیف زنی هم می کرد. سر تکه ای طلا با چاقو زد به رفیقش و ضربه کاری از آب در آمد.هی خون،هی  خون و درجا تمام کرد. مصطفی پاهای او را گرفت و کشاندش و انداخت زیر پل نیمه ساخته. همان نصفه شبی راه افتاد. هی سوار و پیاده شد. رفت ورفت و رفت تا رسید به سمن دشت. نزدیک مرز جنوبی.سبیل و موهایش را زد ولی اسمش را عوض نکرد. مسافرکش شد. از همان سمن دشت مسافر می برد به روستاهای پودنه یا طرف شبستران. ولی بیشتر ماسویه. بلدِراه شد کم کم. ولی هنوز دستش کج بود.بوی پول کیفورش می کرد. ولی به پژاره نگاه چپ نیانداخته بود. حواسش فقط پی آن چمدان سنگین  بود.دید او نشسته  زیر سایبان آن مغازه منتظر ماشین. هنوز آن صدا نبود. هنوز حواصیل ها دسته دسته بودند. چرا دختر زل زده به نیزار؟ مگر نمی داند مادرِ آب می آید می بردش؟ بعد باید با پاهای دراز و زرد بایستد توی نیزار و هی توی یک نی بلند صدا بزند. چه صدایی! از آن صداها که تن آدم را ریش ریش می کند. آخرِصدایش را بکشد مثل لالایی لالایی.چمدانش سنگین بود.

«بهم بگین مصطفی خانوم. همه میگن عادت کردیم دیگه.  راه بیفتیم خانوم؟چیزی جانمونه؟»

بعد دیده بود از توی آینه که حواس او پی نیزار است. رنگش سفیدِ گچ. لابد فهمیده. فهمیده که مصطفی می خواهد سرکیسه اش کند. وگرنه که این غریبه ها فوری هوایی نمی شوند. حواصیل ها با آن چشم های سرخ زل زده بودند به مصطفی. فرمان از توی دستش در آمد و چرخید. قاپید و دوباره گرفتش. خودش را جمع و جور کرد.

« خداییش نمی خواستم. نفهمیدم چی شد. رنگش شده بود عینهو میت. سرم سنگین شده بود.آخه حواصیلا هزارتا هزارتا جیغ می زدن بال بال  میزدن. عکس آبی خاکستری شون افتاده بود تو آب. دفه اول بود اینقد عرق کرده بودم. یه الف دختر که این همه هول و ولا نداره مصطفی خانوم. ولی داشت. به امام زمون داشت. یه صدایی می اومد. گفتم حکما مام هوایی شدیم رفتنی هستیم از بس زل زدیم به این آب»

ولی پژاره یک دفعه ازکجا پیدایش شد؟ مگر رنگش مث گچ نشده بود؟ شده بود ولی نمی دانست. آب تکان می خورد و بازتاب هزاران پای زرد را تریشه تریشه می کرد. پشت های آبی خاکستری شان خال خال سفید داشت. نیزار پر بود از نی های کوتاه و یک دست. نمی شد چشم برداشت. مگر ندید مصطفی آمد و در عقب را باز کرد. آچار شلاقی را برد بالا. آورد پایین. بعدیکهو ترسید.چرا از سر پژاره یک قطره هم خون نیامد؟ دیگر به نیزار خیره نبود. حواصیل ها همه برگشتند و زل زدند به مصطفی. پس کو پژاره؟ نیست. روی صندلی عقب نیفتاده چرا! فقط وسایلش بود.همین. تند تند گشت و پول و طلاها را کشید بیرون. کناره ی نیزار خیس و نرم بود. مصطفی پس پسک رفت و چمدان را انداخت توی گودال . گاز داد و رفت. فرمان توی دستش می لرزید.پژاره کجا غیبش زد؟گذاشت به حساب این که دختر آن قدر زل زد به نیزار تا هوایی شد و لابد با حواصیل ها رفت. وگرنه چرا نبود؟ مصطفی ولی ندید که یک نی بلند همان موقع از نیزار در آمد.بلندتر از همه.حتی نشنید آن صدا را. شبیه لالایی لالایی که تن آدم را ریش ریش می کند. پژاره آنجا بود. توی آن نی بلند .  مادرِآب نکشانده بودش پایین. با حواصیل ها نرفته بود.و آن حواصیل تنها آمد و ماند پیشش. نوک بلندش را کرد توی نی.صدای پژاره  آمد که آخرش را می کشید شبیه لالایی لالایی. دانسته هم چند روز همین را می شنید. دانسته چند روز حواصیل تنها را می دید که از کنار نی بلند جمب نمی خورد. صدای لالایی لالایی تا تهِ نیزار می رفت. حتی مادرِآب هم شنید. مهر اندیش هم شنید با آن راهنماهای محلی. پی پژاره گشتند. دانسته گفته بود چه ها دیده. مادرش ماه پروین ،که از این چیزها زیاد دیده بود مهراندیش را به صرافت انداخت و راه افتادند. مصطفی همان دور و برها از دور بلندترین نی را می پایید. ولی خیره نمی شد به چشم های سرخ حواصیل تنها . از ترس هوایی شدن و باهاشان رفتن. آن صدا. تن مهراندیش را ریش ریش می کرد. هیچی نبود.کنار آب یک مشت خرده ریزه فقط. ولی خود پژاره نه. صدایش را حواصیل از توی نی بلند می شنید که می رفت می رسید تا مادرِ آب.

پژاره حالا از کجا آمده و خوشحال از سفرش ایستاده روبروی مهراندیش؟حتی نمی داند ته چمدانش زیر لباس و کتابها، یک نی لبک کوچک بود. هنوز هم  هست. نی لبکی که اگر حواصیلی با چشم سرخ به او زل بزند از تویش صدایی می آید. شبیه لالایی لالایی که  حتی تنِ مادر آب را ریش ریش می کند.




برگزیده برترین داستانهای کوتاه میثم رمضانی

درخت پیر ، هنوز باور نکرده است/ بهار ، از تنه‌اش ، سال‌هاست رخت بربسته/ دلخوش شده، به دخیل‌های سبز زنان روستا / و عابرانی، که از فاصله‌های دور و نزدیک می‌آیند/ و فکر می‌کند/ از این حامگی‌های خیالی/ یحتمل، همین روزها/ انجیرهای درشت سرخ آبی/ به شاخ و برگش، خواهد شکفت!…


مامان می‌گوید: خیال‌بازی نه، بگو خل‌بازی.
و شاید هم می‌خواهد بگوید؛ چولمنگ. آخر، موقع گفتن خل‌بازی، اَطوار لب و صورتش، یک جوری غنچه می‌شود، که حس می‌کنم، می‌خواهد بگوید؛ چولمنگ!
یحتمل، چولمنگ را از جایی شنیده، که این روزها، دغدغه ذهنی‌اش شده و دلش می‌خواهد بایستد روبروی من و خیلی محکم، همین جمله را بگوید و نمی‌گوید. تازگی‌ها، توی کابوس‌هایم، به شمایل پدر در می‌آید و مثل تو، که توی خوابت ، به من گفته بودی؛ پفیوز، او هم می‌گوید؛ چولمنگ!
مامان فکر می‌کند، خیال‌بازی، حاصل تنهایی‌های من است. به پدر می‌گفت: با این خل‌بازی‌ها، دور نیس روزی که ماخولیا بگیره و سر از دیوونه‌خونه در بیاره.
به آن‌ها نگفتم تخم این بازی را، تو در ذهنم کاشتی. نگفتم حالا برای خودش درختی شده تنومند با یال و کوپالی حجیم. و بی‌خیال همه حرف و حدیث‌ها، هنوز دلخوشم به این که می‌توانم خیال‌بازی کنم، عین تو. و از این بازی لذت ببرم. یکیش، همین اواخر، که ویار زیارت گرفته بودم. فکر کردم بمانم، با تو بروم. مامان گفت: باز خل شدی؟!
نماندم تو بیایی. با خیال تو آمدم.

ساک و بساطم را سپردم امانتداری و از صحن اتابکی، آمدم جلوی ایوان آیینه. پاهایم، بعد از هفت هشت ساعت نشستن یکنواخت توی اتوبوس، رمق تمام کرده بود. سنگین و کرخت. خیالت ولی جلوتر از من، رفته بود صحن عتیق، روبروی ایوان طلا. سایه‌ام را که همپای خودش ندید، نیم‌چرخشی به عقب انداخت و از طاق ورودی رواق، کفش‌هایم را دید که پرچ شده‌اند به کف حیاط. سراسیمه آمد و دست‌هایم را گرفت. مردمک‌هایم، سرجاشان نبودند. تو گفتی: نرو ری‌را، نرو.
گفتم: تو چرا رفتی، نیما؟ چرا؟!
گفتی: رفتنو که بایستی رفت. رود، اگه نره که رود نیس، مردابه. موندن دلیل میخواد ری‌را!
و من که تمام آن سال‌ها، دلیل ماندنت نبودم، گفتم: دلتنگتم نیما، کجایی پس؟!
پره‌های بینی‌ام را بین دو انگشت شست و سبابه‌ات، فشردی و تو دماغی گفتی: میگ میگ!
که من، خنده‌ام ترکید و مردمک‌هام از آن پس و پشت‌ها آمدند و گفتم: هنوز یادته؟!
و دوتایی، خندیدیم و نشستیم لبه‌ی حوض. نگاهمان به ایوان آیینه بود و به زن و شوهری جوان،که تکیه داده بودند به دیواره ایوان و دخترکی دوازده سیزده ساله، که ازشان عکس می‌گرفت …
تو گفتی: بریم راسته تالاب عکس بگیریم ری‌را؟!

سر ظهری که از شالیزار، مسیرمان را انداختی به سربالایی سرسبز «بالِندون»، زور پاهات به رکاب دوچرخه ۲۸، نچربید و جفت‌مان را پیاده کرد. تو داشتی با صدای بلند آواز می‌خواندی: نشود فاش کسی، آن چه میان من و توست… و من نشسته بودم ترک دوچرخه و لبه‌ی دامنم رفته بود لای زنجیر و کم مانده بود، جر بخورد. گوشه‌های روسری ترکمنی را ضربدری، از پشت گردنم، زیر بافه‌ی موهای پرکلاغی‌ام، بستم و گفتم: می‌ریم کجا؟!
گفتی: بریم راسته تالاب، چن تا عکس بندازیم؟!

بند دوربین ۱۱۰، دور مچ‌ات بود و دوربین با حرکت تن و پاهات، لق می‌خورد و گاهی، تنه می‌زد به فرمان دوچرخه. تالاب را دور زدیم و در امتداد رودخانه‌ی «سیدرو» رفتیم تا دهانه‌ی جنگلگ «سیوپا» ، که باقیمانده جنگل‌های قدیمی بود و بعد از آن خشکسالی بزرگ دهه‌ی سی، چهل و چندتایی، درخت باقی مانده بود. باورت می‌شود نیما؟ حالا از آن همه بلوط و توسکا و افرا و راش، فقط دو تا بلوط مانده که یکیش، زمستان پارسال، اریب شده روی رودخانه و نیمی از ریشه‌هاش زده بیرون!؟ همین روزهاست که مثل پهلوان پیر و فرتوت، جلوی بادهای مغرور پاییزی به خاک بیفتد.
گفتم: فشارم افتاده تو ظلّ گرما، میترسم رو دستت بمونم.
با آستین کوتاه پیراهنت، یکی دوبار، عرق صورتت را گرفتی و گفتی: خب بعدش، یه تنی هم به آب میزنیم، بلکه حالمون جا بیاد … چطوره؟!
گفتم: دیوونه، مگه اومدیم استخر خصوصی؟!

و بی آنکه منتظر پاسخ‌ات باشم، فکر کردم، شاید تو هم گرما زده شده‌ای و خون به مغزت نمی‌رسد. چشمهات که به زلالی آب خورد، دوچرخه را خواباندی روی کرفون و پلم و گزنه، بی آنکه، لباست را از تن بکنی، دوربین و ساعت را انداختی توی دمپایی و نوک پا دویدی و تلپی نشستی وسط رودخانه. انگاری که سال‌ها سال، توی کویر لوت حبس‌ات کرده، حسرت آب و شنا به تنت مانده بود. عمق آب تا زیر زانوها بود و من ترسان و لرزان، دامنم را چین دادم و کشیدم بالا. پاهایم را سپردم به خنکایش و خم شدم و قنوت قنوت، آب پاشیدم به صورتم. کمر که راست می‌کردم، باد نمور مثل کولرهای قدیمی اوجنرال شروع به کار کرد و روح، به تنم بازگشت. تو، با همان لباس خیس و آبچکان رفتی و از بین آن همه ممرزهای پیچ در پیچ و خارهای بی‌پیر، به اندازه دو تا مشت تمشک سیاه و قرمز برایم چیدی. تمشک‌ها را که با ولع می‌خوردم، سرت روی پایم بود و من تکیه داده بودم به «اِسپه‌دار» . توی آن هیاهوی تیلر و کمباین و آوازهای محلی کارگران شالیزارها، داشتیم به شرشر آب گوش می‌کردیم و نگاهمان به هم نبود. من به چریدن گاوها توی زمین فوتبالِ آن طرف رودخانه، خیره بودم و تو هم به آسمان و بازی باد و ابرها؛ ابرهای سفید و پشمکی که هر از چندی شمایلی به خود می‌گرفتند؛ گاه به هیئت نوزادی خندان،که چهار دست و پا به سمت شئی رنگارنگ می‌دود، گاه به شکل ماری، کله‌بزی شاخدار یا دست آخر، به جنازه زنی حامله، که توی دریا غرق شده و حالا آمده روی آب.
گفته بودی: زیباترین صدای دنیا چیه، ری‌را؟!
و من، دست برده بودم لای موهای تنک و کوتاه‌ات و گفته بودم: صدای وجدان آسوده!
تو هم، غلت زدی و دمر شدی روی سنگ‌ها. دو تا تمشک قرمز از کفم گرفتی و انداختی توی دهانت. گردن راست کردی و نیشخند زدی که: کجاس این گوهری که میگی؟!
می‌خواستم انگشت‌هایم را بکشم تا روی سینه چپ‌ات و بگویم: این جا زیر این دنده‌هات …
و نکشیدم. شکل تفنگ، درست کردم و لوله‌اش را سمت ننه حوا گرفتم و گفتم: اونجاس داره میاد!
دوربین را از توی دمپایی در آوردی و گفتی: خودشه.
گفتم: شوخی کردم!
گفتی: دوتا کلوزاپ، چندتایی لانگ شات!
گفتم: چی چی رو لانگ شات، کلوزاپ؟ اون جلو پاشم بزور می‌بینه، چه جور میتونه عکس بگیره؟
گفتی: خواهش می‌کنم ری‌را، نزاری بره.

دوربین را خواسته ناخواسته، گرفتم و رفتم سمت ننه حوا. داشت برای پسرش – داوود – و کایرها ناهار می‌برد. با یک دست، ساک حصیری را می‌کشاند و با آن یکی دستش، کلمن رنگ و رو باخته، عقب‌تر از پاهاش می‌آمد. چند قدم که راه می‌رفت، خسته می‌شد و ساک و کلمن را رها می‌کرد تن سنگ و کلوخ ها. با بال‌های لچک یشمی، که دور گردنش ول بود، عرق دور لب‌ها و پیشانی را پاک می‌کرد و دوباره، برشان می‌داشت و با همان «کلوش» جلو بسته، لخ لخ راه می‌رفت. موهای حنابسته‌اش در مسیر «گله وا»، گاهی جلوی چشم‌هایش می‌آمد و مثل برف‌پاکنی که ناکوک کار کند، می‌ماسید روی صورتش و او هم دستی برای کنار زدنشان نداشت. دست بردم و موهایش را پشت گوش‌های چروکیده‌اش، قایم کردم و سنجاق سوسکه‌های خودم را قرض دادم به سرش. ایستاد و زل زد به من، بلکه برایش آشنا جلوه کنم. گفتم: منم، ری‌را، دختر آقای اسفندیاری.
سرتکان داد، که یعنی؛ بله شناختمت! دوربین را دادم دستش و گفتم: ننه جون یه عکس از من و…
خواستم بگویم؛ نامزدم، گفتم: از من و نیما می‌گیرین؟
نگاهش به دوربین، خاص بود. انگار که شئی مشمئز کننده، دیده باشد.
گفت: پاهام درد می‌کنه، نمی‌تونم هر روز خدا، این راه خراب شده رو برم و بیام.
تو سرت پایین بود و نگاهش نمی‌کردی. گفتی: گمونم نشنیده، بلندتر بگو.
پیرزن، نفسش را پوفی بیرون داد و گفت: واا!!… چرا اینقد محفوظ به حیا؟؟ مگه من دختر هیژده ساله‌ام، که سرشو میزاره پایین؟

و خندید. تو، جای خالی آن همه دندان‌ها را ندیدی. حتی وقتی پوست صورتش را کشید و گفت: از چی میترسه، از این چروکا یا از این گیس سفید رنگ شده؟!
دوچرخه را آوردی کنار ما و جک زدی. ساک و کلمن را به دو طرف فرمان، آویزان کردی و از ما که فاصله می‌گرفتی، گفتی: من اینا رو می‌برم، همین جا نگهش دار تا برم و بیام.
با پلک‌هام خاطر جمعت کردم و گفتمش: اون سالهاس به کسی نیگا نمیکنه. تو چشای کسی زل نمی‌زنه!
و نگفتم: اون از خودش ترسی نداره، ترسش از توئه که به چشای سبزش نگاه کنی و دربندش بشی مث من!
ننه حوا هم، درست در بزنگاه عکس گرفتن، مدام به انگشت‌های خودش و دکمه قرمز دوربین، نگاه می‌کرد و دستش کج و معوج می‌شد و از زمین و آسمان عکس گرفت الا من و تو. بعد از هدر دادن یک حلقه فیلم ۲۴ تایی kodak ، برگشتنا از سرپایینی تالاب، دوچرخه‌ات حایل ما بود. تو می‌گفتی؛ جان رکاب زدن ندارم. یاس و دلخوری از قیافه‌ات بیداد می‌کرد. برای این که فضای ذهنی‌ات را کمی به بی‌راهه ببرم و از فکر حلقه از دست رفته، خلاصت کنم، گفته بودم: تا وقتی این چشا باهاته، هیچ وقت اسیر نمیشی نیما!

تو اما آن قدر حرف نزدی، حرف نزدی، تا رسیدیم سر کوچه، زیر درخت نارنج. چند تایی سیرسیرک لای شاخ و برگ سپیدار و انار همسایه‌مان، آواز دسته‌جمعی راه انداخته بودند. انگار که توی گوش‌هایم کسی یک بند دف می‌زد. دست‌هایت را گرفتم و فشار دادم. تو داشتی نگاهم می‌کردی و من در حال غرق شدن توی مردمک‌های سبزت بودم که گفتم: فکر اون همه غل و زنجیر باش که باید، به پای اسرات ببندی!

دوچرخه را دور زدم و از لبخندت بوسه گرفتم و هیچ ترسی نداشتم، آن ساعت از روز کسی معاشقه‌مان را ببیند. بعدها که رابطه عاشقانه‌ات را با گاو شیرده‌تان دیدم، دلم می‌خواست من هم، یک جفت از این چشم‌ها داشتم. محال ممکن است، آن روزها را از خاطره برده باشی. صبح علی‌الطلوعی که می‌رفتی طویله و می‌نشستی روی چارپایه کوچک. بعد، پستان گاو را انگل به انگل می‌دوشیدی توی سطل مسی پابلند. من توی چارچوب در می‌ایستادم و سینه‌هام غنج می‌زد برای دست‌ها و چشم‌هات. انگار نه انگار که هنوز ساعتی از معاشقه‌مان نگذشته، باز دلتنگ دست‌هات می‌شدم. و می‌دیدم، گاو سرکش، چگونه با بوی تو رام می‌شود و هی، گردن می‌کشد که تو را ببیند. مادرت راست می‌گفت؛ گاو به هیچکس، جز خودت پا نمی‌داد، حتی در اوج خشم و یاغی‌گری. بعد که سطل شیر را می‌دادی دست من، غشوی حلبی را از «چاجِ» الوارهای سقف بیرون می‌آوردی و موهای تنش را شانه می‌کردی. حیوان هم، مثل یک معشوقه، برای تو ناز می‌کرد و شاخک‌های زنانه‌ام را حساس می‌کرد و من آن لحظات، هووی قدرتمندی را جلوی خودم می‌دیدم و از این که هیچ کاری ازم برنمی‌آید، مستاصل بودم. حسودی‌ام می‌شد و فکر می‌کردم این چهارپا، بیشتر از هر کسی چشم‌هایت را دیده.

تو که حسادت را از نگاهم می‌خواندی، می‌گفتی: اگه تو هم اون همه زیبایی رو تو چشای این زبون بسته ببینی مست چشاش میشی.
و بارها در معاشقه‌های بعدی‌مان، اعتراف کردی که دلت می‌خواهد کلوزاپی از چشم‌های درشت سرمه‌ای‌اش بگیری و بچسبانی تن پیش بخاری هال و …
سر می‌جنباندی، گوشه گوشه صحن و سرای حرم، زیر طاق‌ها، رواق‌ها و سردر ورودی‌ها، آدم‌هایی را می‌دیدی، که با ژست‌های خاص خودشان،گرم عکس انداختن بودند و یادشان رفته بودند برای چه آمده‌اند. انگار آمده بودند زیارت خودشان. پرده مخمل سبز، با ورود و خروج زن‌ها که گوشه باز کرد، پنجره ضریح، به پاهایم رمق داد. ایستادیم و ناخودآگاه، دست‌هایمان، شلاقی رفت روی سینه و لب‌هامان زمزمه کرد: السلام علیک ِیا …

فواره‌های پشت سرمان یکی یکی قپی زدند بالا و دست و صورت‌مان رطوبتی شد. شبیه براده‌هایی که جذب آهن‌ربا شده باشم زودتر از خیالت، راه کشیدم تا ضریح. زن‌ها هروله می‌کردند. مانده بودم، چه کارکنم؛ رج به رج ببافم یا نه. در کشاکش دست‌ها و هول دادن‌ها و جیغ و صلوات، مثل شئی بلاتکلیف که بازیچه موج‌ها شده باشد، آونگی، می‌رفتم تا پای ضریح و برگشتنا، باز می‌آمدم راس نقطه‌ای که بودم. حس می‌کردم، هر لحظه فضا دارد تنگ و تنگ‌تر می‌شود و اکسیژن کم دارم. با این که، روی ستون‌های مرمرین، تابلو نصب شده بوده که عکاسی و تصویربرداری ممنوع است، فلاش دوربین‌ها به طور متناوب توی آیینه‌کاری منعکس می‌شد و هوش و حواسم باز می‌رفت به دوربین ۱۱۰ Hanimax و طپش‌های قلبم، شروع می‌شد. طپش‌ها که اوج گرفتند و مردمک‌هایم، خواستند که قایم‌باشک بازی کنند، خیالت زیرکانه دوید و دیلاق شد زیر بغلم. بعد، انگشت‌هایم چنبره خورد به فلز صیقل خورده ضریح و تو گفتی: بسم‌الله ری‌را … وقت تنگه!
که من گفتم: این بار، تو آرزو کن نیما!
تو هم، پلک‌هات را بستی و آه کشیدی و گفتی: یه کلاغ … یه کلاغ سیاه!
من، اخم‌هایم توی هم رفت و گفتم: واای ، چه دلگیر… اینم شد آرزو!؟
تو از سگرمه‌های تلخم، هیچ به دل نگرفتی.
گفتی: ققنوس!
مرغ خوشخوان، آوازه جهان!؟
که من گفتم: منم، درخت!
و تو تندی گفتی: که بیام رو شاخه‌هات؟!
ذوق دویده بود توی صدات و دست‌هایت در عرض شانه‌ها باز شده بود.
گفتم: اوهوم م م!
گفتی: بر شاخ خیزران/ بنشسته است فرد
گفتم: فرد نه، جفت!
گفتی: او ناله‌های گم شده ترکیب می‌کند/ از رشته‌های پاره‌ی صدها صدای دور…
خواستم که آرزوها را، گره بزنم به ضریح، یادم آمد، چیزی برای دخیل بستن ندارم. یادم آمد، هیچ وقت، به هیچ ضریحی، دخیل نبسته‌ام. اصلن، زیارت‌ها را برای دخیل و آرزو نرفته‌ام. دلتنگی‌هایم را فقط، می‌سپردم به صاحب ضریح و سبکبال، برمی‌گشتم به روزمرگی‌هایم.
تو، نگاهت به دست‌هایم بود و یک دستت، دور کمرم حلقه شده بود. با آن یکی دستت، مژه‌ای از پلک‌هایت چیدی و گفتی: این هم برای دخیلت!
میان آن همه چشم، لب‌هایت را که بوسیدم، لبم طعم دریا گرفت و من گفتم: این‌ها خواب نباشه، نیما؟!
که تو، قیافه‌ات شبیه مامان شد و گفتی: خل نشو ری‌را… بباف قالی آرزوهاتو …
مژه را گرفتم از دستت و نبستم به پنجره نقره‌ای. عطر دست‌هایت سحرم کرده بود. دست‌هایت، بوی شالی می‌داد. شاید هم بوی بهارنارنج.
گفتم: آرزوم تویی، نیما!!
گفتی: دیدی باز، خل شدی!
گفتم: چه کنم، ببافمت حالا؟!

مردمک‌هایت، رفت آن زیر پلک‌هات و من فکر کردم تو مردی. آن بیرون، لابد، آفتاب رسیده بود سینه‌کش آسمان. هوای داخل حرم، بدجوری دم کرده بود. کاش، یکی می‌آمد، با آن مخزن رودوشی، عطر و گلاب می‌پاشید. بوی ترش و گزنده عرق تن‌هایی که به من نزدیک می‌شدند، دل بهم زن بود و من، نمی‌دانستم، باید دل‌آشوبه مردنت را داشته باشم یا استفراغی که بیخ گلویم، منتظر ترکیدن بوده! زنی سه کنج ضریح، جیغ می‌زد. بچه‌اش را گم کرده بود. من هم، تو را گم کرده بودم. بودی و نبودی. جیغ زدم: نیما، نمیااا…
که تو برگشتی. روح، ولی به تنت نبود.
گفتم: کجا بودی این همه وقت؟
گفتی: رفتیم تنی به آب بزنیم
گفتم: چرا دور دستات طناب کشیه؟
گفتی: جنگه دیگه ری‌را. یه سرش همینه که می‌بینی!
گفتم: کی؟ تو همین وقت کم؟!
بعد گفتم: مگه تو کجا بودی؟
گفتی: شط. بعدش گم شدیم.
حیران بودم.
گفتی: صدای بولدوزر رو می‌شنوی ری‌را؟
هنوز حیران بودم.
گفتی: داریم زنده به گور می‌شیم!
گفتم: چرا تو این گرما لباس غواصیتو در نیاوردی؟
گفتم لباس غواصی؟! … حتم دارم ، روزهای قبل از عملیات را یادت نرفته. روزهای تمرین و تمرین. توی آن آب‌های سرد و مواج اروندرود. با آن گردابه‌های مرگ که یادآور مثلث برمودا بود. چه اشتهای عجیبی هم برای بلعیدن همه چیز داشت. و تو می‌گفتی؛ اصلن هم شامه خوبی برای شناخت دوست و دشمن ندارد. بیشتر البته، شبیه ماشینِ مکشِ کم‌هوشی بود که انگار تنها برنامه‌ی نرم افزاریِ قابلِ اجرایش، هورت کشیدن اشیاء و آدم‌ها بود. زنده‌ات را قرض می‌گرفت و جنازه‌ات را پس می‌داد. این‌ها را، همین اواخر از بعضی خاطرات بازمانده‌های جنگ و فیلم‌های مستندی که توی شبکه‌های اجتماعی گذاشته‌اند، دریافته‌ام وگرنه روزی که تو خیالم را کشانده بودی آن جا، هنوز از قتل‌عام‌تان، خبری نبود و کسی نمی‌دانست اخبار عملیات زیرلحافی درز کرده بود و کربلای ۴ با تمام جزییاتش لو می‌رود و به قول حاج کاظمِ آژانس شیشه‌ای؛ گردان می‌رود و نفر برمی‌گردد.

صبح کاذبی که خیال‌بازی‌ات گرفته بود، من از خوابی مشکوک بیدار شده بودم. خوابی که هنوزاهنوز هم، وقتی فکرش را می‌کنم، نمی‌دانم خواب بوده یا بیداری. درست، مثل این که کسی بیاید و در مرز بین این دو، صابونی خیس، گذاشته باشد، تا ذهنم، هر بار با تلنگری کوچک، به سمت یکی از آن دو لیز بخورد و من، نتوانم یقین پیدا کنم، در هوشیاری بوده‌ام یا خلسه، خواب بوده‌ام یا ناخواب. فقط یادم است، زیر روشنایی لامپ حبابی، رفته بودم باغچه. نمی‌دانم آن ساعت از تاریکی و سرما، دنبال چه می‌گشتم! دنبال ردی از آرزوهایم – که غروب روز قبل روی برف‌ها نوشته بودم – یا سراغ جا پای تو. بچه که بودم، مادربزرگ می‌گفت: آرزوهاتو رو برفا بنویس٫ خدا رو چه دیدی، شاید باهار که بیاد، آرزوهات جوانه بزنه و گل بده!
از دو شب قبل که برف، بی‌وقفه تا پاسی از شب باریده بود، دیگر اثری از تربچه، گشنیز و شنبلیله‌های پدر نبود. شاید هم آن پایین، زیر چرِخ چرِخ ِچکمه‌های من، از سرما داشتند فریاد می‌زدند: کمک … کمک!

کسی قبلِ من، از باغچه رد شده بود. تو انگار آمده بودی و توی خواب، گوشه لب‌هایم را – درست همان جایی که به وقت خنده چال می‌افتد – بوسیدی و از پنجره، زده بودی توی باغچه. آواز تو از سقف چوبی اتاق شنیده می‌شد: نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل… هرکجا نامه عشق است نشان من توست … بیدار که شدم سوز می‌آمد و برف دیگر نمی‌بارید. اما لبم طعم خاصی داشت. دست‌هایم را سد کردم جلوی دهانم و ها کردم. طعم عطر گرم مردانه، دوید توی ریه‌هایم. نگاهم سر خورد سمت پنجره. باز بود و ردپای پهن تو روی برف‌ها یخ زده بود. بس که تردید داشتم، نمی‌دانستم، صورتم را باید با آب و شامپو بشویم یا نه. پای درخت انجیر و شاخه‌های به برف نشسته‌اش، آدم برفی درست کردم و شال کاموایی را انداختم دور شانه‌اش. یکی از سرشاخه‌های انجیر را شکستم و برایش، بینی ساختم، بدون چشم و دهان. دست‌هایم، از سرما سرخ و لمس شده بود و ها کردن‌هایم، هیچ افاقه نمی‌کرد. آمدم توی اتاق و لنگه‌های پنجره را چفت کردم و پیش از آن که بخزم زیر لحاف کرسی، پناه آوردم به چراغ والور. گرمای شعله‌های آبی و نارنجیِ چراغ، که سوزن می‌زد به دست‌هام، یواش یواش پوستم خارش گرفت و داشت کلافه‌ام می‌کرد. چپیدم زیر کرسی ذغالی و صبح که آفتاب نیمه‌جان، از شکاف ابرهای سیاه سو سو زد، برگشتم حیاط. آدم برفی، با چشم‌های اناری و لب‌های سبزش، پنجره اتاقم را نظاره رفته بود و لبخند می‌زد. تیله چشم‌هاش، از تسبیح یاقوتیِ دانه درشتِ تو شکل گرفته بود و لب‌هاش از برگ تامسون باغچه. آن لحظات، صابونِ ذهنم لیز خورد، سمت هوشیاری و حضور یقینی تو. یحتمل، بعد از همان صبح کاذب بوده که لباس غواصی‌ات را پوشیدی و دلت خواسته بود، خودت را توی آینه قدی تماشا کنی، نه؟! آب شط موج داشت و تصویرت، مثل هندوانه‌ای که چندتا قاچ شتری خورده باشد، شقه شقه شده بود روی موج‌ها. خم شدی و دوتا برگ از ساقه‌ی نیِ شکسته چیدی و سه لایه پیچاندی و شکل سوتک گرفتی به لبت. آرام آرام نفس‌هات را دمیدی لای سوتک و با صدای ساز دهنی، خیالم را کشاندی تا خود نیزار. تا از لابه لای انبوه «ملج های» پادرآب براندازت کنم و بگویم: شال و کلاه کردی شازده، خبریه؟!
که تو هم زنبیل و تبر خیالی‌ات را برداری و برایم آواز بخوانی: میخوام برم کوه … شکار آهو!
پاهایم تا زانو توی آب بود و از این که گیپور دامنم خیس شده و سرما سینه‌خیز داشت می‌خزید توی تنم، چندشم می‌شد و هرازگاهی لرز می‌کردم. شبیه رعشه‌ای کوتاه. موهایم ولی رقصانِ باد بود. گفتی: ری‌را، روسری‌ات؟ این جا پر نامحرمه!
گفتم: می‌خواستی بی وقت و ساعت ساز نزنی.
و با پلک‌هایم برای تو عشوه آمدم و گفتم: چقد این لباسا بهت میاد. شبیه ماهی شدی نیما!
پاهای قورباغه‌ای‌ات را شلپی انداختی توی آب و آمدی روبروی من. باد، بوی فلس ماهی با خودش آورده بود. طره‌ای از موهایم را پیچاندی دور انگشت‌های سبابه.
خواستم بگویم؛ قرار ما مشهدالرضا بود بی‌وفا! کنار پنجره فولاد. تو هی آرزو کنی و من دخیل ببندم. یا نه، تو دخیل ببندی و من، هی آرزو کنم. گفته بودی؛ اصلن بیا چند ردیف آرزو کنیم و پشت هم دخیل ببندیم… یا ما خسته می‌شیم یا صاحب دخیل، رضا میده به گره‌گشایی!
و نگفتم. خواستم بگویم؛ مگه دار قالیه که این دست‌هات سرخود می‌خواد رج به رج ببافه؟
و باز نگفتم. حالا که احضارم کرده بودی تا آن دورها – تا خودت – حالا که خیالم بی‌خیالت نمی‌شد، باید فرصت را غنیمت می‌دانستم و انتقام آن همه دلتنگی‌هایم را می‌گرفتم. گفتم: دلتنگتم نیما، خیلی!!
و تو فریاد زدی: بخواب توی آب! خمپاره است ….

صفیر گوشخراشی از روی سرم رد شد و چند قدم دورتر افتاد توی آب. درست مثل این که نهنگی از فاصله ده متری خودش را از تخته دایو پرتاب کرده باشد وسط استخر. ترکش‌ها قاطی پشنگه‌های آب، پخش و پلا شده بود به اطراف و چندتایی، نی هم آن وسط شکست. تو رفته بودی زیر آب. تا بیایی بالا، خیالم رفته بود. تو هم مثل آدم‌های سرگشته، تا غروب همان روز تمام نیزار را پی من گشتی و پیدایم نکردی. این‌ها را بعدها توی نامه، روی کاغذ کاهی برایم نوشته بودی. نوشته بودی؛ نیمه‌های شب که توی بلم خوابت برده بود، خوابم را دیدی. خواب دیدی من رفته‌ام دانشگاه و فلسفه می‌خوانم. و تو با همان لباس غواصیِ چسبان، توی حیاط دانشگاه، زیر سایه اُکالیپتوس منتظرم هستی. زیپ لباست تا نزدیکی‌های جناقت باز بود و موهای سینه‌ات زده بود بیرون. از پله‌ها که آمده بودم پایین،کتاب‌ها را از دستم قاپیدی و پرت کردی توی صورتم و سرم هوار کشیدی و پفیوز، خطابم کردی.

من بین آن همه دانشجو احساس حقارت کردم. خم شدی و فلسفه کانت را برداشتی. ورق زدی و مغضوب نگاهم کردی. باز ورق زدی و مثلن چند خط از همان صفحات را زیر لب زمزمه کرده، چپاندی توی سطل آشغالِ استوانه‌ای که از سیمان درست شده بود و به قهوه‌ایِ تنه درختی‌، می‌زد. دو کتاب دیگر را هم با شوتی کات‌دار انداختی لای شمشادها. چی بود کتاب‌ها یادت نمی‌آمد. از توی لباست دو تا کتاب قطور دادی دستم و گفتی: میخوام وکیل شی ری‌را، وکیل!! نه پفیوز، می‌فهمی؟!
به اشک‌ها و احساساتم هیچ توجه نمی‌کردی. هوار می‌کشیدی که: می‌فهمی، ری‌را؟!

صبح نه، به وقت اذان که برحسب عادت بیدار شدی، هنوز توی بلم، به پهلوی چپ مچاله شده بودی و شقیقه‌هات تیر می‌کشید. نمی‌دانستی خوابت را خواب دیده‌ای یا من، خیالت را احضار کرده بودم توی حیاط دانشگاه. از خودت هم دلخور بودی که چرا این روزها روی خیال خودت یا حتی به خواب‌هایت تسلط کافی نداری و این جور مواقع، عنان و اختیار از کف‌ات می‌رود. آیا خشم و غضب روی دیگرِ وجود آرام و شوخت، بوده یا نه؟! هنوز برای این سوالات آزاردهنده کشفی وجود نداشت و ابهامش بیشتر کلافه‌ات می‌کرد.
گفتم: کلافه شدم نیما، این صداها چیه؟
بولدوزرها، انگار اره برقی شده، افتاده بودند به جان درختان «سیوپا». صدای سقوط‌شان لحظه لحظه بیشتر می‌شد. صدای تو اما از دور می‌آمد، یا شاید هم من، دورادور باهات حرف می‌زدم. با این فاصله نزدیک، چقدر دور بودیم از هم نه!
گفتی: نفس‌هام!
یا نه، داشتی نفس نفس می‌زدی. صدای اره برقی‌ها می‌آمد. آونگی می‌آمد و برمی‌گشت. من از ترس، مژه‌هایم را می‌کندم و تنداتند روی پنجره‌های تار و پود ضریح، گره می‌زدم؛ رج به رج!
همه آرزوهایم تو شده بودی. صدات می‌کردم و می‌بافتم. انگار که نقشه قالی را زمزمه کنم و رنگ به رنگ ببافم.

بولدوزرها و اره برقی‌ها که سکوت کردند، خیال تو هم رفته بود. رفته بود و تنها، صدای نفس‌هات، نه آهنگ زیر و ملایم آوازت از حنجره گرفته می‌آمد: حالیا چشم جهانی نگران من و توست … پاهایم ، دوباره بی‌جان شدند و رگ‌ها، یادشان رفته بود، بایستی بی‌وقفه، خون‌رسانی کنند. نکردند و من ، مثل مجسمه‌ای، پایین پای ضریح، فرو ریختم. فرو ریختم و چشم که باز کردم، تو و صدایت، دیگر نبودید. تنها، چند پر خاکستری، از بال‌های ققنوسی، شاید آن بالا، روی سر ضریح، درست زیر چلچراغ سبز و آیینه کاری‌ها، چرخ می‌خوردند و چرخ می‌خوردند و چرخ…




بهترین داستانهای معاصر فارسی محسن بنی فاطمه نویسندگان کرمانی

کمی دورتر از جایی که الان پسرک ایستاده است، نزدیک تپه سنگی چند درخت بنه از شکاف سنگ‌های زرد بیرون زده‌اند و سایه سیاهشان را روی زمین اطراف پهن کرده‌اند. آسمان کاملا آبی ست. فقط یک تکه ابر سفید متراکم مثل یک تکه سنگ بالای این‌جا ایستاده، که انگار هیچ وقت تکان نخورده است.
پسر راه افتاد، و وقتی رسید کنار این تک درخت، آرام، تا سر چاه آمد. صدای پایش که لب چاه رسید، کمی خاک از زیر پاهای برهنه‌اش ریخت توی چاه. ایستاد، سرش را توی چاه کرد و از ته سرش داد زد: «هوی…». صدایش را شنید که بر می‌گردد. دوباره داد زد، این بار یک جیغ تیز و طولانی… صدایی از ته چاه بلند شد: «هوی…کمک…»
پسر خندید و رفت کمی آن‌طرف‌تر به درخت تکیه داد. چشم‌هایش را بست. دورتر از این‌جا گلوله بادی همه چیز را لوله می‌کرد و نزدیک‌تر؛ چند بوتهٔ صحرایی برای خودشان قل می‌خوردند.
پسر دوباره آمد لب چاه: «اوهوی…»  و وقتی صدایی را که مثل کشیده شدن ناخن روی سنگ بود شنید، خندید. داد زد: «میای بریم کوه؟…» و این‌بار با قهقهه خندید. صدای ته چاه را نشنید که التماس کنان می‌گفت: «اوهوی…کمک…»
پسر روی زمین نشست و سرش را توی دهانهٔ چاه کرد: «اوهوی چاه؛ کفتر داری؟» سرش را چرخاند و گوشش را رو به چاه گرفت. نیشش باز شد. بلند شد و ایستاد. کمی عقب‌تر رفت و جیغ‌زنان از روی چاه پرید. دوباره آمد کنار چاه، نشست و آرام شروع به خواندن کرد. همان یک لحظه‌ای که در فاصله میان خواندنش همه‌جا ساکت شد، دوباره صدای چاه درآمد:
«آهای بچه صدامو می‌شنوی؟…»
پسر با تعجب نگاهی کرد. بعد دوباره صدای خواندنش بلند شد.
«آهای بچه کجایی؟…»
پسر با تعجب سیاهی درون چاه را نگاه کرد: «اوهوی… من دارم شعر می‌خونم، تو هم باید بخونی»
صدای مرد از توی چاه بلند شد: «آهای بچه… من افتادم توی چاه. برو یکی رو بیار منو در بیاره…»
پسر دوباره ساکت شد و توی چاه را نگاه کرد. «تو همیشه توی چاهی. بیخود میگی، تازه بیارمت بیرون که چی؟ تو فقط هر وقت من گفتم هوی؛ بگو هوی…»
مرد دوباره داد زد «می‌گم افتادم تو چاه… همین دیشب.»
پسر دوباره داشت می‌خواند.
«ببین بچه، من یک گونی گردو دارم، اگر بری یکی رو بیاری، همه‌شو میدم بهت…»
«اوهوی… من اصلا گردو دوست ندارم. ننه‌م میگه اگر گردو بخوری گلوت درد می‌گیره، بعدشم تو فقط باید هر چی من میگم بگی. منم الان دلم می‌خواد شعر بخونم… بیا بریم کوه… بیا بریم کوه، کدوم کوه…»

هوا ساکن شده بود. تپهٔ سنگی هنوز میان دشت ایستاده بود و درخت‌های بنه، دور و نزدیک حالا که خورشید تکان نمی‌خورد، سیاه می‌زدند. پسر نشسته است لب سنگی آن‌طرف‌تر و با یک سنگ دیگر بادام می‌شکند.
صدای مرد بلند شد: «آهای بچه کجایی… هوووی… کجا رفتی؟…»
پسر با دهان پر گفت: «همین‌جا… نمی‌دونم کدوم عاقبت به خیری یه کیسه بادوم انداخته این‌جا.»
مرد گفت: «ببین… همه اونا مال منه، حالا همه‌شون مال تو. تو رو به خدا برو یکی رو پیدا کن، منو در بیاره. تموم بدنم بی‌حس شده… تو رو به خدا یکی رو پیدا کن…»
پسر آرام با خودش گفت: «ننه گفته گلوت درد می‌گیره… اینا که گردو نیستن. بادومن. یک کیسه بادوم…» قبل از اینکه چیزی بگوید صدای مرد از ته چاه بلند شد: «هی بچه بیا لب چاه…»
پسر سنگ را روی زمین انداخت و خزید: «چی میگی؟»
«ببین این‌جا خیلی تاریکه… من دیگه جون ندارم… این‌جا افتادم روی یه لونهٔ مار… برو یکی رو بیار…»
پسر جلوتر آمد و خندید: «هی، تخم مارم تو خونه‌ش هست؟» بعد خم شد توی چاه.
«نکن بچه… می‌افتی تو چاه»
پسر برگشت: «اولنده اسم من جواده… دومنده چه طور شده امروز هی می‌خوای بیای بیرون؟»
«ببین بچه… آقا جواد!… ببین من یه دختر دارم، اسمشم فاطیه. اگه بری اونو می‌دم بهت…»
پسر قه قه زد زیر خنده. همین طور به پشت دراز شد. چند لحظه بعد دوباره صدای شکستن بادام بلند شده بود.
«فکر کنم کمرم شکسته باشه… خبر مرگم، نصف شبی این‌جا چه‌کار داشتم…»
«هی مردکه… اینا بادوم هستن؛ هی می‌گفتی گردو…»
بادی که شروع به وزیدن کرد، زورش نمی‌رسید ابر روی آسمان را تکان بدهد. شاخه‌های درختان هم ساکت مانده بودند. از باد انگار فقط صدایش می‌آمد. پسر ایستاده بود لب چاه. خمیازهٔ بلندی کشید و گفت: «خوابم می‌آد…» و بعد شلوارش را پایین کشید.
صدا از توی چاه بیرون آمد: «آهای… داری چه کار می‌کنی؟… دیوونهٔ احمق… با توام؛ هوی… ببین؛ چه طور پاک، نجسم کردی…»
پسر عقب رفت و کیسهٔ بادام را تا کنار درخت کشید. همان‌جا سرش را روی کیسه گذاشت و دراز شد.
آن روز تا عصر باد نیامد. تکه ابر هم همان‌جا ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. تا عصر همه نوع آوایی از داخل چاه بیرون آمد؛ صدای ناله، صدای فحش، صدای جیغ، تضرع، التماس.
وقتی عصر پسر دوباره لب چاه نشست، سرش را توی سیاهی آن فرو کرد، و از ته سرش جیغ زد: «هوی…» تا هیچ وقت دیگر صدایی از چاه در نیامد.




برگزیده داستانهای کوتاه معاصر ایران از نویسندگان جدید

یکی از همین روزهای ابری، بی هیچ مقدمه‌ای، در حیاط را که باز می‌کنم یک الاغ خاکستری را می‌بینم که توی تاریک/روشن صبح، زیر نورِ ماتِ تیرِ چراغِ برق، به حالتی منتظر دمش را این طرف و آن طرف می‌چرخاند و مرا که می‌بیند آلت سیاه و ترسناکی از لای پاهایش قد می‌کشد و همین که به منتهی‌الیه بلندی‌اش می‌رسد، با دهان باز، رو به من، خیز برمی‌دارد!

طوری با دستپاچگی لنگه‌ی در را کوباندم به هم که انگشت اشاره‌ام لای آن جا ماند. ریحانه که آمد پایین گفتم صدای رعد و برق بوده و چیزی از انگشتم نگفتم؛ ناخنم پریده بود و تیر می‌کشید. ریحانه چیزی نگفت؛ از خواب پریده بود و زیاد پاپی‌ام نشد. شب قبل توی رختخواب سر مزخرفترین و همیشگی‌ترین مساله‌ حرفمان شده بود و چشم دیدنم را نداشت؛ اهمیتی نداد. بافتش را پیچید دور شانه‌ها و غرولندی کرد برگشت رفت بالا.

فرداش، قبل از اینکه در را وا کنم از شکاف چارچوبِ در، کوچه را دید زدم. مه خشک و سردی از شکاف بین دیوار و چارچوب در روی چشم‌ها و گونه‌هام می‌ماسید. خبری نبود. لعنتی فرستادم، در باز کردم و بی‌هوا جثه‌ام را انداختم توی خیابان. خواستم کلید را بچرخانم که تیزی جاکلیدی خورد به انگشتِ ناخن‌پریده‌؛ چشم‌هام اشک زایید. محض اطمینان دوباره نگاهی به تیرِ چراغ انداختم که دیدمش؛ با آلت برخاسته عرعری کرد و…
ریحانه قسم خورد که آسمان به آن صافی هیچ رعد و برقی نداشته و من دارم چیزی را پنهان می‌کنم. ناخنم دوباره گیر کرده بود بین در و دولا گرفته بودمش میان ران‌هام خم و راست می‌شدم می‌گفتم: «چیزی نشده!»

مشاور می‌گوید خیلی از خانواده‌ها مشکل ما را دارند و از لیست بیماران امروزش چند‌تایی شاهد می‌آورد. خودش زن است و می‌گوید در معاشقه می‌بایست به لذت بردن طرف مقابل هم اهمیت داد. می‌گوید و آن‌قدر رک و دریده می‌گوید که اگر نشناسمش فکر می‌کنم فاحشه است!
… رقت آور است؛ داشتم دق می‌کردم؛ یک زن غریبه روبرویت بنشیند و از کوچکی معامله‌ات گلایه کند و تو نتوانی هِرّی بیندازی به زمین و زمان که: «مااااال خودمه!» خدا بگویم چیکارت کند ریحانه! شیلنگ و تخته می‌اندازم که برسم خانه و حقش را کف دستش بگذارم؛ طاقت ندارم. توی مترو پر شانه‌ام می‌گیرد به سینه‌های یک زن جوان بزک کرده و می‌شنوم که زیر لب می‌گوید: «ایش! غربتی…!»
… ولی همه‌اش هارت وپورت الکی‌ست؛ مگر می‌شود در این شهر درندشت خط و نشان کشید؟ تاااا برسی یادت می‌رود؛ اصلا ناش برات نمی‌ماند. دلت از آن همه ظرافت زنانه غنج می‌رود و از آن همه قول و قسم که به خودت داده‌ای برمی‌گردی؛ تازه همه‌اش این نیست، وقتی یادت می‌افتد که از پس ارضای همین 45 کیلو ظرافت برنمی‌آیی بیشتر از خودت ناامید می‌شوی.
… ولی اشکالی ندارد؛ «در دنیای مدرن هیچ‌کس کامل نیست». این را همان مشاور گفته بود. من ولی رویم نشد این را به ریحانه بگویم. دستگیره‌ی در راهرو را که کشیدم جلویم سبز شد. خواستم نایلون میوه‌ها را به سمتش دراز کنم که دوزاری‌ام افتاد به پیشواز خستگی‌ام نیامده؛ آمده و نیامده پرسید:«چی شد؟» خواستم جوابش را با یک اخم تلخِ دهاتیانه بدهم… که دیدم دلم نمی‌آید. نشستم، کنترل را از روی میز شیشه‌ای وسط هال برداشتم و همان‌طور که بی‌خودی شبکه‌ها را عوض می‌کردم برایش تعریف کردم؛ همه چیز را به جز آن بخش «دنیای مدرن» و «انسان کامل» را. گمانم خوشحال شد؛ رفت توی آشپزخانه و شروع کرد به شستن میوه‌ها و از شوهر پروانه هم چیزی نگفت… نمی‌دانم، شاید زیادی دارم حساس می‌شوم، ولی آنقدر درب و داغان بودم که قسم می‌خورم اگر از آن تخمِ جن چیزی می‌گفت- با تمام احترامی که برای روال و قوانینش قائلم- کنترل تلویزیون را فرو می‌کردم توی حلقومش! ولی نگفت؛ به هردویمان رحم کرد و نگفت. حتی از ماهی‌ها و آن، چی بود، آکواریوم احمقانه هم چیزی نپرسید. آخر کجای دنیا به سنگوشت می‌‌گویند صدف که این جماعت زر مفت می‌زنند. رفته‌ایم توی مغازه آکواریوم سفارش بدهد، برگشتنی یک هو برمی‌گردد که راستی بگو از آن “چیزها” هم می‌خواهیم. و چیزهایش یادش نیامد. به صرافت افتادم: «سنگوشت؟» که یک بی‌پدری، آن تهِ مغازه، زد زیر خنده! این نمی‌دانم چرا به خودش گرفت. تا شب هی روزنامه‌اش کرد کوبید توی صورتم: ظرف‌های شام را جمع می‌کرد می‌گفت آبرویش را برده‌ام؛ روی کاناپه، برنامه‌ی روان‌شناسی‌اش را تماشا می‌کرد و پیام‌های بازرگانی که می‌شد می‌نالید: «فردا با چه رویی برم سفارشو تحویل بگیرم…؟» پشت به من کفل کوچکش را توی رختخواب تکان می‌داد و زیر لب زمزمه می‌کرد:« آبرویم رفت…»

بیدار که شدم هوا تاریک شده بود؛ تلویزیون را خاموش کرده بود و یک ملافه‌ی نازک را انداخته بود روی پاهایم. خوابم نمی‌آمد ولی حوصله‌ی بیدار شدن را هم نداشتم؛ پایم را کشیدم، انگشتم خورد به لبه‌ی کاناپه. صدای ریحانه از توی آشپزخانه بلند شد:«صدبار گفتم اونا واسه نِشستنه… عزیزم». از «عزیزم» گفتنش معلوم بود کیفوری ظهرش هنوز سرجاش مانده. به هر جان کندنی بود خودم را رساندم تا لبه‌ی اوپن.
– صحت خواب آقا! میدونی ساعت چنده؟
چشم‌هام را مالاندم:
– چطور مگه؟
کف آشپزخانه روبروی ماشین لباسشویی نشسته بود و داشت لباس‌ها را می‌تپاند توی ماشین که یادم آمد جمعه شب است. گندش بزنند! سبدِ خالی را برداشت گفت که نیم ساعت، سه ربع دیگر می‌رسند… کارد می‌زدی خونم درنمی‌آمد! آخر این همه روز خدا، جخ بایستی همین امشب پروانه و آن شوهرِ ابوالپشم‌اش را دعوت کرده باشیم. چیزی نگفتم،؛ عوضش رفتم توی اتاق خواب و یکی از روسری‌هاش را بستم به پیشانی و آمدم نشستم روبروی تلویزیون. خواست صدام کند میوه‌ها را کمکش بچینم توی ظرف که پیشانی و روسری را دید.
بازم؟
طوری که معنی «آره» بدهد گفتم نه.
– باز سیگار و نوشابه؟!
چیزی نگفتم.
– جانِ ریحانه؟!
چیزی نگفتم. کمی که دست‌هاش را توی هوا تکان داد و غر زد و دید مثل همیشه جوابش را نمی‌دهم هول ورش داشت. آرام، با لحنِ کسی که انسان را درک می‌کند گفت:
– … می‌گم می‌خوای زنگ بزنم خواهرم بگم امشب حالت خوب نیست، بزارن واسه یه شب دیگه؟
توی دلم عروسی بود. دستم را گرفتم به شقیقه هایم و طوری که معنی «آره» بدهد گفتم نه. اما شانس که نداریم، هیچ وقت نداشتیم؛ توی راه بودند و ریحانه از شوق نزدیک بودنشان سردرد من فراموشش شد و چیزی نگفت.
روال مزخرفی‌ست: به خون طرف تشنه‌ای ولی به روی خودت نمی‌آوری و آن‌قدر دستش را فشار می‌دهی که طرف می‌گوید: «نمی‌خوای تعارف‌مون کنی بیایم توو؟» می‌آیند می‌نشینید گپ می‌زنید و هی بی‌خودی به روی همدیگر می‌خندید و اصلأ انگار نه انگار که این نرّه‌خرِ پشمالویی که باجناقت حساب می‌شود اول خواستگار زنِ خودت بوده؛ زنت ناز کرده و این بی‌همه‌چیز هم رفته سراغ خواهرِ کوچکتر. توی این روال هم خواهر کوچکتر و بزرگتر معنا ندارد؛ هرکدام که عجله‌اش بیشتر باشد زودتر می‌رسد… نمی‌دانم اگر قبل از ازدواجم این‌ها را می‌دانستم چه‌کار می‌کردم؛ ولی مطمئنم که اگر ریحانه را به‌ام نمی‌دادند سراغ هیچ خواهر کوچکتری نمی‌رفتم!
همین که دست کشیدم به دیس برنج، پروانه انگشتم را دید. با هول و ولا –و البته چه کسی نمی‌داند همه‌اش همیشه ساختگی است- از کبودی‌اش پرسید. دهانم را وا کردم که آن پفیوز آمد توی کلامم:« امروز صدف هم همین بلا سرش اومد»
– صدف؟
دو تا خواهر این را گفتند و دیس برنج و شام و البته مرا و ناخن پریده‌ام را – بالکل-  گذاشتند کنار و دست به زیر چانه محو روایت آقای کارگردان شدند. کارگردانِ بی‌شرف ما هم توضیح داد که صدف تازه وارد گروه تئاترشان شده و طفلک- و وقتی این کلمه را با آن لحن زنانه و لسمش می‌گوید چقدر دوست دارم خفه‌اش کنم!- نمی‌دانسته که دستگیره‌ی در ورودی پلاتو، گیر دارد و موقع بستن انگشت نازنینش لای در جا می‌ماند -در این قسمت روایت دو خواهر به شیوه‌ای بی‌نهایت مادرانه و انسان‌دوستانه «آخی» گفتند- و انگشت صدف کمی کوفته می‌شود؛ همین! به همین سادگی اهمیت کوفتگی انگشت اشاره‌ی یک دخترخانومِ تئاتری که “تازه به گروه پرزنت شده و قراره کلی اسمشو بشنویم” از ناخن‌پریدگی من و نرّه‌خری که نمی‌دانم چرا هر روز صبح مرا شکل ماده‌اش می‌بیند بیشتر می‌شود. و هیچ‌کس هم مثلا نمی‌پرسد این پشمک چه صنمی با این صدف دارد که پریده و انگشت مبارک این خانم را در دهن مبارک کرده و مکیده؟! اصلا این صدف کیست؟ چرا به‌اش می‌گویند صدف؟ صدف یعنی چه؟ آدم اسم سنگوشت می‌گذارد روی بچه‌اش، آن هم دختر؟ توی گروه تو چکار می‌کند؟ چرا دست و پاچلفتی است؟ اصلا چرا گندش را تعریف می‌کنی؟ نمی‌گویی پروانه بدخواب بشود؟ اصلا توئه بی‌پدر چطور توی آن شرایط از لابه‌لای این همه ریش و سبیلِ درهم راه دهانت را پیدا کردی و آن انگشت باریک را کردی توی آن گاله؟ ها؟ اگر انگشتِ جعفر گیر می‌کرد مک می‌زدی؟ اصلا چرا توی خاطرات تو یک مرد، یک نامرد، اصلا یک استغفرالله پیدا نمی‌شود؟! دِ بی‌شرف…

… روز سوم سه ربع ساعت نشسته بودم پشت در و با خودم کلنجار می‌رفتم. ریحانه دیگر توی رختخواب که می‌رویم رو می‌گیرد. رو می‌کند به دیوار و تا صبح یکبار هم برنمی‌گردد سمتم؛ آدم حسابم نمی‌کند، اصلا حسابم نمی‌کند. دیشب که حتی یک کلمه هم حرف نزد. قافله‌ی شر که رفتند یک‌راست آمد توی رختخواب؛ حتی جوراب‌هاش را درنیاورد. چیزی نگفتم. لخت، ملافه را کشیده بودم تا پایینِ سینه‌ام و سیگار می‌کشیدم. بین هر پکش می‌آمد توی دهنم که بگویم؛ یکبار بگویمش و خودم را خلاص کنم. اما نشد، نتوانستم. آدم می‌داند که چیزی هست، زجرش را می‌چشد، اما از همین زجرش می‌ترسد به‌اش فکر کند. ریحانه کفل کوچکش را کرده بود سمت من و هی که تکانش می‌داد می‌آمد توی دهنم که بگویم؛ اما نگفتم، تا صبح توی خودم جِر خوردم و نگفتم.
نشسته بودم پایین راه پله‌ها، روبروی در جهنم و دست‌هام را هاه می‌کردم. یک دل می‌گفت بی‌خیال بشوم: بروم توی انباری و تا ظهر در را روی خودم ببندم. ظهرش بروم بالا و اصلا هم به روی خودم نیاورم. اما آخرش تا کی؟ فردا چه؟ پس فردا؟ یک دل می‌گفت اتفاق بوده؛ همه چیز. نرّه‌خرِ ماده‌ندیده‌ای دو روز متوالی گذرش به کوچه‌ی تو خورده؛ همین که رسیده تو در را باز کرده‌ای و آمده‌ای توی کوچه… همین! ممکن است تا آخر عمرت هم این اتفاق برایت تکرار شود؛ اما اتفاق است، اتفاقی است!
با همین ذکر بلند شدم خودم را رساندم پشت در و کلید را چرخاندم. نفسم را حبس کردم و با شانه در را هل دادم، سرم را انداختم پایین و آمدم توی کوچه…! هنوز علامت گازِ بغل دیوار را رد نکرده بودم که فهمیدم اتفاق نیست!

… چیز زیادی از آن چند ثانیه خاطرم نمانده. یک دهان کف کرده و یک مشت دندانِ خرکی و زرد خاطرم هست و حجمی چندش‌آور روی گردنم که بوی بدی می‌داد! فکر کنم سی/چهل ثانیه‌ای گلاویز بودیم. وقتی جنازه‌ام را رساندم پشت در، ریحانه که هیچ، تا سه همسایه آن‌طرف‌تر هم آمده بودند پشت شیشه‌ها و توی حیاط‌ که ببینند چه خبر است! پشتم را داده بود به در، چشم‌هام گرد شده بود توی چشم‌های وحشت‌زده‌ی ریحانه و با دهان باز نفس‌نفس می‌زدم. گلوم از حرف داغی که داشت غمباد گرفته بود. دوست داشتم می‌توانستم وجودم را بشکافم. مویی مانده بود گریه‌ام بگیرد. مسخره بود، ولی در همان حال که ریحانه در احمقانه‌ترین مکاشفه‌اش مشغول حل این معما بود که دارم بازی درمی‌آورم یا نه، من داشتم به دو موضوع فکر می‌کردم: اول: بین من و آن نرّه‌خر هیچ اتفاقی افتاد؟ دوم: امروز نوبت مشاوره هست یا نه؟

ببخشید که اینقدر در روایت بی‌حوصله‌ام؛ راستش “خاطراتی در گذشته هست که یادآوری‌شان مصادف است با کشتن لحظاتِ حال به تلخ‌ترین شکل و بیمارکردن بخشی از آینده به طرزی کسالت‌آور”. این را پشت سر مشاور، با فونت درشت و قرمز رنگ تایپ کرده بودند و توی یک قاب پلاستیکی، بدون شیشه، نشانده بودند و من خواندم خوشم آمد. دهان باریک و بلند مشاور باز و بسته می‌شد و من داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که چرا این روزها این همه در درک احساساتم کند عمل می‌کنم. ناراحتم و احساس می‌کنم هرچیزی را برای اولین‌بار می‌شنوم: همه‌چیز را برای اولین بار می‌شنوم و هیچ‌کدام حرف خوبی نیست: مشاور از “انزوا” می‌گوید؛ از اینکه فکر، در و پیکر حسابی ندارد؛ از اینکه فکر، فکر می‌آورد، از اینکه آدم، قربانی تاریخش می‌شود؛ قربانی خاطراتش…

خودم را لول کردم گوشه‌ی واگن مترو. آخرین سرویس شب؛ دخترکِ بغل دستی ساعدهای صاف و سفیدی داشت. آستین‌ها را تا بازوهاش زده بود بالا و به‌حالتِ دست به سینه روبروش را نگاه می‌کرد. کمی آن طرف‌تر جماعتی پاچ‌ های کوتاه و ساق‌های پهن و خوش‌تراش زنی را نگاه می‌کردند که کله‌اش را نمی‌دیدم. مردی کنار من ایستاده بود و داشت سبیل‌هاش را می‌جوید.
شرق پیاده شدم گمانم. شاید هم غرب. شرق یا غرب پیاده شدم و تمام شب را پیاده توی مسیر بودم. از آزادی که گذشته بودم دیگر پول سیگار و نوشابه‌ام تمام شده بود. سیگار می‌کشیدم و نوشابه می‌خوردم که بیدار نگهم دارد. اذان صبح را نگفته بودند که رسیدم خانه. چراغ‌ها خاموش بود و فقط کورسوی نور بی‌رمقی از اتاق ریحانه می‌آمد. گوشه‌ی اتاق کز کزده بود، زانوهایش را توی شکمش جمع کرده بود و روی آلبوم‌های عکس…
خوابش برده؛ نتوانستم ببینم روی کدام عکس. جرئتش را نداشتم. اول مثل وحشی‌ها دست بردم زیر بازوهاش تا ببینم کدام عکس خوابش کرده؛ اما وا ماندم. مثل وقت‌های بچگی که ناخن می‌کردم لای شکم سنگوشت‌های لزج و خودم وا می‌ماندم از گندی که زده‌ام… نتوانستم… پلک‌هام هَم آمد، رمق از دست و پام رفت… چه فرقی می‌کند با کدام فکر، روی کدام عکس خوابش گرفته وقتی من زجرِ بدترین فکرها را کشیده‌ام؛ عذابِ بدترین عکس‌ها را…
لخت می‌زنم بیرون!… چه فرقی می‌کند؟! دست می‌کشم به دیوار، پیدایش می‌کنم و جوری که معنی بدهد “آره” می‌گویم: بیا! بیااااا! چشم‌هام را می‌بندم!




بهترین داستانهای معاصر فارسی پرهام شهرجردی

احمد در تهِ دنیا به دنیا آمد. مادرش خواندن و نوشتن نمی‌دانست. پدرش در راه آهن کارمندی می‌کرد. چقدر برادر و چند خواهر داشت. قطارها از جایی به جایی می‌رفت و پدرش را از جایی به کجا می‌بُرد. هر وقت قطارها از حرکت بازمی‌ایستادند، پدر خودش را با افیون حرکت می‌داد. دوباره به سفر می‌رفت. مادر در سکوت می‌نشست و خانه‌داری می‌کرد. بچه‌ها در کوچه بزرگ می‌شدند. بعضی‌شان هـیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدند. احمد پدربزرگی داشت. آخوند بود. پدر احمد، فرزند خلفی بود. خدا و پیغمبر را از پدرش به ارث برده بود. مادرش بی‌سواد بود اما همیشه نمازش را می‌خواند. تسبـیح می انداخت. موهایش را می‌پوشاند تا مبادا. احمد به طرز عجیبی بزرگ شد. انگار خودش را تربیت می‌کرد. به خودش خواندن یاد می‌داد. کتاب می‌خواند. می‌نوشت. نقاشی می‌کرد. خطوط را می‌آموخت. با همان خطی که نقاشی می‌کرد، می‌نوشت.
یک روز احمد دیپلم‌اش را گرفت. از تهِ دنیا به تهران آمد تا در دانشگاه‌ هنرهای زیبا درس بخواند. در خیابان آیزنهاور خانه‌ای داشت. هم‌خانه‌ای داشت. در بیست ساله‌گی خطوط صورت‌اش به شصت-هفتاد ساله‌گی می‌رفت. بعضی‌ها نام‌اش را پخته‌گی می‌گذارند. بعضی‌ها بهش درد می‌گویند. هیچ‌کس از خنده یا لبخند احمد چیزی به خاطر نمی‌آورد. کسی از احمد چیزی نمی‌داند.
احمد سر و وضع مرتبی داشت. موهایش را به دقت شانه می‌کرد. ریش‌اش را می‌تراشید. کت و شلوار به تن می‌کرد. کراوات می‌زد و هیچ‌وقت لبخندی بر لب نداشت.
احمد تمرین نقاشی می‌کرد. به کاراواجو علاقه داشت. بعضی از تابلوهایش را از نو می‌کشید. در اطراف احمد کسی از نقاشی چیزی نمی‌دانست. کسی نمی‌دانست که این تابلوها کار خود احمد است تا دستگرمی‌ی اوست. کسی نمی‌دانست و نمی‌فهمید تابلو را خودش کشیده یا دیگری را خودش کشیده. کسی نمی‌دانست احمد چه کشیده. همیشه در تابلوهایش کسی جان می‌داد. همیشه در تابلوهایش کسی از قبل جان داده بود. یک بار روی سینی نقاشی کرده بود. کله‌ی بریده و تراشیده‌ی گوسفندی را کنار پاچه‌هایش چیده بود. گوسفند به پاچه‌هایش خیره مانده بود. یک بار مسیح را کشیده بود که از صلیب پایین می‌کشیدند. همیشه کسی چشم بسته بود. کسی از کارش سردرنمی‌آورد. هیچ‌وقت کسی به کارش اعتقادی نداشت.
احمد کتاب هم می‌خواند. کتاب‌های جیبی. کتاب‌های هدایت. صادق هدایت. یادداشت برمی‌داشت. در نامه‌هایش نقل می‌کرد. گاهی هم کتاب هدیه می‌داد. گاهی هم.
احمد سن‌اش را طی می‌کرد. تهِ دنیا، همان تهِ دنیا بود. پدرش همان کارمند راه آهن که گاهی با افیون از خود بیرون می‌رفت. مادرش هنوز خانه‌داری می‌کرد. برادران‌اش به چیزی منجر نمی‌شدند. خواهران‌اش در انتظارِ شوهر پیر می‌شدند.
گاهی عصبانی می‌شد. به اطرافیان‌اش نهیب می‌زد. از پدرش پول می‌خواست تا مجسمه‌سازی کند. پدرش همیشه صرفه‌جویی می‌کرد. همیشه همه‌چیز را جمع می‌کرد تا شاید یک روز پول‌دار شود. اسکناس‌هایش را زیر فرش و فرش‌هایش را انبار می‌کرد. تمامِ عمر، تمامِ عمرش را انبار کرد. وقتی زنده‌گی‌اش تمام شد، زنده‌گی‌های دست‌نخورده‌اش در انباری خاک می‌خورد.
احمد شبیه پدرش نبود. حتا شبیه برادران‌ یا خواهران‌اش هم نبود. همه متعجب بودند که چنین پدر و مادری، اصلن چنین خانواده‌ای چطور می‌تواند موجود عجیبی مثل احمد را به دنیا بیاورد. احمد عجیب بود. کسی نمی‌داند احمد از کجا آمده بود.
یک روز احمد خودکشی کرد. تریاک خورد و خودش را کشت. تمامِ عمر پدرش تریاک کشید و از خود بی‌خود شد، احمد یک بار تریاک خورد و خودش را کشت. خودکشی‌اش را به گردن «بوف کور» صادق هدایت انداختند. هیچ‌وقت معلوم نشد که در آن روز از سال ۱۳۴۷، احمد بود که خودکشی می‌کرد یا احمد بود که خودکشی می‌شد. هیچ‌وقت معلوم نشد.
احمد را از تهران به تهِ دنیا برگرداندند. در گورستان دفن‌اش کردند. بر او سنگی انداختند و تمام‌اش کردند. سال‌هاست که قرار است گورستان تبدیل به پارک شود. سال‌هاست که قرار است احمد را درخت کنند.
اگر احمد کمی صبر می‌کرد، اگر نمی‌رفت و اگر زودتر از این‌ها می‌آمدم، من و او با هم نسبتی می‌داشتیم. احمد رفت و ندانست که می‌تواند عمویم باشد.
حالا ماضی‌ی بعید مرگ‌اش را می‌نویسم. نشد زنده بماند. نشد به هم برخورد کنیم. نشد و نشد که این متن.
ما مرگ همدیگر را زنده می‌مانیم.
ما از مرگ همدیگر زنده می‌مانیم.




بهترین داستانهای کوتاه فارسی شعله رضازاده به انتخاب بهدین اروند

اسمش را گذاشته بود «فردا». اسم غیرمعمولی بود. وقتی پرسیدم چطور این اسم به ذهنش رسیده، گفت: « دوست داشتم اسمش همیشه مدرن باشد، هیچ وقت کهنه نشود.» خندید و گفت: «فردا که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود، نه؟» سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم و گفتم: «آره. اسم جالبی‌ است.»

نمی‌دانستم باید چه‌طور رفتار کنم که معمولی باشد. شاید باید حرف می‌زدم. نه زیاد و نه کم. یا گه‌گاهی باید نگاهش می‌کردم. نه طوری که خیال کند دارم چشمانم را می‌دزدم و نه طوری که انگار با تعجب زل‌ زده‌ام. چشمانش برق خاصی نداشتند؛ با صورت استخوانی، چهرۀ بی‌روح و لباس‌های تیره‌ای که پوشیده بود، زیاد جذاب به نظر نمی‌آمد. اما صدایش به دل می‌نشست. از آن آدم‌هایی بود که یک چیزی دارند. چیزی که بعد از رفتن‌شان در ذهنت بماند. از آن آدم‌هایی که اگر حتا اسم‌شان را ندانی و نشناسی‌شان، یک جایی از ذهنت هستند. به خاطر همان چیزهای خاصی که دارند. صدای خوب، چشمان درخشان، عطر مخصوص، خندۀ بلند، موی لخت یا هر چیز دیگری.

پرسیدم که از قوانین مهدکودک خبر دارد یا نه و با صدایی که کمی بلندش می‌کرد گفت که دارد. تمام مدارکش کامل بود و از آن اندک کسانی بود که همان دفعۀ اول همۀ مدارک را کامل تحویل می‌داد.

همیشه فکر می‌کردم که اگر یک جایی اتفاقی ببینمش، چه خواهد شد و چه خواهم گفت و چه کار خواهم کرد. حتا ترجیح می‌دادم که آن دفعۀ اول در شهر دیگری باشد، جایی که کسی من را نمی‌شناسد. راحت بتوانم هرکاری که دوست دارم بکنم و هر حرفی -با هرلحنی- که می‌خواهم بزنم. بار اولی که زنگ زد و گفت که می‌خواهد مهد را از نزدیک ببیند، وقتی اسمش را پرسیدم، هیچ حالِ خاصی نشدم. وقتی که گوشی را گذاشتم و اسمش را با خودم تکرار کردم، تازه فهمیدم که این اسم چقدر آشناست. همان اسمی بود که من بارها و بارها در گوشی تلفن به آن زل زده بودم و می‌دانستم برای این‌که کسی مشکوک نشود، اسم و فامیل یک‌جا ذخیره شده‌ بود. مثل اسم همکار و یک آدمی که اسم کوچکش برای شناختنش کافی نیست. فکر کردم شاید تشابه اسمی باشد؛ اما این‌که کسی با این اسم و فامیل یک دختر به این سن‌وسال داشته باشد و این طرف‌ها هم زندگی کند، کمی بیش‌تر از تشابه بود. حالا آمده‌ بود، خودش با پای خودش آمده‌ بود. آمده‌ بود تا از من بخواهد مراقب دخترش باشم و به او اطمینان دهم که می‌تواند دخترش را برای چندساعت به من بسپارد. آمده ‌بود تا از من بخواهد با او و دخترش مثل بقیه رفتارکنم. با احترام و محبت.

حرف که می‌زد، من در چشمانش، حرف‌ها، حالت چهره و دستانش، دنبال چیزی می‌گشتم که شاید مادرم نداشت. در لابه‌لای کلماتش دنبال کلمه‌ای می‌گشتم که مادرم بلد نبود. بی‌هوا گفتم: «دخترتان را نیاوردید؟» می‌خواستم دخترش را ببینم. ببینمش که شبیه من است یا نه. می‌خواستم از دخترش بپرسم که وقتی برف می‌بارد، از پدرش می‌خواهد که او را ببرد تاب‌بازی؟ یا او هم مثل من تا پدرش نباشد، خوابش نمی‌برد؟ می‌خواستم از دخترش بپرسم می‌تواند پزِ پدرش را به تمامِ بچه‌های محله بدهد؟ انگار که انتظار این سؤال را لابه‌لای آن حرف‌ها نداشته باشد، ابروهایش را بالا برد، کیف دوشی‌اش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. گلویش را صاف کرد و گفت: «نه، گفتم اول خودم این‌جا را از نزدیک ببینم، بعد.» آن‌قدر راست نشسته بود که از نگاه کردن به او، ستون فقراتم تیر کشید. دلم می‌خواست حرف را به آن جایی بکشانم که صدایش بگیرد، صورتش قرمز شود، از خجالت سکوت کند. عصبی شود یا هر چیزی که بتوانم مطمئن شوم همان آدمی است که اسمش روی گوشی، برای مدت‌ها افکار من را در هم ریخته‌ بود. ترسیدم از این‌که به من شک کند. خودم را کنترل کردم و راجع به قوانین و برنامه‌های مهد حرف زدم. فرصت خوبی بود. از روان‌شناس کودکی گفتم که برای کودکانی که در خانواده مشکلی دارند یا یکی از والدینِشان را از دست داده‌اند یا با ناپدری و نامادری خود زندگی می‌کنند، خدمات خاصی دارد. منتظر یک عکس‌العمل بودم. او با خونسردی تمام به حرف‌هایم گوش داد و با لحنی که به اندازۀ قبل محکم نبود، گفت که مشکل خاصی ندارد و فکر نمی‌کند به این خدمات نیازی داشته باشد. فهمیدم که دروغ می‌گوید و دروغ گفتن را خوب بلد است. این خیالم را راحت کرد که دربارۀ اسمش اشتباه نکرده بودم. یک لحظه نگران تمام دروغ‌هایی شدم که در زندگی‌اش به همین راحتی، با همین چشمان بی‌روح و همین پشت صاف، گفته بود. مخصوصاً به پدرم.

آن روز که متوجه این تشابه اسمی شدم، دلم می‌خواست زنگ بزنم و بگویم که نیاید و ثبت نام نداریم. اما این فرصتی بود که می‌توانستم او را با تمام جزییاتش، ببینم. می‌توانستم آن کسی را که در ذهنِ من فقط یک شماره به همراهِ یک اسم بود، ببینم. آن کسی که زندگی‌مان را عوض کرد و تنها چیزی که از او می‌دانستیم یک سری حرف‌های بی‌سروته بود که دوست و همسایه زده بودند.

تلفنش زنگ خورد. صدای زنگش آشنا بود. گوشی را که از جیبش در آورد، شناختم. همان گوشی کهنه‌ای بود که پدرم به بهانۀ آنتن‌دهی خوبش از من قرض گرفته ‌بود و بعدها که گوشی تازه خریدم، برای همیشه دادمش به او. جواب داد. با حوصله و با محبت. فهمیدم آن کسی که پشت خط است، همان کسی است که من مدت‌هاست دلم برایش تنگ شده. نه این‌که نباشد. بود؛ اما مدت‌ها بود که دیگر آمدن و رفتنش تصنعی شده ‌بود. فقط اسمش در شناسنامۀ مادرم جابه‌جا شده‌ بود و بودنش در زندگی من کم‌رنگ‌تر. همین‌طور که داشت حرف می‌زد و از مهد می‌گفت، صورتش قرمز شد. آدرس مهد را کامل نگفته، دست و پایش را گم کرد و ناخودآگاه از جایش بلند شد. نگاه کوتاهی به من کرد و سریع چشمانش را دزدید. به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم؛ اما معلوم بود که خیلی پریشان شده. هنوز داشتم دنبال چیزهایی می‌گشتم که برای پدرم خوشایند بوده. دنبال کسی می‌گشتم که حال پدرم را خوب کرده بود. دنبال کسی که کاری کرده بود که من بتوانم دوران عاشقی پدرم را بیینم. اتفاقی که شاید کم‌تر برای دختری به سن‌وسال من بیفتد. می‌خواستم دستم را دراز کنم، بگیرمش و نگذارم که برود. می‌خواستم یک دل سیر نگاهش کنم. ببینم.

شنیدم که با گریه گفت: «به خدا نمی‌دانستم دخترت این‌جا کار می‌کند.» نگاه کوتاهی به من کرد، در چشمان بی‌روحش ترس دویده بود. ترسی بزرگ. با عجله و دست‌پاچگی رفت. بلند شدم و از پنجره به رفتنش نگاه کردم که مثل فرار بود.

حسودی‌ام می‌شد به دخترش که حالا پدر من را داشت. دوران کودکی‌ام پر بوده از خاطرات پدری که همیشه هوایم را داشت. در جوانی‌ام از خانه رفت و بعدها فهمیدیم که دوباره ازدواج کرده ‌است. هرچند که من خیلی قبل‌ها بو برده ‌بودم. از خنده‌هایش، از بی‌قراری و آرامشی که پیدا کرده‌ بود. از این‌که سرش توی گوشی بود و وقتی فهمید که من عاشق شده‌ام، آن هم عاشق پسری که از من چندسالی بزرگ‌تر بود و جان همۀ اهل محل را به لبشان رسانده بود و تنها دلیل احترامی که برایش قایل بودند، مادرش دایه بود، نه عصبانی شد و نه سرزنشم کرد. آن روزها حس مادری را داشتم که پسر نوجوانش عاشق شده و خیال می‌کند که مادرش حس و پنهان‌کاری‌هایش را نمی‌فهمد. فهمیده ‌بودم اما کاری از دستم برنمی‌آمد. عاشقی بی‌منطق من، با عاشقی بی‌منطق پدرم هم‌زمان شده بود و من چقدر خوب این عشق لعنتی را می‌فهمیدم. چقدر خوب می‌فهمیدم که وقتی عشق بر قلبت آوار می‌شود، دیگر درست و غلط سرت نمی‌شود. حتا اگر مثل روز برایت روشن باشد که این عاشقی آخر و عاقبت ندارد، باز هم خودت را می‌اندازی در آتش و از جزغاله‌ شدنت کیف می‌کنی.

زنی که پدرم را عاشق کرده بود، رفت. با چشمانی گریان و قدم‌هایی کوتاه از در حیاط مهدکودک بیرون رفت.

من حالا تنها خوشحالی‌ام این بود که آن اسمِ روی گوشی را از نزدیک، خیلی نزدیک، دیده بودم. دلم می‌خواست بروم دنبالش. التماسش کنم که من را به خانه‌شان راه دهند. دلم می‌خواست رفتارِ پدرم را با آن دختر کوچک می‌دیدم. می‌دانستم حسودی‌ام می‌شد. شاید هم به گذشته‌ها پرت می‌شدم. گذشته‌هایی که من، دختر کوچکی بودم با پدری که تمام عشقش خندۀ من بود. دلم می‌خواست رفتارش را با آن زن می‌دیدم. دلم می‌خواست مهمانِ یک روز از زندگی‌شان بودم. مثل این‌که مهمانِ یک روز از زندگی‌ام در سال‌ها قبل بوده ‌باشم.




داستانهای کوتاه معاصر محمدمهدی ابراهیمی فخاری

علی میانه‌اندام و کمی بلندقد است. ۲۷ سال دارد. چشم‌های درشت و موهای خرمایی و ته‌ریش دارد. مذهب را کنار گذاشته است. پیراهن آبی، کاپشن مشکی و شلوار نخودی‌رنگ پوشیده است. به اخلاق پایبندی دارد. موهایش را رو به بالا شانه کرده و عینک هم ندارد و به این فکر می‌کند که باید به اعتقادات دیگران هم احترام گذاشت. کتانی پایش کرده است.

پاییز است و هوا سوز و خشکی دارد. برگ‌های درختان کف زمین ریخته‌اند و درختان لخت‌اند و تورم برای دومین ماه متوالی تک‌رقمی شده است. روی دیوار نوشته است: دیوار مهربانی، لازم داری بردار، لازم نداری بگذار.

در چنین شرایطی است که زنی کنار دیوار ایستاده و خرما تعارف می‌کند. علی قندش افتاده است و سبیلش کمی بلندتر از معمول شده است. علی و زن به هم می‌رسند: زن؛ جعبه خرما؛ علی؛ دیوار مهربانی؛ تورم تک‌رقمی؛ برگ‌های زرد.

علی یک خرما برمی‌دارد و می‌خورد. زن زیرلب چیزی می‌گوید. علی تشکر می‌کند. زن زیرلب چیزی می‌گوید. علی دور می‌شود. هسته خرما را از دهانش درمی‌آورد. هسته خرما دستش را نوچ می‌کند. علی هسته خرما را در سطل زباله‌ای می‌اندازد: علی؛ هسته خرما؛ سطل زباله؛ نوچی.

علی تشکر کرده است. صلوات نفرستاده است. فاتحه نخوانده است. زن زیرلب چیزی گفته است. علی زیرلب فاتحه می‌خواند. علی مذهب را کنار گذاشته. فاتحه خواندن علی باطل است. اخلاق زیر پا گذاشته شده است. بخشی از آن در سطل زباله و بخشی دیگر در شکم علی و در آینده در فاضلاب خواهد بود: علی؛ اخلاق؛ فاضلاب؛ مذهب؛ هسته؛ باطل.

قند علی افتاده بوده است. حق با علی بوده است. رفتار زن که جلوِ آدم‌های گرسنه خرما گرفته، غیراخلاقی بوده است. علی معتقد است باید به اخلاق پایبند باشد. رفتار زن غیراخلاقی نبوده است. قند علی افتاده بوده است. لزوماً حق با علی نبوده است.

از دور: علی؛ با فاصله‌ای چند ده متری زن؛ خرما؛ اخلاق؛ گرسنه؛ فاتحه؛ تورم تک‌رقمی؛ نداری بگذار؛ زیر لب؛ برگ.

زن به ماجرا اعتنایی ندارد. زیرلب چیزهایی می‌گوید. دیگران خرما برمی‌دارند. دیگران چیزی زیر لب می‌گویند. علی به جبران خطا اعتقاد دارد. علی مذهب را کنار گذاشته است.

علی خرما می‌خرد. علی برای جبران خرمایی که خورده است، خرما خیرات می‌کند. تورم تک‌رقمی است. خیرات علی باطل است. علی مذهب را کنار گذاشته است: خرما؛ بردار؛ باطل؛ سطل زباله؛ سرما؛ زن؛ دیگران؛ زیر لب.

طبیعت بی‌جان: علی روی میز به ‌حالت لمیده؛ زن توی یک کاسه، یک دست زن از کاسه بیرون؛ دانه‌های خرما روی میز؛ هسته‌های خرما روی زمین؛ یک چراغ پیه‌سوز خاموش؛ یک آینه روبه‌روی بیننده؛ رومیزی با طرح برگ‌های زرد؛ دو کتاب روی میز با جلدهای پاره، موضوعشان مشخص نیست؛ تابلویی به دیوار با عکسِ لب سرخ یک زن.




برگزیده داستانهای کوتاه معاصر مرضیه ستوده بهدین

جاده باریک بود و پیچ در پیچ. این‌جا آن‌جا که جاده باریک‌تر می‌شد، درخت‌ها و بوته‌ها انگار سرشان را می‌آوردند تو ماشین و دالی می‌کردند. این‌جور وقت‌ها آدم دلش می‌خواست یکی کنارش نشسته بود. شرجی‌ی هوا‌، بخار مرداب، بوی صمغ، بوی علف، بوی خاک، رخوت ناخواسته‌ای ایجاد می‌کرد. کششی درونی، گیج و گم اما دلچسب. تابلوی گذر حیوانات که عکس آهو یا گوزن بود، حواسم را به خود کشید. همیشه وحشت دارم یکی از این‌ها بپرد توی جاده و من ندانم چی کار کنم.
زود رسیده بودم. همیشه بار اول زودتر می‌روم. برخورد اول مهم است. از ماشین زدم بیرون و پیاده گشتی دور و بر زدم. نرمه بادی می‌وزید. عرق زیرموهام را باد دادم. گرده‌ی‌ گل‌های ماده،  پر و پخش درهوای کلاله‌های نر، چرخ و واچرخ می‌زدند. هوا ناز بود.
ساعت دوازده و نیم با آقا و خانم هافمن قرار داشتم. قرار بود از مادر آقای هافمن نگهداری کنم. تلفنی با خانم هافمن حرف زده بودم.
من توی هرخانه‌ای که می‌روم از همان اول می‌فهمم که اعضای خانواده به جان هم غر می‌زنند یا نه. از حالتی که خانم خانه دستش را یک ور می‌کند تا نشانم دهد سطل آشغال کجاست یا بگوید از خشک کن که استفاده می‌کنید این کلید را حتما فشار دهید. و از نظمی که چطور دمپایی‌هاشان را می‌گذارند کنار هم، می‌فهمم.
داشتیم قهوه می‌خوردیم و خودمان را معرفی می‌کردیم، من گفتم که چند سالی در دوسلدرف زندگی کردم. نیکلاس گفت- بعد حتما فرار کردید و آمدید کانادا. من خنده‌م گرفت. نیکلاس و میراندا، پدر و مادرشان آلمانی بودند اما خودشان هرگز در آلمان زندگی نکرده بودند، فقط گذری و برای مسافرت. بعد از کلیسای جامع کلن حرف زدیم و رود راین و کارناوال و آبجوی هاینه‌کن. میراندا رفت کنار پنجره به بیرون خیره شد. گفتم – جای قشنگیه. گفت- این‌جا آهو رد می‌شه با ماشین می‌آی مواظب باش. بی‌ اختیار تو دلم گفتم – دارم‌ات. بعد نیکلاس انگار که یادش افتاده باشد من برای چه آن‌جا هستم، پریشان بلند شد گفت برویم سراغ مادرم.
خانم کاتارینا هافمن هشتاد ساله، سکته‌ای، از ده سال پیش، طرف راستش از فرق سر تا نوک پا لمس بود. و طرف چپش مدام درد داشت و گزگز می‌کرد. معمولا او باید در خانه‌ی سالمندان باشد. در کانادا که این‌طور است. وقتی سالمندی را در خانه نگهداری می‌کنند، جزو فرهنگ‌شان نیست بلکه یک جای کار عیب دارد. بیشتر مسئله‌ی ارث و میراث است و نفوذ سالمند روی اطرافیان. نیکلاس که خودش پنجاه ساله بود آخرین فرزند کاتارینا، به مادرش دلبستگی‌ی غریبی داشت. فرزندان دیگر در کالیفرینا بودند و حتما شب‌های کریسمس و یا عید شکرگزاری تلفن می‌زدند و خانم هافمن با نوه‌هاش که نمی‌دانست کدام به کدام است، توی گوشی‌ی تلفن، های می‌گفت و بای می‌گفت.
توی راهرو نیکلاس گفت که عذر پرستار قبلی را خواسته‌اند. بعد مرا به مادرش معرفی کرد. خانم هافمن یک وری روی صندلی چرخدار نشسته بود. یک دستش جمع شده روی زانوش بود. انگار چیزی تو مشتش قایم کرده بود. یک چشمش قلمبه و لوچ، مات بود. با آن یکی خوب مرا ورانداز کرد، سر تا به پا، پا تا به سر. انگار می‌خواست برده بخرد. احساس کردم اگر سر پا بود، دستی به گرده و بازوهام می‌کشید. نیکلاس تند تند توضیحات لازم را می‌داد، من هم خوب به خاطر می‌سپردم چون می‌دانم سالمند، باید همانطور که عادت دارد مو به مو همه چیز طبق خواسته‌اش و عادت‌های سالیانش باشد. اگر نه، مرخصت می‌کنند. فقط سر چه جور خوابیدنش گیج شدم از بس نیکلاس گفت اول این ملافه، بعد این پتو، بعد سرش این ور، آن دستش آن ور. بعد لبخند زد و گفت وقت خوابیدن خودم کمک‌ات می‌کنم.
خانم هافمن، از همان روز اول وقتی که داشتم صبحانه‌اش را می‌دادم و چکه‌ی شیر را از چانه‌اش می‌گرفتم، همانطور جویده حرف زد و پشت عروسش صفحه گذاشت. من دم به دم‌اش ندادم. لج‌اش  گرفت و صبحانه را پس زد. روز دوم سوم، وقت لباس عوض کردن، وقتی خوب از کت و کول افتادم، فهمیدم پرستار قبلی، حتما گذاشته رفته. معمولا سکته‌ای‌ها ،لباس خواب گشاد که از جلو یا پشت باز است می‌پوشند اما خانم کاتارینا هافمن انگار توی پنجاه شصت سالگی‌اش مانده بود. مرا زور می‌کرد که دوپیس تن‌اش کنم. باید بلندش می‌کردم می‌رفتم زیر خم‌اش، دامن را از باسن‌اش بالا کشیده نکشیده تن لخت و گنده‌اش، ول می‌شد روی صندلی چرخدار. بعد دست لمس‌اش را باید می‌کشیدم، باز می‌کردم،  آستین را می‌سراندم، چین می‌دادم روی کتف و بازوش. هر چی گفتم این کت به شما کوچک است به خرجش نرفت. همان کت تنگ و چسبان را، عرق‌ریز و دم به گریه، تن‌اش کردم. بعد که جوراب نایلون و کفش پاش کردم و پاهاش را گذاشتم روی پدال‌های صندلی، گفت من را ببر جلوی میز آرایش که کشوهای تو در تو داشت و به رنگ همه‌ی دوپیس‌هاش گوشواره و گردنبند بود که حتما باید به خودش آویزان می‌کرد. گاهی فکر می‌کرد دارد به من لطف می‌کند، می‌گفت خودت انتخاب کن. بعد نوبت آرایش موها می‌رسید همان چهارتارشویدی را باید حالت می‌دادم و روی پیشانی‌اش دالبر درست می‌کردم. وقتی حالت دالبر درست سرجایی قرار می‌گرفت که باب دلش بود، بعد یک وری لبخند می‌زد. لبخندش را دوست داشتم، رُکی‌ی چشم ورقلمبیده‌اش را می‌گرفت. و سرانجام نوبت عطر و پیتان بود.  کم کم فهمیدم که این استراژی‌ی کاتاریناست که بگوید من  سرحال و سرزنده‌ام و غیر مستقیم همه را شیرفهم کند که او باید در خانه‌ی خودش باشد نه در خانه‌ی سالمندان. خانه‌ی خودش، خانه‌ای اعیانی که اتاق‌های تو در توی بزرگ داشت، و او با صندلی چرخدار به همه جا سرک می‌کشید. یک چشمی گاهی با ذره بین، عتیقه‌ها را وارسی می‌کرد. یکدستی دست می‌کشید به شمعدان‌های نقره و گلدان‌های بلورتراش و با سرانگشت، شکنج سر حباب‌ها و کنگره‌ی چراغ‌ها را به خود یادآوری می‌کرد و گاهی می‌رفت کنار عکس قدی‌ی مرحوم شوهرش آقای هافمن، صداش می‌کرد و از من و میراندا و نیکی باهاش حرف می‌زد. انگار اقای هافمن، آنجا روبرویش ایستاده بود بعد صبر می‌کرد آقای هافمن جوابش را بدهد بعد باز کاتارینا ادامه می‌داد و می‌گفت که نگران نیکی است.
نظم نظامی‌ی خانه، همان هفته‌ی اول مرا روانی کرد. اتاق کار میراندا و اتاق خوابشان انگار اتاق عروسکی بود. مثل این‌که، اشیاء را چیده بودند سرجایشان و خودشان رفته بودند و غیب‌‌شان زده بود. گویی هیچ‌کس هرگز پایش را آن‌جا نگذاشته بود از بس همه چی همیشه سر جای خودش بود. عکسی قدیمی، اتاق یخ‌زده را حالتی داده بود. دختری هفت هشت ساله با پدر و مادرش، هر سه  با هم، بره آهویی را در بغل گرفته بودند. عکسی سیاه و سفید که به اتاق، رنگ شادی می‌داد.
طبق عادت سالیان، کاتارینا صبح با صبحانه، روزنامه می‌خواند یعنی من براش می‌خواندم. آن هم فقط یک پاراگراف که فالش را می‌گفت و آن روزش را پیشگویی می‌کرد. حالا آن جمله‌ها هر چه می‌خواست باشد اما کاتارینا آن را به عروس‌اش، میراندا نسبت می‌داد و خودش را آماده می‌کرد که شب چگونه با میراندا برخورد کند.
یک روزبی‌مقدمه زد زیرگریه. گریه‌اش دلخراش بود. یک چشم‌اش رُک زده به ساعت دیواری، یک چشم‌اش اشک ریز، یک وری هق هق کرد و گفت- من می‌فهمم میراندا دلش می‌خواد من بمیرم. میراندا منتظر مرگ من است. من آمدم آرامش کنم، آمدم بگویم اشتباه می‌کند، که ناگهان یک دستی یقه‌ام را گرفت کشید به طرف خودش و شدیدتر هق هق اوج گرفت، بالا رفت، لوسترها را لرزاند. هق هق در آویزچراغ‌ها تکثیر شد. مرگ در گلدان‌های بلورتراش، طنین ‌انداخت.
میراندا ناظم دبیرستان بود. لفظ قلم حرف می‌زد، حتی با پسرش، حتی با نیکلاس. پسرش شان  توماس،  دانشجوی فلسفه بود در شهری دیگر. گاهی تعطیلات می‌آمد. موهاش منگول منگول بلند تا روی شانه، خوش‌حالت‌، به موهای مادرش رفته بود. همیشه بوی ماری‌جوآنا می‌داد و حرف‌های با حال می‌زد. رخوتی تو صداش بود مثل شرجی‌ی هوا، مثل بخار مرداب زیر آفتاب داغ. من فکر می‌کردم چون پسر من دیپرشن دارد مثل بره آهو نگاه می‌کند اما توماس هم انگار پسر من.
توماس با پدرش نرم‌تر بود تا با میراندا. جلوی میراندا  سیخم میخم می‌نشست. وقتی می‌آمد بیشتر می‌رفت تو زیرزمین. نیکلاس آرشیتکت داخلی و طراح ویترین بود ولی درعمل، سفارشی کار می‌کرد. در زیرزمین، کارگاه کوچکی داشت. زیرزمین از حوزه‌ی ستاد فرمانده‌‌هی‌ی میراندا بیرون بود. زیرزمین خنکای مطبوعی داشت و بوی زندگی در آن جاری بود، بوی عرق تن، بوی شور وجذبه‌ی کار و ارٌه کشیدن و ساییدن چوب، بوی مستی و شراب بود، بوی خلوت و راحتی بود و گاه، صدای خنده‌های کش‌آمده و از خود بی‌خودِ پدر و پسر بود.
از پله‌های زیرزمین که می‌رفتم پایین، پله پله، گام به گام، پایین پایین‌تر، بوی خاک ارٌه با شراب قاطی می‌شد و من چهارده ساله می‌شدم. در یک آن، در یک لحظه، زندگی‌ مکرر زیر پوستم می‌دوید، بوی عرق تن و نفس‌های پدر، من را به من بازمی‌گرداند. تکه تکه‌هایم را این جا آن‌جا که رها کرده بودم یا درغفلتی جا گذاشته بودم، مجموع می‌کرد. لرزشی شیرین، تکان دهنده، طاقت فرسا، بر تیره‌ی پشت، پیوند تن با تکه پاره‌های معلق در زمان. پیچان و چرخان در حریر خاطره. به تنهایی بوی خاک اره، یا فقط بوی شراب، من را چهارده ساله نمی‌کند باید از چند پله بروم پایین و آغشتگی‌ی این بوها با هم، و پرواز از زمین، و سیر در زمان و گرمای محبت و نوازش.
غروب‌ها قبل از شام، نیکلاس و میراندا همین‌طور که با هم الکی حرف می‌زدند، آن زیرمیرها خودشان را گرم می‌کردند تا حال یکدیگر را بگیرند. مثل کشتی‌گیرها فوتی توی مشت‌ها، کش و قوسی به گل و گردن، تا شام تمام می‌شد. بعد همین‌طور که میز را جمع می‌کردند و غذای فردایشان را کنار می‌گذاشتند، فن فیتله پیچ و زیر یک خم اجرا می‌شد. اشتباه‌های یکدیگر را می‌زدند تو سر همدیگر. پته‌ی یکدیگر را می‌ریختند روی آب.
…که نیکلاس هی شغل‌اش را از دست می‌دهد و  بیرونش می‌کنند و بی‌عرضه است، که نیکلاس شلخته است و همیشه بوی گند عرق می‌دهد، که نیکلاس الکلی شده و ریده به روح و روان توماس، که نیکلاس کلک زده و خانه را به اسم میراندا نکرده، که نیکلاس…
…که میراندا یبس است، که یک رفیق ندارد و همه‌ روابط و زندگی‌اش از روی تقویم و سرساعت است، که میراندا پرونده‌ی دادگاه داشته چون تو مدرسه جلوی همه، یکی را سکه‌ی یه پول کرده و دختره قرص خورده که خودکشی کند. که توماس از دست او گذاشته و رفته،  که میراندا روزشماری می‌کند تا کاتارینا بمیرد بمیرد بمیرد.
نیکلاس بد دهن بود. فحاشی می‌کرد. گاهی هم لیوانی را تو مشتش فشار می‌داد بعد دستش می‌لرزید و یک جایی ولش می‌کرد، جرینگ… میراندا کاملا خون‌سرد با جمله‌های سنجیده، در کمال آرامش، فن جر و واجر را اجرا می‌کرد و قائله می‌خوابید تا فرداشب و شب‌های دگر. لنگ‌های نیکلاس را از مخرج می‌گرفت جر جر جر، جر و واجرش می‌کرد. با کلامات سنجیده، با منطق کوبنده، با قدرت کلام. ترور شخصیت.
پیش می‌آمد، ماهی دو سه شب هم نرم می‌شدند، خوش و بشی می‌کردند، تن میراندا کش می‌آمد و مثل گربه خودش را می‌مالید به نیکلاس. این‌جور شب‌ها نیکلاس می‌شد نیکی. میراندا می‌شد میرا. میراندا شیرین می‌خندید و نیکلاس گونه‌اش را نیشگون می‌گرفت. گیلاس‌هاشان را لبالب می‌زدند به هم. به سلامتی.  فردای شب‌های به سلامتی، آرامشی گنگ به دنبال داشت. سکوتی پر معنی همه جا چنبره می‌زد.
یکی دو بار میراندا گیر داد به من که پوشک‌های کاتارینا را دیر بردم پایین و پودر لباس‌شویی ریخته دور ماشین. توی چشم‌های شفافش نگاه کردم گفتم وقت پوشک بردن، تنظیم‌اش با من و کاتاریناست و پودر هم پودر است دیگر،خب می‌ریزد. بعد چشم‌هایش را دراند و داشت منطق کوبنده‌اش‌، کلام سنجیده‌اش می‌زد بالا که من جاخالی دادم. فکر کرد ترسیدم. البته من هر وقت یکی چشم بدراند یا صداش بالا برود، دماغم تیر می‌کشد و معلوم می‌شود. حال که به میان‌سالی رسیده‌ام با خود می‌گویم آیا این ضعف است؟ ترس است؟ ترس از چی؟ یا سبک‌پایی و رمیدن است؟ من همیشه فرار را بر قرار ترجیح داده‌ام زیرا تاب ماندن در لحظه‌های دریده‌ گی و وقاحت را ندارم چون همیشه به جای طرف، من خجالت می‌کشم. نمی‌دانم، شاید هم دارم ضعف خود را تبرئه و توجیه می‌کنم. من سخت طرفدار فن جاخالی‌ام. اگر انسان در این کار ورزیده شود، یکهو می‌بیند انگار که دارد باله می‌رقصد سبک‌پا، چابک و موزون، نرم نرم نرم فضا را می‌شکافد، آرام آرام آرام چرخ می‌زند و در پیچشی نرم، چرخشی از درون به برون به قرار، جاخالی می‌دهد. فن جاخالی، بدیش این است که طرف، بار دیگر ممکن است وقیح‌تر شود، بعد باید بلندتر پرید، نرم‌تر چرخید، چابک‌تر پیچید. ‌
از پسِ میراندا، گاهی فقط گاهی، توماس برمی‌آمد. با شیوه‌ی خودش در کمال آرامش، جمله‌های سنجیدۀ میراندا را پس و پیش می‌کرد تحویل خودش می‌داد. قدرت کلام و منطق کوبنده، به بازی و مسخره گرفته می‌شد. بعد میراندا چشم‌هاش گر می‌گرفت و مات می‌شد به بیرون. صدای بنگ در که می‌آمد می‌دوید دنبال توماس که – یواش برو، مواظب باش آهو رد می‌شه.
تنها چیزی که ما را به هم نزدیک می‌کرد تنها  و تنها پدیده‌ای که بین ما مشترک بود، آهو بود. حرف آهوها که می‌شد به هم نزدیک می‌شدیم حتی فاصله‌ی فیزیکی‌مان کم می‌شد، کنار هم می‌ایستادیم، با خوشحالی قرار می‌گذاشتیم آخر هفته برویم کمین کنیم تا آهو ببینیم. نیکلاس به ما یاد می‌داد که وقتی آهو رد می‌شود، چطور بی‌حرکت بایستیم. کلی می‌خندیدیم از اداهاش. چند باری دیدیم‌شان. چابک، سبک‌پا، رمیده…
هیجان‌زده، هیجان فروخورده، بی‌حرکت دست‌های یکدیگر را گرفته بودیم. سیاهی‌ی چشم‌های آهو بود و نازکای تن‌اش… سیاهی‌ی چشم‌های آهو بود و نزدیکی‌ی دست‌های ما و تپش قلب‌هامان که می‌رفت با هم ریتم بگیرد. گاهی جور نمی‌شد که با هم برویم، تنها تنها می‌رفتیم. گاه میراندا از خود بی‌خود‌، خیس عرق می‌دوید به طرف زیرزمین نیکلاس را صدا می‌‌زد. میراندا هفت ساله می‌شد. از توی پله‌ها من را هم بلند بلند صدا می‌زد. برق شادی گداخته‌بودش، خودش را به نیکلاس می‌سپرد، خودش را به من می‌سپرد. غشائی نورانی، چهره‌اش را گلگون می‌کرد. کلامش مکث می‌گرفت، چشم‌هاش می‌رفت و از خرام آهو می‌گفت…
اوقات خوشی هم گاهی با کاتارینا می‌گذشت. می‌خواست برایش کتاب بخوانم. توی قفسه‌اش کتاب‌های جین آستن ومارک توآین بود و دهها مجله‌ی قدیمی زن و زندگی. اما آن‌ها را نمی‌خواست. با دست اشاره می‌کرد آن یکی، یا این یکی. داستان‌های عشقی‌ی دوآتشه. عشق‌های ممنوع. آن جایی که ماچ و بوسه بود، می‌گفت دوباره بخوان. قند تو دلش آب می‌شد. صورتش یک وری می‌شکفت. نیکلاس سرش را می‌کرد تو اتاق، با برق شیطنتی تو چشم‌هاش، چشمکی می‌زد و می‌رفت. نیکلاس در هر فرصتی از من رسما سپاسگزاری می‌کرد و به آرامش و رضایت مادرش اشاره می‌کرد و از طرف کاتارینا هدایایی برای من می‌خرید.
نیکلاس برای مادرش نیکی مانده بود. ریش و سبیل جوگندمی‌اش را می‌کرد تو گردن و سینه‌ی مادرش و مادرش یک دستی او را غلغلک می‌داد و خنده‌هاشان کودکانه می‌شد. گاهی وقفه‌ای میان خنده می‌افتاد انگار سکسکه‌ای و بعد هق هق و زوزه‌ای دردناک، درون سینه‌ی مادر خالی می‌شد و کاتارینا یک دستی پسرش را نوازش می‌کرد.
تابستان گرمی بود، من رفتم موهام را پسرانه کوتاه کردم. از در که آمدم تو، نیکلاس جور دیگری نگاهم کرد. میراندا رد نگاه را گرفت. شب که با نیکلاس داشتیم با هم کاتارینا را می‌خواباندیم، ساعدهامان به هم فشرده شد، نبض‌هامان در یکدیگر تپید، هردو در همان حالت ماندیم، مثل برق گرفتگی خشک‌مان زد. بعد از آن، گویی سبویی شکست. بعد از آن، غباری مثل گرده‌های گل تو هوا موج می‌زد. هوایی سنگین، سمج، سکرآور. دست‌های نیکلاس بازیگوش، در تلاشی نامرئی تا هوای سنگین را پس بزند . میراندا، نامرئی را مرئی به عین می‌دید. هیچ به روی خودش نمی‌آورد. اما مات زده شده بود. نیکلاس را انگار غریبه‌ای یا که از اول خلقت دارد به او نگاه می‌کند، مات و مبهوت نگاه می‌کرد. من شناور در شعف و لذتی ناخواسته اما آزموده، مست و لولی، بی فردا، بی آینده، به پوچی و مسخره‌گی‌ی زندگی‌هامان می‌نگریستم. به تکرار زخم‌های زندگی در زندگی‌های یکدیگر.
میراندا تا به من نگاه می‌کرد، همان‌طور مات‌زده می‌گفت – بوی ادرار، بوی ادرار… حتما پوشک‌ها را نبردی.  من به سینه‌های کوچکش که هنوز خوش فرم مانده بود، نگاه می‌کردم و مجسم می‌کردم، وقتی با نیکلاس می‌خوابد، نیکلاس چطور دستش را هلال می‌کند بر لیموی پستان و در اوج لذت چه در گوشش زمزمه می‌کند و درمانده‌گی‌ی لذت را چگونه در نگاهش ویران می کند، تا بند آمدن نفس، تا فوران نیست شدن در کبودی‌ی کهربای لذت…
چند روزی از آن سبوی شکسته گذشته بود، از پله‌ها می‌رفتم پایین که بعد بپیچم تا از چند پله‌ی دیگربروم بالا که پوشک‌ها را در جای زباله  بیندازم، تا پیچیدم نیکلاس دستم را کشید تو پاگرد زیرزمین. بسته‌ها را ول کردم. از پشت بغلم کرد. خاموش. بی‌حرکت. خنکای زیرزمین برپوست می‌نشست. هرم نفس‌اش از پشت گردنم، آرام آرام درونم جاری شد. لب‌هایش را جا به جا که می‌رفت برمی‌گشت حس می‌کردم و وجد درون را با فشردن دست‌هاش، مهار می‌کردم. هوهوی نفس‌اش به زمزمه‌ای ناشناخته روی مهره‌های پشت، از روی شلوار چند تکان و چند فشار و بعد وقفه‌ای و بعد، های های پیرانه سری…
میراندا دست بسته انگار که خودش را بغل کرده باشد کنار پنجره می‌ایستاد زل می‌زد به جایی.  نگاهش به آهوی رمیده می‌مانست. میراندا می‌سوخت و آب می‌شد. این سوختن را می‌شناسم.
چندین و چند بار سر خودم آمده بود. وقتی با شوهرم زندگی می‌کردم، همیشه یکی بود، همیشه یکی بین ما بود، همیشه یک چیزی تو هوا بود، همیشه بوس و کناری گوشه‌ی راه پله‌ها، سه‌کنج یخچال، روی پشت بام… و من تسلیم، از درون می‌سوختم. و مات‌زده نگاه می‌کردم، به زن همسایه، به منشی، و حتی دوست خانواده‌گی.
وقتی شوهرم با من می‌خوابید آیا لب‌های مرا از آن خود می‌کرد یا لب‌های منشی‌اش را؟ یا دهان غنچه‌ی دخترِ همسایه را؟ این‌ها را نمی‌شود گفت به کسی، که چطور گودی‌ی کمر ضعف می‌رود و خالی می‌ماند برای پر شدنی که دیوانه‌وار به تمنا می‌فشردش تا از درد تهی بودن پر شود و نفس از نمی‌دانم کجایم بالا بیاید تا ستاره‌ها در چشم‌هایم بسوزند.
دوست‌ خانواده‌گی که می‌آمد خانه‌مان، پچ پچی و هِر و کِری بی صدا و حتی گز رفتن با هم بعد تا من می‌رفتم تو اتاق، صاف صاف می‌نشستند به بالای پرده یا لوستر، نگاه می‌کردند.
من ذره ذره آب می‌شدم، تحقیر می‌شدم. مدام دست‌های شوهرم را مجسم می‌کردم که کجای تن او را پر می‌کند. کدام تکه‌هایش را از آن خودش می‌کند. اما در این ذره ذره آب شدن‌ها، گاهی لبخندی هم به پیروزی نزد خود می‌زدم. زیرا ظرافت خودم را با یقریِ دوست‌مان مقایسه می‌کردم یا دست‌های ظریفم را که چشم‌ها را به خود می‌کشید، با دست‌های عضلانی و یقر او که نمی‌شد هیچ‌گاه آن دست‌ها را به نرمی به دست گرفت و بر آن بوسه‌ای زد. اما دختر همسایه که می‌آمد، سراپا آتش می‌گرفتم. دخترک فتنه، مثل چاغاله بادام نوبرانه بود، ترد و تر و تازه.
وقتی صدای نفس‌نفس و تابیدن اندام‌هاشان را توی اتاقک پشت‌بام شنیدم، ناگهان پرتاب شدم به قلمرویی دیگر، بیرون از مقایسه‌ی مضحک و مسابقه‌ی مسخره‌ی ران خوش تراش و یا دست‌های ظریف و لبخند پیروزی و یا زهر شکست. ناگهان بی جنسیت، سیٌال، غلتیدم تا خط کمربندی‌ی زمین که منظومه را دور می‌زند و گویی کرۀ زمین را به بغل گرفته‌ست.
بعد انقدر آدم می‌سوزد که سرٌ می‌شود، تمام می‌شود. و چون دردی است که نمی‌شود گفت به کسی، درد می‌شود مونس آدم. آنقدر از درون می‌سوزد، آب می‌شود که به مرگ می‌رسد. تا تولدی دیگر. تا نرمه‌ بادی او را به رقص ببرد، تا شاخۀ درخت‌ها به او سلام کنند، تا با گرده‌ی گل‌ها، گرده‌افشانی کند.
من داشتم کاتارینا را آماده می‌کردم که باید آنجا را ترک کنم. روزها، سمج و طولانی می‌گذشت. کاتارینا می‌رفت جلوی عکس آقای هافمن، یک چشمی گریه می‌کرد. من در آینه به خود نگاه می‌کردم و نگاه صدها آهوی رمیده و بی‌جفت، در آینه تکثیر می‌شد.
شبی طوفانی، غروب پاییده بود و هوا تاریک روشن بود. دلشوره‌ی زمین در آسمان، سرخ و کبود می‌زد. هوهوی باد در درخت‌ها می‌پیچید و سرشاخه‌ها را خم می‌کرد، راست می‌کرد، می‌پیچاند، رها می‌کرد باز هوهو می‌کرد… صدای گریه‌ی کاتارینا و هوهوی باد، نگاه مات میراندا و هوهوی باد، گریه‌ی کاتارینا، سرب مذاب… از خانه زدم بیرون. آهسته می‌رفتم. نمی‌دانم به کجا. بار چندم  بود زده بودم بیرون به نمی‌دانم کجا؟
کشیدم تو خاکی. از ماشین پیاده شدم. می‌خواستم باد روی پوستم هوهو کند. با درخت‌ها خم و راست شوم، باد گیج‌ام کند، مرا با خود ببرد، در شب بپیچد. شب شده بود. ناگهان از دور انگار یک جفت الماس سیاه، غلیظ‌تر از سیاهی‌ی شب، در ظلمت درخشید. شعف روی دلشوره رمبید. بعد جفتی دیگر. آمدند. دو تا دو تا، چند تا چند تا، الماس روان در دل تاریکی.

 در پناه یکدیگر می‌آمدند. در قفای هم، برگرده‌ی یکدیگر،موٌاج می‌آمدند. آشنا و هم‌پا می‌آمدند. نزدیک، نزدیک‌تر حلقه زدند، گرد برگرد شب. چابک، سبک‌پا‌، رمیده…


برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی ایرانی به انتخاب بهدین اروند
برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی انتخاب بهدین اروند
خوانش رایگان برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی


برترین آثار داستان کوتاه ایرانی ویدا بابالو بهدین اروند

بحتماً پیرهنش سرخابیه… یک لباس زرزری خال‌دار که وقتی می‌رقصه، دل همه رو می‌بره. اما چشم‌هاش که به اندازۀ دختران کابل کشیده نیست؟ حتماً موهاش بلنده… آخه همیشه آقاموسی می‌گفت که چشم‌های کشیده و موهای بلند دوست داره. یعنی الان آقاموسی دست عروسش را گرفته و نقل و سکه است که رو سرشون می‌پاشن و…؟ یعنی همین امشب به حجله می‌رن؟ نه بابا… نامزدیه. شب نامزدی که رسم نیست عروسی کنن.

اشرف هی… از دست اشرف… اون روز برگشته به آقاموسی می‌گه: «این گل‌مینه بر و رو نداره وگرنه تا حالا رفته بود. دیگه سیزده سالشه خیر سرش! دخترخاله‌ها همه رفتن چون خوشکَل بودن… اما این شانس ماست که دخترامون موندن…» خوب شاکیلا جهازم داشت. بعد هم فقط پدر شاکیلا توی محل وانت داره و جهاز خوب به دختراش داد و فرستادشون خونۀ بخت. اما ما چی؟

ای بابا! نَدیدَگی سخته… مثلاً از جنگ و بدبختی فرار کردیم، اما این‌جا گیر افتادیم. هر چی قوم و خویش طاهریه فلک‌زده است، شال و کلاه کرده اومده این خراب‌شده. فکر کرده تهرون چه خبره… ما که جز بدبختی چیزی ندیدیم. یَک روز آتش‌سوزی، یَک روز مریضی و هی فرزند پشت فرزند و همین اختر تا دیروز رو پای من خوابش می‌برد و حالا برا من شاخ و شونه می‌کَشه، همه‌شونم زود مثل نردبان دراز می‌شن و چندتا توله دورشون را می‌گیرن، تا یَک هفته دیگه هم آبجی دیگه‌ای و… هر وقت این ننۀ بدبختمون را دیدیم، شیکمش بالا اومده بود. «بس‌گل» را من گذاشتم روش. این یَکی هم معروفه باشه، خوبه؟… نه، اون‌وقت مثل دخترخاله توی سوله می‌سوزه و جزغاله می‌شه؛ آخه اونم معروفه بود. «یاسین» هم خوبه… سورۀ یاسین تو قرآنم هست. تبرکه. من یاسین را از بَرَم. سی پاره قرآن خوندم، بلدم. اولش همین بود؟ یآآآسیین… ذلک الکتاب المبین… معنی‌شم یادم بود. ملا می‌گفت تو ذهنت خوبه، همه را تو ذهنت جا کن. اما تا به حد رسیدم، نورآقا به بابام گفت: «بس است دیگه، دختر سیزده ساله را این‌قدر نفرست تو کوچه پس‌کوچه.»
ننه‌ام هم گفت: «تو محل حرف پشتمونه، بس است دختر همین که نماز و قرآن یاد گرفتی بس است، نماز همه چی را ترتیب می‌ده.»
مگه ملا خودش کل قرآن را از بَره؟! نه بابا… شیرآقا دوست داره اسم بچه‌ها را خودش انتخاب کنه… خوب بکنه. اما اسم آبجی‌ها با من… مگه من‌ تر و خشکشون نَمی‌کنم؟! اصلاً با بچه‌ها چه کار دارم… خودشون بزرگ می‌شن و زن می‌گیرن و می‌رن سر کار و بالاخره توی این تهرون لعنتی پولی در می‌آرن و بعدشم که انگار نه انگار…
نمی‌دونم چرا کله‌ام می‌گرده و می‌ترسم بلند شم و چشم‌هام تاریک شه. انگار یَک وزنۀ صد کیلویی رو سرم گذاشتن. از صدای این ماشین هاست… بوق بوق… بوق بوق… این همه ماشین؟! یعنی همه دارن می‌رن عروسی؟ آخه این‌ور جاده با اون‌ورش خیلی توفیر داره. کار خداست دیگه! این‌ور جاده یَک مشت چادر و خرابه و خاک و خول، اون‌ور جاده پر باغ و عروسی و نامزدی و همین‌طور ماشین‌های گنده و گرون که گُر و گُر میان و می‌رن تو این باغ‌های احمدآباد.
چه باغ‌هایی… چه خونه‌هایی… خونه که نه، کاخ شاهیه… یَک بار قلندر یواشکی رفته بود دم در یَک باغ عروسی و می‌گفت:
«یَک میز شامی چیده بودن از این سر جاده تا اون سر، به خواب هم نمی‌بینی گل‌مینه!»
مات‌ومنگ ماندَه بود.
اولین بار که به آقاموسی گفتم نَمی‌دونم چِم می‌شه که تا از جام بلند می‌شم، کله‌ام می‌گرده، پلک‌هام را وارسی کرد. انگاری توش دنبال چیزی می‌گشت. چشم‌هاش را مهربون کرد:
«دختر تو کم‌خونی. جیگر و پسته می‌خوری؟»
«نه بابا… از صبح تا شب این پسته‌های در بسته را باز می‌کنیم ولی یَک دونه‌شم خودمون نَمی‌خوریم.»
الان شیرآقا محله را گذاشته روی سرش. دم خونۀ همه رفته تا گل‌مینه را پیدا کنه. به ذهنش هم نمی‌رسه من توی این تاریکی اومده باشم لب جاده. همسایه‌ها می‌گن وقتی هوا تاریک می‌شه، گرگ‌ها می‌یان…. صدای زوزه شه… لب جاده که نَمی‌یاد. از ماشین‌ها می‌ترسه. چخه… سگ! از جان من چی می‌خوای؟ چخ… حالا هی دور من بگرد هیچی عایدت نَمی‌شه پوست و استخونم، بیچاره تو هم که به کاهدون زدی بدبخت… چخه… چخ…
راستی آقاموسی گفت می‌خواد بگه از یَک جایی نَمی‌دونم کجا، بیان که این سگ‌ها را بکنن تو گونی و ببرن. آخه  یَک بار پاچۀ ملا را گرفته بودن و ول نمی‌کردن و حسابی هم زخم و زیلیش کردن. چطور اون ما را با شیلنگ بزنه و کبود کنه. سگ‌ها هم تلافی کردن. مسجد تعطیل شد و آقاموسی ما را برد گردش. چقدر خندیدیم. آقا موسی برامون بستنی خرید. بستنی قرمز شاتوتی… خیلی خوشمزه بود. دیگه آقاموسی هم داماد شده و حتماً می‌خواد با نامزدش بره کبابی، پارک و… آخه خودش گفت آخر هفته همه‌مون را می‌بره پارک.
اصلاً حالا نامزدش سفیده؟ قدش بلنده؟ شاید هم قدش کوتاه باشه. راستی قرار بود شنبه بریم سوزن بزنم. من که نَمی‌گذارم نامزدش بهم دست بزنه. با نامزدش هم بیاد محله، نَمی‌رم سلام کنم. من که اونو نَمی‌شناسم. اصلاً چند سالشه؟ حتماً کم‌خونی نداره که آقاموسی باهاش ازدواج کرده. ولی دخترای این‌جا همه کم‌خونی دارن. طوطیا از بچگی کم‌خونی داشت و دوازده سالش که پر شد، ازدواج کرد. دخلی نداره. از وقتی آقاموسی من را می‌بره درمانگاه، از جام که بلند می‌شم، چش‌هام تاریک نَمی‌شه. اصلاً بهش زنگ می‌زنم و می‌گم جواب آزمایشم را بیار. خودم می‌رم درمانگاه. تنها می‌رم. این‌جوری منّتش هم رو سرم نیست.
کف دست‌هام مثل طوطیا ترک ترک شده و می‌سوزه. یا از کم‌خونی است یا کار زیاد. خوب شد از فردا دیگه کار نَمی‌کنم. همون بچه‌ها کار می‌کنن، برای شیرآقا بس است. هی تنم قیچ قیچ می‌شه و هر چی هوا تاریک‌تر می‌شه، باد هم تند‌تر می‌پیچه تو تنم. هر سویی می‌رم باد می‌یاد و صاف می‌زنه تو صورتم. انگار ماشین‌هام تند‌تر می‌رن. این ماشین‌ها که می‌یان و می‌رن بادش آدم را می‌بره، چه برسه توی این‌ها بشینی… چه کیفی داره! بیچاره دخترای این‌جا همگی کار پسته و جین می‌کنن و پولش هم می‌ره توی جیب باباهاشون. اون دفعه که بابام گفت:
«فردا برات جین می‌یارم، پولش بهتره هر یَک کیلوش می‌کنه چهارصد تومن… زودترم تموم می‌شه.»
گفتم: «نه، چرکه… جین‌ها را از زباله درمی‌یارین و می‌دین به ما تا قیچی قیچی کنیم و این همه کثافت توش است. دستام را ببین! من نَمی‌کنم…»
زد تو گوشم. ولی قبول نکردم. هی گفت:
«حرف گوش بنداز دختر!»
گفتم: «نَمی‌کنم آسمون بیاد زمین، جون ننه قبول نمی‌کنم.»
همون شب با کتک انداختم وسط حیاط و تا صبح توی سرما لرزیدم. از ترک دستام خون می‌اومد. آستینم را پاره کردم تا ترک‌هاش را بستم تا خونش بند بیاد

پاشو… پاشو گل‌مینه جای نشستن نیست، راه بری گرمت می‌شه. کاش آیینه آورده بودم. نکنه سرخابم پاک شده باشه؟! باید برم خانه و وسمه و سرخابم را بردارم و بعد بزنم به چاک جاده. نه… اگه شیرآقا من را با لباس سرخابی و این بزک دوزک ببینه که سرم را می‌بره، می‌گم دارم می‌رم نامزدی آقاموسی. خودش دعوت کرد.
صبح وقتی داشت شیرینی‌ها را پخش می‌کرد، اومد توی حیاط. چشم‌هاش می‌خندید. وقتی نَگام می‌کرد، انگار یَک دنیا حرف و قصه توی چشم‌هاش می‌رقصید. با خودم گفتم یَک خبری شده. نمی‌دونم به دلم افتاده بود.
تا چشمش به من افتاد، داد زد:
«گل مینه! تو بیا نامزدی‌ام!»
اومدم بگم نامزدی؟ مگه نامزد کردی؟ زبونم قفل شد.
«بیا عکس عروس خانوم را ببین اگه تو تأیید کنی یعنی عروسه!»
بعد کیفش را باز کرد و تا اومد عکس را نشانم بده، صنوبر و بانو و اَسینه ریختن سرش و شیرینی خواستن و من هم دیگه نایستادم. نمی‌خواستم اشکام را ببینن. هر کار کردم بهش بگم: «آقاموسی مبارکت باشه…» نشد.
رفتم تو اتاق و یَکهو بغضم ترکید و دیگه هیچ نفهمیدم. یَک لحظه دلم خواست تو اتاق چال بشم. با خودم گفتم:

گل مینه! تا کی خرابه‌نشینی؟ تو باید برای خودت کسی بشی، خانومی بشی، پاشو برو، َبرورو که داری، آقاموسی خودش می‌گفت تو خیلی خوشکَلی می‌گفت کاش کاش… خودش می‌گفت. یَک راهی پیدا می‌شه… آقاموسی دروغ نمی‌گفت. یعنی این جاده را که تا ته برم به کجا می‌رسه؟ با این کفش‌های پاره؟ بالاخره که چی؟ باید برم به یَک جایی برسم. چخه سگ دیوانه… دست‌بردارم نیست. با اون چشمای ریزش زل زده بهم و انگار التماسم می‌کنه. خوب که چی از جون من چی می‌خوای؟ هان؟… گریه کردن من دیدن داره؟!
از دست این اشکای لعنتی! از صبح تا حالا بند نَمی‌یاد. من گریه می‌کردم و همه کِل می‌کشیدن و جیغ و داد راه انداخته بودن و مثل این سگ بی‌صاحب که یه ریز وغ وغ می‌کنه، گوشم را برده بودن. هر کی همسایه‌اش را خبر کرده بود و آمده بودن به آقاموسی مبارک باد بگن. مدینه خانوم نقل می‌ریخت سر آقا موسی. اون هم طوری می‌خندید که می‌تونستی تمام دندوناش را بشمری. تازه این حد ذوق زده شده بود که یَکهو شروع کرد به ِقر دادن و بچه‌ها ریسه رفته بودن. ده تا جعبه شیرینی خریده بود. اونم فقط برای بچه‌های حسن‌آباد! انگار چه خبره؟ واللا شیرینی خوران شاکیلا هم این‌همه شیرینی نبود. ما که تا به حال تو این خرابه این‌همه شیرینی یَک‌جا ندیده بودیم!
ملا می‌گفت:
«هر کی ازدواج کنه، می‌ره بهشت.»

انگار آقاموسی هم رفته بود بهشت. هر وقت صدای ماشینش را می‌شنیدم، پیرهن سرخابی‌ام را می‌پوشیدم. می‌رفتم در را یواش باز می‌کردم. از لای در نَگاش می‌کردم. اونم من را می‌دید و برام دست تَکان می‌داد. حتماً الان توی کت و شلوار دامادی قدش بلند‌تر شده. رخت سفید به موهای جوگندمی‌اش می‌یاد. موهای جوگندمی‌اش را دوست دارم. صاف است و می‌ریزه تو پیشانی‌اش. دونَه‌های نقره‌ای موهاش زیر آفتاب برق می‌زنه. به نظرم اگر آقاموسی شصت سالشم بشه، دل همۀ دخترا را می‌بره. الان که تازه چل‌چلی‌شه. ننه می‌گه شبیه عموت است که کابل موند و تو جنگ کشته شد. می‌گه ما سی سال پیش اومدیم و عمو همون سال‌ها اسیر شد و بعد کشتنش. البته عمو چشم‌هاش ریز‌تر بود. چشم‌های آقاموسی درشت‌تره و مشکی‌تر. «به حرف هیچ کس گوش نَمی‌گرفت، ما آمدیم و گفتیم ول کن و بیا، اما دست‌بردار نبود و حیف شد.»
صبح که به من شیرینی تعارف کرد، برنداشتم. نگران شد:
«نکنه دوباره حالت بده و سرت گیج می‌ره، می‌خوای بریم دکتر؟»
تو دلم گفتم نه دیگه همه‌ش کله‌ام می‌گرده، مگه برات مهم است آقاموسی؟…
«ببین این فرشته خانوم ما واقعاً فرشته است‌ ها… قراره از این به بعد هر ماه بیاد و بچه‌های محلۀ حسن‌آباد را مجانی ویزیت کنه، اصلاً وقتی اومد مؤسسه از صورتش نور می‌ریخت… گل‌مینه مطمئنم تو هم ازش خوشت می‌یاد.»
فقط نگاهش کردم. دوباره شروع کرد از فرشته تعریف کردن. حالم از فرشته خراب شد. اگر فرشته خانوم اون‌جا بود حتماً تف می‌کردم توی صورتش تا فکر نکنه واسه خودش کسی است.
«خوب من باید برم مسجد…»
«می‌خوای بری گرگ بازی شیطون؟»
«نه‌خیر، دارم می‌رم نماز. می‌دونی تازه چند پاره قرآن از بَرَم؟»
خندید و پلک‌هاش را به هم زد: «آفرین دخترک خوب!»

دخترک؟ من سیزده سالمه… تمام دختر خاله‌ها از من کوچیک‌ترن و ازدواج کردن. به من می‌گی دخترک؟! دلم می‌خواست داد بزنم و با مشت تو سینه‌اش بکوبم. آخه دستم به صورتش نمی‌رسه. قدش خیلی بلنده. از مردای قدبلند خوشم می‌یاد. قوی‌اَن. چند سال پیش، یَک بار تو تابستون غش کردم و تو کوچه افتادم. یادش به‌خیر، وقتی به هوش اومدم، دیدم تو بغل آقا موسام. داشت من را می‌برد بیمارستان. تند تند می‌دوید و حسابی عرق کرده بود. تنش یَک بوی خوبی می‌داد. دستش را انداخته بود دور کمرم و بازوهای کلفتش بالشم شده بود. کاملاً توی بغلش جا خوش کرده بودم. انگار تو دلم قند آب می‌شد. با خودم گفتم: «گل‌مینه الان چشم‌هات را وا کنی می‌ذارتت زمین…»
موهام ریخته بود روی صورتم و با دست‌هاش موهام را کنار زد. صورتش را آورد نزدیک پیشانی‌م. قلبم تند تند می‌زد و داشت از جا درمی‌یومد. سرش را نزدیک پیشانی‌م کرد و انگار قلبم کنده شد. یَک ذکری خوند که نفهمیدم چی بود. فکر کنم قرآن خوند.
لا اله الا الله… سگ از جان من چه می‌خواهی؟ چخه… حتماً باید با سنگ بزنم فرق سرت نادون؟
ببین جان ندارم. الان اگه آقاموسی این‌جا بود از رو زمین بلندم می‌کرد و می‌گفت:
«گل‌مینه آخه تو چه جوری راه می‌ری که این‌قدر می‌خوری زمین؟»
من هم سرخ می‌شدم و سرم را می‌انداختم زمین. مثل عروس‌ها که همه‌ش زیر تور سفید، لپ‌هاشون گل انداخته و سرشون پایین است و یواشکی می‌خندن. اصلاً آقاموسی! کاش عروسی‌ت تو همین احمدآباد بود. مثل همین عروسی‌ها که اون‌ور خیابون است و اون‌وقت با برو بچه‌های حسن‌آباد همگی با هم می‌اومدیم نامزدیت و برات ِکل می‌کشیدیم. اصلاً من را ببر خانه‌ات. تو کار خونه دستم خیلی فرزه‌ها. خودت گفتی هر چی من پخته کنم، خوبه. یادت رفته؟ اون روز، شیرینی خورون نعمت، یَک دیگچه پلو قرمز پخته کردم. یَک بشقاب کشیدم و برات آوردم… خودت گفتی:
«چه شق‌القمر کردی! دیگه وقت شوهرته!… الان هم عین عروس‌ها شدی گل‌مینه، به این لباسا که پوشیدی چی می‌گین؟»
«لباس پنجابی.»
«خیلی بهت می‌یاد.»

بیچاره چقدر خاکی شده. این‌جوری برم لب جاده ماشین‌ها هم من را نمی‌بینن؟! حتماً وسمه‌هام ریخته پایین. از بس گریه کردم. الان شیرآقا چقدر خودش را خورده و تو محله غوغا کرده. غلط نکنم ننه فشارش رفته بالا. کاش یادش باشه قرص‌های زیرزبونی‌ش را بخوره. راستی قرصش تموم شده. اسم قرصش هم نمی‌دانم… باید زنگ بزنم از آقاموسی بپرسم..


برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی ایرانی به انتخاب بهدین اروند
برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی انتخاب بهدین اروند
خوانش رایگان برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی

برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی ایرانی به انتخاب بهدین

بهترین داستانهای معاصر فارسی

آرشیو دوم از برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی به پایان رسید؛ نام‌های بلند بسیاری هنوزاست و البته بسیاری را هم تو به یاد داری. این تشنگی مسری است و امیدوارم پذیرای آثار تازه داستانی از طریق ایمیل باشم.

برگزیده داستان کوتاه فارسی | 01


برگزیده داستان کوتاه فارسی | 03


برگزیده داستان کوتاه فارسی | 04

 


7 پاسخ به “برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی | 02”

  1. carapasism نیم‌رخ

    یه روزی یه روزگاری واسه خواندن یک گلچین مانند این مجموعه، چه امیدها که به بزرگان داشتیم و چشم ها که به مجلاتی چون خوشه و چلچراغ. خوشبختم که نام نیک مرحوم مسعود میناوی را در بین اسامی دیدم

  2. زهی نیم‌رخ

    کلمه ها ظرفیت انتقال احساساتمو ندارن!! چکار خوب عادلانه و آگاهانه ای خیلی خوشحالم که بچه های شمال و جنوب و غرب و شرقو کنار هم می بینم. با اینکه نسبت به تقدم و تاخر بعضی اسامی شک دارم اما میدونم که انتخاب کننده بهدین ارونده

  3. marya نیم‌رخ

    زنده باد استاد صفدری عزززززیز! ولی مصاحبه ای که لینک زدید خیلی دارک و تاریک بود دلم گرفت

  4. marya نیم‌رخ

    با اختلاف داستان اول از استاد صفدری
    داستان دوم از استاد رضا قاسمی
    داستان دهم از حبیب موسوی
    و داستان 12 از مجید خادم

  5. marya نیم‌رخ

    بسیار ممنون از مجموعه خوب و جسورانه تون. خوندم و برام جالب بود که چرا قریب به اتفاق نویسندگان ایرانی توصیفات بامزه، جاندار و چشمگیری دارند اما ماجرایی نمی سازند. شگفتی ها سطحی یا در سطح زبان همراه با یک غم شرقی رایج. خیلی امیدوارم بتونم نقد مبسوطی روی هر اثر همین جا بنویسم

  6. شاهین نیم‌رخ

    چه خوب واقعا خیلی از اسامی رو حتی نشنیده بودم. فعلا داستان نوزدهم هستم و تا اینجا طرفدار آرش محمودی، مجید خادم و شیرین ورچه م. کار پنجم از انوشا منادی هم جالب بود. داستان حبیب موسوی رو نفهمیدم اما موقعیتش برام جالب بود. مثل یه هوای خنک بود بین نویسنده های جنوبی

  7. پارسا کوچ نیم‌رخ

    اول سیاسنبو
    دوم مثبت مردانه
    سوم حادثه در جوکی کلاب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *