برگزیده داستان کوتاه | کیو

فرقِ زیادی مابینِ ماکِرال‌ها و موسیوندها نیست: یک سراب بین‌مان فاصله هست و مردهای آن‌ها روی شانه‌‌شان موی بیشتری دارند؛ همین. البت رمه و دنیای ما بی‌حساب است و موسیوندجماعت دستش تنگ‌تر است. اما روزی که خانزاشان به خواستگاری خواهرم آمد برادرم، فتحعلی‌خره، فاش کرد که هم حسبِ ما و هم نسبِ ما بلندتر است و: «هرّی! گوهر به گدا نمی‌دیم!»

منوچهر، که تا آن لحظه، سرخ و سفید، چارزانو نشسته بود ورِ دستِ ریش‌سفیدها و با متانتِ یک خواستگارِ نجیب سر تکان می‌داد، بلند شد یکی کوباند ورِ سینه‌ی برادرم فتحعلی و فتحعلی با همه‌ی هیبت‌اش پرت شد سینه‌ی چادر و مهار رمبید روی سرش، پیشانی‌اش شکافت و از هوش رفت.

من خرد بودم؛ گوهر را دادیم و غائله خوابید. دست همدیگر را گرفتند رفتند یک گدار پایین تر، میانه ما و موسیوندها چادر زدند. پسرزایِ اول، فتحعلی یادش آمد که خودش بچه‌اش نمی‌شود؛ از حرص آن‌قدر مفاخره کرد و به آبا و اجداد پایین‌دست متلک پراند که موسیوندها از غیض ریختند بر سرِ اولین ماکرال‌ی که دست‌شان می‌رسید -بر سرِ گوهر- و…

من خُرد بودم. ننه‌ تنم را پیچاند لای چادرش تا حرفی نشنوم، اما دیدم؛  دیدم غروب شد و منوچهر بر سر جنازه‌ی گوهر رسید. تابستان بود و تمام دنیا غمباد زده بود روی شرجیِ سراب. منوچهر هیچ نگفت. لشتِ گوهر را گرفت به کول و بُرد لب سراب. با ناخن و استخوان “گور”ی کند اما –انگار طاقت نکرده باشد- جنازه را خاک نکرد؛ شباشب تفنگ برداشت دو تا از برادرهای خودش را کشت و پشت به کوه فرار کرد. طفل‌شان ماند این میانه: یک پسر سبزه‌ی عبوس بود با کلی پشم روی شانه‌هاش. اسمش را گذاشتیم “کیو”؛ یعنی کبود، یعنی یکه، یکانه. ننه‌م زیر سینه‌ی این عروس و آن عروس بزرگ‌ش کرد و مردنا، سپردش به من گفت: « حبیب! هومناک[1] پسرِ خودت بزرگ‌ش کن» شستم را گرفت توی دست‌هاش و سفارش کرد به جز خواهرزاش، شمعک، “مادر”ی بر سر کیو نیاورم.

 اما شمعک را به من ندادند؛ دخترخاله‌ام شد هوویِ چندم حرم‌سرای فتحعلی بلکه آتشی به اجاقِ کورش بیاورد. آن سال کیو بهانه‌ام بود تا هر روز شمعک را ببینم و پیرتر بشوم. سرِ ‌سال زدم توی سرِ دلم، کیو را گرفتم روی دندان و رخت کشیدم به جای‌خانه‌ی منوچهر. در به روی ماکرال و موسیوند بستم و شدم دایه و دایی کیو.

اما این‌ها قصه‌ی کیو نیست؛ کیو همه‌کاره‌ی قصه‌ی خودش بود: کیو قد کشید، تخس بود و سِرتق شد، هم‌پای خودم زمستان را در ییلاق سرآورد و زنده‌ ماند، شهردیده شد، کاپشن چرم پوشید و اولین موتور یاماهای منطقه را انداخت زیر پایش و عینهو پدرِ پدرسوخته‌اش هرکس خوشایندش نیامد یک مشت خواباند روی سینه‌اش. نه فقط احترام مرا، که احترام هیچ کس را نداشت؛ اما یادش داده بودم هر “گُه”ی می‌خورد حرف مفت نزند. وقتی خبر آوردند که کوبیده توی سر یکی یکدانه پسرِ فتحعلی کشیدمش یک گوشه‌ای ترساندمش گفتم:

  • اگر فتحعلی‌ نصفِ اون مالی رو که نذرِ این پسر کرده شاباش بده سرت رو می‌ذارن روی سینه‌ات… دیگه نه بچه‌ای! شر مجور!

فقط به قدر یک کلام نگاهم کرد گفت:«حرف مفت نزن!»

سه نفری ایستادیم لب جاده و ایل‌مان را دیدیم که پیچید میانِ تنگه‌ی کوه و دور شد. من بودم و فتحعلی‌زا و کیو. قرار بود تا بهار توی شبانه‌روزیِ شهر درس بخوانیم بلکه‌م تصدیق بگیریم. کیو، اولِ کمربندیِ خرم‌آباد، جدا شد و تا بهار ندیدیمش. گفتیم حتمکم تا حالا لات و لوت‌های پشت‌بازار سر به نیستش کرده‌اند؛ دیگر داشتیم بهانه می‌جستیم جواب دایی‌اش را چه بدهیم که غروب‌وقتی سر و کله‌اش با کلاه لبه‌دار و شلوارِ بیتل، سوار یک بنزِ آریا پیدا شد؛ یک دخترِ سرلخت با عینکِ آفتابیِ گنده پشت رل نشسته بود که دست‌هاش روی دست‌های کیو، آویزان دنده بود. پیاده شدند و دوتاشان به‌مان دست دادند کیو دعوت‌مان کرد برای ناهار، یک کبابی تهِ بازار:

  • هرکی هم حرفِ مفت زد بگو میدم کیو کبودت کنه.

ترسیدیم حرفِ بیخودی بزنیم. رفت و رفتیم. گذر اول چندتا بچه‌محل افتادند دنبال‌مان به انگشت کردنِ فتحعلی‌زا. تا آمدیم اسمِ کیو را بیاوریم دو تا خواباندند بیخ گوش‌ِ فتحعلی‌زا و یک تیپا هم مرا زدند. داشت از غریبی گریه‌مان می‌گرفت که دیدیم یک دست از میان جمعیت بالا رفت و “نفس‌کش” خواند بازار خلوت شد: کیو بود. در امانِ خودش بردمانِ سر موعد، تهِ بازار که آن دخترک هم منتظرمان بود شکم‌مان را سیر کرد و برای دلجویی بلیط مسابقات محلی مشت‌زنی را گذاشت کف دست‌مان:

  • انتخابی تیم ملیه.

امتحان داشتیم و فتحعلی‌زا رای‌اَم را زد نرفتیم؛ اما خبرِ یک بچه دهاتیِ مهاجرِ سرسخت که بعد از هر مسابقه با دک و پوزِ خونی، هار از توی رینگ بیرون می‌آمد و دست‌هاش را به نشانه‌ی پیروزی می‌کوبید روی سینه‌اش تمام شهر را گرفت. همه‌ ادایش را درمی‌آوردند تا بلکه‌م شبیه‌اش باشند. چندباری هم با همان دخترک آمد دمِ شبانه‌روزی دنبال‌مان و بعدش دیدیم چقدر سرپرست و دبیر و دانش‌آموزها پُزِمان را خریدارترند. فینال، مدارس تعطیل شد و شهر مثل مور یله شد سمت سالن تا ببیند کیو باز هم همان راندِ اول کار را تمام می‌کند یا نه. فتحعلی‌زا ماند خوابگاه؛ من هم نتوانستم چیزی از مسابقه ببینم ولی از چشمِ بقیه خواندم که کیو باخت؛ بد باخت و خیط برگشتیم.

رُک گفتم از اینکه جلوی چشم‌ِ این ندیده‌ها، هی دامنم را بدهم پایین چندشم می‌شود. با انگشت، نرم روی گونه‌م کوفت و صورتم را هل داد:

  • گه می‌خورن.

دستش سنگین بود؛ “من” بهتر از همه می‌دانستم. اگر خنده‌ام را دوست نداشت تا حالا هزاربار دندان‌هام را خرد کرده بود. هزار بار قهر کرده بودم و دیده‌ بودم چطور با دو انگشت دستم را می‌گرفت در نروم؛ چیزی نمی‌گفت؛ ولی غرورش بودم: نگه‌ام می‌داشت و تمام تنم می‌شد پرکاهی لای آن دو انگشت. پدرم یک دسته‌ ده‌تومانی نو گذاشت روی داشبورد و سفارش کرد به راند آخر نرسد. پس فرستادم گفتم کیو از فرماندار که هیچ، از شخص اعلی‌الحضرت هم حساب نمی‌برد؛ پدر خندید و بلند بلند فحش داد:

  • این پدرسوخته‌های پاپتی؟! همین گدا کوره‌ها؟!

این‌ها را به کیو نگفتم؛ خودم را سپر کردم گفتم دعوا سر من‌است؛ گفتم پدرم پول فرستاده تا ببازد و…

خواست از کوره در برود دستش را گرفتم گفتم:

  • این بهتره یا یه عمر داماد سرخونه‌ی فرماندار بودن؟

و از شنیدن اسمِ “داماد سرخانه” گر گرفت؛ خاموش، توی خودش رسوب کرد و فرو نشست. دیدم. دستش را از میان انگشت‌هام کشید بیرون، سرش را انداخت پایین پرسید:

  • حریف، مهاجره؟

ولی نبود. پدر گشته بود نفرت‌انگیزترین بوکسور دولتی را گذاشته بود گوشه‌ی رینگِ کیو. کیو گرم نکرد، رقص پا نزد، سینه سپر نکرد. همان مشت اول ولو شد روی زمین و همین‌که داور تا 10 شمرد بلند شد سر بالا گرفت و من توی دلم به حریف‌ش التماس کردم فرار کند برود لای طرفدارهاش. ولی نرفت. کیو دندان جرید و لثه‌بندش را تف کرد بیرون، افتاد به جان داور و حریف و هر که نزدیک می‌شد. مهاجرها «حیدر حیدرش کردیم!» سر دادند صندلی‌ها را از ریشه درآوردند دویدند تا به دعوا برسند. سربازها در حفاظ ما را کشیدند بیرون و شب از رادیو شنیدیم که سی‌‌چهل‌تایی دماغ و دنده شکسته و آن بوکسور بیچاره زیر مشت‌های کیو…

این پاپتی‌های پدرسوخته به خیال خودشان پی افتخارند؛ ولی تغاری بشکند ماستی بریزد جهان به کام‌شان است؛ من نمی‌دانم اعلی‌حضرت چه صلاحی تراشیده‌اند که اجازه نمی‌فرمایند با بولدوزر این کاسه‌لیس‌ها را از پشت‌بازار بشوریم، شهر نفسی بکشد.  اینان خود یاغی‌‌اند، مهاجرند، بی‌ریشه‌اند، سرِ سربازِ مملکت را می‌شکنند؛ جلودار پیدا کنند، گرد بشوند، دیگر هیچ! می‌باید فی‌الفور امان‌شان را برید سرشان را کوفت پدرشان را درآورد؛ همین‌مان -هم- مانده مردِ اول شهر از بین اینان باشد. مژگان راه می‌رفت می‌گفت: «کیو…»

گفتم خفه! توی شهری که سپهبد افخم فرماندارش باشد اسم هر ننه قمری را علم نمی‌کنند. گفت بی‌بته نیست؛ از دو سر خانزاده‌ست. گفتم صدتومان بیشتر می‌ارزد؟ خندید؛ صدتومان دیگر گذاشتم روی داشبورد. گفت: «بحث غرور است» من خنده‌ام گرفت… ذره‌ای به مادرش نرفته این دختر؛ سرسوزن سیاست ندارد. گفتم:

  • پس هزار می‌دهیم پولِ خونش!

وا رفت. گفتم پس چه فکر می‌کند؟! نگوزیم نچسیم که حسنک خیار کاشته! مملکت شاه دارد، سرباز دارد، قانون دارد؛ گرهی را که با دست می‌توان، به دندان نمی‌کشند. اینان عوام‌اند. عقل ندارند: اگر بی‌گناه‌اند، گناهی به ناف‌شان ببند؛ اگر درست‌کارند، سیخونک‌شان بزن تا بالاخره یک‌جای کار بلغزند. آن‌وقت خوارشان کن پدرسوخته‌ها را تا قدرِ عافیت را بدانند. گفتم باید ببازد و بد هم ببازد: دورِ اول، با اولین مشت. حالا که خودش را تا اینجا بالا کشانده، بدتر می‌شکنیم‌اش: دست از خونش می‌شوریم و کنار می‌ایستیم: مردم بالایش آورده‌اند، خودشان هم می‌کشندش پایین. این جماعت که با یک “هو” آمده‌اند؛ با “هو”یی هم می‌روند دورش خالی می‌ماند. بعدش حسابِ کاباره‌‌ی این یارو با دولت؛ حساب می و تخته و بنگ و هروئین و هر کوفتی که پناهش بدهد با خودمان. دو روز بعد خوار و خفیف می‌آید به همین درگاه، گدایی. آن‌جا کافی‌ست نه صدتومان، نه هزارتومان، که دوریال محبت ببیند؛ اهلی می‌شود.

فتحعلی خبر نداشت؛ من هم نوعروس بودم: شیر به سینه‌ام نداشتم. این را هم بگویم: اگرشیرش نداده‌ام اما از جگرم هم جدا نبوده. هر روز غروب گرفته‌اَمش به سینه و هرشب مادرش بوده‌ام تا شیر آمده به سینه‌ام، تا پا گرفته گردن‌کلفتی کند. این ریقنه که حالا صدایش می‌کنم از کومه‌اش نمی‌آید بیرون، یک‌روزی روزگاری سوار موتور که مرا می‌دید می‌ایستاد خاموش می‌کرد گرد و خاک بخوابد تا من رد بشوم. بیخودی بچه‌ام را چزاندند. این حرف نمی‌زند، گریه نمی‌کند؛ من بزرگش کرده‌ام می‌دانم یک غصه‌ای مرضی چیزی روی دلش هست که نمی‌پرد به این و آن. گفتند: «برگشته»؛ گفتم خوش آمده. گفتند: «از شهر انداخته‌اندش بیرون». گفتم زیادی مهمان بوده فکر کرده همه عین خودش سفره‌دارند؛ برگشته خانه‌ی خودش. گفتند:« آدم کشته» گفتم خون بدتر است یا ننگ؟ گفتند: «باخته!»؛ گفتم این حرف‌ها کدام است! آدم یا می‌کشد یا می‌بازد. اما دلم ریخت؛ شب‌ خواب مادربزرگش را دیدم که دست‌هاش را پشت کپل‌ جمع کرده بود و با دلواپسی توی پرچینِ گوهر می‌رفت و می‌آمد. فرداش یک دست حلوا با روغن تازه و آرد الک‌کرده پختم گذاشتم وردستِ بساط قوری و وافورِ فتحعلی، گفتم:

  • یه فاتحه واسه مادرت بخون.

و منتظر ماندم؛ نشئه و کیفور، دستش را کرد توی حلق‌ و داشت انگشت‌هاش را می‌مکید که درآمدم گفتم:

  • واسه گوهرَم خوندی؟
  • همون زمانی که رفت طویله‌ی بخت واسش فتحه خوندم.

دیدم هنوز سرِ دنده‌ی خریّت است. باد انداختم به خایه‌هاش:

  • استغفرالله! بددل نباش خان! این حرفا کدومه. اگه اون منوچهرِ خدا بی‌خبر بدکاره بود مرحوم خواهرت یه تیکه گوهر بود. الهی نور به قبرش بباره؛ چراغِ این لونه بود. خوبیت نداره حالا که دستش از دنیا کوتاست…

دیدم هومناک بچه‌ها‌، کونش را کرد سمتم و لب‌هاش جنبید به فاتحه‌خواندن که یعنی:« ولم کن!». پِس‌پسِ اول را که کرد شروع کردم تا حمد و سوره‌اش تمام نشده حرفم را بزنم:

  • اون منوچهر گور به گور شده که معلوم نیست کجا اجلش سر اومده کفنش هم دستِ ما نیست؛ گوهرَم که طفلی تلف شد پای این وحشیا. یه بچه دارن…[سر چرخاند نگاهم کرد] …یتیم و یسیر. زیر پایِ ماکرال و موسیوند. چشم مادرت نگرانشه؛ خواهرت نگرانشه. از سینه‌ی زنت [کوبیدم روی سینه] شیر خورده؛ حلالزاده هم که به خالوش می‌ره. مردونگی کن، بزرگی نشون بده سایه‌ی بالا سرش باش. دست فتحعلی‌زا رو بگیر یه توکِ پا برو حالشو بپرس نذار رگ و ریشه‌ش گم بشه فردا روزی ننگش بیخ ریشِ نسلت باشه که ماکرال و موسیوند کپرِ چندرشون را ببینن ریشخندمون کنن بگن…
  • صدق‌الله العلی و العظیم.

من زرورق ندیده بودم؛ چه برسد به گَرد. پدرم یک‌روز شال بست و ستره کرد رفت شهر یک بوکس سیگار همای فیلتردار و یک جعبه فندک چخماغی و یک متر زرورق خرید برگشت. فرداش همه را گونی کرد داد یک دستم، یک مثقال گَرد گذاشت آن یکی دستم و زد در کونم گفت:

  • روزی یه پاکت سیگار، یه فندک و یه کفِ دست زرورق جدا می‌کنی؛ یه نخود گَرد می‌ذاری روش می‌بری واسش می‌گی فتحعلی‌خان گفته تا دایی‌ت هست نمی‌ذاره خمار بمونی. برو!

یک سگِ مردنی‌ پای کپرشان خواب بود که اگر پا می‌گذاشتی روی گرده‌اش بیدار نمی‌شد. عمو حبیب نبود؛ کسی نیامد پیشواز. کیو در سایه‌ی پشتی چرت رفته بود و پشه توی دهانش می‌جنبید. صداش کردم. چشم واز کرد، محل‌ام نداد و دوباره بست… خودش بود؛ نه کلاه مانده بود به سرش نه چشم‌گیرِ کسی بود؛ اما چشم‌هاش، هنوز، همان بی‌خیالی را داشت. با انگشت کوبیدم پسِ کله‌ی پوک‌‌اش، بلند شد روبروم ایستاد اما نتوانست سرش را بالا بگیرد هومناک ماکیان مرده‌ای گردنش یک‌وری افتاد هوارِ شانه‌هاش. کوبیدم تختِ سینه‌‌اش گفتم:

  • شنیده‌م عینِ سگ خماری.

و مشتم را وا کردم سیگار و فندک را نشان دادم؛ خواست بگیردشان اما خودش را بزند به نشنیدن؛ بلندتر گفتم:

  • باید پارس کنی.

و گَرد را رو کردم.

خمار نبودم؛ جنس هم داشتم؛اما گرفتم. پارس کردم گرفتم. آن‌قدری شد که جان بگیرم کلنگ بردارم سنگلاخِ کناره‌ی سراب را بِکنم یک‌متر و شصت/هفتاد سانت قبر درآورم؛ اما طول کشید: یک روز صدای خر در آوردم، یک روز موسیوند پالان ‌انداخت به گرده‌ام، یک شب ماکرال سوارِ شانه‌ام ‌شد “هی”ام ‌کرد.

یک شب‌ به دایی حبیب گفتم پدرم نه مرد بود؛ اگر بود باید تا تیرِ آخر از این مردم می‌کشت. گفت:

  • منوچهر یه برنو داشت؛ برنوش سه تا تیر. دو تا در کرد این همه آدم افتاده تا حالا.

نپریدم به‌اش. خودش شکار بود؛ جواب ندادم. آرزو داشت زهره داشته باشد شباشب تفنگ بکشد هردومان را راحت کند و نداشت. نه تخمش را، نه نایِ آرزوش را. لولیدم وسط جاجیم و تا صبح ساعت‌شمار کردم فتحعلی‌زا برسد. کره‌خر یک پوزه‌بند آورده بود تا سیرک راه بیندازد. هفت هشت‌ نفری از موسیوندها را هم شاهد آورده بود که حرفِ مفت بزنند و من نقلِ مجلس‌شان باشم. چانه آوردم جلو؛ فندک و زرورق را گرفتم. عرعر کردم؛ جنس را داد. کشیدم و دودِ آخر  یادم آمد که دیگر نمی‌توانم. دیگر طاقتم نمی‌… دستم را بردم بالا از بنِ دندان نفس‌کش خواندم و پریدم میان‌شان به جریدن… آی جریدم… آی جریدم… نشئه‌گی‌ام که پرید دیدم نشسته‌ام میان دو تا جنازه و دارم لشتِ فتحعلی‌زا را می‌کویم که دیگر صورتی برایش نمانده بود. حبیب بالای سرم، ماتش برده بود و پشتِ سرش از ماکرال تا موسیوند صدای شیون و تفنگ می‌آمد. گفتم:

  • من تموم شدم حبیب.

و بلند شدم خودم را تکاندم گرد و فندک و زرورقم را گرفتم توی دست، رفتم توی چاله‌‌ دراز کشیدم. 

کیو؟ کدام کیو؟ همان که از فرّاش‌ها زن گرفت؟ زن نداشت؟! نمی‌دانم. اسم پدرش چه بود؟ منوچهر؟ همان که یک وانت داشت و سبزی و خیار ترک‌کِش می‌کرد شهر؟ اگر همان باشد پدرِ پدر خرش ده‌سال پیش قول داده بود یکی از بیوه‌های تیره‌شان را نکاحم کند. نکرد نامرد. فکر کنم بچه‌هایش الان شهر باشند. گفتی از کدام تیره؟ ماکرال؟ ماکرال نداریم. همین منطقه چادر دارند؟ از کدام طایفه؟ موسیوند؟ موسیوند دیگر از کجایت؟! نکند سرابی‌ها را می‌گویی؟! نه باباجانم. این‌ها سرابی‌اند. پدرتا پدرجدشان برادر بوده‌اند. فرقی هم مابین‌شان نیست. همه‌شان گردِ یک سراب‌اند. مردهاشان خوب داس می‌زنند؛ دروگرند؛ جثه دارند، ولی زن‌شان آب و گلی ندارند… گفتی زن نداشت؟


1. بسیار مانند؛ شبیه. ماننده



5 پاسخ به “برگزیده داستان کوتاه | کیو”

  1. منیژه رنجبر نیم‌رخ

    من تموم شدم حبیب…

    1. محمد قاسمی نیم‌رخ
      محمد قاسمی

      درود بسیار ،، این داستان چند لایه که در ساده سازی ش تلاش شده ولی همچنان نماد های آفرینش و خلقت آدم و کبر ابلیس و بسط نفاق و اعتراض برخی ملایک به بی حسب و نسبی آدم وبرتری آنها و آگاهی به فساد و فسک خون آدم و….تا هفت پاره _روز, که خدا کارش تمام شد و به تماشای جهانی نشست که آدمش در رنج آفریده ، زیسته و پس از کشتار آخر ، میمیرد ، درست جلوی چشم حبیب که رسالتی بردوشش بود که ناکام و ناتمام مانده و…. اما رویه ی کار هم بسیار واقعی طور است که سراب بهشت را خطه ای در مسیر عشایر بنماید و دست آخر پس از تعویض گردشی راویان ، روایت دست کسی می‌افتد که نه کیو برایش کسیست نه… پر است از توابع و معلقات. شور شیرینی دارد تلخی قصه را حواله میکند به درون قهرمانی که می‌توانست راوی را هرجا دلش خواست عوض کند و اختیار دار تاریخ باشد و…کوتاه سخن که بسیار بسیار تأمل برانگیز و درعین حال ، کیو همه کاره ی قصه ی ساده ی خودش بود بدون پیچیدگی‌های فلسفی!!!👏🏻👏🏻👏🏻

  2. Samira نیم‌رخ

    الحق که کیو همه کاره ی قصه ی خودش بود.

  3. سینه سرخ کاغذی نیم‌رخ

    من تموم شدم حبیب… ما هم جناب

  4. Noora نیم‌رخ

    اگر بی‌گناه‌اند، گناهی به ناف‌شان ببند؛ اگر درست‌کارند، سیخونک‌شان بزن تا بالاخره یک‌جای کار بلغزند. آن‌وقت خوارشان کن پدرسوخته‌ها را تا قدرِ عافیت را بدانند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *