غزلمثنوی | بهدین اروند
از جنوب اخبار تلخ میرسید و من تمام جان و دلم را آنجا داشتم. مهاجر بودم و میدانستم غربت دوباره را نمیتوانم. شعری نذر کردم و آنجا که از دهانم بیرون زد:«میخواهمت چنانکه غزل یار کهنه را/ یک جنگجوی کهنه پرستار کهنه را» یادم آمد غزل به این مثنوی بدهکارم. خون دلم قل خورد و شد غزلمثنوی …
از من قبول کن! وطنی را که رفتنیست
…پیراهنی به دست برادر که ناتنیست
وقتی که سرمه -سرمهی تر- چشمروشنیست
وقتی هوای سینهی اهواز مازنیست!
وقتی نفس کشیدنمان عین خودزنیست
وقتی حریف بایدمان هر ولیکنیست
وقتی ردای واژه تناتوش هر عنیست
این شعر را به دست تو دادم: شکستنیست!
… تقدیم میکنم: به سرابم خوش آمدی
پلکی بزن! به پیلهی خوابم خوش آمدی
آنجا که دست میکشم از دور؛ میرسد
… میبوسمت و موسم انگور میرسد
میبوسمت تمام جهان مست میشود
آغوش وعدهگاه دو همدست میشود
جغرافیای کوچکی از شوش دارمت
یک سرزمین تازه در آغوش دارمت
باغی که فتح ناشده مابین دستهام
لمست به گاهِ بوسه
تنت: حین دستهام
کشف جزیرههای معما که تن به تن
… متروکهاند پای تو؛ در من قدم بزن
[در من قدم زدی و تنم سوسنا [1] شکفت
بوسیدمت که شاعرمان در ادامه گفت]
ای لهجهی غروب و غمانگیزّ سوسنا
اینبار هم بهنام تو:
اغفر ذنوبنا!
باغت انار باد! لبت خون چکیده آ
خون از لبت چکیده غزل آفریده آ
میخواهمت؛ چنان که غزل یار کهنه را
یک جنگجوی کهنه هوادار کهنه را
چون شادگان بهار و خراسان کلام را
چون واژگان خسته که حسن ختام را
از من قبول کن همهی آنچه نیستم:
مرتیکهای که پشت خودم میگریستم
مردی که دست میکشد از دور
– تب چرا
شعری به یار دادم و یاری حلبچه را
دستی به شوش دارم و دستی به شوشتر
چشمی که سیل میشود و داریوش، تر
گورالعظیمِ ماهی و خلخال و آسیهم
من نفت و نخل و نیشکرم؛ میشناسیام
آیینه انتفاضهی خنّاق میکنم
انگشت را عصاکش قنداق میکنم
این اشکها برای تو کارون نمیشود
سیگار میکشی غزلی چاق میکنم:
«آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند [1]
یارب مباد گوشهی چشمی به ما کنند
ما خود به زیر لاشهی خود گرده میشویم
شاید به نعش کولبران اکتفا کنند
گربه نماز کرد و سرِ حقّه باز کرد
با زخمهای باز بگو تا حیا کنند
آه ای جنوبِ تفتهی آتشنشینِ نور
وی تربتی که اهلنظر توتیا کنند
مرگام!
قبول کن که تو بخشندهای ولی
مگذار سایهها کفنت را عبا کنند»
دیدگاهتان را بنویسید