داستان‌کوتاه | ما عاشق پدر بودیم

داستان‌کوتاه | ما عاشق پدر بودیم | بهدین اروند

برگزیده نخست هیات داوران اولین دوره جشنواره ملی داستان‌کوتاه پرراس

هر نویسنده پدری را ناامید کرده و فاش می‌گویم که من هم  زخمی بر وجدان دارم، اما خود را فریب نمی‌دهم: این نوشته برای پدر نیست؛ او نه سوادِ خواندن این  سیاه‌مشق‌ها را دارد نه حوصله‌ای برای شنیدنِ چسناله‌؛ پی تسکین خودم می نویسم. می‌دانم که پدر حوالی این داستان پیدایش نمی‌شود و حالا که نیست می‌شود با خیال آسوده نشست پای بافتن هر لافی. آخر می‌دانی: می‌‌خواهم یک دروغ شاخدار بتراشم.

 ما عاشق پدر بودیم. من، سمانه، رسول و درخت توتسپید که تنها سایه می‌داد؛ درخت توت سپید که پدر هر بهار عهد می‌بست پوست بترکاند بار بدهد و دلخوشکُنک مادر باشد که نداد و نشد. چند بهار از پَسایِ زمستان راهی شد و  دریغ از حبّی توت که از شاخسارش در دهان بگذاریم… جان سخت و بی خاصیت: در هوایِ بی‌هوایِ اهواز سرپا ماند و پدر را خیط نکرد، اما رنگِ میوه‌اش را کسی ندید.

 البت مادر هم چشمی به تردستی‌های پدر نداشت؛ دلتنگی‌هایش بزرگ‌تر از آن بود که در سایه‌ی تنکِ توتی جا شود و پدر زورِ هرز میزد: مادر دلخوشی‌هایش را پشتِ سر وا گذاشته،  خود را فراموش کرده بود.

 … نامش نازُک بود: مادر ما بود، همسرِ پدر. همین! نامش به فراخورِ حالِ پدر گاهی ناز بود، گاهی نازک و پاره‌ای اوقات یارو. آن روزگار که ما سررسیدیم و دیدیم‌اش زنی گم بود؛ زنی هومناک[1] هر زنی دیگر. اگر پدر بانگ نمی‌کرد نامی نداشت، صدایی نداشت. تنها غروب می‌شنیدیم که خود را به یاد می‌آورد. همین گوشه که امروز درخت بی‌خاصیت را کاشته‌ایم دیگ‌های چرب و چیلِ نیم‌چاشت را تلنبار روی هم می‌چید و تا آفتاب بنشیند و ظرف‌ها زیر شیرِ آب خیس بخورند مجال بود مویه کند. تنها این هنگام مجال بود سیگاری از تایِ آستینش بیرون بکشد، کبریتی از ترکِ دیوار بجورد و لب‌جنبه بگیرد از چادرِ خان و طارمِ کدخدا بگوید، از گلیم‌های شکار نقش؛ از توت‌های وحشی که تا دستی به چیدن‌شان بلند می‌شود شهدآبه از  تن‌شان شتک می‌زند؛ از خال‌مخالِ هوبره‌ها، شیرهای زرد… اگر سیگارش شکسته بود از قلیان کوزه‌ای و تنباکوی تازه دم می‌زد؛ اگر نه از دره‌های سایه‌سار زاگرس؛ از صفیرِ برنوی پدربزرگ که همیشه به شادباش زاییدن ما در ترانه‌های مادری تفنگ می‌انداخت و ایلات را مژدگانیِ نثار می‌داد. از…

 پدر این وقت‌ها شوخی‌اش می‌گرفت که: « هی بابام… والله وقتی این زن را می‌گرفتم شاعر نبود!»

ما که عمرمان قد نمی‌دهد، اما پیدا بود حق با پدر است: مادر در زندگی پیشین‌اش روزگاری فراخ داشته؛ پشتی گرم، دلی خوش و شاعر نبوده؛ گیسی بلند داشته که تا روی سینه می‌رسیده و مچ هایش سپید و پُر بوده است. پدر، گاهی که سرِ کیف بود با خنده دستش می‌انداخت به ما می‌گفت:« این گوشتی که به پهلو گرفته گول‌تان نزند آ ! پاهایش پَتی بود که گرفتمش؛ سیاه و مردنی!»

 و مادر درمی‌آمد که:« مبارکت نباشد! من پایم پتی بود یا تو و طایفه‌ات که وقتی آمدید خواستگاری برگشتنا هفت مرتبه فرش زیر پایتان را آب کشیدیم؟!»

پدر از خنده ریسه می‌رفت:

  • فرش نپوسید؟
  • فرش؟!… خودم پوسیدم رمضی! مادرم ‌گفت…                                                                                                                                                                                                  
  • خدا بیامرزش.
  • –         … همو بدبختم کرد. رگ دست‌هایت را گواه گرفت گفت مرد زحمت‌کشی‌ست. گفت باخدایی و نگفت از دنیا هیچ نداری. گفت این مرد بچه‌ی سر به راه توی دامنم می‌گذارد؛ گفت عیالم عصای دستم می شود… کو؟! خودش نحس و بچه اش سرخور! مرد کجا بود…

هرچند پدر، مردِ تفنگ نبود که شیرگیر باشد یا هوبره‌ای به زمین بنشاند، هرچندکارگری ساده بود که آجرهای کهنه را پاک می‌کرد و بزرگا رندی‌اش انبار کردن چندکاشی نیم‌بند و آجرِ لب‌پریده کنج حیاط خلوت بود، درست است که با آن پنجه‌های پهن و چارگوش، نوازش کردن هم نمی‌توانست، درست که هرچه تنباکوی میوه‌ای خرید و قلیان چاق کرد گذاشت ورِ دل مادر مزه نداد. اما پدر خیط نشد؛ لج افتاد و عهد کرد یا شیری زرد به خانه بیاورد یا درختی در حیاط بنشاند.

… و البته به قدر یک قلمه توت بر سر عهدش ماند؛ توت سپید. ناعهدی نکرد و افقِ صبح یک قلَمه‌اش، از آن تر و تازه‌ها را از شهرداری خرید. قلمه را چاکاچاک میان کت پیچیده بود و جوراب از پا نکنده دست به کار شد. رسول را از زیر پتو بیرون کشید و کلنگ داد تا یک گوشه از سیمانِ کف حیاط را بشکافد و رسول منگِ خواب بود: همان اولِ حیاط، به خود آمد و دید کلنگی رویِ دوشش سنگینی می‌کند؛ خستگی به یادش آمد و نشست همان جا، در مسیر راه‌آبه، درست در مسیر کثافت و کَف، زمین را شکافت.

… چند بهاری درختِ پدری برگ تازه دمید و شاخسار آورد؛ اما بار نداد. چند بهاری پدر گناه را از رسول می‌دانست و تنبیه‌مان می‌کرد می‌فرستادمان پشکِل بجوریم تلنبار کنیم پای قلمه بلکه قوت بگیرد… و از کجا می‌شد پشکل جست؟ زعفران بود انگاری؛ چشم و چال‌مان درمی‌آمد و مسخره‌ی عالمی می‌شدیم تا مشتی پشکل پر کنیم. همان چندتا را هم رسول‌ با حوصله پهن می‌کرد و می‌چسباند به انتهای خودکارهای سمانه که عادت داشت وقت درس خواندن ته قلم را بمکد… چند بهار عادت داشتیم صدای جیغ و تف و لعنتِ سمانه را بشنویم که یکباره از پستوی خانه بلند می‌شد و صدای رسول را که با خنده متلک می‌پراند:«… شور است آب بخور سمانه!» سمانه هم به تلافی فتنه می‌دماند “ذکرِ توت” را زنده می‌کرد تا پدر بیاشوبد و رسول را یقه کند سرکوفتش بزند که “چرا آن روز صبح چاله را یک قدم دورتر از مسیرِ تاید و وایتکس نکنده است” و رسول هم یک شبانه‌روز قسم و آیه شاهد بیاورد که “ربطی به آب و کفِ راه آبه ندارد و اهواز توت‌سپید بار نمی‌دهد که نمی‌دهد که…” نداشت و نداد.

 بلبشویِ همین یقه‌کشی‌ها بود که تیری از غیب جست و خالهخاطر و پرور سررسیدند. نمی‌دانم کدام تاکسیِ تخم حرامی با یک خط آدرس، دربست آورده بودشان دمِ در خانه‌ و بقچه‌هایشان را پای علمک گاز به زمین گذاشته در رفته بود.

… خاله‌خاطر بود، خاله‌‌ی مادرم که هنوزا امید داشت دکترهای شهر دختر عقب‌افتاده‌اش را علاج کنند و با یک جفت چشمِ پیس و چند بقچه کشک از روستا سرازیر شده بود به دیوانه‌خانه‌ی رمضی!

مادر بال درآورد. لباس عیدش را پوشید و روسریِ نو سر کرد. سبیل‌هایش را هولکی با ژیلت تراشید و به پیشواز رفت، نشست ور دلِ خاله‌خاطر و احوال ریز تا درشتِ ایل را، از دایه تا مرده‌شو پرسید… نام هایی به گوش مان می‌خورد که عادت داشتیم تنها در ترانه‌های مادری تصورشان کنیم؛ خاله ملولِ راه نبود، با حوصله از همه خبر داشت و ما می‌شنیدیم که یک ایل خویشاوند داریم. حرف از زنان هم‌سالِ مادر که میان می‌آمد، خاله مچ‌های مادر را در دست می‌گرفت می‌‌گفت:« استخوان هیچ‌کدام به مستی تو نیست روله[2]!» و مادر چشم‌هایش هزار رنگ می‌گرفت. پدر که سر رسید خاله‌خاطر شادی مادر را کامل کرد: دست کشید به چین و چروک پیشانی پدر ،کاکلش را صاف کرد و صلوات فرستاد:« شکرِ خدا! همانی رمضان! خواهر زایَم جوان نگهت داشته!»

مادر یک هفته لباس گلدار پوشید و در خورش‌ها لپه ریخت که پدر دوست داشت. دیگر پای دیگ‌های غروب هم منبر نرفت و مویه نخواند؛ حتی بوی سیگار هم نداد. یک هفته‌ی تمام بر سر سفره بلند بلند چاخان کرد که:« راضی‌ام دالک[3]! شکر! زندگی خوبی دارم…» یک هفته رندی کرد و گرده‌ی پدر را لیف کشید و حوله داد دستش. آخرین خورش، لپه‌ها را که سوا می‌کرد حرفش را زد…

… پدر دست از ترید کشید:« چه؟!»

مادر ملاقه‌ای دیگر از آبِ خورش روی نان پاره‌های پدر ریخت و گفت:« حالا گوشَت کر شد؟»

  • دیوانه‌ای؟!
  • پیرزن خودش گفت.
  • یارو کور است، به هوشِ خودش نیست.
  • ناحساب که نمی‌گوید.

پدر گرسنه بود؛ حوصله‌ی جر نداشت. فقط با دهان پر و گونه‌های قلمبه زیر لب ژکید: « نه! خیلی هم حساب می‌گوید!»

مادر حوصله ‌کرد. به جای آن که زبان بچرخاند، ملاقه‌ا‌ی پر از لپه چرخاند و حوصله کرد.

  • با که لج می‌کنی رمضی؟ این‌ها که می‌خواهند خرج کنند، چه فرقی دارد برای‌شان؟ این خر نشد یک خر دیگر. مواجبش را دارند بارشان روی زمین نمی‌‌ماند.

پدر هنوزا روی دنده‌ی گشنگی بود و مضحکه می‌کرد:« هه! خرج و مواجب!»

  • پس نه: می‌خواهند مفتی خانه غصب کنند!
  • عقلت کجاست یارو؟ کدام خرج و مواجب؟… هه! ساده‌ای! امروز یک شاهی کرایه از این پیرزنِ عافرت بگیری فردا همان تیر و طایفه طبلت را می‌زنند… دیوانه‌‌ای خودت را رسوا…؟
  • کرایه چیست؟ رهنش می‌دهیم.

پدر دوباره کر شد و ماتش برد:

  • چه؟
  • رهنیه می‌گیریم انبار را سقف می‌کشیم.
  • که چه؟

مادر غیضش را خورد و شمرده شمرده ادا کرد:

  • که این پیرزن نرود به کرایه‌نشینی، که بچه‌هایت آموخته نشوند فرداروزی سر پیری و کوری ما را هم دربه‌درِ این شهر و آن شهر کنند، که یک پولی دستت بیاید این انباری را اتاق کنی فردا روزی یک لانه برای پسرهایت داشته باشی، که این یتیم‌ها…

و دست کشید ما را نشان داد که هاج و واج، یک کلام از حرف‌هایشان را سر نمی‌افتادیم و گیج بودیم. از اولِ سفره غذا از دهان‌مان افتاده، گیج بودیم. آن وقت پدر خوراکش را تمام کرده بود و آب می‌نوشید تا دهانش را برای داد و قال خالی کند:

  • یک پیرزنِ کور و یک دختر دیوانه را بیاورم ورِ دلم که این ریقنه‌ها- دست کشید به من و رسول- لیز و لانه بگیرند؟! می‌خواهم صدسال سیاه نگیرند!

مادر لابه به گلو گرفت و گفت:

  • راست گفته‌اند کوزه‌گر و کوزه شکسته… آخر به تو هم می‌گویند معمار؟ کارگرش که خودمانیم، آجرش را هم که ده سال است داری جمع می‌کنی، کمَت چیست؟
  • پس چشمت پیِ این دوپاره آجر است!
  • این همه آجر کهنه جمع کرده‌ای روزی صدمرتبه باید زیرشان را آب و جارو کنم برای کِی؟
  • ای بابام هی… برای سر قبرم!

… و تا لقمه‌ی آخر هیچ نگفت. آروغش را زد، کنترل تلویزیون را برداشت و پشت کرد به ما؛ همه ی اخبارها را گوش گرفت و سوایِ مادر تشک انداخت خوابید. پیدا بود از این‌که معمار صدایش کرده‌اند کیفور است، اما خود را می‌گرفت تا نازی کند بلکه نرخی بگیرد. مادر  هم بو برده بود؛ می‌شناختش و گران‌اش نکرد.

… خواب رفتیم و دستگیرمان نشد چه شد که افقِ صبح رسول را پی سیمان و تیرآهن از زیر پتو کشیدند بیرون! پدر این بار هوشیارش کرد چشم باز کند و آهنِ زنگ‌‌خورده معامله نکند… و البت رسول خود را به خواب زد؛ تیرآهنِ دستِ دو خرید و باقی پول را خرج معشوقه‌ها کرد. چند روزی ذکرِ توت و فیره‌های سمانه برافتاد و به جایش از افق تا شفق صدای صلوات خاله خاطر می‌آمد که ذکر می‌خواند و دعای‌مان می‌کرد. پدر زِبره آجرها و خُرده کاشی‌هایی که این همه سال گِرد کرده بود به کار گرفت و سقف بست. رسول ورِ دستش بود و بنا و شاگرد هردو ناشی؛ تراز از دست‌شان در رفته، سقف شکم کرده بود. پدر هرآنچه فرورفتگی‌ را با گچ می‌پوشاند و رسول هم برآمدگی‌ها را با تیشه می‌تراشید بلکه صاف شود. بخت آن جا بود که چشمِ پیرزنک نمی‌دید، پرور هم که فرق تیرچه را از متکا نمی‌دانست و هیچ‌‌کس به پدر ایرادی گیرا نبود؛ خورشِ لپه کار خودش را کرد و پدر به زورِ لج، آجر به آجر را به هم چسباند و کج و کوله پیش برد. یک هفته بعد، انبار را گلیم اندختند.

… گلیمِ شکار نقش! قوچ و کَلی که در حاشیه‌ی گلیم به دنبال یکدیگر سم می‌انداختند هیچ‌گاه به هم نمی‌رسیدند و من این چرخ باطل را خوشم می‌آمد. ایوارِ غروب، خاله خاطر و مادر پای دیگ‌های چرک قرار داشتند؛ پای هذیان‌هایی دور سیگار می‌گیراندند و اتاقک انباری می‌ماند برای من و پرور که نقشِ پازَن‌هایش را پی بگیریم و پی بگیریم و پی بگیریم و… سرگیجه!

بهترین داستان های ایرانی ما عاشق پدر بودیم بهدین اروند

این سر از نخست، سرگیجه دوست داشت؛ می‌خارید! اول بار آن‌جا سری به درد نشان دادم که پاپی شدم رسول از هانیه جدا نشود؛ لای کتاب های کنکور  به جای رسول نامه‌ی عاشقانه نوشتم! شکرآبِ رابطه اش با هانیه به ص

 رسول از هانیه سوا شد و من دلم نبود؛ بچه سال بودم و هر بار که نامه‌ی رسول را لای کتاب‌های کنکوری برای هانیه می‌بردم خواهر کوچکترش در را وا می‌کرد و واسطه می‌شد، کتاب‌ را که به‌اش می‌دادم انگشتم به سبابه‌اش می‌خورد و اگر رسول و هانیه سوا می‌افتادند دیگر بهانه‌ای نداشتم انگشت خواهر کوچکترش را…


معامله‌ی من نبود اما شریک باختش بودم. نشستم و پای اولین سردردم به جای رسول نامه نوشتم؛ چندتایی از نامه‌هاشان را خوانده بودم و روال دستم بود؛ یک «به‌نام‌ِخدا»یِ دو خطی و بعدش بوسه‌های کشدار تااا انتها که نقاشی یک “پنج وارونه” بود و چند تَرَکِ خون آلود. یک بیت شعر هم چسباندم به تنور و با پر رویی تمام یک گوشه‌ای از نامه، نامش را هم پرسیدم!

… کوثر؛ نامش کوثر بود و من دو سالِ تمام سبابه‌اش را در دست می‌گرفتم و می‌گفتم:« استخوان هیچ‌کس به مستی تو نیست کوثر!» دوسال تمام رسول با دیدن هانیه رو ترُش می‌کرد و من هربار  عذری ‌آوردم و بهانه‌ای علم می‌کردم تا به هانیه بقبولانم« آن رویِ دژم، نقابی از حکمت بوده‌ست و برای ما که ماهیِ بزرگیم، این محله تُنگ کوچکی‌ست و باید مراقب رفتارهایمان باشیم» و از این اراجیفِ دخترنَفهم… تمرین غریبی بود و من نویسندگی دوست داشتم؛ “تنها” مخاطب‌ام، زنی شکاک بود و همین خاصیت مرا به طرزی تلخ، دروغ‌گویی ورزیده بار آورد. دو سال تمام، بیت به بیتِ هر نامه زور زدم هانیه دانشگاه قبول نشود و هانیه با چنان عشقی آن شعرها را خواند و از بر کرد که عاقبت یک خراب شده‌ی دور، «ادبیات» قبول شد.

بچه‌سال بودم که هانیه دانشگاه قبول شد و دستم از کوثر کوتاه ماند؛ زنی از دهانم افتاد. وازده، گیج و تلخ… رسول این وقت‌ها نامه‌هایش را در راه‌آبه آتش می‌زد و یک بسته کاغذ نو می‌خرید؛ شیک‌پسند بود و آن وقت‌ها اهواز شیک‌پوش‌هایش فرهنگی بودند؛ پدر هانیه هم دکان نوشت‌افزاری داشت؛ رسول کاغذِ نامه‌هایش را از آن‌جا می‌گرفت و آقای خمیساوی همیشه حالش را از پدرم می‌پرسید که:« آقازاده چطورند؟ همان که ماشالله اهل خواندن و نوشتن‌اند!»… بعدترها احوال مرا هم از پدر جویا می‌شد؛ من هم درس و مشق از دهانم افتاد و چند بسته کاغذ نو گرفتم. من هم نامه های هانیه را آتش زدم و شلنگ گرفتم روی خاکسترشان.

… سخت بود؛ دلِ سخت می‌خواست. یک شب که رسول با چپّه‌ای کاغذ پایِ راه‌آبه نشسته بود پرسیدم:« بعدش پشیمان نمی‌شوی؟»

خندید و به مضحکه جواب داد: « … فقط از این‌که این چرت‌ها را نوشته‌ام.»

بعدها فهمیدم آدم‌ها عوض می‌شوند، اما نوشته‌ها نه؛ البت فهمیدم پرور هم عوض نمی‌شود. چند سال بعدتر که خاله‌خاطر جیره و بنه تمام کرد و بعد از کلی خرجکَرد دانسته شد پرور دیگر داخل آدم به حساب نمی‌آید، دلش هوای ولایت کرد و زد زیر قراردادش. هر چه پدر دست نوشته‌ی قباله را نشان داد پیرزنک خود را به کوری زد و ندید. پیرزنک قرارداد چه می‌دانست. خرجیِ رزوینه می‌خواست و حالی‌اش نبود چرا وقتی سفره‌ی ماست و پنیرش در آبادی پهن است باید در شهر شکم‌جَره کند. مادر زیر بار سرکوفت‌های پدر که «نگفتم! نگفتم!» به زبان گرفته بود طاقت نیاورد؛ چاره‌ای جست؛ دروغی ساخت و به زبان محلی خاله‌خاطر را وارساند که: « رسول یک دکترِ آشنا پیدا کرده و این یکی دست شفا دارد و بخاطر پرور هم که شده…»

پرور، خاله‌خاطر را نگه داشت؛ وگرنه پدر تیرآهن‌ها را از سقف می‌کشید و پول‌شان می‌کرد تا دهان پیرزن را ببندد. قرار بر این شد “بر سر سفره‌ی خودمان بنشینند” و پدر “به قدر مشتی لپه و چکه‌ای روغن بیشتر کار کند” و  رسول هم سه شنبه‌ی هر هفته پرور را به بهانه‌ی معاینه ببرد شهربازی بچرخاند و با یک بستنی سرش را شیره بمالد چیزی بروز ندهد. پدر زیر بار رفت و قبول کرد، اما رسول تا مانتویی از سمانه به تنِ پرور نپوشاندند و ابروهای پاچه بزی‌اش را نتراشیدند حاصر نشد به بهانه ی مطب‌گردی پرور را دنبال خودش توی کوچه‌ها بکشاند… سه شنبه‌ها بساطی بود. سمانه پرور را پیش پا می‌نشاند و هرآن‌چه حرص از غیرت رسول به دل داشت پشتِ انگشت‌ها می‌گذاشت و با شور گونه‌های گوشتالوی پرور را بند می‌انداخت. لب‌هایش را سرخاب می‌کشید و یادش می‌داد چگونه زبان روی لب بکشد، پشت پلک نازک کند و کیفِ زنانه به شانه بیندازد… پرور که من هیچ وقت نتوانستم بفهمانمش «قوچ» پرواز نمی‌کند و آن «قوش» است که می‌پرد، همان هفته‌ی اول جوری قلمِ سرمه دست گرفت و لپ‌هایش گل انداخت که خاله خاطر باورش شد این دکتر واقعا دستش شفاست. پرور هم که بستنی با طعم ماتیک به دهانش مزه کرده بود پاپی می‌شد که بیشتر دکتربازی کنند و اصلا ببرند شهربازی بستری‌اش کنند…!

ما عاشق پدر بودیم؛ وقتی خرجینه‌ی سرخاب و سفیدآبِ پرور هم به “مشتی لپه” و “چکه‌ای روغن” اضافه شد دیگر نمی‌شد دست‌های پدر را بوسید. مادر سالی یک روز، بزرگداشتِ مَرد، شیرمان می‌کرد پدر که از کار برمی‌گردد به پیشوازش برویم کیسه‌ی ابزارش را از دستش بگیریم ببوسیمش روزش را تبریک بگوییم؛ سالی یک مرتبه شور می‌کردیم به سازش برقصیم و دلخوشکنکش باشیم که دیگر نشد. ساعت بیشتری کار می‌گرفت و دیرتر برمی‌گشت؛ من هم که تا آمدنش بیدار می‌ماندم لب‌هایم از بوسیدن دست‌هایش وامی‌شکافت و خون می‌افتاد. پینه‌هایش پره پرّه روی هم خشکیده بود و پنجه‌هایش از تاول خم نمی‌گرفت. خشک و سخت؛ چنان که لب بر پاره سنگی نتراشیده بگذارم. سال بعد هرچقدر مادر شیرمان کرد کسی دستبوس پدر نشد؛ عوضش دانگی برایش هدیه گرفتیم: یک چکش با روکش پلاستیکی که پنجه‌های پدر را تاول نمی‌انداخت. پدر روزی هزار آجر بیشتر پاک می‌کرد و می‌گفت:« بعد از نازک، این دومین هدیه‌ای است که می‌گیرم.»

این حرفش یادم ماند. بعدها همیشه تلاش کردم برایش هدیه‌ای بگیرم که نشد؛ دوست داشتم هدیه‌‌ای باشد فارغ از رنجی که می‌برد؛ خواستم چیزی غیر از اسباب شکنجه‌ پیشکشش کنم و جور نشد. به قول مادر روزگارِ زحمت بود و هرچه می‌دویدیم رَسا نبودیم. هربار که چندرغازی پول دشت می‌کردم چنان چاله‌های زندگی دهان وا می‌کرد که هیچ لقمه‌ای بی دندان نمی‌ماند. همیشه درزی وا بود و وای به وقتی که پولی در بساط نبود؛ زندگی‌مان از هر طرف نشت می‌کرد و از چارطرف کم می‌شدیم. یک‌بار مادر همتی کرد و خرده پولی پس انداخت؛ رسول دانشگاه قبول شده بود و مادر بهانه کرده بود حالا که پسرش دانشجوی دولت شده است دستی به حیاط خانه بکشد… مادر همان هفته ی اول پدر را واداشت یک دیوار از آجر گردِ خانه پی بیندازد. پدر هیچ‌گاه نفهمید چه سرّی میان دانشگاه رسول و دیوار حیاط هست، اما نه نیاورد و با آن که دیگر درست چشم‌هایش نمی‌دید تراز بست و ماله دست گرفت نشست پای کار.

و البت پدر هیچ‌گاه معمار خوبی نبود. کار، کژ شد و نفهمیدیم چطور شد که دیوار راست آمد بالای سر توتِ بیچاره…! درخت بی‌خاصیت چندگام آن طرف‌تر بود و اصلا کاری به ماجرا نداشت؛ اما شلغم اجلش آمده بود؛ پس از چند بهار و تابستان هنوزا دو دل بود جوانه‌ای بترکد یا نه که پدر با غیض ریشه‌کن‌اش کرد. شاید اگر آن روز که ریشه‌هایش در پیِ دیوار افتاد، رنگی به برگ و  برگی به شاخه داشت پدر رحمتش می‌آمد. اما پدر پایش قربانی هم نداد. مادر مرغی برای خونریزان خریده بود و هرچه آیه شاهد می‌آورد پدر کارد به دست نمی‌گرفت و لج می‌کرد: « … گور صاحبش! نه میوه داد نه سایه… شلغم کاشته بودم بهترم بود»

غروب همان روز مادر آب گرفت به لکه‌های سیمان و همان‌طور که انگشت جلوی دهانه‌ی شلنگ گرفته بود رو به جای خالیِ درخت مویه‌ای خواند؛ مرثیه‌ای به لری خواند و یادمان آمد سال‌هاست صدایش را چنو نشنیده‌ایم؛ صدایش خس گرفته بود. سیگارها سینه‌اش را به درد آورده بودند و نفسش یاری نمی‌کرد. آوازش پرده‌ای بم داشت اما کم نمی‌آورد؛ هنوزا باور یک نوحه‌خوان را به خود داشت و در فراز و فرودها کم نمی‌آورد… کم نمی‌آورد اما صدایش آن نبود: نه زنگی، نه عطری، نه حالی؛ خالی.

این آخرین آواز مادر بود؛ آخرین مویه‌اش و من حتی به یاد ندارم چه شعری خواند… گمان داشتم این قول و آواز تا ابد در خانه جاری است و روزی آن را از بَر می‌شوم. اما چاله‌ای دهان وا کرد و همین ته‌مزه را هم دندان زد: سر و کله‌ی آقای خمیساوی از ناکجا پیدا شد که مثل همیشه احوال “آقازاده‌ی‌اهلِ‌ِ‌کتابت” را از پدر  بپرسد و بشنود رسول دانشگاهِ دولتی قبول شده است. اسم دانشگاه و شهر و رشته را جویا ‌می‌شود و دستِ بر قضا و قدر، کاشف به عمل می‌آید که پسر ایشان هم در همان دانشگاه تدریس می‌کند؛ ایشان هم می‌آید مهربانی کند زنگ می‌زند جلوی چشم پدر سفارش رسول را به پسرش برساند و  زندگی رسول درست همین جا از هم می‌پاشد: بختش از چارسو نشت می‌کند بیرون و هومناک چاه فاضلابی که هَمَش زده باشند گند از فرَّش بلند می‌شود… چنان زیر و زبرَش را از سایه به آفتاب می‌برند که می فهمند آقازاده دیپلم هم ندارد و…

پنج شنبه روزی بود؛ عصر. ما بی‌خبر از همه جا در خانه ولو بودیم و چای و خرما می‌خوردیم زیرلب فاتحه می‌خواندیم که صدای در حیاط بلند شد… لنگه‌هایش با هرّا به هم کوفت و دلم هرّی ریخت. پدر بود که به بانگ بلند صدا می‌کرد:« رسووووول!» و کدام رسول یاره داشت جواب بدهد:«جانم؟»؟ سمانه فرار کرد توی آشپزخانه و من هم آن ترکه‌ی توت را که در دست پدر دیدم خودم را دزدیدم پشت مادر و از ترس تمام گناهانم را به یادآوردم…پدر با لگد به در کوبید و مادر پیاله‌ی چای در دست داشت. پدر فریاد کشید« کجاست این پدرسگ!» و مادر خودش را خیس کرد… دیدم که پهنه‌ی پایش از چای سوخت و سرخ شد. دیدم که پایش از تاول ورآمد اما خود را به پدر رساند سینه داد جلویش تا رسول مجال کند برَمد؛ رنگش پریده بود و غبغبش عرق داشت اما با سیلی صورت خود را آرام می‌نمود تا آتش پدر را بخواباند؛ به شماتت لب می‌گزید و  به لحنی سرد می‌گفت: « بسم الله! رمضی؟». پدر با همه تندی دلش نمی‌آمد پسش بزند و تا به فنّی از مادر بگذرد رسول از پنجره‌ی آشپزخانه به حیاط پریده بود؛ پاپتی به کوچه زد و پدر هم پی‌اش تا تهِ خیابان دوید… رسول اما خودش را پشت در دزدیده بود و همین که پدر پایش را از چارچوب بیرون گذاشت، او برگشت داخل لباس‌هایش را با حوصله جمع کرد و دمش را گذاشت روی کولش رفت. پیغام که داده بود وارساندیمش فعلا خپنه در سوراخی بخزد و تا آب‌ها از آسیاب نیفتاده آفتابی نشود. یک هفته گم و گور بود، اما ماجرا نمی‌خوابید؛ بُن داشت. پدر هرشب ترکه‌ی توت را در آب می‌خیساند بالای سرش می‌خواباند و پای مادر که سوز می‌گرفت جری‌تر می‌شد از غیض انگشت می‌جرید: « مگر پیدا نشوی رسول!»

کوچه‌ی پشتی لانه داشت؛ مرامش این بود که به جای فرار کردن، پنهانی نزدیکِ ماجرا باشد و مدام از پشت سرش خبر بگیرد. کپیده بود توی آرایشگاه زنانه‌ای که دوست‌دخترش آن را می‌‌چرخاند؛ پریسا. زنِ مطلقه‌ی یکی از معلم‌های رسول بود و رسول مرا همراهش می‌برد تا نگهبانی بدهم آمار دستش باشد؛ یک توپ پلاستیکی می‌داد به دستم و هوشیارم می‌کرد هر وقت پرایدِ یشمیِ درب و داغانی توی کوچه پیچید با صدای بلند بگویم:« گل کوچک! دوتا یار کم دارم» و توپم را چندبار بکوبم به دیوار آرایشگاه… من خوشم نمی‌‌آمد. هم این‌که سر و کله ی آن پراید یشمی پیدا نمی‌شد که به بهانه‌ی اعلامش دو تا همبازی بجورم، هم این‌که کوچه‌ی هیزی بود و مردهایش تمام روز دمِ در خانه ولو بودند تا زن‌های محله را دید بزنند؛ آب از دهان‌ها سرازیر، با چنان ولعی کپلِ زن‌ها را تماشا می‌کردند که سرشب ناشده دل‌شان ضعف می‌رفت و شامگاه کوچه خلوت می‌شد. رسول آب زیر کاه‌تر از آن بود که نداند کجا باید خفت؛ ترفندش بود و خوب می‌دانست پدر پایش را چنین جایی نمی‌گذارد.

پدر مجال نکرده بود رسول را کتک بزند و تمام حرصش ماند روی دست ما. پیش از هرچیزی رفته بود سراغ کتاب‌های داستانی که از مدرسه امانت گرفته بودم و تا من سر برسم چندتایی چخوف را تپانده بود توی راه‌آبه. من آن جایِ کار رسیدم که شلنگ گرفته بود روی‌شان و تنها گفتم:« می‌زدی خرجش کمتر بود». محض خالی نبودن عریضه یکی هم خواباند بیخ گوشم که زبان درازی نکنم. بعدش نوبت سمانه بود که روزش سیاه شود. بیچاره روی چارپایه نشسته بود و درس می‌خواند؛ سر خم کرده بود روی کتاب‌هایش و روسری از سرش سریده بود پایین؛ پدر دیده بود. با تشر راندش توی خانه و کتاب‌هایش را پرت کرد توی کوچه که: « درس خواندن تو را هم نمی‌خواهم! بِکَپ توی خانه تا نگفتمت نمی‌روی بیرون!»

کتاب‌هایش را از جویِ فاضلاب جمع کردم و آوردم خانه مادر پاک کرد روی بخاری خشکاند؛ روزگار زحمت بود. چند هفته‌ای هومناک روزِ مرد به ساز پدر رقصیدیم؛ سر به زیر و رام، آهسته رفتیم و آمدیم شاخ نخوریم. قدغن کرده بود انجمنِ داستان بروم و مادر هرچه لپه توی خورش می‌ریخت پدر خام نمی‌شد؛ بلند بلند بر سر سفره آروغ می‌زد و سمانه جرئت نمی‌کرد رو ترُش کند. حتی پرور هم به طرزی ناخوشانه آرام گرفته بود. برف و بستنی گلویش را هم آورده، معده‌اش را به هم ریخته بود؛ زبان بسته لقمه را نخورده عق می‌زد و حالش را از خوب و بد نمی‌فهمید. بعد از رسول – که حالا دیگر دیپلم هم نداشت- سمانه خودش را باسوادترین فرد خانواده می‌دانست و دکتر می‌شد نسخه می‌پیچید:« … چیزی نیست؛ عوارض داروهاست.»

چند هفته بعد از آن که داروها هم تمام شد خاله از پدر پرسید:« رسول کجاست؟ گمانم سر سفره نیست!» و پدر کنایه‌ی پیرزنک دستگیرش شد. دست از شام کشید؛ گوشم را گرفت کشاند توی حیاط خوب حالی‌ام کرد که:«… می‌دانم آن کرّه‌‌ خر را می‌بینی! برو به‌اش بگو کاریش ندارم؛ با پایِ خودش بیاید پیِ دوا درمان پرور؛ بگو یک بار گند زده‌ای به زندگی‌ام دوباره‌اش نکند!» و با تیپایی روانه‌ام کرد. خودم را به آن راه نزدم؛ حتی آمدم بگویم “پس توپم را بده” اما ترسیدم. دست خالی رفتم و کوچه خلوت بود. آیفون زدم و رفتم بالاخانه‌ی آرایشگاه. رسول روپوش سفید پوشیده بود و ماجرایش را که پرسیدم گفت که دارد ور دستِ پریسا آرایشگری کار می‌کند و خیال دارند با هم بروند ترکیه و این روزها کنارِ پریسا یک رسولِ بهتر از خودش را تجربه می‌کند و… از همین اراجیفِ دخترنفهم. وقتی این حرف‌ها را می‌زد پریسا با یک جور علاقه‌ی چندش تماشایش می‌‌کرد. تا من آن‌جا بودم لبخند ملیحی به دندان گرفته بود و می‌خواست تمام دَم کردنی‌هایی را که بلد است به خوردم بدهد. پیاله‌ی چندم رسول بی مقدمه پرسید:« چه خبر از رفیقت: پرور؟» زبان‌درازی کردم که:« رفیقِ من یا رفیقِ تو؟ من می‌بردم‌اش شهربازی؟» که پریسا گوش‌هایش تیز شد و خون دوید به لپ‌هایش. طاقت نیاورد پرید توی حرف‌مان:« ماجرای شهربازی از کجا درآمد؟» رسول افتاد به صرافت:« … عزیزم بیچاره عقب افتاده است؛ می بردم دخیل می‌بستم‌اش»

  • شهربازی؟!
  • –         …
  • من را که نمی‌بری!

رسول لبی گزید که:« واقعا که! رقیب عشقی‌ات شده پرور ؟ چه حرفی می‌زنی آخر؟! »

و من اول بار که از سمتِ پریسا قضیه را ‌دیدم دلم شور افتاد. خودم یکپا نویسنده بودم؛ از هر ابتدایی، انتها را می‌دیدم؛ می‌دانستم که شک، یک فرصت است. همان شب از سمانه پرسیدم به نظرش کی دیوار تمام می‌شود؟ گفت:« هر وقت که ما از این خراب شده فرار کنیم»

رسول اول‌فراری شد. شکمِ پرور که ورآمد و گندش بالا زد رسول از معرکه پریده بود. پدر با هر دو گوش از روی زمین بلندم می‌کرد و با تیپا می‌افتاد پی‌ام لانه‌ی رسول را بجوریم و من فقط عقلم به کوچه پشتی قد می‌داد که از بخت بد حالا دیگر یک پراید یشمیِ درب و داغان نَبشَش پارک بود. دلش را نداشتم از ترکیه و آرایشگری بگویم اما مادر بو برده بود. بو برده بود که اول‌خبر قلبش گرفت و زبان بست افتاد کنج مریض خانه! یک نفس در میان ناله می‌کرد “ر..س…و….ل” و رسول که پیدایش نشد گلو هَم آورد و دیگر هیچ نگفت. من عین دیوانه‌ها یک توپ زیر بغل گرفته بودم و دوره افتاده بودم توی هر کوچه با گریه صدا می‌کردم:« گل کوچک! دو یار کم…» بلکه آن نامرد بشنود از لانه‌اش بخزد بیرون …

کسی صدایم را نشنید و سکته‌ی دوم دهان مادر کج شد؛ آنقدر کج که پدر تمام آینه‌ها را جمع کرد و شکاند. حتی قدغن کرد راست در چشم‌های مادر زل بزنیم مبادا…مادر دیگر هومناک هیچ زنی نبود؛ وقتی برمی‌گشت خانه جز چشم‌هایش روحی نداشت. از بهتی که برده بود پلک بر هم نمی‌گذاشت؛ تمام روز، دریده و خیره، سقف را تماشا می‌کرد زیر لب زوزه می‌کشید. خاله بی‌‌خبر از همه چیز، گیجاگیجِ مصیبت حرف ولایت از زبانش ورافتاده بود. کنار دوشک مادر بست نشسته، پیک‌نیک و زودپز و بافوری پیش پا بساط کرده، وقف مادر بود: با دستی حوله گرم می‌کرد و با دستی دیگر جوشانده‌ی محلی می‌پخت؛ بافور روی دست من می‌ماند که ذغال به تریاکش بگیرم بلکه به قدر کامی، درد مادر را بخوابانم. مادر، همانطور دراز کشیده، سیاهه‌ی چشم‌هایش می‌چرخید به سمتم و مرا می‌دید که پشت بافوری ذغالِ آخته دست گرفته‌ام و تعارفش می‌کنم… زبان‌بسته دلش بیشتر می‌گرفت؛ چشم‌هایش اشک می‌زایید و رو برمی‌گرداند.

 چاره‌ای نبود؛ بارمان بر زمین مانده و هم‌دست‌مان کم بود. سمانه که شده بود مامایِ پرور، مبادا خودش و بچه را سقط کند. پدر هم که دیگر دستی برای پرستاری نداشت؛ تا بوق سگ پایِ آجرهای کهنه جان می‌کَند و نیمه‌شب از آن همه پدر، جنازه‌ای مچاله به خانه می‌رسید؛ 50-60 کیلو گوشتِ خشکیده که می‌خزید زیر پتویی نازک و پایین پای مادر، خود را به خواب می‌زد. یک ‌بار نیمه شب بیدار دیدم‌اش؛ مثانه‌ام پر بود و توی حیاط دیدم‌اش که از مستراح برمی‌گشت. حواسش به من نبود؛ غرق خودش. کتش را به یک شانه آویخته، هومناک خواب زده‌ها روبروی جایِ خالیِ درختِ توت ماتش برده بود… خشک و وازده؛ نشئه‌ی خیالی دور!

پرور پیش از پسر کاکل زری‌اش، مرگ زایید؛ سرِ زا رفت و من جنازه‌اش را در سردخانه دیدم که هنوز می‌خندید. پدر عقل کرده بود پیش از این گرفتاری‌ها، عقدش کرده بود. حتی حرفش به میان آمد که من شوهرش باشم؛ پدر رو به من دست کشید و گفت:« این بچه بدبخت می‌شود سمانه… من فردا روزی مردنی‌ام؛ روزی هزار مرتبه آرزوی مرگ می‌کنم آخر یکی‌اش می‌گیرد خلاص می‌شوم… خودم می‌گیرم‌اش!»

 مادر زبان به اراده‌اش نبود و یاره‌ی حرف زدن نداشت؛ اما می‌دید که پرور را دوباره مانتو می‌پوشانند، دوباره‌اش سرخاب سفیدآب می‌مالند. مادر می‌دید که این بار به جای رسول رمضی دستش را می‌گیرد و پرور با شکمِ ورآمده می‌خندد و شناسنامه‌اش را تکان می‌دهد. سمانه ساقدوش بود و من ذغال به تریاک می‌گرفتم مادر نبیناد؛ بخواباد و نبیناد.

… مادرخوابید و ندید از آن همه داماد که به محضر فرستادیم تنها یک پیرمرد سیگاری دست‌مان را گرفت؛ جهاز عروسش بود. وقتی از محضر برمی‌گشت نام پرور در شناسنامه‌اش بود و یک پاکت سیگار ارزان قیمت توی جیب پیراهنش. آمده و نیامده لباسِ کار پوشید و کیسه‌ی ابزارش را دست گرفت. همان‌طور که چکشش را توی کیسه می‌تپاند پرسید:« هنوز هم قصه می‌نویسی؟» گمان کردم می‌خواهد حرصِ زن گرفتنش را سر من خالی…

  • نترس! کاریت ندارم. هنوز می‌نویسی؟

سری تکان دادم و ادامه داد:

  • بلدی یک قصه‌ی خوب از خودت دربیاوری.
  • قصه برای چه؟
  • برای مادرت. یک قصه‌ سر هم کنی که بگوییم این‌ها تقصیر هیچ‌کس نبوده؛ بیشتر دلخوشکنک. بلدی؟
  • خاله‌خاطر چه؟
  • خاطر را خودم وا می‌رسانم. حالا بگو بلدی یک قصه سر هم کنی؟
  • دروغ بگویم؟
  • هی بابام هی! راستش گفتن دارد مگر؟

ناز کردم نرخی بگیرم؛ گفتم من قصه‌اش را می‌نویسم اما خودش باید به مادر بگوید. زد پس کله‌ام که:

  • من ریشم گُر کرفته تو پی گندم بِرشتَنی پدرسگ؟
  • خب خودت چرا نمی‌گویی؟

زیپ کیسه را کشید و دماغو جواب داد:« من دروغ بگویم نازک می‌فهمد.»

از دهانم پرید:

خب بفهمد!

پدر به روشنی شنید. کدر شد. ماتش برد و دستش روی زیپ کیسه خشکید. سرفه‌ای سینه صاف کرد و خلطی فرو برد. گفت:« یک قصه بنویس که نازک تویش نباشد».

من زورم را زدم و هرچه دروغ بلد بودم علَم کردم. اسم داستان را گذاشتم« ما عاشق پدر بودیم ». توی آن داستان تنها صدای مادر می‌آمد و توتش میوه داشت؛ رسولش دیپلم. سمانه زیر سایه‌ی شاخسارش برای کنکور درس می‌خواند و پدر روز مرد ساعت هدیه می‌گرفت. داشتم خاله‌خاطر را می‌نوشتم و نَم نَمک رسول را عاشق دخترش می‌کردم که پرور سرِ زا رفت و رشته‌ی داستانم از هم وا رفت.

سمانه بچه را به سینه چسبانده بود و پدر پشت آبگرمکن گریه می‌کرد. سپرده بودند که بافور را رها نکنم. به خاله فهماندم که پرور باید چند روزی بستری باشد و نوه‌اش پسر است. بچه را از سینه‌ی سمانه گرفت و در میان دامن گذاشت. هنوز اسمی نداشت و خاله زبانش نمی‌چرخید صدایش کند«کوچولو!»؛ می‌گفت« کچَلو!». ما هم به همین اسم صدایش می‌کردیم. شب سوم شور کردیم که پدر خبر را به دندان بگیرد و پا پیش بگذارد. قصه‌ای بافتیم و پدر تسلیم شد؛ قرار بر این شد که دولت اجازه‌ی کفن و دفنِ پرور را به ما ندهد و خودشان ببرند در قبرستانِ قرنطینه‌ها خاکش کنند و از این اراجیف پیرزن نفهم! نامِ یک بیماری من درآوردی هم چسباندیم به پرورِ بیچاره و شور کردیم که کچلو را مدام پیش چشم خاله بگیریم بلکه دلقوه‌اش باشد. پدر حجله نارفته پیراهن سیاه پوشید و برای بار هزارم پرسید:« اگر خاله خواست جنازه را ببیند…؟» نشستیم قصه را از نو مرور کردیم تا از بر شد. رفتنا برگشت از من پرسید:« اسمش چه بود؟» چیزی جز «رسول» به ذهنم نیامد. شنید و شکستی فرو نشست. با خستگی گفت:

  • اسم بچه‌ام را خودم می‌دانم؛ اسم داستانت چه بود؟

[1]. صورت اصیلِ «بسیار مانند». این واژه در پاره ای نقاط از غرب ایران هنوزا زبانزد است/ مولف

[2] . در گویش غرب کشور به معنای« فرزند» است.

[3] . «مادر» در گویش غرب کشور.



7 پاسخ به “داستان‌کوتاه | ما عاشق پدر بودیم”

  1. پاشا نیم‌رخ
    پاشا

    فونت داستان بعضی جاها تغییر میکنه یا نمایشگر من مناسب نیست؟

  2. نیکا نیم‌رخ
    نیکا

    چه پایان دهن سرویسی
    اه

  3. تیترات | صفرتاصد نوشتن نیم‌رخ

    معامله‌ی من نبود اما شریک باختش بودم.

  4. نیکا نیم‌رخ

    پدر گفت«یک قصه بنویس که نازک تویش نباشد»
    لعنت اشکم دراومد

  5. تیترات نیم‌رخ

    برای من اونجا که گفت:«قصه‌ای بافتیم و پدر تسلیم شد» یه بار تموم شد. ولی بعدش که دیدم چی تو آستین بوده دوباره جا خوردم
    آقا شما بنویس

  6. Samira نیم‌رخ

    مادر دلخوشی‌هایش را پشتِ سر وا گذاشته، خود را فراموش کرده بود.

  7. Samira نیم‌رخ

    تلاشش برای وانمود کردن چیزایی که نیستن، غمگینم کرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *