این هم شوخیهای رکیک ادبیات است که با تمام تلخیها از امید بنویسی و اولین ترند سرچ فارسی در عبارت داستان خودکشی باشی! آن هم تنها و تنها بخاطر نام داستان «اما وقتی از خودکشی مینویسم نیابد پای راوی را بیاورم وسط». این توقیف اختیاری را بر من ببخشایید و بدون هیچ برچسب و هشتگی، خواننده این داستان باشید. داستانی است میانهی راوی، شخصیت اول و خدایی که دورتر ایستاده است. میانهی زجری که مدام است و امیدی که گاه به گاه میدمد و خود را میدزدد. خواننده داستان خودکشی شخصیتی باشید که پای راوی را میانه نکشید. در جایی به زبان میآورد:”من میتوانستم همانجا بمانم؛ یک پسریچهی ده/یازدهساله که پدر و مادرش از خودکشیش نااُمیدند. میتوانستم – بچهی خوبی باشم زنده بمانم. اما رفتم بهارگرد؛ از پاییزِ پیش، یکریز، باران باریده بود و زمین بهشت بود: سبزِ سیر تآ غروب. یک خشاب ترامادول خالی میکردیم میافتادیم به هوارِ خیابانِ ساحلی و کون به کون سیگار میکشیدیم چرت میگفتیم.
سه سال، هر غروب، خیابان ساحلی را گز کردیم و چرند گفتیم خندیدیم اما دیگر توی زندگیاش دماغ نچرخاندم. عوضش هردومان میدانستیم که اگر هایده ورزشکار بود کشتیگیر میشد یا وزنهبردار. میدانستیم پاییز سوزش بیشتر است یا جای حرفهای دباغ؛ که دیوس نامردتر است یا ترسو. هردومان میدانستیم کدام دسته از مردها دخترکوچولو دوست دارند، کدامشان ننه، کدام رفیق. حتی فرقی که در رنگ ماتیکهاست را؛ یادم داده بود که زنها از شقیقه مو سفید میکنند، مردها از سبیل. بابامسعود میگفت: «این زنیکه کیه ؟» بلد بودم بگویم: «”این” نه “ایشون”؛ زنیکه هم عمهی باباته؛ ریفیقمه! بعدشم: کیه و انطاکیه!»”
-
داستان های کوتاه | ولی وقتی از خودکشی می نویسم نباید پای راوی را بیاورم وسط
برای خوانش کامل اثر کلیک کنید