محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر فارسی | 01

پیش از ورود به آرشیو محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه فارسی معاصر یادآورم که: هوش‌دار! خواندن هزار و یک‌شب دربه‌دری می‌آرد! مجموعه داستان‌های محبوب فارسی بنا بر ضرورت آشنایی مخاطب روز ادبیات روایی با نمونه‌های درخشان نویسندگی معاصر و البته پرهیز از تک‌خوری ادبی است. کوشیده‌ام پرونده‌ای عاری از تعصب اما مالامال از لذت‌جویی و حظ را گرد آورم و در این مسیر تمام دلم را شاهد می‌گیرم که خود از شما مشتاق‌ترم. ادبیات تریبونی چندصداست و امیدوارم آن تنگ‌نظر نباشم که فضل قلم را به سلیقه و تعصب بسپارم. امیدوارم شما نیز پس از خوانش محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر فارسی به انتخاب بهدین اروند آن باشید که پیش از خوانش نبوده‌اید. چنان‌چه داستانی می‌شناسید که جای آن در این لیست خالی‌است آدرس پستی behddin.arvand@gmail.com پذیرای آثار و پیشنهادات شماست. اینک آرشیوی از محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر فارسی با آثاری از: علیمراد فدایی‌نیا | ابوتراب خسروی | نیما صفار سفلایی | احمد آرام | صمد طاهری | شیوا مقانلو | حسین مقدس | مجتبی هژبری | سارا سعیدی | شیوا ارسطویی | عبدالواحد برهانی | پیمان اسماعیلی | سپیده نوری | محمد طلوعی | حامد حبیبی | خزر مهرانفر | محمدآصف سلطان‌زاده | نسبیه فضل‌اللهی | خلیل رشنوی | ابوالفضل پروین و…


محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر فارسی علیمراد فدایی نیا بهدین اروند

ﻛﻮه دﻳﮕﺮ ﭘﻴﺪا ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﻪ ﻏﺮوبی، ﺧﺎﻛﺴﺘﺮیی ﺷﻔﺎف ﭘﺎﺷﺎﻧﺪهﺳﺖ. آوارﮔﺎنی، اﻧﮕﺎر ﺳـﻮی اﺑـﺮ می‌دوﻧـﺪ.

ﻣﻲداﻧﻴﻢ. ﻧﺎآﮔﺎه نمیﺷﻨﺎﺳﻴﻢ. ﺧﻤﻬﺎی ﻓﺮاوان ﻣﺮﻣﻮز – ﭘﻴﭽﻬﺎی ﺗﺸﻨﻪ، ﻫﻴﻮﻻیی‌ی ﺗﻨﮕﻪ. اﻣﺎ ﻣﺮد، ﻣﺮد ﻣﺸﻜﻮک ﻧﺸﺴﺘﻪﺳﺖ. ﻛﻮﻫﻨﻮرد ﺟﻮان، از اﻳـﻦ ﺑﮕـﻮی! اﮔـﺮ از ﺗـﻮ ﺑﺮﺧﻴـﺰد از او ﻫﺮﮔـﺰ. در ﺑﺎزﮔﺸﺖ، دﻳﮕﺮ ﻧﻴﺴﺖ. وهمی ﺷﺎﻳﺪ. اﻣﺎ دوﺑﺎره ﻣﺎﻧﺪهﺳﺖ ﻫﺮ روز ﻧﮕﺎه میﻛﻨﻴﻢ. اﻣﺎ ﻣـﺮد ﻧﺸـﺴﺘﻪ اﺳـﺖ. آﻗـﺎیی میﮔﻮﻳﺪ، ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻳﻜﺮوز ﺑﺮاي ﮔﺮدش ﺑﻪ ﻛﻮه ﺑﺮوﻳﻢ. ﺻﻔﺎی ﻛﻮه. دﻟﻤﺎن از اﻳﻨﺠﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﻣﺨـﺼﻮﺻﻦ روزﻫﺎیی ﻛﻪ دو روزش ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺗﻌﻄﻴﻞ ﺑﺎﺷﺪ واﻗﻌﻦ ﺻﻔﺎیی دارد. میﺧﻨﺪد. ﭼﻴﻦ ﻟﺒﺎﻧﺶ را نمی‌ﺑﻴﻨﺪ. ﮔﻨﮓ ﻛﻨﺎر ﻣﺎ نمی‌ﺷﻨﻮد. ﺑﺎ ﺑﻴﺰاری میﺷـﻨﻮد. ﻣـﻦ ﻓﻜـﺮ میﻛـﻨﻢ، اﻳـﻦ ﻛﻮﻫﻨﻮرد ﺟﻮان ﮔﻨﮓ، میﺑﺎیستی ﺑﺮاي ﻣﺎ از اﻳﻦﻫﻤﻪ ﺳﻨﮕﻼخ ﮔﺬﺷﺘﻦ، ﺣﺮفی، ﭼﻴـﺰی ﺑﮕﻮﻳـﺪ. اﻣـﺎ ﺑﻴـﺰاریی ﭼﻬﺮهاش میﮔﻮﻳﺪﻣﺎن، ﻛﻪ ﻫﻴﭻ از او ﻧﺨﻮاﻫﻴﻢ ﺷﻨﻴﺪ. وا می‌داردﻣﺎن ﻛﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﺎﺷـﻴﻢ. و ﺣﺘـﻲ ﻧﮕـﺎﻫﺶ ﻧﻜﻨـﻴﻢ. ﺧﺎﻧﻤﻲ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ، ﻳﻜﺮوز دور ﻣﺎﻧﺪن از ﺷﻬﺮ و دود ﭘﺮ ﺑﺪ ﻧﻴﺴﺖ، دﺳﺖﺟﻤﻌﻲ ﻣﻲروﻳﻢ، ﻣﻦ دﻟﻢ میﺧﻮاﻫﺪ ﺗﺎ آﻧﺠﺎ – دﺳﺘﺶ را ﺑﻪ ﺳﻮیی از ﻛﻮه دراز میﻛﻨﺪ – ﺑﺮوم، اﻣﺎ اﻳﻦ آراﻣﺶ دورادورﺳﺖ ﻛﻪ ﮔﻤﺎن ﻛﻨﻢ آدم را ﺑﻪ ﻫـﻮس  ﻣﻴﺎﻧﺪازد. ولی، واﻗﻌﻦ ﻻزمﺳﺖ، ﺿﺮوریﺳﺖ اﻗﻠﻦ ﻳﻜﺮوز ﻫﻔﺘﻪ را آﻧﻄﺮفﻫﺎ ﺗﻠﻒ ﻛﻨﻴﻢ.

ﭼﻬﺮه‌یی ﻛﻪ ﺗﻤﺎمی ﭘﻠﻚ میﺷﻮد. آنﺳﻮیﺗﺮ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ نمیﺷﻨﻮد. اﻣﺎ واﻗﻌﻦ دورادوری دل ﺑﻬﻢزن ﻛـﻮه – ﮔﺮﭼﻪ ﺷﻜﻮهی دارد، درﻳﺎوارﺳﺖ. ﻧﮕﻪ می‌دارد، می‌دارد آنﭼﻨﺎنﻛﻪ میﺧﻮاﻫﺪ. میﺧـﻮاﻫﻢ ﻳﻜﺒـﺎر ﺣﻜﺎﻳـﺖ ﻣﺮدی را ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻪی ﻋﻤﺮ ﻛﻮﻫﮕﺮد ﺑﻮده اﺳﺖ. ﺟﺮات ﮔﻔﺘﻦ در ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴـﺴﺖ، اﻣـﺎ ﺗـﺮس ﻫـﺴﺖ. ﺗـﺮس نمیﮔﺬارد. ﺗﺮس میﺷﻜﺎﻓﺪ. ﻣﺎ ﻓﻜﺮ میﻛﻨﻴﻢ، وقتیﻛﻪ ﺑﺨـﻮاﻫﻴﻢ از ﻛـﻮه ﺑﮕـﻮﻳﻴﻢ، راﺳـﺖﺗـﺮﻳﻦ ﺣـﺮفﻫﺎﻣـﺎن، دروغﺗﺮﻳﻦ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد. بیﺷﻚ اﻋﺘﺒﺎری در ﻣﺎ دوام ﻧﺨﻮاﻫﺪ داﺷﺖ.

اﻳﻦﺑﺎر، در ﺑﻲﺟﻬﺘﻲي ﻛﻮه اﺑﺮﻫﺎي ﻓﺮاوان ﺟﻤﻊ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺧﺎﻧﻤﻲ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ، اﮔﺮ ﺑﺘـﻮاﻧﻴﻢ ﺑـﻪ آنﺟـﺎ – ﺑـﻪ آنﺟﺎ اﺷﺎره ﻣﻲﻛﻨﺪ – ﺑﺮوﻳﻢ، ﺣﺘﺎ ﻣﻲﺗﻮاﻧﻴﻢ اﺑﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﻴﺎورﻳﻢ. ﻣﺬﺑﻮﺣﺎﻧﻪ ﻣﺮد ﻣﻲﻧﮕﺮد. ﻣﺎ را ﻣﺮد، ﻣﺬﺑﻮﺣﺎﻧﻪ ﻣﻲﻧﮕﺮد. ﻛﻮﺷﺸﻲ ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ اﻳﻦﻃﻮر ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨـﻴﻢ. آﺷـﻜﺎرا دﺷﻨﺎم ﻣﻲدﻫﺪ. ﺻﺪﻗﻪ ﻣﻲدﻫﺪ و ﻣﻲﺧﻮاﻫﺪ. ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ. ﻣﺎ ﻣﻲﭘﺬﻳﺮﻳﻢ. آﻗﺎﻳﻲ ﻧﺎﭼﺎر ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ، دروغ ﻣﻲﮔـﻮﻳﻲ ! ﺗـﻮ دروغ ﻣﻲﮔﻮﻳﻲ. ﻫﻤﻪي اﻳﻦ ﻛﻮه را ﻧﮕﺸﺘﻪﻳﻲ. ﺗﻮ آنﺟﺎ را ﻫﺮﮔﺰ از ﻧﺰدﻳﻚ ﻧﺪﻳﺪهﻳﻲ – اﺷﺎره ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪﻳﻲ از ﻛـﻮه ﻣﻲﻛﻨﺪ – ﺗﻮ ﺣﺘﺎ آنﻃﺮفﺗﺮش را ﻫﻢ ﻧﺪﻳﺪهﻳﻲ. ﺗﻮ اﺻﻠﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻛﻮه ﻧﺮﻓﺘﻪﻳﻲ. ﻛﻮه ﺑﺸﺎﺷﻴﺖ ﻣﻲآورد. ﻛﻮه ﺗﻮاﻧﺎﻳﻲ ﻣﻲآورد. ﻛﻮه ﻓﺮحﺑﺨﺸﻲ ﻣﻲآورد. ﻛﻮه می‌آورد. ﺑﻠﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﻛﻮه می‌آورد دﻳﮕﺮ. ﺧﺎنمی ﺑﻪ ﭘﺮﺧﺎش ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ، ﻧﻪ. ﻧﻪ. او ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻔﺘﻪ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻛﻮﻫﻨﻮردم. اﻣﺎ ﻣﺎ ﻳﻘﻴﻦ دارﻳـﻢ ﻛـﻪ اﻳـﺸﺎن ﻛﻮﻫﻨﻮردﻧﺪ. ﻫﻤﻪ اﺻﻠﻦ ﺑﺮ اﻳﻦ اﻋﺘﻘﺎدﻧﺪ. اﮔﺮ ﺷﻤﺎ میﺗﻮاﻧﻴﺪ، ﻳﻜﻲ از ﻫﻤﻴﻦ ﺟﻤﻌﻪﻫﺎي ﺗﻌﻄﻴﻞ، ﻳﺎ ﺟﺸﻦﻫـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ ﺗﻌﻄﻴﻞﺳﺖ، ﺑﻪ ﻛﻮه ﺑﺮوﻳﺪ. اﻟﺒﺘﻪ ﮔﻤﺎن میﻛﻨﻢ دﻳﮕﺮ اﻳﺸﺎن ﺑﻪ ﻛﻮه ﻧﺮوﻧﺪ. اﻣﺎ آنﻃﻮر ﻛﻪ ﭘﻴﺪاﺳﺖ، ﻣﻲﮔﻮﻳﻨﺪ اﻳﺸﺎن ﻣﺪﺗﻬﺎ آن ﻧﻮك ﻛﻮه میﮔﺬراﻧﺪهﺳﺖ. اﻣﺎ ﭼﺮا ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ اﺳﺖ؟ آﻗﺎیی میﮔﻮﻳﺪ، ﺑﻠﻪ. ﺑﻠﻪ، واﻗﻌﻦ ﭼﺮا ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ اﺳﺖ؟ ﻣﺪح نمیﮔﻔﺖ. اﻣﺎ ﻛﻮه را ﻛﻮهی ﻧﮕﺎه میﻛﺮد. ﻫﻤﻴﻦ ! ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﻲﻧﻤﻮد ﻣﺮد دﻳﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻛـﻮه ﺑـﺎز ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. روزﻫﺎی ﻛﻮه. ﺷﺐﻫﺎی ﻛﻮه. ﻫﻤﻴﺸﻪی ﻛﻮه، ﻛﻮﻫﺴﺘﺎن ﭼﮕﻮﻧﻪ اﺳﺖ. رﻧﮓ رﮔﺒﺎر در ﭘﻬﻨﻪی اﻳـﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪﺳﺖ. اﻧﮕﺎر ﺑﻪ ﺑﺎزوی ﻣﺮد می‌رﺳﺪ. اﻣﺎ، اﻳﻦ میﺗﻮاﻧﺪ آنﻫﻤﻪ ﭼﻜﺎد را ﺑﮕﻮﻳﺪ، ﻳﺎ، دﻳﮕﺮ ﻛﻨـﺪ. ﺑـﺸﻤﺎرد. از ﭘﻬﻨﺎی رﮔﺒﺎر و ﺑﺎزو.




لیست برگزیده محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر فارسی ابوتراب خسروی بهدین اروند

معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد. همیشه می‌خواهد بداند بعد از آن كه چیزهایی گم شوند چه چیزهایی باقی می‌مانند. عینكش را روی بینی‌اش جا‌به‌‌جا می‌كند و می‌پرسد: حالا چند تا؟ من چیزی می‌گویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی كه موازی دیوار مدرسه سر به آسمان كشیده است نگاه خواهم كرد. معلم هم چنان پرسش‌های بی پایانش را ادامه می‌دهد و می‌پرسد: حالا به اندازه انگشتانی كه هستند آدم ها و بلوط ها و گنجشك ها و اسب هایی را كه آنجا در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار می‌بینی نشان بده و من چیزهایی را كه می‌بینم نشان خواهم داد. با بودن و نبودن آن چیزهاست كه من باید قاعده حساب را یاد بگیرم. معلم می‌گوید: تو مالك كوشك مهر و هستی باید حساب سیاهه اموال كوشك را داشته باشی. ولی من جایی ما بین بودن ها و نبودن ها مبهوت می‌مانم. شاید چون آن قدر كوچك خواهم بود كه پاهایم به زمین نمی‌رسد. معلم می‌گوید ببین هیچ كس كلاه بر سر ندارد. دختر عمو منظر كلاه قرمزی كه بر سر من است با دست های كوچكش بر می‌دارد و می‌خندد. من این خنده را همیشه می‌شناسم. همیشه گلگون است. به خصوص وقتی كه بر لب های منظر كه زنی بالغ خواهد بود بنشیند. من كه حساب یاد بگیرم تازه شروع آن بهت در میان بودن و نبودن چیز هاست.
پدر هر بار می‌گوید امروز باید به فلان گاو بند بروی، حواست را جمع كن رعیت ها كلاه سرت نگذارند و من باید حساب درختی كه بریده یا بره ای كه گم خواهد شد داشته باشم. پدر می‌گوید باید آدمی مثل من یك سوزن از اموال كوشك را حتی در یك خرمن سوخته پیدا كند. كه حتی رد یك رعیت گریز پا را بر آب بزند كه باید حساب اموات و موالید رعیت ها و رمه ها را داشته باشم و هیچ وقت هم معلوم نخواهد بود كه حق با كیست. حق با پدر خواهد بود یا رعیت ها كه زانو بر زمین می‌زنند و می‌خواهند پاهایم را ببوسند. قسم می‌خورند كه حتی ارزنی از مایملك كوشك را ندزدیده اند. مبادا به پدر بگویم كه بره ای در مسیر چرا مانده و من هرگز به پدر نخواهم گفت كه آن ها چیزی كم دارند. من فقط سیاهه می‌نویسم و سیاهه ها بی شمار هستند. سیاهه درخت ها و سیاهه كلاغ ها و سیاهه قوها و سیاهه تیهوها و سیاهه بره ها و سیاهه رمه ها و سیاهه زن های آبستن. رعیت نوزادی كه به دنیا خواهد آمد ممكن است همان طور خون آلود در پلاسی پیچیده و فروخته شود. حتماًًًً خواهند گفت سقط شده است و حتی نشانی گور كوچكی را می‌دهند. من باید رد نوزاد مرده را تا گور كوچكی كه خواهد بود بزنم هر چند كه هرگز نخواهم توانست گور نوزادی را كه مرده یا نمرده نبش كنم.
غروب خواهد بود و مثلاًً گله ای از صحرا می‌آید. حتماً نمی‌شود كه به غروب نگاه نكنم برای همین خواهد بود كه بره ای در سایه روشن غروب به سیاهه نمی‌رود و پدر صدای زنگوله آن بره گمشده را در میان سیاهه اصوات زنگوله ها نخواهد شنید یا این كه كلاغی از میان فوج كلاغ های جاسوسش خبر گمشدن آن بره را برایش می‌برد. خبرهای دیگری هم هست كه به گوشش می‌رسد خبرهایی مثل اخبار گریه زن ها و لرزش شانه های رعیت ها وقتی كه پیشانی به خاك می‌گذارند كه هیچ تقصیری نداشته اند. این ها چیزهایی است كه صحت سیاهه را باطل می‌كند. برای همین چیزهاست كه پدر فریاد خواهد كشید و چكمه هایش را بر زمین خواهد كوبید كه می‌دانم همین كه سر بر خاك بگذارم كوشك را به باد می‌دهی. به خاطر این وقایع است كه تنخواه كوشك را می‌دزدم و می‌گریزم. مهم هم نخواهد بود كه به كجا.
و پدر دوباره منتظر می‌ماند تا برگردم و من نمی‌خواهم كه هرگز برگردم. پدر قاصد هایش را می‌فرستد و من آن ها را در هر شكل و شمایلی كه باشند می‌شناسم. همه آن ها می‌گویند كه پدرت پیغام فرستاده كه گناهت را بخشیده‌ایم، تنخواهی كه از اموال كوشك دزدیدی از شیر مادر بر تو حلال تر به كوشك برگردد كه اگر بر نگردی رعیت ها همه اموال كوشك را مثل ملخ می‌جوند و چیزی برایت باقی نمی‌گذارند. لهذا اگر با پای خودت به كوشك بر‌نگردی می‌گوییم تا نوكرها هر جا كه باشی تو را مثل یك اسیر به این جا بیاورند. پدر حتی خواهد فهمید كه من از آن كلاه ها و آر خالق ها و پاتاوه های چرمی قاصد هایش منزجرم. قاصد هایش وقت و بی وقت سر راهم مثل علف هرز می‌رویند و با همان لهجه كوشكی خواهند گفت كه پدرت دعا فرستاد و گفت اگر نیایی سنگ روی سنگ بند نمی شود، خیلی زود خودت را به این جا برسان و امورات را اصلاح كن. جا و وقت آمدن قاصدهایش معین نیست یك وقت مثلاً زیر نور چراغ گذر می‌ایستند، یك وقت توی تاریكی اتاق كشیك خواهند داد.
معلوم هم نخواهد بود كه چطور مثل سایه با اتاقم وارد می‌شوند كه هیچ كسی حتی همسایه ها نمی‌بینندشان. همین كه از پله ها بالا می‌روم و می‌خواهم كلید را از جیب شلوارم در بیاورم بوی گند توتونشان را حس می‌كنم. فكر این كه آن ها با آن كلاه های مسخره و پاتاوه های چرمی آمده اند تا با من مذاكره كنند و مرا به راه بیاورند كه برگردم عصبانی ام می‌كند. همین كه می‌بینمشان كه در اتاقم نشسته اند و در تاریكی چپق می كشند عصبا نی ام می‌كند. برای همین بر سرشان فریاد می‌كشم و بیرونشان می‌كنم. بعد ها حتماً پدر آدم های متشخص را اجیر خواهد كرد. آدم هایی كه لباس عالی بپوشند و ادكلن های خوشبو بزنند و كراوات های قیمتی داشته باشند و طوری هم به كفش هایشان واكس بزنند كه برق كفش هاشان چشم را بزند. در واقع آن ها با آن جبروتشان نوكر پدر دهاتی من می‌شوند تا بیایند با من مذاكره كنند تا من برگردم و آن سیاهه های پایان ناپذیر را هم چنان بنویسم. چه فرق می‌كند؟ چه فرقی خواهد داشت كه قاصد های پدر چه كسانی باشند؟ شاید تنها فرقشان این باشد كه ممكن است من تنها به عرایض آن ها گوش بدهم و آن ها هم از چیزهایی مثل حقی که پدر بر ذمه فرزند دارد و مكافات دنیوی و اخروی تقاص تمرد پسر از امر پدر است می‌گویند و نهایتاً توصیه می‌كنند كه وظیفه دار هستم تا به كوشك برگردم و امورات اصلاح كنم و من هم مثل همان چیز ها را می‌گویم و نتیجه می‌گیرم كه من دیگر اهل آن كارها نیستم، بنابراین هرگز به كوشك باز نمی گردم.
و حتماً برای همین خواهد بود كه آن قدر آزاد باشم تا مثلاً سوار بر جیپ لندروری بشوم و به سفر بروم و باز گردم نه این كه به سفر های دور، بلكه به جاهایی نزدیك مثل سیوند یا رونیز. آدمی مثل من تحمل سفر های دور را ندارد. همین كه من چند روز از اتاقم دور باشم احساس خستگی خواهم كرد و حتماً پدر عادت‌هایم را می‌داند و نوکرهاش رد مرا در سفر هایم می‌زنند. این كه من به جایی مثل رونیز بروم. رونیز را می‌گویم. زیرا كه دور نیست سه، چهارساعت بیش تر نباید باشد. دو، سه سیگار كه دود كنم به آنجا می‌رسم حتی اگر هوا تاریك شود. چون منطقه كوهستانی است شب خیلی زود فرا می رسد و هیچ چیز دیده نمی‌شود. جاده اش هم خاكی است ولی حتماً در دست تعمیر است. این از تمهیدات پدر خواهد بود. مثلاً عمله‌های راهساز جا به جا بر شانه های جاده آتش كرده اند. برای همین نمی‌شود با سرعت راند. از پشت بلوط كه بگذرم در شیب جاده سرازیر می‌شوم. سیاهی یكدست بلوط ها در دو طرف جاده نمایان است. خط سفید نور آن ها را در افق آسمان جدا می‌كند. به پدر فكر خواهم كرد كه همیشه منتظر است. حتی حالا كه من به دنیا نیامده‌ام. حتماً می‌داند كه من چموش هستم. سر به هوا هستم، حتی حالا كه هنوز نطفه ام پا نگرفته است، پدر انتظار مرا می‌كشید. من كه هرگز به كوشك نرفته ام. روزی پدر سوار بر اسبش از كوه می‌آمد، از جایی روشن مثلاً از یك خط سفید بر دامنه كوه سرازیر شد كه به كهورستان پشت دروازه كوشك رسید. مرا كه تركه مردی هستم دید. نشناخت. نباید می‌شناخت. من كه هیچ وقت به دنیا نیامده ام. تركه مرد فریاد زد و گفت هی خان به من گوش كن. من پسر تو هستم ولی حالا هزار هزار فرسخ راه از تو دورم. آن وقت تو این جا توی این كوشك پرت منتظر مانده ای. پدر از من پرسید: تو كی هستی؟ من گفتم: غریبه نیستم پسر تو هستم. پدر سرش را روی زین اسبش گذاشت و های های گریه كرد و گفت: من در انتظار تو دارم پیر می‌شوم و تو به دنیا نمی‌آیی. تركه مرد گفت كه: تن من از حالا از جنس سایه است و نباید اسیر خاك شود. پدر گفت: تو اسیر خاك نخواهی شد. و از همین حرف ها زد كه اگر به دنیا نیایم به قاصد‌هایش می‌گوید تا مرا مجاب كنند كه به كوشك بر‌گردم كه اگر نیایی كوشك به باد می‌رود و رعیت ها مایملك كوشك را مثل ملخ می‌جوند و من از عهده كارها بر نمی‌آیم و تو باید بیایی و امورات را اصلاح كنی. تركه مرد هم گفت: این حرف از آن حرف هاست. من اگر به دنیا بیایم اسیر خاك می‌شوم و در جایی ما بین ﮐﻬﻭرها و بلوط ها از نگاهش گریختم. از لا‌به‌لای بلوط ها و ﮐﻬﻭرها عبور می‌كردم تا به گران رسیدم. گران كولی زیبایی است كه رعیت های عزب را در آن ﮐﻬﻭرستان آرام می‌كند. هر روز به سمتی می‌رود و در یك گاو بند می‌ماند، به خصوص وقت های خرمن. رعیت ها كپر بر پا می‌كنند و او همان جا می‌ماند. هر روز صبح علی الطلوع تا غروب امورات رعیت ها را اصلاح می‌كند، آداب عیش به جا می آورد، برایشان می‌رقصد و رعیت ها هم برایش بافه های گندم می‌برند تا او هم برای خودش خرمن كوچكی برپا كند. گران توی ﮐﻬﻭرها تركه مرد را دید فكر كرد كه من رعیت عذب هستم كه دارم دنبالش می‌گردم. گفت: هی پسر داری دنبال كی می‌گردی. من گفتم: من حالا حتی یك جنین هم نیستم. چه برسد به این كه یك رعیت بالغ باشم. من سایه یك مرد به دنیا نیامده هستم كه دارم در خاك پرسه می‌زنم. ولی باید پسر ماه خان بشوم.
همه اش صدای ماه خان را می‌شنوم كه گریه می‌كند و می‌گوید : زود باش بیا.
من هم برای همین آمدم سر راهش ببینم چه طور آدمی است اصلاً. حرف حسابش چیست و چه می‌گوید. وقتی دیدمش از همان حرف ها زد كه دارم پیر می شوم و دست تنها مانده‌ام و كوشك دارد به باد می‌رود و هیچ كس هم نیست تا امورات را اصلاح كند و من هم حالا حالا‌ها قصد ندارم اسیر یك چنین جایی شوم. هر جا كه بخواهم می‌روم و می‌آیم و هیچ كس هم نیست كه از من حساب كتاب بخواهد. در ثانی من به تن كدام زن بروم كه مكافات نداشته باشد. همه آن زن ها به غرفه خان می‌روند. شاید من راهم را گم كنم و به تنشان بخزم و مرا به دنیا بیاورند. ولی من راه های این حوالی را خیلی خوب بلدم. به این سادگی ها به دام آن ها نمی افتم.
عمله های راهساز جاده را بسته اند. بشكه های خالی قیر گذاشته اند. جاده انحرافی را نخواهم دید. توقف می‌كنم. سه نفر از عمله ها ایستاده اند. پلاس بر سر كشیده اند. یكی‌شان به طرف جیپ می‌آید. فقط چشمانشان مثل چشم گربه در تاریكی سوسو می‌زند. یكی‌شان می‌پرسد: حتماً دارید به رونیز می‌روید. می‌گویم: بله آقا. می‌گوید: جاده را داریم تعمیر می‌كنیم باید از این راه انحرافی بروید. كمی راه طولانی‌تر می‌شود. عیبش این است كه كمی سنگلاخ است. ولی خوب شما جیپ دارید جیپ هم كه شاسی های بلندی دارد. دست تكان می دهد و من به جاده سنگلاخ می‌پیچم و همان طور خواهم رفت و به گران فكر می‌كنم كه به آن تركه مرد گفت: هی پسر شاید تو اخلاق و كردار پدرت را نداشته باشی كه زنی مثل مرا به نظر نمی‌آورد. گفتم: معلوم است من صدای ساز كولی ها را دوست دارم. هر چند كه همه زن ها سر و ته یك كرباس باشند.
گران گفت: آخر عاقبت چی؟ بالاخره تو كه باید به دنیا بیایی. من گفتم: شاید هم اصلاً نیایم. ببینم آخر عاقبت كارم چی می شد. گران گفت: كاشكی برایم فرق نداشت كه به تن چه كسی بروی. راستش برای من چه فرق داشت كه با تن چه كسی به دنیا بیایم. گران گفت: همه زن های كوشك بخت و اقبالشان را امتحان می‌كنند شاید بختشان بلند باشد و تو را به دنیا بیاورند. ای كاش من هم می‌توانستم بخت واقبالم را امتحان كنم. اگر این اتفاق بیفتد و تو به تن من می‌آمدی یك عمر دعا گویت خواهم بود كنیزی‌ ات را می‌كردم. من گفتم : خوب حالا كه این طور است اگر خواستم به دنیا بیایم فقط باید تو به دنیا بیاوری‌ ام.
راستش برای من فرق ندارد كه چه كسی مرا به دنیا بیاورد.گران گفت: ولی خان هم آدمی نیست كه به این آسانی سراغ مرا بگیرد. من هم گفتم: برو به خان بگو به آن نشانی كه آن تركه مرد سر راهت را گرفت و گفت تن من حالا از جنس سایه است تصمیم گرفته كه گران به دنیا بیاوردش.
پدر هم هر روز در جستجوی من مثل یك ورزای مست بود كه تن زمینی را شیار می‌كرد. شاید من، راهم را گم كنم و به تن زنی بخزم ولی من به تن هیچ زنی نمی‌رفتم. زن ها هم هر روز در جستجوی رد پایی از من چیزی مثل یك تلنگر یك لرزش مثل لرزیدن یك باله، یك ماهی كوچك در تنشان بوده اند تا پوست تنشان بلرزد، به معنی حضور من در تن آن ها ولی من به تن هیچ كس نمی‌رفته ام. گران هم ماه ها حوالی كوشك پرسه می‌زد شاید خان را ببیند. ولی خان را نمی‌دیده تا روزی كه به پشت دروازه كوشك رفته و كوبه كوبیده و هوار كشیده كه به ماه خان بگویند گران كار واجب دارد. نوكرها هم رفته اند و به خان گفته اند. خان تعجب كرده و رو نشان نداده صدقه ای فرستاده و گفته بروید بهش بگویید از زمین های من برو بیرون. رعیت های مرا آلوده گناه نكن. گران می‌گوید من هیچ وقت از كسی صدقه نگرفته ام. همیشه كاری برای رعیت هایت انجام داده و اجرت گرفته ام. حالا هم به كوشك تو آمده ام تا پیغامی از پسرت بهت برسانم نمی‌خواهی بشنوی برگردم. ماه خان كه این حرف ها را شنیده می گوید: بروید بیاوریدش ببینم چه می‌گوید. نوكرها هم درهای بزرگ كوشك را باز كرده و گران به كوشك وارد شده و گران كه به كوشك وارد می‌شود گالش چرمی به پا داشته و شلیته قرمزی پوشیده، چشمانش را هم مثل همیشه سرمه می‌كشد.
پدر از طارمی سر می‌كشد و می‌گوید: هان گران رعیت های ما بست نیست كه سراغ ما را می‌گیری. چه خوابی برای ما دیده ای. چند بار باید به تو بگویم كه زمین های من جای تو نیست هان؟ گران هم می‌گوید: زمین های تو معبر است. پدر پرسیده چه عرضی داری كه بگویی زود باش بگو و راهت را بگیر و برو.
گران هم می‌گوید: من فقط قاصدم. پیغام پسرت را آورده ام كه به من گفت تا به شما بگویم كه فقط گران می‌تواند مرا به دنیا بیاورد.
پدر اولش خندیده و گفت: پسر من یك فوج زن نجیب را به نظر نیاورده به تن تو لكاته پا می‌گذارد؟
گران هم می‌گوید: من كه او را دیدم اولش فكر كردم رعیت سرگردانی است ولی بعد گفت كه پسر شماست و پیغام داد تا به شما بگویم كه به آن نشانی كه آن تركه مرد در ﻛﻬﻭرها سر راهت را گرفت و گفت تن من حالا از جنس سایه است فقط باید گران مرا به دنیا بیاورد و لا غیر.
پدر هم خیلی فكر می كند و می‌گوید معلوم است كه تو حرمت ما را نگه نداشته ای و به این جا آمده ای. گران هم گفته كه ماه هاست هیچ تنابنده ای را به خود ندیده. پدر پرسیده حالا اگر معامله سر گرفت و خلف ما میلش قرار نگرفت كه به تن تو بیاید تكلیف چیست. گران هم گفته هر كاری شرط و بیعی دارد خان، نیامدش هم مكافات داشته باشد. شرط آمدنش این باشد كه ما خاتون كوشك باشیم، نیامدنش هم هر چه قصد خان باشد فرق ندارد. پدر هم قبول كرده و گفته الساعه در غرفه ای توی اشكوب بالا بیتوته كن.
و من در تن سایه های كوشك بودم تا صدای چكمه های پدر بیاید كه از پله های كوشك بالا می‌رود و به غرفه گران برود و گران را ببیند كه جایی رو‌به‌روی آینه ایستاده و چشمانش را سرمه می‌كشد. من صدای پدر را شنیدم كه پرسید: اگر این طورهاست پس چرا زودتر از این ها نیامدی. مثلا ًچند سال پیش كه جوان تر بودم تا زودتر پسر مرا به كوشك بیاوری و من دست تنها نباشم. چرا؟ حالا كه من دارم پیر می‌شوم هان؟ گران هم گفت خان به خدا خیلی وقت نیست كه من پسرت را دیده ام. همه اش سه ماه است.
پدر پرسید: خوب گفتی چه شكل و قیافه ای داشت؟ گران گفت: تركه مردی بود با رنگ صورت مهتابی. راست می‌گفت من تركه مردی هستم با رنگ صورتی مهتابی كه در گفتگوهایش شكل می‌گرفتم. پدر هم گفت هان درست می‌گویی تركه مردی بود با رنگ صورت مهتابی شبیه به من. پدر آن روز راست می‌گفت. شبیه به او هستم من. ولی آن روز پدر شبیه ورزایی بود كه زمین را شیار می‌زد. گران هم هی می‌گفت: پسرت تركه مردی است شبیه به تو و من تركه مردی بودم كه با گفتگوهایش از سایه های تن پدر درآمدم و در تاریكی تن گران نشستم و منتظر شدم تا سایه تنم به رگ های تن گران وصل شود و به شكل جنین چموشی در آمدم كه راهی را میپیمود. پدر به گران گفت: یادت باشد. حكماً همین كه صدای پای خلف مرا از توی تنت شنیدی خبر دارم كن. گران هم منتظر بود. همین كه صدای پایم از توی تنش شنیده شد گفت: هی خان پسرت باید همین جاها باشد. پدر هم به غرفه دوید و هوار كشید مطرب ها همین جا توی این ایوان بنشینند و ساز بزنند. گران هم هر بار كه صدای قدم های مرا از توی تنش می شنید انگار كه جاده ای را می‌پیمودم. به پدر مژده می‌داد كه پسرت همین جاهاست فرض بگیر كه مسافری در چند قدمی دروازه كوشك باشد. عن قریب است كه از راه برسد و هر بار سایه مرا از پشت پوست شیری اش می‌دید که تنش را می‌لرزانده ام و همان طور آن قدم چرخیدم تا روزی كه گران به پدر گفت: پسرت دارد به دنیا می‌آید. پدر هم به عمله اكره اش گفت كه كوشك را چراغانی كنند. كوشك پر شد از نور و ساز مطرب ها. و من به شوق نور چراغ ها و صدای ساز مطرب ها به دنیا آمدم و پدر تن كبود و خون آلودم را با دست های بزرگش از تن گران گرفت. پیشانی خون آلودم را بوسید و گفت خوشامدی خلف من.
دیگر كاملاً شب خواهد بود. حتی آن خط سفید نور شیری افق كه در دور دست ها مثل لعاب روی بلوط‌ها می‌نشیند كه نخواهد بود. جاده نوساز است. من تنها مسافر این جاده هستم، حتی باید در سراشیب جاده هم گاز بدهم. باید نقاط نورانی پراكنده در دور دست هم سوسو بزند. نمی‌شود حدس زد كه كجا ممكن است باشم. ممكن است از روزن های پراكنده نور ملتهب نارنجی بتابد ولی باید در انتهای جاده تاریكی همه چیز را پنهان كند. اتومبیل به سرعت پیش خواهد رفت كه ناگهان جاده به آخر می‌رسد. دستی ناگهان همه چراغ های كوشك را روشن خواهد كرد. درهای بزرگ كوشك چارتاق باز می‌مانند. حتی اگر بخواهم میدانچه را دور بزنم سایه های آدم هایی را كه با تفنگ حمایل ایستاده اند خواهم دید. حتماً جاده تنها برای رسیدن به كوشك ساخته شده است. صورت تفنگچی ها را از پشت شیشه های جیپ می‌بینم كه دور تا دور اتومبیل حلقه خواهند زد. یكی شان با همان لهجه كوشكی می‌گوید خوش آمدی كیا.
درهای جیپ را باز می‌كنند و پنج نفر سوار می‌شوند. یكی شان می‌گوید از پشت فرمان برو كنار. پشت فرمان خواهد نشست. جیپ وارد باغ كوشك خواهد شد تفنگچی های دیگر به محاذات جیپ خواهند دوید. جیپ از خیابان وسط باغ می‌گذرد. به سنگ چین جلو ایوان می‌رسد و توقف می‌كند. طیف مشبك نور تند چراغ ها صورتش را پنهان می‌كند. من به وضوح نمی‌بینمش ولی صدایش را خواهم شنید كه از لا‌به‌لای ستون های سنگی مثل دود می‌پیچد و می‌گوید كیا تو به هیچ جا نمی‌توانی بروی. چند بار باید به تو پیغام دهم كه اگر با پاهای خودت نیایی می‌گوییم اگر كه شده با جاده ای تو را به این جا بیاورند و بعد از سكوت كوتاهی خواهد گفت حالا برو بگیر بخواب حتماً خسته ای، گفته ام اتاقت را آماده كنند، مبادا در فكر برگشتن باشی. و من حتی وقتی توی تخت دراز كشیده ام به خواب نمی‌روم و صدای پدر را از دور دست می‌شنوم كه مثل گرد بادی از دود به هوا می رود و می‌گوید كیا تو هرگز نمی توانی به جایی بروی. پدر خواهد گفت كه عادت به گریزش مهلك شده بدل به مرضی شده كه باید علاج شود. باید از او جدا شوند تا حتی اگر بخواهد بگریزد به جایی نرسد.
پلك هایم كه باز شوند گران در كنارم نشسته است و می‌گوید یادت باشد كه دیگر بر پای راست نایستی كه از تو جدا شده و دیگر با تو نیست. خصوصاً بعد از خواب مبادا فراموش كنی و بر او كه مرده ای است تكیه كنی. من خواهم پرسید یكی از آن ها نیست. گران می‌گوید این جا كمی گرم است. گفتند بگذارندش روی بارو این طور حداقل تا فردا تازه می ماند. ولی من برخواهم خواست لی لی می‌كنم از پله های بارو بالا می‌روم. به بارو خواهم رسید. كسی با صدای بلند دعا می‌خواند گران می‌گوید: بلند دعا بخوانید باید همه خبر‌دار شوند و خودش هم بفهمد كه مرده است و در حیات نیست.
گران خواهد گفت از همین حالا فراموشش كن. اصلاً فكر كن كه این او نبود كه بخشی از تن تو بود و من تو را با او به دنیا آورده ام. باید اجازه بدهی كه به خاك سپرده شود باید بدانی وقتی كه كسی می‌میرد حتی وقتی پاره تن آدمی هست باید به خاك بسپاریش و من می‌شناسمش كه نمی‌خواهد به خاك برود كه دیگر هرگز نمی‌بینمش ولی صدای زنجموره اش را خواهم شنید ولی گران خواهد گفت به ناله اش گوش نده. دست‌ ها را بر گوش هایت بگذار و بگریز. برای مرده خاك بهترین خانه است. باید تنهایش بگذاری تا با خاك انس بگیرد تا ذره ذره تنش جذب خاك شود كه وقتی كسی می‌میرد باید به آغوش خاك بسپاری اش و به خاك بگویی كه او را محكم در آغوش بگیر و رهایش مكن تا دهانش پر از خاك شود و شوری خاك را بچشد مبادا هر روز بر سر لحدش بنشینی و آن بخش مرده تنت را بیدار كنی وقتی كه به پرسه اش می‌روی ممكن است وسوسه شود و بخواهد از خاك برخیزد با بوی مردارش چه می‌توان كرد.
به خاك سپرده می‌شود حس می كنم كه كوچك تر شده ام. گران هم همه جا در كنارم خواهم ایستاد. دست بر شانه اش می‌گذارم و قبرستان ویل را لی لی خواهم كرد. از گران می‌پرسم این جمعیت كجا بوده‌اند كه حالا به این جا گریخته اند. گران می‌گوید: همشان رعیت های تو خواهند بود و من می‌خواهم تدفین او را ببینم برای همین می‌خواهم از توده خاك بالا روم. كسی به آرامی دعا خواهد خواند.
پروردگارا عضو گناهكار جسمی به خاك سپرده شده قرین رحمتش كن.
خدایا عضو عاصی و نا فرمان پیكری در خاك سر گردان شده ملائك را راهنمایش قرار بده.
بارالها دروازه های دوزخ را بر روی او ببند و درهای بهشت را به روی او بگشا.
خدایا خاك را فرمان ده برایش آغوشی مهربان داشته باشد.
به خلأ پایم نگاه خواهم كرد و بعد به پای دیگرم نگاه می‌كنم و به او می‌گویم از این پس تو باید همه بار سنگین مرا تحمل كنی و گر نه همه عمر را باید بر زمین بخزم.
گران دست هایش را از دو سو باز می كند و من در آغوشش گم خواهم شد و می‌گویم مرا بپوشان و فراموش نكن كه هرگز مرا به دنیا نیاورده ای و آن قدر كوچك می‌شوم كه بتوانم در تاریكی زهدانش بنشینم. صدای ساز مطرب ها و چراغان كوشك خاموش خواهد شد. من سر بر زانو می‌گذارم و همان طور شانه به شانه می‌شوم و پوست تن گران را می‌لرزانم و در عمق تاریك زهدانش گم می‌شوم و گران دیگر حتی طنین آخرین لی لی هایم را هم حس نخواهد كرد و پدر هم چنان منتظر خواهد ماند. این بار گران بازنده آن شرط و بیع خواهد بود. تنها من بخشی از تنم را به خاك سپرده و بازگشته ام تا هم چنان تنم از جنس سایه باشد نه خاك دامن‌گیر.




محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر فارسی برترین آثار داستانی نیما صفار

طرف! من متأسّفم؛ از یه طرف واسه خودم از یه طرف واسه این توله که فکر می‌کنه من نمردم یا مردن، چیزی مثل قایم شدن پشت این درخت یا دیواره؛ هر دیواری. می‌دونم باور نمی‌کنی فکر می‌کنی همه اینا رو از خودم دارم در میارم. لابد تو دلت داری می‌گی تو زنده بودنت چقدر قابل اعتماد بودی که حالا باشی، ولی باور کن طرف، مردن چشم و دل آدمو وا می‌کنه سوای این که تو زنده بودنامم خیلی بیشتر از اونی که فکر می‌کنی یا می کردی قابل اِعتماد بودم؛ نمی‌گم حالا مو لا درز حرفام نمی‌رفت ولی تو دیگه ریق یأس و بدبینی رو در آوردی و توله‌مون داره رو نقشای کاغذدیواری خیالم می‌کنه. خودم خواستم. گفتم سرش بند باشه اگه، اون وخت وقت بیشتری واسه اختلاط پیدا می کنیم. اختلاط‌چی؟ کشک‌چی؟ من که همین جوری یهو و تفننی پا نشدم بیام که! باورت نمی‌شه تو همین چندتا جمله چقدر دلم تنگ گورم شده ولی باهاس این مسأله روشن شه. در واقع اونا یکی از یکی خرپول‌ترن. حالا هی باز داری حاشا می‌کنی؟ اصلن گیرم که من عادت نداشته باشم دنیای زنده جماعت رو گز کنم، ولی گلیممو با یا بی ربط می تونم بکشم از آب بیرون که! انگاری همین دیروز پریروز مرده باشم، بگو اصلن همین الآن. پس چی؟ جان هر کی دوست داری باور کن پرت و پلا نمی‌گم. تا نمیری نمی فهمی. اصلن درستش همینه. واسه خرفهم کردن تو می‌گم. و الّا مردن، شکل درست صحبت کردنش کجا بود؟ از من بشنو: نداره، کلن نداره، فقط زنده‌ها نمی‌فهمن. منو مثلن در نظر بگیر همین طور که داری می‌گیری: می‌تونم پشت یه کاغذم قایم شم بهش بگی کاغذ دیواری. دیواری و غیردیواری شو از درخت مگه نمی گیرن؟ بالاخره کاغذ دیواری و بالاخره کاغذ رو از درخت می‌گیرن دیگه امّا خداییش منو اونا به ناحق کشتن. اینو واسه تو دارم می‌گم فقط طرف! خودم که به چپمم نیست و … تو اصلن چه مرگته؟ از یه طرف منو خیال می‌کنی و از اون طرف سرتو می‌ندازی پایین که مثلن نبینی منو؟ من شپش؟ من اِلدنگ؟ دیدی دیدی؟ خودتو نزن به اون راه. اصلن مُک یه عمر کامل ملّت ندیدنم حالام تو روش. همین! این توله رو ببین چه مثل بچّه‌ی آدم داره آب نبات یا بستنی و از این چیزا می‌خوره و این طرفو نگاه می‌کنه! آره خیلی عشقولانه و بچسب نیست؛ اصلن نیست. مثل فِلس مار مرده سرده و مثل خودت بر ما مگوزید و چس‌نفس. ولی لامرام لااقل روشو دیگه از من برنمی‌گردونه که! یعنی همه‌ی این زوایا رو من باید واسه‌ت روشن کنم طرف؟ گور از هم گرم کنیم؟ شعر داری می‌گی یا شعر دارم می‌گم؟ ولش این حرفا رو! گور بابای قبرستونم کرده! اینا رو گفتم که اون طور بر و بر نگام کنی؛ اون طور که می‌کردی. تو که خیالم داری می‌کنی، نگامم بکن دیگه! سگم کو؟ خواستم بگم سگ محلّی نکن یادش افتادم. لابد ولش کردین تو خیابون مأمورا شهرداری بکشنش؟ نمی‌خاد سرتو پایین بندازی، از اوّلش پایین بود. خشک نشد گردنت؟ نبضت کو؟ چرا نمی‌زنه؟ گلوت چرا خشک شده؟ چیزی چرا نمی‌گی؟ چطور تا حالا نفهمیدم؟ ببخش! انگار بازم خیلی گیر خودم بودم. اصلن نگرفتم این جوری شدی. زنده هم بودی اگه، باز حق داشتی محلّم نذاری. جالا به کی بگم این طرف رو نیمکت ننویی‌ی پارک سکته کرده؟ کی به حرف یه مُرده اهمیّت می‌ده، اونم تو چندمیلیارد مرده، هیش‌کی نه و من؟! بازم زنده‌ها البته! حوصله‌شون بیشتره برا شنیدن. از هر کس شعری کلّی نماد و استعاره و کنایه در میارن. الآنم دارن فکر می‌کنن تو تنمی. تا داری مُرده مُرده تاب می‌خوری برم دنبال اون توله سگ. اسمش اونه.




برگزیده محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر فارسی احمد آرام بهدین اروند

چشم‌هام را باز می‌کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا با چشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک شفاف و بلورین می‌شود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده می‌شود که یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت می‌کنی. وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی اتاقی در یک مسافرخانه‌ی درجه چهار، طاق‌باز خوابیده‌ای. شماره این اتاق پانزده است. سعی کن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چاره‌ای نداری چون می‌خواهی با هویت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تو را نسبت به زندگی تغییر می‌دهد.»
صدا عوض می‌شود. این صدا تیز و آزار دهنده است و طنینی فلز‌وار دارد به گونه‌ای که سطح بلورین را تکان می‌دهد و می‌لرزاند:
ـ «یک نشانی روی کاغذ کاهی نوشته‌ایم که توی یک پاکت خاکستری است. سمت چپ تختی که روی آن خوابیده‌ای یک کمد دیواری دیده می‌شود، ببخشید که درِکمد کنده شده. توی این کمد یک دست کت و شلوار خاکستری، یک کلاه کپی، یک عینک دودی و یک جفت کفش ورنی، به رنگ قهوه‌ای، قرار دارد.»
این بار صدای خِش داری به گوشم می‌خورد. صاحب صدا بدون هیچ دلیل خاصی بعضی از کلمات را با صدای بلندتری ادا می‌کند، انگار می‌خواهد بیش از اندازه روی آن کلمات تأکید کند:
ـ «در این اتاق دو پنجره تمام قدی وجود دارد، یکی از این پنجره‌ها توی بالکنی باز می‌شود که رو به دریا است. قبل از اینکه دریا را ببینی نخست چند نخل بلند را خواهی دید که به یکی از آن‌ها گاوی سیاه بسته‌اند که مدام ماغ می‌کشد. پنجره‌ی دیگر، رو به خیابانی است که در آن سویش یک ردیف خانه‌های دو‌طبقه است. اغلب این خانه‌ها پنجره‌هایشان را بسته‌اند. شاید تک و توکی از پنجره‌ها باز باشد. ولی به جناب‌عالی هیچ ربطی ندارد که کدام‌شان باز است و کدام بسته. تو حق نداری به آن همه پنجره نگاه کنی. هر پنجره‌ای ممکن است تو را گمراه کند.»
بار دیگر صدا عوض می‌شود. این صدا می‌لرزد. لرزش صدا از ترس نیست که انگار این لرزش مصنوعی است. در آن لحظه فکر می‌کردم که امواج این صدا توسط یک دستگاه الکترونیک هدایت می‌شود. سطح بلورین، که حالا نازک‌تر شده است، هیبت تکان دهنده‌ای از او را به نمایش می‌گذارد. به خودم می‌گفتم که این آدم از قطعات مختلفِ چدنی ساخته شده است، قطعاتی که در فضا رها بودند:
ـ « اینجا رادیویی وجود دارد که روی یک موج تنظیم شده و تو می‌توانی اگر دوست داشتی اخبار را در سه نوبت گوش کنی. البته مجبور نیستی. کنار آیینه یک دستگاه تلفن به دیوار نصب شده که یک طرفه است. نمی‌توانی با کسی تماس بگیری ولی از آن طرف سیم می‌توانند با تو ارتباط برقرار کنند. احتمالاً یک نفر با تو تماس می‌گیرد. این فرد قصد دارد نام جدیدی را برایت انتخاب کند. بعد از آن، تو با نام جدید قدم به خیابان می‌گذاری و پاکت مخصوص را بدست کسی می‌دهی که ابروهای پیوسته دارد و دماغش به نحو دلخراشی عقابی است. تو با لباس مبدل به آن نشانی می‌روی و او را ملاقات می‌کنی. پس از آن، توی شهر آن قدر قدم می‌زنی تا یک وسیله‌ی نقلیه، مثلاً یک بنز سیاه قدیمی، که گازوئیل سوز است، تو را سوار کند و به مقصد بعدی ببرد.»
صداها تمام می‌شود. حتا هوا هم تکان نمی‌خورد تا بوی بدن‌هایشان به دماغم برسد. آن‌ها یکهو غیب می‌شوند. روی تخت می‌نشینم. چیزی توی مخم صدا می‌کند، این صدا مثل پاره شدن یک نخ است. تقه‌‌اش را می‌شنوم. سطح بلورین از روی مردمک چشمانم محو می‌شود و من ابتدا اشیاء را می‌بینم و بعد انگشت پاهام را. وقتی که بینایی‌ام کامل می‌شود چشم ترسناک گاوی را بیاد می‌آورم که در واپسین روز، عطسه کرد و انرژی‌هایش را بیرون ریخت.
۲
«چشم‌هاش را به زور باز کردم. انگار پلک‌هاش را بهم دوخته بودند. مردمک‌ها کدر شده بود. البته اولش همین طور است. باید ساعت‌ها بگذرد تا کم‌کم بینایی به چشم‌ها برگردد. قبل از آنکه بینایی‌اش را بدست آورد، دستورالعمل، تفهیم می‌شود: «تو حالا در یک مسافرخانه درجه چهار دراز کشیده‌ای و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» او با سر حرف مرا تأیید می‌کند:
گزارش اول:
وقتی که اعلام شد اشتباهی رخ داده است، گروه تحقیق به شناسایی او پرداختند:
این کارمند دون پایه هیچ وسیله نقلیه‌ای ندارد. تمام مسیر روزانه‌اش را با اتوبوس خط واحد می‌رود و می‌آید. سه سال است که ازدواج کرده و یک پسر دو ساله دارد. همسرش خانه دار است و از اینکه در خانه‌ای با زیربنای چهل‌و‌پنج متر مربع زندگی می‌کند بسیار راضی است، اما از اینکه خانه به آن‌ها تعلق ندارد زجر می‌کشد. شوهرش یک روز تصمیم می‌گیرد کار دومی برای خودش دست و پا کند. او برای پیدا کردن کار به همه‌جا سر می‌زند اما موفق نمی‌شود تا اینکه یک پاکت به دستش می‌رسد. از دریافت چنین پاکتی بسیار متعجب می‌شود. آن را که می‌گشاید چشمش به یک نشانی می‌افتد. در نامه از او خواسته شده تا به نشانی قید شده برود. تا اینجا همه چیز طبق دستور العمل پیش رفته است. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«چشمانش کاملاً باز بود و مردمک‌هایش می‌لرزید. فهمیدیم که قادر به دیدن کسی نیست. وقتی که صدای ما را می‌شنید هر چهار نفرمان لبخند می‌زدیم، این چیزی بود که می‌خواستیم. بهش گفتم در این اتاق پاکتی خاکستری وجود دارد که باید آن را بدست صاحبش برسانی. من متذکر شدم که هنگام خروج از مسافرخانه می‌بایست از آن کت و شلوار و کلاه کپی استفاده کند و عینک دودی هم بزند، که همه‌ی این‌ها توی کمد دیواری است.
گزارش دوم:
او در اتوبوس خط واحد با هیچکس حرف نمی‌زد. بیشتر به خانه‌ها و ماشین‌ها نگاه می‌کرد. آخرین روزی که سوار اتوبوس خط واحد شد بلیط نداشت. با نگرانی خودش را تا ایستگاه مقصد رساند. پیاده که شد یک نفر در پارکینگ شلوغ اتوبوسرانی، پاکتی در جیبش قرار داد و فوراً ناپدید شد. رهگذری که از کنارش می‌گذشت متوجه شد و به پاکت نگاه کرد. آخر سر او با دستپاچگی، پاکت را باز کرد. آن مرد رهگذر کنجکاو می‌شد و می‌خواست از محتوای نامه سر دربیاورد و از مضمون آن مطلع شود، اما موفق نمی‌شود، چون او به هنگام خواندن نامه به سمت راست یا به سمت چپ می‌چرخید و کاغذ کاهی را جلوی چشمانش بالا و پایین می‌برد و به دقت کلمات را از نظر می‌گذراند. مرد رهگذر که ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی داشت (که بعدها فهمیدیم می‌بایست نامه را به دست او می‌دادیم) روزهای بعد در محل کارش گله کرده بود که: «فهمیدم اشتباهی رخ داده است، ولی دیگر کار از کار گذشته بود.» در آن جمع کسی صدایش را شنید و این خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شدیم که در این زمینه عجله کرده‌ایم و مرتکب اشتباهی فاحش شده‌ایم. اما این اشتباه را به فال نیک گرفتیم زیرا این اتفاق به یک تصادف شگفت انگیز منجر شد. چون او هم آرزوی بدست آوردن یک شغل دوم را داشت. مرد رهگذر، در محل کارش اعتراف کرده بود که: «برای بار هشتم از کنار او گذشتم، نه تنها به من مشکوک نشد بلکه از من خواست تا نشانی گاو سهل‌الوصول را به او بدهم. من که چنین گاوی را نمی‌شناختم و عکسش را هم هیچ‌جا ندیده بودم نتوانستم بهش کمک کنم، اما یک دلْ دو‌ دل بودم تا به او بگویم که این پاکت اشتباهاً به دست تو رسیده، ولی سکوت کردم و به خودم گفتم نصیب و قسمت همین است.» ما روی میز این مرد رهگذر پیغامی گذاشتیم که هر دوی شما خواسته‌ای مشترک دارید، و عجبا که خصوصیت‌هایتان هم یکی است، علیرغم آن که از نظر فیزیکی تفاوت‌هایی دارید، ولی هر دوی شما مترصدید تا شغل دومی به دست آورید. سپس به مرد رهگذر قول دادیم که اگر برود و در خانه‌اش منتظر بماند نامه‌ای به دستش خواهد رسید که از امکانات بهتری برخوردار خواهد شد، و این شانس کمتر نصیب کسی می‌شود. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«من موقعیت مکانی را برای او روشن کردم. و درباره دو پنجره به او چیزهایی گفتم. اینکه یکی از پنجره‌ها از طریق بالکنی به سمت دریا باز می‌شود. و او از آنجا می‌تواند چند نخل بلند را ببیند که به یکی از نخل‌ها یک گاو سیاه بسته‌اند. به او گفتم قبل از آنکه به دریا نگاه کند به نخل‌ها نظر بیندازد، بعد می‌تواند گاوی را ببیند که صبورانه انتظار می‌کشد، و آخر سر دریایی خسته کننده را هم خواهد دید. بعد درباره پنجره‌های دیگری که رو به خیابان باز می‌شد، به او هشدار دادم:
گزارش سوم:
وقتی که او در لیست متقاضیان شغل دوم قرار می‌گیرد، درباره‌اش اطلاعات بهتری بدست می‌آوریم: این مرد خصوصیت‌های جالبی دارد، انسان سخت کوشی است که کمتر می‌خوابد و بیشتر مواقع بیدار است. برای پی‌گیری کارهایش با تمام قوا تلاش می‌کند. تارهای صوتی‌اش آسیب دیده و برای همین است که همکارانش فکر می‌کنند که او از ته گلو حرف می‌زند. ضریب هوشی او بسیار بالاست و کتاب «اولیسِ» «جیمز جویس» را به زبان اصلی خوانده است (که البته ما باور می‌کنیم). از میان هنرها به هنر بازیگری در تئاتر هم علاقه‌مند است (که این خبر ما را خوشحال کرد چون هنر بازیگری برای کار ما بسیار مفید است). گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«تلفن را برایش آماده کرده بودم. یک تلفن یشمی رنگ با زنگی خفه، که قادراست حداقل یک نفر را از خواب بیدار کند. این تلفن یک طرفه است (طبق دستورالعمل)، یعنی او نمی‌تواند با کسی تماس بگیرد. به او گفتم که تمام روز را باید منتظر یک تماس تلفنی بماند. زیرا می‌خواهند اسم جدیدی برایش انتخاب کنند. و بدیهی است که پس از شنیدن هویت جدید باید با همان البسه و کلاه کپی از مسافرخانه بزند بیرون و به سمت آن نشانی برود:
گزارش چهارم:
او را در حالتی پیدا کردند که داشت استفراغ می‌کرد و تلو‌تلو می‌خورد (که باید این چنین باشد) و سرانجام با سر توی پیاده‌رو افتاد (آنچه که ما می‌خواستیم). وقتی که از روی زمین بلندش کردند با چشم‌های مضطرب به رهگذران نگاه می‌کرد. ما فهمیدیم که او با روحیه‌ای پریشان و اضطرابی وصف ناپذیر می‌خواهد گریه کند. آن‌ها شتابان او را روی یک صندلی چوبی کهنه می‌نشاندند(طبق دستورالعمل). این صندلی روبروی چشم‌های گاو سیاهی قرار داشت که یکی از اعضاء ما روی آن نشسته و از گاو مواظبت می‌کند. این عضو مسئول از روی همان صندلی، با خیزران، مرتباً به گردن گاو ضربه می‌زند تا گاو خوابش نبرد. وقتی که مرد را به جای او روی صندلی می‌نشاندند حالش روبراه می‌شد. این عضو محترم از مرد می‌خواست که مستقیماً به چشمان گاو خیره شود. گاو ابتدا عطسه کرده و سپس ماغ می‌کشد و تا آنجایی که می‌تواند چشمان درشت سیاهش را می‌دراند و به صورت مرد نزدیک می‌کند. مرد در یک چشم بهم زدن به خواب رفت و ما در اینجا به قدرت خارق‌العاده گاو پی بردیم. حتا دربان که مدت‌هاست مردان خواب‌ز‌ده را کشان‌کشان به درون مسافرخانه می بَرَد باور نمی‌کرد که این گاو سهل‌الوصول از علم هیپنوتیزم سر رشته دارد. گزارش ضمیمه‌ پرونده است.»
۳
یک ماهی هست که این تلفن لعنتی زنگ نزده. در این مسافرخانه هیچکس کاری به کار من ندارد. فقط درِ اتاق را قفل کرده‌اند و نمی‌دانم کلید آن نزد چه کسی است. یک نفر روزانه سینیِ غذا را از زیر در به درون اتاق می‌فرستد. طبق دستور، هر روز کت و شلوار خاکستری را می‌پوشم و انتظار می‌کشم. پاکت را هم توی جیب بغلی کُتم گذاشته‌ام و روبروی تلفن، روی کاناپه‌ای کهنه که فنرهایش در رفته، می‌نشستم. هر روز با رادیوی ترانزیستوری کلنجار می‌روم تا یک قطعه موسیقی بشنوم، اما حریفش نمی‌شوم. هر وقت خسته‌ام به طرف پنجره می‌روم تا از بالکن به درخت نخل نگاه کنم و بعد از آن به یک گاو سیاهِ بدترکیب. پس از آن به دریایی چشم می‌دوزم که هیچ نشاطی در آن دیده نمی‌شود، دریایی مفرغی که رنگ‌های زرد و نارنجیِ توی آن یکنواخت و خسته‌کننده شده است. به سراغ پنجره بعدی می‌روم و یک خیابان خواب‌زده کهنه را می‌بینم که خانه‌های دو طبقه‌اش مانند دیوارهای قلعه‌ای بلند و تاریک، در دو طرف خیابان دراز شده‌اند. درست است، همه پنجره‌ها بسته است جز دو پنجره که پرده‌های تیره‌ای دارند و هر از گاهی تکان می‌خورند، انگار کسانی از آن پشت مرا می‌پایند. تمام کارهایی که قرار است انجام بدهم را در ذهنم مرور می‌کنم. وقتی که از انتظار کشیدن خسته می‌شوم، قسمتی از رمان «اولیس» را با چشمان بسته از حفظ می‌خوانم:
«نرم بودن ریش: نرم‌تر بودن فرچه اگر آن را عمداً از این دفعه‌ی ریش‌تراشی به آن دفعه‌ی ریش‌تراشی با همان کف‌هایی که به آن چسبیده بگذارند بماند: نرم‌تر بودن پوست اگر در جاهای دور‌دست و ساعات غیر معمول با زنان آشنا برخوردی دست داد: تفکر بی‌ سر‌و‌صدا درباره امور روز: خود را پس از بیداری از خوابی خوش‌تر تمیزتر احساس کردن زیرا با آن سر‌و‌صداهای صبحگاهی، با آن دلهره‌ها وآشفتگی‌ها، با آن تلق‌تلق قابلمه‌ی شیر، با آن پستچی که دوبار زنگ می‌زند، با آن خواندن روزنامه و موقع کف مالیدن دوباره آن را خواندن و دوباره یک نقطه را کف مالیدن…»
کسی به در می‌کوبد. قرار نبود کسی به در بکوبد. فقط قرار است تلفن زنگ بزند و من گوشی را بردارم. دوبار، سه بار، چهار بار به در می‌کوبد. این اولین صدایی است که بعد از این همه مدت می‌شنوم. بلند می‌شوم و پشت در می‌ایستم.
ـ «سلام»
یحتمل سایه پاهایم را از زیر در دیده است.
ـ «اتاق شماره‌ی پانزده؟ درست آمدم؟»
صدای یک زن. سکوت می‌کنم سپس خم می‌شوم و از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. دکمه مانتواش باز است. با آرایش غلیظ و بلوز و دامن آبی و ساق‌های کشیده، کفش‌های پاشنه سه‌سانتیِ نوک باریک‌اش را می‌رقصاند، از در فاصله گرفته بود و داشت توی آیینه کوچکِ پشت صدفی آرایش خود را تجدید می‌کرد. روسری گلدارش روی شانه افتاده بود و موهای بلوندِ کوتاهش دیده می‌شد.»
ـ «باز کن، اِ… این همه راه منو کشوندی اینجا… لفتش نده…»
جوابش را نمی‌دهم. سیگاری می‌گیراند و به ته راهرو نگاه می‌کند. مضطرب است و هی پشتش را به دیوار می‌کشد. انگار متوجه می‌شود که دارم از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. بالاخره جلو می‌آید و لب‌هایش را به سوراخ کلید می‌چسباند. چشمم را عقب می‌‌کشم. دود سیگار را با یک فوت قوی از سوراخ کلید وارد اتاق می‌کند. بعد نوک کفشش را به در می‌کوبد. صدای تقه‌هایش مرا می‌ترساند. به خودم می‌گویم همه این‌ها علامت است. بر اعصابم مسلط می‌شوم تا بگویم:
ـ «در قفل است!»
پنداری در می‌یابد که صدایم برایش ناآشنا است، عصبی می‌شود و می‌گوید:
ـ «حتماً یکی مرا سر کار گذاشته، یا شاید نشانی را اشتباهی آمده‌ام!»
صدای خفه‌ی پاهاش روی موکت راهرو به گوش می‌رسد و از در اتاق دور می‌شود. در این هنگام تلفن زنگ می‌زند. می‌پرم طرف گوشی. تا آنجایی که می‌شود گوشی را به گوشم فشارمی‌دهم تا صدا را بهتر بشنوم و کلمه‌ای را از دست ندهم. از آن طرف سیم صدای تیزِ فلزواری می‌گوید:
ـ «از حالا اسم شما “مینوتورِ* خاکستریِ 1125” است.»
صدا قطع می‌شود. کلاه کپی را روی سرم می‌گذارم و عینک دودی را هم به چشم می‌زنم. به طرف دستگیره در می‌روم. آن را که می‌چرخانم با شگفتی در می‌یابم که در باز است.
بوی نایِ موکت کهنه‌ی توی راهرو، زیردماغم می‌خورد.کمی هم عطر زنانه هنوز توی هوا مانده است.
۴
«بله، وقتی خبردار شدم که ناپدید شده است، او را با همان نشانه‌هایی که دیده بودم به یاد آوردم. آن روز داشتم در راهروی مسافرخانه «افق آبی» دنبال اتاق شماره پانزده می‌گشتم. وقتی که در آن اتاق را به صدا درآوردم، کسی در را باز نکرد، می‌بایست علامت می‌دادم، پس، از سوراخ کلید دود سیگار را به درون اتاق فرستادم و با کفش به در کوبیدم. صدایی که از ته گلو بیرون می‌زد به من گفت که در قفل است. او حسابی دستپاچه شده بود. من فکر می‌کنم تمام آن مدتی که توی راهرو داشتم آرایشم را تجدید می‌کردم او هم داشت از سوراخ کلید چشم‌چرانی می‌کرد. وقتی که صدایش را شنیدم احساس کردم که تُن صدا شبیه به آن کسی که تلفنی مرا دعوت کرده، نبود. بعد به یادداشتم مراجعه کردم و دیدم که شماره اتاق پنجاه و یک است نه پانزده. به اتاقِ «51» که رسیدم درِ آن خود به خود باز شد. داشتم قدم به درون اتاق می‌گذاشتم که دیدم او از توی اتاق شماره«15» بیرون آمد. یک کلاه کپی روی سر گذاشته بود و کت و شلوار خاکستری به تن داشت و توی آن راهروی تاریک، عینک دودی به چشم زده بود. چه مضحک! خنده‌ام گرفت. طوری قدم بر می‌داشت که انگار می‌ترسید کسی صدای پایش را بشنود و او را بشناسد. بله من او را با همین مشخصات دیدم که به طرف در خروجی مسافرخانه رفت. مطمئن هستم که او صاحب اتاق شماره پانزده است. وقتی که می‌خواست از کنارم رد شود یک لحظه عینکش را برداشت و من ابروهای باریک، چشم‌های درشت و دماغ معمولی‌اش را دیدم. از ناپدید شدنش هیچ اطلاعی ندارم.»
o
«قسم می خورم که برای ملاقات با او به مدت یک ماه خانه نشین بودم. آخر یک نفر به من زنگ زد و گفت آقایی با نام «مینوتورِخاکستریِ 1125» برای تو پاکتی می‌آورد که توی آن یک نشانی است و یک فرم دعوت به کار. خوب، من هم سال‌ها بود که دنبال یک شغل دوم می‌گشتم. یک‌بار آن پاکت را از دست داده بودم و این بار طبق توصیه شما خانه‌ام را ترک نکردم. قسم می‌خورم که اصلاً پاکتی به دست من نرسیده. نه، نه، اون شخص اصلاًمن نبودم. وقتی که به من گفته شد که شخص مذکور با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی در شهر دیده شده تعجب کردم. می‌گویند پای چپش هم، شبیه من، می‌لنگیده. قسم می‌خورم که آن شخص من نبودم. البته دیگر کسی حرف مرا قبول ندارد چون خیلی‌ها معتقدند که من خودم را شبیه او گریم کرده‌ام.»
o
«اطمینان دارم که خودش بود. او در تمام مدتی که داشت لباس‌هایش را می‌پوشید و توی اتاق قدم می‌زد، من از پشت پرده‌ی آن سوی خیابان به او نگاه می‌کردم. مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد و دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد. هر روز این کارها را در اتاقش تکرار می‌کرد تا زمانی که از آنجا بیرون زد و قدم به خیابان گذاشت. بله دقیقاً خودش بود. در خیابان مثل آدم‌های روشن‌دل راه می‌رفت. متأسفم که بیشتر از این اطلاع ندارم که خدمت شما عرض کنم. و از اینکه او بعد از این دیگر رؤیت نشده، بسیار دمغ و ناراحت شدم.
o
«درست در همان تاریخی که من گاو را به یکی از نخل‌ها بستم و روی صندلی چوبی نشستم، دیدم که یک نفر روبروی در مسافرخانه ایستاد و ناگهان استفراغ کرد و بعد روی زمین افتاد. طبق معمول، چند نفر او را از روی زمین بلند کردند و روی صندلیِ من نشاندند. مطمئنم که این شخص با آن کسی که ماه قبل دیده بودم فرق می‌کرد. او ابروهایی باریک، چشمانی درشت و بینیِ معمولی داشت و شق‌ و ‌رق هم راه می‌رفت. ولی این یکی، برعکس، ابروهای بهم پیوسته‌اش تمام پیشانیش را گرفته بود. دماغ عقابی بی‌ریختی هم وسط صورتش دیده می‌شد. شبیه عرب‌ها بود. و ضمناً به نحو زشتی هم می‌لنگید. همین‌که او را روی صندلی نشاندند به چشمان گاو خیره شد و خوابش برد.»
o
«از دور او را دیدم. ابروهای پهنِ بهم پیوسته‌ای داشت و دماغش عقابی بود، تازه شیفت کاری‌ام شروع شده بود و لباس مخصوص دربان‌های مسافرخانه را پوشیده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند که او رأس ساعت دوازده و سی‌و‌پنج دقیقه پیدایش می‌شود. وقتی که به من نزدیک شد مشخصاتش را به یاد آوردم: ابروهای پیوسته، دماغ عقابی و پایی که می‌لنگید. پس آماده شدم تا آن اسپری مخصوص را در هوا پخش کنم. ولی با کمال تعجب دیدم که او خود بخود استفراغ کرد و روی زمین افتاد. قسم می‌خورم که نسبت به او مشکوک نشدم بلکه به خودم شک کردم که آیا اسپری تهوع‌آور را قبل از این مورد استفاده قرار داده بودم یا نه؟ بگذارید این واقعیت را هم بگویم که هنگامی که او را بغل کردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان یکی از ابروهایش آویزان شد. من ترسیدم و او را روی تخت انداختم و در اتاق را بستم. همین.»
۵
وقتی که به آن نشانی رسیدم زنگ در خانه‌اش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدکی مضمون نامه را خوانده بودم. شبیه همان نامه‌ای بودکه قبلاً در ایستگاه اتوبوس‌های خط واحد به من داده بودند. با این تفاوت که در آن نامه به امتیاز جالبی اشاره شده بود برای مثال، او می‌توانست به مدت یک سال از دو درصد سود فروش یک شرکت معتبر بهره‌مند شود. کله‌ام سوت کشید. در خانه‌اش که باز شد پریدم و پشت تنه درخت چناری که آن طرف‌ترکنار جوی آب قرار داشت کمین کردم. بالاخره او را دیدم، مردی با ابروهای پهن به هم پیوسته و یک دماغ عقابی. از خانه که بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد، مرا ندید و دوباره برگشت توی خانه‌اش. در این حین من متوجه شدم که او می‌لنگد.
پا کشیدم تا رسیدم به تماشاخانه‌ای که برادرم در آنجا گریمور بود. زمانی هم من در آن تماشاخانه شبی دویست تومان می‌گرفتم و در نقش آدم‌های خل‌و‌چل بازی می‌کردم. با یک چشم بهم زدن، طبق نشانه‌هایی که به گریمور داده بودم مرا به شکل او گریم کرد، طوری که خودم هم از این همه شباهت شگفت زده شدم: مردی با ابروهای پهن بهم پیوسته و دماغ عقابی. از توی آرشیو لباس تماشاخانه هم یک‌دست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشانی مربوطه: «خیابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه “افق آبی”. گاو سهل الوصول.» به آنجا که رسیدم به همان روش رفتار کردم اول استفراغ کردم و بعد خودم را روی زمین انداختم. چند نفر آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند و روی صندلی چوبی روبروی گاو نشاندند. گاو دوبار عطسه کرد. مردی که مسئول نگهداری گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خیره شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی که به هوش آمدم بیاد آوردم که توی اتاق شماره پانزده افتاده‌ام. در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون توانسته بودم بدون کوچک‌ترین اشتباه نقش کس دیگری را بازی کنم. به خودم می‌گفتم احتمالاً این عمل من باعث خواهد شد که آن‌ها امتیاز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنکه آن چهار نفر دستورالعمل‌هایشان را به من تفهیم کردند و آنجا را ترک نمودند، چند ساعت بعد از طریق تلفن نام مرا اعلام کردند: «مینوتورِخاکستریِ 1126». پاکت نامه را برداشتم تا آن را بدست کسی برسانم که هر روز عصر روی پلکان جلوی خانه‌اش می‌نشست و به عبور اتومبیل‌ها نگاه می‌کرد. وقتی که او را دیدم به خودم گفتم خدایا چقدر به من شبیه هست. پنداری خودش را گریم کرده بود. پاکت را به دستش دادم و زدم به چاک.»
۶
همه ما توی انبار سوله‌ای که سقف کاذب بلندی داشت نشسته بودیم. بیست نفری می‌شدیم، با کت و شلوار خاکستری، عینک دودی، کلاه کِپی و کفش‌های ورنی قهوه‌ای. نام هرکدام از ما«مینوتورِ خاکستری» بود با پسوندِ عددی چهار رقمی.
درکمال خونسردی دهن‌دره می‌کردیم و با چشمان خواب‌آلود لبخند می‌زدیم. روبروی ما ده گاو سیاه ایستاده بودند که دُم‌هایشان را به شکل مضحکی تکان می‌دادند. ته انبار سوله یک تابلوی نئون بسیار بزرگ قرار داشت که روشن و خاموش می‌شد و نام شرکت بسته بندی گوشت گاو را با رنگ‌های مختلف به نمایش می‌گذاشت. همه‌ی ما، یعنی بیست نفر آدمی که در اینجا جمع شده بودیم، از میان هزار و چهارصد نفر متقاضی شغل دوم انتخاب شده بودیم. قبل از آن در محل کار و حتا خانه‌هامان به طور مخفیانه از رفتار وکردار ما فیلم تهیه کرده بودند و از روی همان فیلم‌ها توانسته بودند تشخیص بدهند که ما تا چه اندازه از استعداد بازیگری بهره برده‌ایم (این را بعدها فهمیدیم.) به خودمان می‌بالیدیم که در چنین موقعیتی توانسته‌ایم از آزمون مشکل و طاقت‌فرسای این شرکت سربلند بیرون بیاییم. مرا به خاطر جسارت در بازی و نقش‌آفرینی و ارائه‌ی تیپ مردی با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی مورد تفقد قرار دادند. و من اجازه یافتم تا این شغل دوم را مادام‌العمر ایفا کنم و از دو درصد از سود شرکت بهره‌مند شوم، البته به مدت یک‌سال. مردان کوتوله‌ای که روی سکو ایستاده بودند از هیئت مدیره‌ی «شرکت بسته بندی گوشتِ گاوِسهل الوصول» بودند که مرتبأ عطسه می‌کردند و لبخند می‌زدند. یک نفر از کوتوله‌ها با چابکی از سکو پایین پرید و به طرف اولین گاوی که داشت سیگار می‌کشید رفت و زیپ زیر شکم او را باز کرد و دو آدم با کت و شلوار خاکستری از توی پوست گاو بیرون پریدند. ما هورا کشیدیم و فهمیدیم که آن‌ها مأموریت سه ماهه‌ی خود را با سربلندی پشت‌سر گذاشته اند و حالا نوبت ماست که شغل دوم خود را ادامه دهیم. یک گروه ارکستر که نمی‌دانم ناگهان از کجا پیدای‌شان شد با سازهای ضربه‌ای و بادی، آهنگ‌های تحریک‌آمیزی می‌نواختند تا ما دو به دو رژه برویم. سرانجام به طرف پوست گاوهایی رفتیم که آرم شرکت روی شکم‌هایشان دیده می‌‌شد. از این پس بعد از فراغت از کار روزانه، می‌بایست عصرها به درون پوست گاوها می‌رفتیم و شغل دوم خودمان را آغاز می‌کردیم. هفته‌های اول تمرین‌های سخت و طاقت فرسایی را پشت‌سر گذاشتیم و همچنین با فنون هیپنوتیزم و آواهای حیوانی آشنا شدیم. زمانی که توانستیم هماهنگی لازم را در راه رفتن، خوابیدن و دویدن بدست آوریم، اعلام کردیم که درخدمت شرکت هستیم. ما را دو به دو توی پوست گاوها فرستادند.
ده کوتوله طناب‌هایی را که از گردن ما آویخته بودند به دست آدم‌هایی دادند تا ما را برای گردش تبلیغاتی به خیابان‌ها ببرند. سر من توی سر گاو قرار داشت و از آنجا، از پشت تلق‌های شفافِ چشمِ گاو به خیابان‌ها و آدم‌ها نگاه می‌کردم وگاهی تک و توک، کسانی را می‌دیدم که کت و شلوار خاکستری، کلاه کپی و عینک دودی زده بودند و در دست‌هاشان پاکت‌های نامه دیده می‌شد. آن‌ها با کنجکاوی به دنبال نشانی‌ها می‌گشتند. من می‌دانستم که نام هر کدام از آن‌ها «مینوتورِ خاکستری» است. شریک من که قسمت پشتی گاو را تکمیل نموده بود، مرتبأ درباره آینده‌اش حرف می‌زد. من سر در‌نمی‌آوردم که به چه چیزی آینده می‌گوید اما همان‌قدر می‌دانستم که با آن سن و سالی که دارد دیگر آینده‌ای بهتر از این نصیبش نمی‌شود. خیلی طول کشید تا بعدها فهمید که آینده‌اش دارد در پوست گاوی ادامه می‌یابد که در مسیر روزانه‌اش همه ما را پیر می‌کرد. یک روز صراحتأ اعلام کرد که زندگی‌اش شبیه یک برنامه پانوراما است (من نفهمیدم منظورش از پانوراما چیست) و چهار ساعت و بیست‌وپنج دقیقه و سی‌و‌سه ثانیه بعد متوجه شدم که شیفته‌ی هنر پاپ آرت هم هست و اندی وارهول را می‌پرستد. و همان روز وقتی که ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام کرد، اعتراف نمود که در جوانی شیفته موسیقی پانکی بوده و در گروه Clash فعالیت داشته است. شبانگاه بود که به زبان فرانسوی چیزی گفت و من بسیار ترسیدم. وقتی متوجه شد که ترسیده‌ام گفت: «من عاشق ژان دمینیک کاسینی هستم. یک ستاره‌شناس معروف. آخر من در چهل سالگی به رصد کردن ستارگان و نقشه‌های جغرافیایی قرون وسطا علاقه‌مند شدم. پسر او ژاک، در تحقیقات خود، در مورد شکل واقعی زمین، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشده‌ای می‌توانم به تو بگویم که پسر ژان یعنی سزار فرانسوا در زمان خودش یک مساح نام دار بود و نقشه فرانسه بزرگ را او تهیه کرد.» من هم برای اینکه از او عقب نمانم برایش قسمت‌هایی از رمان اولیس را به زبان انگلیسی خواندم که شاخش درآمد.
روز اول بوی تعفن پوست گاو عذابم می‌داد اما پس از یک ماه احساس کردم که تاریکی این پوست جایی دلچسب و آرامش‌بخش است، گرچه بعضی وقت‌ها مجبور می‌شدیم زباله‌ها را بو کنیم و به مقدار متنابهی از آن‌ها را میل نماییم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه های‌مان» شب‌ها هم توی همین پوست بویناک می‌خوابیدیم و حتا حاضر شدیم که کار روزانه‌مان را به خاطر این شغل شیرین و جذاب از دست بدهیم. هرکدام از ما در نقش نصفی از گاو روزگار خوشی را می‌گذراند. در کارت‌شناسایی ما نام اگزوزهای خاکستری با عدد مربوطه قید شده بود، و این مسئله به ما دلگرمی می‌داد.
یک شب در این پوستِ تاریکِ متحرک خوابی دیدم: پدرم «پازیفه»، گاوی را که هدیه «پوزئیدون» بود به مادرم «مینوس» سپرد. وقتی گاو از لذت ماغ کشید، نطفه من، در هوای نمور و بوی علوفه، در رحم «مینوس» شکل گرفت. و من با سر گاو و تن انسان بدنیا آمدم و نامم را «مینوتور» گذاشتند. پدرم «پازیفه» خنج را به سر و صورتش می‌کشید. او از این روابط غیر طبیعی شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ «ددال» هنرمند آتنی رفت تا قصری با هزار توهای وحشت انگیز برپا کند. «ددال» توانست هزارتویی بنا کند که هرکس بدانجا قدم می‌گذاشت برای ابد گم می‌شد جز خود او که معمار این بنا بود. او مرا به درون تاریک‌ترین هزارتو رها کرد. من در راه‌روهای پیچ‌در‌پیچ می‌دویدم و ماغ می‌کشیدم. هرچه می‌دویدم به نور نمی‌رسیدم. برای ابد گم شده بودم. یک روز صدای پایی را شنیدم. چهره‌ای در تاریک‌‌روشن هزار تو تکان می‌خورد، او به قصد کشتن من آمده بود. در دستش کارد بزرگی دیده می‌شد، خودش را که معرفی کرد گفت همان جوان آتنی، «تزه» است. وقتی که ضربه‌های خیزران روی گردنم فرود آمد از خواب پریدم.
در پوست تاریکِ متحرک در لحظات فراغت آواز می‌خواندیم و سهمیه غذای‌مان را با رغبت زیاد میل می‌کردیم. زمانی فرا رسید که ناگهان دریافتیم اسم واقعی‌مان را از یاد برده‌ایم. این را وقتی متوجه شدیم که دیدیم خانواده‌هامان دیگر به ملاقات ما نمی‌آیند و کاملاً ما را فراموش کرده‌اند. روزهای اول با گوشی تلفن جویای حال‌شان می‌شدیم. اما راستش از وقتی که سیم تلفن به شاخ‌هایمان می‌پیچید و خسارت به بار می‌آورد، از تلفن بیزار شدیم. فقط گاه‌‌گداری برای‌مان نامه می‌فرستادند. ما نامه‌ها را تند‌تند می‌خواندیم و بعد با اشتیاق زیاد همه نامه‌های پر احساس را می‌جویدیم و با یاد پیتزای مخصوص آن‌ها را قورت می‌دادیم. کم‌کم پی بردیم که از درک معنای کلمات عاجزیم و احساس واقعی خودمان را از دست داده‌ایم. همه با هم تصمیم گرفتیم که دیگر به نامه‌ها پاسخ ندهیم. بالاخره با گذر زمان ما هم دیگر رغبتی به یادآوری خانواده‌هایمان نداشتیم. آن روزها همسران‌مان می‌گفتند که تُن صدای‌تان عوض شده و به جای دهن‌دره، ماغ می‌کشید. ما از این بابت در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم.
شب‌ها در باشگاه مخصوصی که در یک طویله مدرن قرار داشت به دیدن فیلم‌های اکشن می‌نشستیم و لذت می‌بردیم، آخر قهرمان همه‌ی این فیلم‌ها حیوانات عظیم الجثه‌ای بودند که نژادشان در تاریخ منقرض شده بود. آن‌ها مثل ما حرف می‌زدند و می‌خندیدند. برای اینکه به احساس واقعی و حیوانیِ خود پی ببریم، ماهی دوبار ما را در گله گاوهای واقعی رها می‌کردند و ما انک‌اندک با نوع گویش و زبان و فرهنگ آن‌ها بیشتر آشنا می‌شدیم.
دیگر پوست گاو به تنمان چسبیده بود و کنده نمی‌شد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندان‌هایم عین دندان‌های گاو بلند و سخت شده بودند و چانه‌ام در چانه گاو رشد کرده بود. وقتی که با زبانِ درازم ماغ می‌کشیدم، زبانم به نحو لذت بخشی توی کام دهانم می‌چرخید و اصوات دلپذیر را بیرون می‌فرستاد. آهنگ صدایم از شکاف دندان‌ها، همچون صدای سازهای بادیِ مسی طنین رعب‌آوری داشت. زمانی که گاو‌های واقعی را صدا می‌زدیم آن‌ها دوان‌دوان به طرف ما می‌آمدند و پوزه نمور خود را به پوزه ما می‌مالیدند و اظهار عشق می‌کردند. مخصوصاً گاوهای ورزیده انگلیسی که برو بیایی داشتند.
اگر یکی از ما بر اثر کهولت فوت می‌کرد به همان شکل در قبرستان حیوانات سقط شده به خاک سپرده می‌شد و ما هم کلی گریه می‌کردیم. برای آن‌هایی که پیر و از کار افتاده می‌شدند راه حل مناسبی پیدا کرده بودند، قبل از مرگ، با کمال احترام پیرگاوها را به سلاخ خانه‌های بهداشتی و پیشرفته می‌فرستادند تا با گیوتین‌های برقی سرشان از تن جدا شود، بدون آن‌که ذره‌ای درد بکشند. من با خودم حساب کردم که می‌توانم ده سال دیگر زنده بمانم و سعی می‌کردم در این مدت، به عنوان یک گاو وظیفه شناس، رفتاری سنجیده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم می‌دیدم که رنگ خیابان‌ها و خانه‌ها عوض شده است. مردی که مرا به جلو می‌کشید با خیزران به گردنم می‌زد و فکر می‌کرد که دارم آن تو چرت می‌زنم. از سر پیچ یک خیابان که گذشتیم به پارکینگ اتوبوسرانی شهری رسیدیم. در میان جمعیتی که از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند، زن و بچه دو ساله‌ام را دیدم که شتابان به جلو ‌فتند. ماغ کشیدم تا حضور مرا باور کنند. زنم بدون آنکه متوجه بشود با ساکی که از شانه‌اش آویزان بود به وسط جمعیت رفت و گم شد. شریکم گفت: «همین حالا یادم آمد، من می‌توانم یک موزیک قدیمی را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عده‌ای به ماتحت گاو نگاه کردند. صدا از جایی بیرون می‌زد که باعث تعجب چند توریست روسی شد. آن‌ها از ما عکس‌های تبلیغاتی گرفتند و من کیف کرده بودم که دارم مشهور می شوم.
آخرین باری که آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست، از من خواست تا کسی را که روبروی من روی صندلی نشسته بود هیپنوتیزم کنم. من به آن آدم وارفته نگاه کردم که روی صندلی یک وری نشسته بود و شبیه خودم بود. هرچه زور زدم نتوانستم او را هیپنوتیزم کنم. احساس کردم که ناتوان شده‌ام. بعد از آن چند بار هم توی خیابان‌ها ماغ کشیدم و زانو زدم. زیرا پاهایم توان خود را از دست داده بودند به خودم می‌گفتم: «تو دیگر پیر شده‌ای این واقعیت را بپذیر». سرانجام هیئت مدیره دریافتند که دیگر برای تبلیغ یک آرم تجاری مناسب نیستم. مرا به سلاخ خانه‌ای بردند که بسیار تاریک و دراز بود. بوی خون دلمه بسته و پوست دباغی شده زیر دماغم می‌زد. یک سطل آب ولرم توی حلقم خالی کردند و به مقدار زیادی علوفه توی شکمم چپاندند. فهمیدم که به یک سلاخ خانه‌ی سنتی آورده شده‌ام، دست و پایم را با طناب بستند. مردی که شبیه «تزه» بود توی سلاخ خانه کاردش را توی هوا تکان می‌داد. نمی‌توانستم بدوم. او گنده و چاق بود، سیگار می‌کشید و سوت می‌زد. روی گردنم نشست و کارد تیز و برنده‌اش را زیر گلویم نهاد. صدای غِژه‌ی کارد روی پوست و بعد روی خرخره‌ام شنیده شد و این صدا توی هزار تو هم پیچید. کله‌ام که جدا شد آن را توی سینی پهنی انداختند. «تزه» نیشخند زد و کاردش را با نیم تنه چرمی پاک کرد. با چشمان باز به بقیه تنم نگاه می‌کردم که چند نفر با مهارت آن را قطعه قطعه می‌کردند و از قلابی که از سقف آویخته بود، ور می‌کشیدند. وقتی که ماغ کشیدم، قصاب به من خیره شد. چشم‌هام خود به خود بسته شدند. او سعی کرد با انگشت‌های زبرش پلک چشم‌هام را باز کند ولی موفق نمی‌شد. من صدای خس‌خس سینه‌اش را می‌شنیدم که زور می‌زد و می‌گفت:
ـ «عادت می‌کنی نترس، وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی سلاخ خانه شماره بیست و پنج خوابیده ای…»
صدای دیگری که طنینی فلزوار داشت گفت:
ـ «………..»




برگزیده محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه معاصر صمد طاهری زخم شیر بهدین اروند

از بس توی این سه ماه و نیم ماست و پنیر و فرنی خورده بودیم دیگر رنگ و بوی شیر هم حالم را بد می‌کرد. سی چهل روز اول همسایه‌ها که یکی‌یکی بار و بندیل‌شان را جمع می‌کردند و فلنگ را می‌بستند برنجو مرغ و ماهی و چیزهای دیگری را که نمی‌توانستند ببرند به ما می‌دادند. برق قطع شده بود و یخچال‌ها تعطیل. هر روز ناهار و شام پلو مرغ داشتیم و پلو ماهی و قلیه. بعد کم کم بادمجان جای مرغ را گرفت. مرغ و اردک زنده هم ته کشید. ماهی نمک سود هم خداحافظی کرد و رفت و جایش را به فرنی داد.

همه‌‌ی کپسول‌های گاز پر و نیمه پر همسایه هم به ما رسیده بود که من و یدول برده بودیمشان پشت بام. ردیف چیده بودیم تا اگر بمباران شد یا ترکشی به یک کدام‌شان گرفت توی صورت‌مان نترکد. صدای ترکیدن گلوله‌های توپ و خمپاره یک دم بند نمی‌آمد. بیشترشان جاهای دور می‌افتادند و ما فقط دود و گرد و خاکی که به هوا بلند می‌شد می‌دیدیم؛ آن هم توی روز. شب‌ها فقط صدا بود و لرزش در و پنجره.

شبی که کوچه‌‌ی پشتی‌مان را زدند دیوارها و سقف خانه هم حسابی لرزید. لرزشش آن‌قدر زیاد بود که فکر کردم خانه دارد روی سرمان خراب می‌شود.  خیجو هم که همیشه ساکت بود جیغ کشید و دوید درِ حمام را باز کرد تا مطمئن شود بز حنایی‌مان چیزیش نشده. بعد هم که آمد و روی تشکش نشست از ترس صدایش می‌لرزید. گفت:«خدا رو شکر که چیزیش نشده. گفتم زبون بسته الان از ترس زهره‌ش ترکیده» با بغض گفت:«ننه! همه‌ش می‌ترسم که خدای نکرده بزغاله‌هایی که تو شکمشه یه وقت چیزیشون بشه»




برگزیده بهترین داستان های کوتاه ایرانی شیوا مقانلو کوه طلا

مرد آخرین پُک را به ته سیگارش می زند. ارزان است اما در آن هوای مرطوب و شفاف طوری کام می دهد که کم از سیگارهای درجه یکی ندارد که فقط عکسشان را دیده. بعد زل می زند به کوه روبه رو که نوک قله اش میان مه فرورفته. با مه یا بی مه، تنها نقطه بلند و چشمگیر این دشت سراسر خشک و خالی است. اگر کوه اینجا نبود، بوته های کوتاه قد خار آنقدر جان نداشتند که خط افق را کور کنند. اگر کوه اینجا نبود، بادهای سرسخت آن سوی مرز شلتاق کنان و بی حرمت می وزیدند و به سرعت گیر نمی خوردند. اگر کوه اینجا نبود، دلیلی هم برای شمارش روزهای رفته یا در راه وجود نداشت. اگر کوه اینجا نبود، مرد هم اینجا نبود.

از جایی که هست، تُفش را با تمام توان به دورترین نقطه ای که می تواند پرواز می دهد. بعد کمر چمباتمه زده اش را صاف می کند و می رود رَد پرواز تُف را بگیرد و با روز قبل مقایسه کند. خاک سُله بسته را که پوشش نازک یخی هم اضافه اش شده، با دقت می کاود. یک جایش، نقطه کوچکی به قدر یک سکه صد تومانی، تیره تر از باقی جاهاست. جای تُف دیروزی را با سنگریزه ای که توی زمین فرو کرده بود، نشانه گذاشته و حالا که رکوردش یک سانتیمتر جلو رفته، گوشه های دهانش هم بالا می روند. بعد لبه کاسکتش را پایین می دهد و به سرعت برمی گردد. برمی گردد طرف کانکس فلزی رنگ ورورفته ای که صدمتر آن طرف تر، رخ به رخ کوه، روی زمین یله داده. دستگیره همیشه گیرکرده کانکس را با بی حوصلگی می پیچاند و وارد می شود.

هُرم هوای سنگین و گرم داخل کانکس با هوای سرد و بی رحم بیرون الاکلنگ بازی می کند. مرد در را با شتاب می بندد و هوای گرم پیروز می شود. کاسکتش را برمی دارد و روی تشک نازکی که ابرهای دوسانتی اش بیرون زده اند، ولو می شود. دستکش های سنگین کار را که جابه جا ساییده شده و رفته اند پی کارشان، بیرون می کشد و به خط های پرشمار کف دستش خیره می شود. این بار میان خط های درهم تنیده، یک درخت چنار می بیند. دیشب یک تلویزیون مدل قدیمی بود، هفته قبل هم یک خرس سیاه که خم شده بود از داخل رودخانه ماهی بگیرد. به عمرش خرس ندیده، یعنی از روبه رو ندیده، ولی می داند این شکلی اند و همین شکلی هم ماهی می گیرند. با سبابه دست راستش جرم های کهنه و نوی نشسته بر کف دست چپ را بالاپایین می کند، بعضی لکه ها ثابت اند و بعضی ها جا عوض می کنند و حالا درخت چنار به یک بوق بلند فوتبالی تبدیل می شود. بوق را روی زانوی چرب و برق افتاده شلوار کلفتش می کشد و صدایش را می بُرد. صدای پسر از ته کانکس، سه متر آن طرف تر، بلند می شود.

«ناهار حاضره آقا، نیم ساعت دیگه یعنی.»

مرد نگاهش نمی کند. نگاهش به حد کافی روی کوه و درخت و خرس خسته شده. سرش را به پتوی پلنگی خردلی رنگی که به دیواره داخلی کانکس زده اند، تکیه می دهد و چشمانش را می بندد. پسر گفته هایش را در هوا می پراند، شاید جایی بنشینند: «ما هم از صبح معطل کامیون های آقابایرامی شدیم. حتما راه ترافیک داره و آروم میان. شایدم واسه هواست. ولی این جوروقت ها دلشوره می گیرم. واسه کوه دلشوره می گیرم. کوه که سر جاشه، ها؟ چی می گم! یعنی کوتاه بلندی، کم و زیادی، نشده؟ این سیب زمینی ها خیلی دیرپزند، آبگوشت بی گوشت اقل کم باید سیب زمینیش نرم باشه…»

مرد که جوابی نمی دهد، صدای پسر مردد می شود، اما بی خیال نه: «خود آقابهرامی، بایرامی، می گفت جُم نخورین از کنار کوه تا کامیون بعدی بیاد. به حساب من از اون حرفش تا حالا شیش بار آبگوشت بار گذاشتیم… یعنی دو هفته گذشته. چرا نیامده؟ می گم نکنه اصلا نیان… حالا کوه چی؟ کوه جابه جا نشه؟»
مرد چشم بسته می گوید: «بیان و نیان کوه سرجاشه. دست خودمون رو می بوسه… نخود کم نریخته باشی باز.»

پسر رضایت می دهد از پای قابلمه ای که روی یک چراغ کوچک خوراک پزی قل قل می کند، بیاید این ور. روبه روی مرد روی زمین می نشیند و زانوهایش را بغل می گیرد. دستش را بی هوا می کشد کف کانکس، انگار روی گل های ناموجود فرشی که وجود ندارد. می گوید: «غریبه ها باز پیداشون شده. سه چهار نفری می شن این بار. نگو که ندیدیشون! وانت شون صدمتر اون طرف تر پارکه. همه جام شاشیدن!»
مرد می لُندد: «دیدمشون. غریبه هم نیستن. بچه های پیلاردِه اَن.»
پسر ول کن نیست: «خب قاچاقی میان که! ما شرکتی ایم، کارت داریم، قانونی هستیم پای کوه! اونا چی؟»
«ما هم از چشم اونا یه جور غیرقانونی حساب می شیم دیگه. کوه به زمینای دِه اونا نزدیک تره.» مکثی می کند. نگاهش می رود طرف قابلمه: «اصلا خود کوه هم غیرقانونیه! پاشو غذا رو بکش.»
پسر آشفته می شود: «دیگه اینو نگو! کوه که نیست، یه تیکه جواهره! کوه طلاست اصلا!»

مرد خودش بلند می شود و سفره پلاستیکی تکه پاره ای را از پشت چراغ خوراک پزی برمی دارد و تایش باز می کند. دو تکه نان کلفت پرسبزی اما بیات از لایش پایین می افتد. اخم می کند، نان را برمی دارد و می بوسد. در حال پهن کردن سفره توی دلش فکر می کند اگر دختری داشته باشد، اگر دختری داشت، اسمش را می گذاشت طلا. دلخور می گوید: «طلای واقعی هم بود باز نمی ارزید به این همه بالاپایین شدن. ترشی نمونده، از اونا که مادرت همرات کرده بود؟»

پسر همان طور نشسته خودش را می خزاند پای سفره. دست می برد به نان و می گوید: «نمونده، پریروز با لوبیاپخته تهش رو درآوردی که… اولش گفتم هرچی بیشتر بیان کوه هم بلندتر می شه. اما حرفای آقابایرام تو دلم رو خالی کرد. کوتاه تر نشه ها!»

مرد قابلمه مسی سیاه شده را با گوشه بلوزش می گیرد و هول هول پرت می کند روی سفره. چارزانو می زند. پسر در قابلمه را که برمی دارد هردویشان یک دقیقه ای صورتشان را می گیرند توی بخاری که از لای چربی و نخود بالا می زند. مرد زیرلب بسم اللهی می گوید و با قاشق توی قابلمه را بالاپایین می کند. لقمه ای سیب زمینی می گیرد و آب داغی را از انگشتانش پایین می چکد می لیسد. دهان پُر می گوید: «کوتاه بلندیش واسه ما همچینم دخلی نداره. امروز کوتاه تر بشه، فردا دوباره قد می کشه. تازه دست خودمونه، یعنی من و تو و همین بچه های پیلاردِه کوتاهش می کنیم دیگه. نونمون از کوتاه کردن کوه درمیاد، غیر اینه؟»

پسر نانش را مثل پارو توی کاسه اش می چرخاند و هی به آن گاز می زند. می گوید: «نمی خوام بهش فکر کنم، به اینکه اینقدر ازش نون دربیاریم که دیگه نباشه. می شه که کوه اصلا نباشه؟ یعنی می گم… یه روزی بیاد که اونقدر آب بره که صافِ زمین بشه!»

ترق و توروق قطرات بارانی که به سقف کانکس می خورد آنقدر بی مقدمه است که گوش های خوکرده به باران آن دو هم تیز می شود. پسر از جا می جهد و می رود پشت پنجره بی پرده کانکس. محوِ بیرون، باهیجان می گوید: «اُه اُه، چه زوری هم داره! چه بزرگه! بارون نیست گمونم، تگرگه! آره تگرگه!»

مرد تشرش می زند: «تگرگ ندیده! سفره پهن حرمت داره. برگرد بتمرگ سر لقمه ت.»
پسر با لب ولوچه آویزان دوباره سرگرم پاروزدن می شود. می گوید: «شمام عین اخلاقای بابامی.»
«تو که می گفتی موقع فوت اون خدابیامرز چارپنج ساله ت بوده. اخلاقاش رو از کجا یادته؟»
«مامانم همیشه می گه از گیرهایی که می داد. خب انگاری خودم دیده باشم… به نظرت به این پیلاردِهی ها هم کارت شرکتی می دن؟ رسمی می شن پای کوه؟»

مرد که لقمه های آخر است، پَر درشت پیازی را لای نانش می پیچد و سری تکان می دهد: «من چه بدونم! حالا من و تو که کارت خوشگل داریم چی کاره شدیم؟ چقدر درمیاریم؟ سه ماهه می گن بیمه تون می کنیم ولی یادته دفعه قبل ناصرسیاه دستِ چپش سر کوه ناکار شد… کارت هم داشت. چی شد؟ هزینه بیمارستان رو از خود بدبختش گرفتن.»

پسر به دیواره سمت چپ کانکس خیره می شود، انگار آن سویش را ببیند. آرام می گوید: «دیدی بچه های اون کانکس سیاهه همه یهویی رفتن؟ ناصرسیاه و صفدرفشِنگ اینا همه جاکَن شدن، برگشتن شهر. صفدر می گفت دم عیدی همه جا کارگر نظافتی می خوان و خوب پول می دن… می گم، اگه قراره کوه کوتاه بشه که مام جمع کنیم بریم، ها؟ شما چی می گی؟»

مرد لقمه نانی را که به حکم دستمال، اطراف دهان و ته ریش خاکستریش را هم پاک کرده، می خورد. بیشتر انگار خطاب به خودش، می گوید: «کار شب عید دستِ بالاش دو هفته است، بعدش دوباره باید جل وپلاس کنی دنبال کار تازه. اونجا باید شیشه و زمین بشوری با همین ساعتی چندرغاز، اینجا باید با همون چندرغاز با کوه بروبیا کنی. حیف که می دونم واسه مادرت لنگ یک لقمه نونی، وگرنه بهت می گفتم نه شهر و نه کوه! برو اون ور مرز و به پول اون وری ها کار کن و حقوق بگیر… پاشو کتری رو روشن کن. چای باید روی لقمه آخر ناهار بره پایین وگرنه چای نیست، آب جوشه… ولی واسه خاطر مادرت نمی گم برو اون ور مرز. اصلا نمی ذارم بری! هرکی می ره، دیگه آدم همون ور می شه. یه چند ماهی هنوز دلش گرو این وَره و کم وزیادی می فرسته واسه دنباله هاش. ولی خب بعدش پاگیر همون وَر می شه. آدمیزاد اینطوریه کلا، یعنی درستش هم همینه. شیش ماه نه، بگو یک سال دووم بیاری و پسر مادرت باشی! بعدش دلت زن نمی خواد؟ مزه پول خارجی نمی ره زیر زبونت؟ دیگه مادر و خواهر کیلو چند؟ تازه اینا شِق خوبشه! یه شق دیگه هم داره که دلم نمی خواد بگم.»

پسر سفره را جمع کرده و نکرده، بلند می شود می پرد عقب کانکس و یک کتری بزرگ دسته سوخته را از کُلمن بزرگی که روی چارپایه ای گذاشته اند، پر می کند. کبریت که می کشد می گوید: «راست می گی، آقا. حالا بریم شهر خونه مردم غریبه، هرروز باید یه جور شاش وگه بشوریم. ولی اینجا، این کوه، اصلا اصالت داره، مرام داره، آقاست! هرچی هم باشه، می دونی باهاش چندچندی و چه کاره ای. کوه طلای خودمونه اصلا!»

مرد فکر می کند حکما باید موی دخترش بور می بود که به اسم طلا می آمد، یعنی اسم طلا به او می آمد. به دختر سبزه نمی شد گفت طلا. ولی خب مگر همه دخترهایی که اسمشان فیروزه است، چشم آبی فیروزه ای دارند؟ دو سه بار اسم را با خودش مزمزه می کند و یکهو غیرتی می شود. رو به پسر می توپد: «چته تو چله طلاطلا گرفتی؟ یه چیزی بگو بگنجه! این کجاش طلاست؟! تهِ کثافت و مرضه!»

پسر، کمی هاج وواجِ این عتاب، جواب می دهد: «حالا واقعنی که نه! البته خود آقابهرامی همیشه می گه دانشمندا به اینا می گن طلای کثیف! به هرحال یکجور طلاست دیگه!»

بعد همان طور نیم خیز به طرف در کانکس می سُرد و لای در را کمی باز می کند. شدت باران کم شده تا فضا به جای طراوت، کم کم به سوی غمی برود که خاص دشت های پرت ودلگیر مرزی است. هوای سرد مرطوب مثل بافته مویی بی اجازه می خزد داخل. مرد بافته را چنگ می زند، بو می کند، چند نفس کوتاه و تند می کشد و رهایش می کند تا تارهای براقش میان گرمای سنگین داخل کانکس باز شود و چرب و پیر شود.

پسر پای کتری برای خودش آواز می خواند. یک قُل کتری می زند و یک وَنگ او. مرد این ترانه های جدید را نمی شناسد. تهِ تهش آوازهای معین را شکسته بسته بلد باشد، ولی از «الهی که بمیری و من بعد از تو خوشحالم و کاش دیگه برنگردی» چیزی حالیش نیست. سر می چرخاند سمت کوه. چال آب های گودرفته توی زمین را می شمرد. از پای کانکس تا پای کوه بیست تایی چاله درست شده، غرق گِل. چاله گل جان می دهد برای بازی بچه، اصلا پسربچه است و چاله گل! اگر پسر داشت، محل مادر بچه نمی داد که لابد هی داد می زد توی گل نروی و شلوارت را کثیف نکنی. خودش بچه را کول می کرد و می برد گِل بازی تا هرچه دلش خواست بازی کند؛ کثیف هم می شد خودش نوکر پسرش بود و قشنگ تمیزش می کرد.

پسر پابرهنه می پرد وسط گل بازی مرد و پسرش. همانطور که ظرف های ناهار را چلپ چلپ گربه شور می کند، داد می زند: «بعدِ بارون باید بریم کوه؟ ماشینای آقابایرام، آقابهرام، کی می رسن پس؟»

مرد برمی گردد تو. برای گیراندن سیگار بعد از ناهار، چاره ای جز بلندشدن و دست توی جیب کُت کردن، نیست. نگاه مشتاق پسر به طرف سیگار را نادیده می گیرد و سرفه می کند. سرفه واقعی یا دروغی بهانه خوبی برای عوض کردن جمله در راهِ «آقا فقط یک نخ سیگار!» است.

استکان های بلور لنگه به لنگه و چرک مرد و قندان پلاستیکی زردشده که داخل سینی ملامین لَب پَر از راه می رسند، مرد دیگر به بالش قطور پنبه ای گوله گوله اش تکیه داده. پسر با دقت زرگری که گوشواره روی ترازو بکشد، یک دانه چای کیسه ای را با احتیاط توی هردو استکان آب جوش تکان تکان می دهد؛ دو دقیقه بعد سهم خودش را توی نعلبکی خالی و فوت می کند. لابه لای فوت زیرلبی می خندد: «یه چی بگم آقا؟ آخرشم درست نفهمیدم اول اونا کوه رو بلند می کنن یا اول ما کوتاهش می کنیم! یعنی شما حساب کن خودت، هرچی اونا میان اضافه می کنن به کوه، ما هم از این طرف کَمش می کنیم، بعد که ما کَم کردیم، اونا کارهای مارو می برن و دوباره فرداش، نه، دوهفته بعدش، میان باز به کوه اضافه می کنن! چندچندیم رو خودم هم نفهمیدم.»

«پس چرا اینقدر نگرانی کوه کوتاه بشه؟»
«نگرانیم که بجاست. اینقدرا از ریاضی مدرسه یادم مونده. اگه سرعتِ بُردنِ ما و آوردن اونا برابر باشه، خب کوه همیشه سرجاشه. نون مون رو می ده. من می گم اگه ما زیادی ازش برداریم یا اونا کمتر بیارن پاش بریزن، خب اون وقت حساب کتابا به هم می ریزه. یهو چشم باز می کنی می بینی کوه طلا غیب شده!»

مرد قندهای مرطوب را با ولع می جود. لحنش کمی به تمسخر می زند: «نه بابا! باریک الله ریاضی! خوب شد دیپلم نگرفتی وگرنه چه فکرهای آقادکتری می کردی دیگه! اگه اینجوری بخوای حساب کنی که سر چشمه کجاست و کی داره چکار می کنه، باید دعا کنی مردمی که این همه آشغال می سازن کم کاری نکنن و مرتب زباله درست کنن و بار کامیون بفرستن واسه کوه! هیچ فکر کردی اگه اونا، مردم شهر، یهو خواب نما بشن یا چیزخورشون کنن یا کلهم اجمعین خُل بشن که کمتر آشغال بسازن، اون وقت تکلیف من و تو با کارت قشنگ های شرکتی مون چیه؟ فکر نکردی دیگه!»

و با رضایت از ترسیم این آینده، دوباره به بالش تکیه می دهد.

پسر چنددقیقه ای ساکت می ماند، طوری که مرد فکر می کند نشسته خوابش برده. همین که می رود سمت تفاله های استکان تا ببیند این بار شکل چی شده اند، پسر دهن باز می کند. همان طور سرپایین می گوید: «بارون وایستاد. من برم یه سروگوشی آب بدم. ماشینای آقابهرام حتما امروز میان. اصلا کاش چندتا باهم بیان. اگه آشغالا زیاد باشن، دست بچه های پیلارده هم خالی نمی مونه. مامانم می گه واسه همسایه ت بخواه تا واسه خودت بیاد.»

بلند می شود و کاپشن کهنه سربازی اش را تن می کشد. کلاهش را کیپ می کند و پشت به مرد، طوری که حالت صورت هیچ کدامشان دیده نشود، آرام می گوید: «قرص بعد ناهارت رو فراموش نکنی، آقا!»

مرد سرجا می چرخد و پرخاشی می کند: «شما نگران من نباش! اگه گریه کنِ پای تابوت می خواستم بعد از عالیه خانم زن می گرفتم تا برام پسر بزاد که همونا نگران قلبم باشن!» و آخر حرفش همراه هوای سردی می شود که با بازشدن در، خودش را تو کشیده. «شیش ماهه دارم تو این سوراخ موش یه وجبی تحملت می کنم، با این پرحرفی ها و جورابای بوگندت! گفتم سرت به کار خودت باشه و به مرض پرض من کار نگیر. نمی فهمی که!» و دوباره رویش را برمی گرداند. اینجا از هرطرف که روبگیرد و به هرطرف که رو کند، آخرش نگاهش به کوه می رسد. اینجا همه چیز آخرش به کوه می رسد.

پسر درحال خروج، همانطور از پشت کلاه برزنتی پایین کشیده اش می گوید: «هفت! هفت ماه شده!» و می دود میان قطرات معلق مه که زور می زنند باقیمانده کوه را هرچه محوتر و دورتر نشان دهند. با آن قله محو، به گلدان سفالی بزرگی می ماند که چپه شده و مثلا شمعدانی های داخلش حالا دوروبرش پخش وپلا شده اند، شمعدانی های ضایعات فلزی و خرده چوب و تخته پاره و سنگ شکسته و هزارویک رقم غنچه آشغالی دیگر.

این شکل گلدان چپه با شمعدانی های بیرون ریخته هفته پیش به ذهنش رسید، همان وقتی که بعد از چهارپنج ساعت خرحمالی لابه لای تیرتخته های شکسته و قراضه های ماشین آلاتی که پای کوه خالی شده بود، تنها یک تابلوی کهنه قلمزنی پیدا کرده بود که طرح شمعدانی داشت. حالا که دوباره پشت پنجره ایستاده، دورشدن قهرآلود پسر را با دلواپسی نگاه می کند. بیلچه را هم با خودش برده، این یعنی دوسه ساعتی کار می کند. بدی باران این است که همه چیز را درهم می پیچاند و لیزولزج می کند، یعنی یک بدی اش این است. وسط آب و گِل آب نمی شود شاه آشغال ها را از آشغال های بی خود و دم دستی تشخیص داد. آفتاب که باشد شاه هایشان، آس هایشان، عین رگه های طلا وسط کوه نجاست می درخشند. حکما یک روز یک شاه آشغالی هم آن وسط پیدا می کند که وسوسه شود تحویل کامیون های برگشتی ندهد. اصلا می دهدش دست پسر که سرمایه کند، بزند به یک کاسبی آبرومند. اگر هم چیزی از آن شاه اشغال زیاد آمد که پسر خودش خواست به او بدهد، می رود سمت ده عالیه این ها یک اتاق درست می کند که جلویش باغچه داشته باشد.

دارد وسط باغچه اش شمعدانی می کارد که بازشدنِ در او را از جا می پراند. پسر است که هنوزنرفته، برگشته. سرش را به سرعت می آورد داخل کانکس و با ترس و تردید می پرسد: «می گم آقا، اون ور مرزی ها تموم زندگیشون کلاس بالاست، گرونه… پس یعنی، آشغالاشون هم خارجیه دیگه؟»




بهترین داستان های معاصر فارسی ما کاره ای نبودیم حسین مقدس

قبل از آن‌که بولدوزر برسد خوابیده بودم و از داد و فریاد آدم‌ها و صدای وحشتناک تلق و تلوق بیدار شدم. در میان خواب و بیداری صدای پای آدم‌هائی را شنیدم که به‌سرعت دور می‌شدند. دیوارهای خانه می‌لرزید و من نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد. چشم‌هایم را مالیدم و بلند شدم هراسان پنجره را باز کردم. آن‌وقت بود که از آن‌چه در کوچه می‌گذشت غرق حیرت شدم. همه‌جا تاریک بود و توی کوچه هیولای بزرگی در میان گرد و خاک زیاد می‌غرید و خود را به دیوار خانه‌ها می‌کوبید. وقتی‌که به‌خود آمدم با عجله لباس‌هایم را پوشیدم و خود را از در خانه بیرون انداختم. همه‌جا پر از گرد و خاک بود. هیولا چند خانه بیشتر با من فاصله نداشت و به واسطه‌ی نورافکنی که روی سرش تعبیه شده بود مخروط بلندی از نور را به این‌سمت و آن‌سمت می‌پاشاند و غبارهای معلق و غلیظ توی هوا را روشن می‌کرد.

صدای هیاهوی مردها، ناله و فریاد بچه‌ها و جیغ زن‌ها همه‌جا دور و نزدیک به‌گوش

هرگز لحظاتی که هیولا مشغول تخریب خانه‌ای می‌شد را فراموش نمی‌کنم: ابتدا در فاصله چند متری از آن خانه‌ می‌ایستاد و با چشمان درشت و روشنش آن‌را برانداز می‌کرد، بعد زیر لب می‌لندید و غرش صدایش را هربار تا حد کرکننده‌ای اوج می‌داد. آن‌گاه به جثه‌ی سنگینش تکانی می‌داد و یک‌مرتبه کوهی از دود و آهن و فلز از جاکنده می‌شد و به سمت دیوار خانه‌ها یورش می‌آورد. چنگال توی دیوار خانه فرو می‌کرد. بی‌رحمانه آن‌را فرو می‌ریخت و فضا را از گرد و خاک غلیظ می‌آکند. بعد دو باره عقب می‌نشست. ساکت می‌شد. سرش را می‌آورد پایین و با چشم‌های پر نورش محیلانه به قربانی دیگر نگاه می‌کرد. آن‌وقت اندکی جابجا می‌شد تا دوباره خود را با قربانی تراز کند و بعد غرش‌کنان به کارش ادامه می‌داد.

فریاد آدم‌هائی که خانه‌ و کاشانه‌شان را از دست داده بودند از همان نزدیکی‌ها می‌آمد که داد و هوار می‌کردند. عده‌ای درحالی‌که اثاثیه‌هایشان را حمل می‌کردند به‌سرعت فرار می‌کردند. بعد که عده‌شان بیشتر می‌شد جلو می‌آمدند و شروع می‌کردند به سنگ‌پرانی به سمت بولدوزر و بارانی از سنگ و کلوخ را به سر و رویش فرو می‌ریختند. بولدوزر مدت‌ها از هر طرف زیر رگبار سنگ قرار گرفت. اما انگار نه انگار، نه سنگ‌ها و نه اراده‌ی صاحبان سنگ‌ها نتوانست کوچکترین خراشی در هیولا و یا خللی در اراده‌اش ایجاد کند و یا حتی برای لحظه‌ای موجب وقفه‌ای در کارش شود.‌

هوا پر از گرد و خاک بود. به‌زودی همه‌ی آنهائی‌که با حرارت به‌سوی بولدوزر سنگ پرت می‌‌کردند دست از این کار بیهوده کشیدند و همهمه‌ها مجددا بالا گرفت.

ما سر تا پا چرک و خاک‌آلوده، کپه کپه روی خرابه‌ی‌ خانه‌ها ایستاده بودیم و به بولدوزر نگاه می‌کردیم که چگونه بقایای آخرین خانه‌ها را به تلی از خاک و نخاله تبدیل می‌کرد. صدای بولدوزر اینک بخشی از سکوت کوچه شده بود. هیچ کاری از دستمان برنمی‌آمد. اندکی بعد کوچه از ازدحام خالی شد و تنها صدائی‌که به‌گوش می‌آمد صدای یکنواخت و پر قدرت بولدوزر بود که آنچه از خانه‌ها به جا مانده بود را خراب می‌کرد. همچنان می‌غرید و بی‌اعتنا چنگال‌هایش را توی حریم خانه‌ها و سر پناه‌های بجا مانده فرو می‌کرد.

مثل کابوس بود: می‌ایستاد، نفسی تازه می‌کرد. راه می‌افتاد، نشانه می‌گرفت، غار‌غار می‌کرد و می‌افتاد بجان دیوارها. چنگالش را پایین می‌آورد و به قربانی خیره می‌شد و بعد حمله می‌کرد. هیچ‌چیز جلودارش نبود. دیگر همه تسلیم شده بودند. کاری از دستشان بر نمی‌آمد و از فرط استیصال آن را پذیرفته و نسبت به پی‌آمدهای آن بی‌تفاوت می‌شدند. غیر از صدای بولدوزر هیچ صدائی نبود. زنها و مردها بی‌صدا از توی تاریکی درمی‌آمدند، به شبح بولدوزر توی گرد و خاک و در میانه‌ی کوچه‌ای که اینک ظاهرش به مناطق زلزله‌زده شبیه شده بود زل می‌زدند و دوباره توی تاریکی گم می‌شدند. هرکس هرچه را که توانسته بود با خود حمل می‌کرد و بدون هیچ برنامه و طرحی به آن‌سو و این‌سو می‌چرخید. ظاهرا تنها بولدوزر بود که بی‌وقفه و هدف‌مند به کارش مشغول بود.

بی‌اختیار به عده‌ای پیوستم که توی تاریکی به‌سمت برکه‌ی وسط آبادی می‌رفتند. همه ساکت بودند و دور و برشان کپه‌کپه آثار کار بولدوزر پیدا بود. قبلا عده‌ای این جا جمع شده بودند. ما کنار برکه به‌هم پیوستیم. تا به‌حال این‌همه هراس دست‌جمعی را یک‌جا ندیده بودم.

افق کمی خاکستری شده بود که کار همه خانه‌ها ساخته شد. بولدوزر دور برکه را با کپه‌های بلند تل‌ها و نخاله‌های به‌جای مانده از تخریب محصور کرده بود. همان نزدیکی ایستاده بود و فس فس می‌کرد و چنین به‌نظر می‌رسید که پس از اتمام کار در حال استراحت کوتاهی باشد.

ما که می‌خواستیم بدانیم سرانجام چه می‌شود، ترسان و لرزان به بولدوزر نزدیک شدیم. شل و وارفته به‌نظر می‌رسید اما همچنان فس‌فس می‌کرد و از منخرینش دود بیرون می‌آمد. مدتی بی‌حرکت یک‌جا ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. هیچ‌کس جرأت نداشت که جلوتر برود. همان نزدیکی‌ها ایستادیم و تماشایش ‌کردیم، توی نخش بودیم و سعی می‌کردیم حرکت بعدیش را حدس بزنیم. طولی نکشید که دوباره غرید و چنگالش را با سر و صدا پایین آورد. همه فریاد زدیم و گریختیم و در فاصله‌ی دورتری دوباره برگشتیم و موضع گرفتیم. مانده بودیم حال که دیگر جائی برای خراب کردن نمانده چرا همچنان می‌غرد؟ اما او بی‌اعتنا به ما کمی عقب‌عقب رفت. انگار درست در مرکز دایره‌ای قرار گرفت که ما در محیطش ایستاده بودیم. همه بهش زل زده بودیم و حرکاتش را زیر نظر داشتیم و همچنان سعی می‌کردیم حرکت بعدیش را پیش‌بینی کنیم. هیچ‌کس به‌درستی نمی‌دانست که چه اتفاقی در شرف تکوین است. آن‌وقت بولدوزر باز هم خود را از زمین کند و با صدائی‌که انگار حریف بطلبد دور خودش چرخید. گوئی می‌خواست قدرت مطلقه‌اش را در منطقه‌ی تحت نفوذ خود به‌رخ بکشد. همه سراسیمه فرار کردیم و در فاصله‌ی دورتری موضع گرفتیم. از لوله‌های بالای سرش که اینک در گرگ و میش هوا به‌وضوح دیده می‌شد دود غلیظی در فضا پخش می‌شد. انگار بارش سبک باشد با سرعتی وحشتناک نزدیک شد و روی محیط دایره با سر و صدا چرخید. همه جیغ زدیم و دوباره موضع گرفتیم. هرکس چیزهائی را که در دست داشت به زمین انداخت و از سمتی فرار کرد. آنهائی‌که روی کپه‌ها ایستاده بودند با عجله فرود آمدند و هراسان به هیولا چشم دوختند.

بعد از نمایش قدرت، بولدوزر سرعتش را کم کرد و به اولین کپه‌ای که نزدیکش بود چشم دوخت. آن‌گاه آهسته و پر صلابت خود را نزدیک آن کشانید و چنگالش را پایین آورد و از نخاله‌ها و بقایای دیوارها پر کرد و در همان‌حال به‌سمت برکه برگشت. هوا آنقدر روشن شده بود که بتوان سیاهی سنگینش را در فضای آکنده از خاک رؤیت کرد. همه بهش زل زدیم. او در جاده‌ای که مرتب عریض و عریض‌تر می‌شد همراه با انبوهی از گل و سنگ به‌سوی برکه پیش رفت. حالا رسیده بود به لب برکه، سر چنگال را بالا آورد و تمام خاک و سنگ داخل آن‌را یک مرتبه داخل برکه ریخت. کم‌کم ما که ترسمان ریخته بود دوباره همان نزدیکی‌ها جمع شدیم. اینک می‌شد حدس زد که نقشه‌ی بعدی چیست. بولدوزر مرتب نخاله‌ها و بقایای خانه‌ها را می‌آورد و در برکه خالی می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا. آنقدر صبر کردیم که همه خانه‌ها در برکه فرو رفت و همه‌جا صاف و یکدست شد. انگار نه انگار که این‌جا آبادئی بوده باشد با خانه‌ها و برکه‌اش.

خورشید که بالا آمد بولدوزر کارش را تمام کرده بود و ساکت و آرام جائی‌که قبلا برکه بود، ایستاده و به‌نظر می‌رسید که در حال استراحت است. همه‌جا صاف و یکدست شده بود. دوباره به‌راه افتاد و دور جائی که قبلا برکه بود چرخی زد، برگشت و انگار که یک‌مرتبه پیر و بی‌رمق شده باشد راهش را کشید. بی‌صدا و سلانه‌سلانه رفت. ما که خسته و کوفته شده بودیم آن‌قدر نگاهش کردیم تا مانند نقطه‌‌ای در افق محو شد.




محبوب ترین داستان های کوتاه فارسی مجتبی هژبری نویسنده

آخرین تصویر از همه چیز واضح تر بود . زُهدی داشت به سمت چپ اش نگاه میکرد . مثل کسی که در ایستگاه منتظر آخرین اتوبوس است . با دست های در جیب و چشم های نگران . همه چیز در زُهدی تکراری بود آن لحظه .  زبانش را مثل بیشتر وقت ها بیرون آورده بود و وانمود میکرد نگران چیزی نیست . سی یو شرت قرمز رنگ همیشگی تنش بود و موهای بغل سَر اش مثل بُراده های آهن ، تُنُک کوتاه شده بودند . صدا بود که این آخرین تصویر را واضح می کرد . در چشم های من که داشتم تیزی را در شکم رئیس بالا می آوردم . خون مثل وقتی رحِمِ گرمِ گاوِ آبستن را چنگ میزدم ، سرزنده ام میکرد و زورِ دستهایم بیشتر میشد . صدا مهیب و تیز و کوتاه ، پیشانی زُهدی را شکافت و آخرین تصویر را از بین برد . زُهدی بر زمین افتاد و زبان اش به خاک مالید .

آیا انسان پس از مرگ  درد را حس میکند ؟ رئیس پس از مرگ ، هنوز درد میکشید ؟ ما رئیس را کشته بودیم . اما گلوله ها می باریدند و تَن اش را تکه پاره میکردند . ما یعنی من و هفده نفر از کارگران خشمگین معدنِ حلزون که با تکه ی فلزی نامربوط ، مشغول جنایت بودیم . شاید بهتر است بگویم بودم . چون وقتی داشتم تیزی را در شکم اش بالا میکشیدم ، آنها فقط ایستاده بودند و نگاه میکردند . با صورت های سیاه و چراغِ پیشانی های خاموش . و هر چه تکّه ی نصف شده ی تیشه بیشتر پیشروی میکرد ، عقب تر میرفتند و دایره را پاره تر میکردند . آنقدر عقب رفتند که تک تیرانداز یکی را از پشتِ کوماتسو خاموش نشانه گرفت و به سمت ما نقش بر زمین کرد . دایره ی ما دوباره بسته شد و به هم نزدیک شدیم . مثل مورچه هایی که به سمت حَبه ی قند هجوم می آورند . تک تیرانداز جَری تر شد و یکی یکی پیشانی ، قفسه ی سینه و پهلوهامان را نشانه گرفت و هر هفده نفرمان را کشت . ما گلوله خوردیم . خون از پیشانی مان به کِش چراغ ها نَم پس داد و هر کدام به یک سمت روی خاک سقوط کردیم .مثل یک پُشته ی گندم درو شده که باد نمی تواند تکان اش بدهد . آیا ساقه گندم پس از درو ، تیزی خرمن کوب را حس میکند ؟

حلزون داشت مثل یک آهنربا ، بُراده های جدا افتاده اش را جمع آوری میکرد . چرا از تمام جانواران حلزون ؟ من به گاو عادت داشتم . با چشم های درشت و پِستان های پر شیر . دلم میخواست گاو ها بِزایند و گوساله ها بزرگ بشوند و گوساله های بزرگ شده بزایند و من فرصت نکنم آخورشان را پُر کنم و سطل آب را به همه شان برسانم . حیف که آبله  و خشکسالی نگذاشت . وقتی روز اول داشتم راهِ مارپیچ معدن را پایین میرفتم ، مورچه ای کوچک بودم که توی زمین فرو میرود . داشتم میرفتم از انبار غله ای نامعلوم و نا پیدا ، نان ببرم برای خانه . از خودم پرسیدم چرا میروم که از خانه حلزون چیزی بردارم؟ کسی که بوی کاه و علف  میدهد ، میتواند از مَگنتیت نان دربیآورد ؟ من میتوانستم بروم کنار خیابان دستفروشی کنم . یا برای سیب چینی بروم کرج . اما طلسم شده بودم . ماشین ها و آدم های صورت سیاه از کنارم می گذشتند . قرار بود شبیه همانها ، مورچه ی کارگر سیاهی بشوم که هر صبح با طلوع آفتاب توی تاریکی کار میکند و در غروب از دالان بیرون می آید . مَنگ و گُنگ و کور . مَنگ از صدای تیشه ، گُنگ از سنگینی سیلیس و کور از فقدان آفتاب . و شب ها بروم روی یک تخت دراز بکشم و سعی کنم هر چه سریعتر فقدان گاو ها را فراموش کنم .

همه شبیه هم بودیم . اما قبل از دیدن زُهدی ، فکر میکردم شبیه شان نیستم . به نظرم آنها اَبدا غمگین ، تنها و طغیان گر نبودند . آنها آدم های خوشحال روستای کناریِ معدن بودند ، که از صبح تا شب توی حلزون کار میکردند و حقوقِ کمِ تاخیری شان ، کفاف تولید مثل کردن شان را میداد . چرا آنها نرفته بودند دستفروشی یا سیب چینی ؟ چرا نرفته بودند توی کار داربست ؟ چرا یکی شان برقکار اتومبیل نشده بود ؟ وقتی مارپیچ معدن را پیاده پایین می آمدند ، صورتشان برق میزد و قرمز بود و می خندید . وقتی مارپیچ را بالا می رفتند ، تنها صورتشان بود که لک برداشته بود و سیاه شده بود . اما آنها همچنان می خندیدند و بالا می رفتند . تنها زهدی بود که به میل خودش آنجا نبود . هر کلمه ای که میگفت ، یک میخ کوچک بود که بدن را می شکافت و زخم میکرد . بعد از دیدن زهدی خودم را یکی دیدم شبیه بقیه . از همانها که غروب با صورت لَکه دار ، به سمت خانه اشتیاق نشان میدادند . ما برای نانِ سختی که نصیبمان میشد خوشحال بودیم . شاید اگر زُهدی را ندیده بودم ، گاوها را بزودی فراموش میکردم . یادم میرفت چقدر نمک را با چقدر کاه قاطی میکنند . و چطور واکسن گاو آبستن را میزنند که گوساله اش را نیاندازد .

زُهدی دلش میخواست برگردد . اما نه مثل ما به خانه . میخواست برگردد به کودکی اش . برگردد به پشت صندلی های دانشگاه قبل از فرار . برگردد به زمانی که زنش نرفته بود . زهدی توی راهرو بیست و ششِ کناره ی معدن حلزون ، بعد از دوازده فانوسِ روشن تیشه را می کوبید به دیواره و پیشروی میکرد و با خودش از برگشتن حرف میزد .  من هم بدون آنکه نگاهش کنم ریتم تیشه زدن هایم را کُند تر می کردم و به رویاهایش گوش می دادم . توی سیاهی معدن نمی شود به کسی نگاه کرد . صدا سلطان تاریکی است . تصویر و تجسم است. و زُهدی مثل یک واعظ در کلیسا حرف میزد و صدای تیشه اش ، صدای اُرگ بزرگ پشت به محراب بود ، که  به تمام راهروها و کناره ها و مارپیچ ها میرسید و ما معدن چی های شبیه هم را موعظه میکرد . صدای تیشه رویای بازگشتن اش را تقویت میکرد . رویای مسیحی که تصمیم داشت برگردد . با دماغی عقابی ، صورتی کک مکی و سی یو شرت قرمز رنگ .

ما بدون آنکه خودش بداند ، با زُهدی برمیگشتیم به کودکی اش . پشت نیمکت های چهار نفره با او می نشستیم . درس هایمان را می خواندیم . زنگ تفریح ها بازی می کردیم و با صورت های گشاده به خانه بر میگشتیم . از همان جا به بعد زخم آغاز میشد . زهدی به خیابان میرسید . گاز های اشک آور چشم هایش را می سوزاندند و باتوم ها و شلنگ ها تَنش را کبود میکردند . من به گاو ها می رسیدم . که آبله گرفته بودند و با چشم های دُرشت روی زمین افتاده بودند . مورچه ها رژه میرفتند و تکه هایی از چشم را کم میکردند . کناری ام دیر به بخش دیالیز بیمارستان میرسید . شلنگ ها و سرنگ ها را از تن دخترش میکشیدند . کناری اش زود به اتاق خوابش میرسید . زنش را می دید که با حیوانی دیگر خوابیده است .

چه چیزی میتواند از غم سریعتر منتشر شود ؟ هیچ چیزی در راهروهای زیر زمینی یک معدن نمی تواند به سرعت غم انتشار یابد . سیاهرگ هایی که همه چیز را می بلعند و تنها غم را تکثیر میکنند . یک کوهِ معکوس که از تمام آواها ، تنها آنها که غمگین اند ، را به ما برمیگرداند . در دالان ها خبرِ ناخوشی ، خبرِ مرگ و خبرِ رفتن به سرعتِ گاز مِتان منتشر میشود و همه چیز را مسموم میکند . نقص عضو همگانی اتفاق میافتد . کسی یک کلمه حرف نمیزند . تند و تند تیشه میزنند و دَلو ها را روی نقاله ها خالی میکنند . مثل مورچه هایی که شاخک های هوایی شان خبر ناگواری را دریافت کرده است . و تندتر به کار جمع آوری آذوقه مشغول میشوند.

یورش از زُهدی آغاز شد . بچه ی شمال بود و همه جا آب میدید . آب از دهانه ی مارپیچ معدنی در کویر آغاز میشد و تا مویرگ های سیاهی که بوسیله کارگرها مشغول وسیع شدن بودند ادامه پیدا میکرد . در نظر او معدن چی ها و خودش ، ماهی های سیاهی بودند که از ترس آفتاب به اعماق رانده شده بودند . آیا آب واقعیت داشت ؟ به همین دلیل بود که در شکم حلزون ، تنها چگالی انسان بالاتر میرفت و چگالی همه چیز افت میکرد ؟ زمین همه چیز را روی نقاله ها و به ضرب و زور دینامیت ها بیرون میداد . جز کارگرهایی که در خودش نگه میداشت . کارگرهایی مثل ماهی هایی با بالن های گاز شناور . غم های تنظیم شده ای که زنده نگهشان میداشت  . زهدی ماهی های بزرگی که در ساحل خودکشی میکردند را دیده بود و عقیده داشت ، آن لحظه که غم فرو بریزد ، جان کارگرها در خطر است . هر تیشه ای که میزد ، بالن یکی از معدن چی ها می ترکید . طاقت تاریکی را از دست میداد و بیرون میزد . مثل نهنگی که در ساحل خودش را به شن ها میرساند .

ترس بود یا دیوانگی ؟ بریدن سَر گاو ، فرو رفتن در مارپیچ  و یا تجربه ی تیشه زدن کنار زهدی ، کدام یکی شان بود که مرا آنجا نگه میداشت ؟ من برعکس همه آنهایی که آنجا بودند نیازمند نبودم . نه مادری مانده بود ، نه مزرعه ای و نه گاوی . مورچه ای بودم که بی هدف راه میرود . بالن غم هایم پاره شده بود . اما حلزون مرا با نقاله ها و دینامیت ها بیرون نمی داد . برای چه چیزی و چه کسی باید پس انداز میکردم ؟ دیگر گاوی وجود نداشت که فرو کردن تیزی را در شکم رئیس توجیه کند . اما مثل پرت شدن جُفتِ گرم گوساله ی تازه بدنیا آمده روی زمینِ پر مدفوع ، به یکباره اتفاق افتاد . ما مورچه های عصبانی زودتر از موعد مقرر از معدن بیرون آمدیم . و تک تیرانداز با دستوری ناشناس نابودمان کرد . همه چیز غیر منتظره بود . مثل همینکه من میتوانستم بروم دستفروشی و نرفتم . زهدی میتوانست برود برنج بکارد و نرفت . بقیه هم بروند و قبل از آنکه تصمیمی عجولانه بگیرند ، توی آغوش زن های جوان شان آرام بگیرند .

شاید تقصیر آفتاب بود نه زهدی . معدن چی باید دور از آفتاب بماند تا طغیان نکند . قبل از طلوع برود توی غارهای دست کَند و بعد از غروب بیرون بزند . فقط آفتاب بود که میتوانست آدم های سر به زیر معدن را دیوانه کند . مثل یک جُذامی عصبانی که در تاریکی زخم هایش معلوم نیست ، آفتاب می توانست زشتی صورت ها را علنی کند. زهدی آفتاب بود ؟ هر کلمه ای که میگفت ، چراغی روشن میشد و ما متوجه زخم هایی میشدیم که داشتند تَن مان را میخوردند . متوجه رئیس هایی که زود به زود عوض میشدند و از عرض سفره هایمان کم میکردند . شاید فشار سنگ های چسبیده به دیواره ها ، بچه های سربه زیر حلزون را دیوانه کرد . حلزون مثل مادری که بچه ی اوتیسم اش را زیر سیاهی چادرش پنهان میکند ، معدن چی ها را در خودش می بلعید و تنها در سیاهی شب رها می کرد . 

بیرون ریخته  بودیم . مانند دسته ای از مورچه ها  که آب به لانه شان می افتد . آب از رویای زهدی نشتی داده بود توی سیاهرگ ها و ما را بیرون انداخته بود . ما همه شبیه هم بودیم . معدن چی هایی که به دست رئیس ها تعدیل میشدند . بی آنکه بخواهیم ، مَنگ و گُنگ و حیران ، بر آبی فرضی معلق بودیم و قرار نبود دیگر توی سیاهی دنبال غذا بگردیم . ما مورچه های یاغی بودیم که افتاده بودیم به جانِ حلزون . آب را انداخته بودیم به حلزون تا زهدی را برگرداند به خانه که برنج بکارد. باران آنقدر ببارد که دانشگاه از کَله اش بیرون بزند . ما را برگرداند به خانه هایمان . که دستفروشی کنیم و بعد از چند سال دوباره گاو بخریم . دختری سالم بدنیا بیاوریم که دیالیز نشود . ما بیرون ریخته بودیم تا آب ما را برگرداند . صورت سیاه مان را بشوید و برای همخوابگی با زن های وفادارمان آماده کند .

آیا میتوان بعد از مرگ بازگشت و همه چیز را به حالت اول برگرداند؟ ما میتوانستیم نقاله هایی که آتش گرفتند ، تعمیر کنیم . دینامیت هایی که توی غارها پرتاب شدند ، خاموش کنیم. و همدیگر را به نام کوچک صدا بزنیم . ما شبیه مورچه هایی بودیم که شباهتشان نمی گذارد نام مستقل داشته باشند . اما مرگ ماهیت همه چیز را تغییر میدهد . ما میتوانیم کارگرهای بی سواد معدن حلزون باشیم که همگی بغل سرِمان را مثل بُراده های آهن تُنُک کوتاه کرده ایم . همگی سی یو شرت قرمز رنگ تن میکنیم و وقتی حرف میزنیم انگار شش ترم توی دانشگاهی در مرکز درس خوانده ایم و بعد اخراج شده ایم .




برگزیده آثار داستان سارا سعیدی نویسنده گرگان

گربه‌های ماسوله جزء پرنده‌هاشون به حساب می‌آن؛ نه فقط واسه حالت پشت‌بوم‌ها و دیوارهاشون. گنجشک‌ها و کفترا هم خیلی دور نمی‌شن. شهریور ۱۳۸۸ با هواپیما رفتم ماسوله. از گرگان به ماسوله هیچ هواپیمایی پرواز نداره. از طرفی خیلی ستمه این مسیر رو توی هواپیما باشی. اوّلش با هواپیما تا تهران رفتم. از اونجا با یه سواری خطّی زرد رنگ تا ماسوله، تیکّه تیکّه، پیاده‌سوار، کرج، چالوس و… اگه از گرگان مستقیم می‌رفتم بهتر یادم می‌اومد چون هم چند بار این مسیر رو همین‌طوری رفته بودم هم این‌که همیشه به ماسوله از گرگان به بابل و بابلسر و مشخصّه که مازندران نیست. همیشه همین‌طوره. به هر حال مث بقیه، اسم شهرها و جاهاشون رو فقط پشت سر هم می‌شه حفظ کرد: بابل بابلسر

چند سال قبل با رفیقم رفته بودم ماسوله؛ برای بار اوّل. این‌دفعه از تهران می‌رفتم. رفیقم توی تصادف جاده‌ای مرده بود. قبل از مردنش سکته کرده بود، چون به قول معروف حتی از دماغش هم خون نیومد.

تو دوران دانشجویی سالن اجتماعات دانشکده‌ی علوم انسانی رو واسه یک ساعت اجاره کردیم واسه شلیک به اون. یه اجرا بود در مورد اشاره‌ی برجسته به خشونت نرم. نفر سوّم که شلیک کرد بلافاصله بعد از تیراندازیش پشیمون شد. گریه می‌کرد و داد می‌کشید و خودش رو می‌کوبید. می‌خواس تفنگ رو از من بگیره به خودش شلیک کنه. عجب جریانی…! می‌گفت سر تفنگ رو گرفته بوده پایین که فقط یه تیر در کنه خورده بوده به شصت پای رفیقم… مگه شصت آدمیزاد چقدر خون داره؟

مراسم تشییع جنازه‌ی بی‌سروصدای رفیقم تموم شده. دم در خونه‌شون به برادرش تسلیت گفتم. تازه از عسلویه اومده بود، اونجا کار می‌کنه، گفت بیشتر برم تهران. گفتم باشه. دم گوشم گفت: “پی‌گیر کار محسن باش” زد پشتم. از ما هفت‌هشت سال بزرگ‌تر بود. از فومن تا ماسوله تمام مسیر دلم می‌خواست یک‌هو به گوشی‌م زنگ بزنه و یکی از اون شیشکی‌های دوتایی‌مون رو ول بده.

آشغال عوضی/ چند بار موبایل رو خاموش کردم. هر دقیقه نگاه کردن بهش کلافه‌کننده بود. یکی دو بار رفتم توی منوی دفترچه تلفن و از اونجا روی محسن خره. چندتا بوق خورد. پیغام‌گیرش صدای شیشکی بود مثل پیغام‌گیر من. دوتایی واسه هم بسته بودیم. شب بود رسیدم ماسوله. رفتم سراغ همون قهوه‌خونه و قلیانی که با محسن رفته بودم. یه آهنگ قدیمی هم از یه زن ۴۰-۴۵ ساله بلوتوث کردیم. هنوز دارمش. می‌گفت با پخاله‌ی چای فال می‌گیره. محسن به زنه گفته بود این ماسوله سلمونی نداره؟ زنه خندیده بوده و گفته نه. دومادا رو می‌برن فومن، بقیه هم همین‌جا. یه چاقوی قدیمی دسته چوبی از جیب پیرهنش درآورد گفت هم من می‌تونم هم بابام. دستش می‌لرزه امّا موقع اصلاح معرکه‌س. محسن واسه روده‌کشی گفت مث رفیقم که جز موقع آواز لکنت داره. زنه تازه متوجّه من شد. من اصلاً لکنت نداشتم. دهنت سرویس محسن. ترجیح می‌دم تو بزنی.

زنه و محسن رفتن توی اتاقک و از اونجا از یه راهرو کوتاه زیر همون اتاقک غیب شدن. دهنت سرویس محسن.
یک ساعتی بازارچه رو دور زدم. مغازه‌دارا کم‌کم می‌بستن. دفعه پیش محسن از این مغازه‌ها یک چاقوی چندکاره‌ی مسافرتی و یه کیلو شیرینی مخصوص خرید، من یه کیف دستی یک کیلو از همون. اون چاقو رو داد به من و من کیف دستی رو به اون. شیرینی‌هامونو عین هم گرفته بودیم؛ واسه یادگاری از سفر ماسوله. تهران بعد تشییع جنازه چاقوش رو دادم به باباش. گفتم واسه ماسوله‌س، محسن بهم داده بود. رفت از توی اتاق ساک دستی رو درآورد چاقو رو گذاشت توش دوباره برگردوند بهم. هردوشون مث گاو باهامن. عجب پوست‌کلفتی‌ام من!

پلکان ماسوله همون ماسوله‌س. چندتا گوسفند و بز می‌رن بالا. کسی همراهشون نیست. زنه اومد جلو، همون نیست، یا پیرتر شده یا به خاطر تعریفای محسن بود. به سختی حرف می‌زد. موقع حرف زدن زبونش می‌گرفت. یه املت، اوّل چای دارچین بعد قلیون، هر چی بود، همون دوسیب. وقتی رفت فکر کردم کاش آش می‌خواستم. زیاد گرسنه نبودم. ماسوله‌ای‌ها در اصل یهودین. الآن که مسجدشون شبیه مال ماست هم ظاهرش مشکوک می‌زنه. مال جنگ جهانی دوّمه. اگه محسن بود می‌گفت اینا که بز نیستن، دسته‌های چاقوی زنجانی سلمانین. روشون شاخ گوزنه؛ مث جنگلای گلستان. دلم عجیب واسه‌ش تنگ شده. از حالا تا هر قدر دیگه زنده بمونم، نمی‌شه دیدش. زنه با املت داره می‌آد. از ماهی‌تابه‌ش بخار بلند می‌شه می‌ره روی آستینش. عمد داره که ساقش رو نشونم بده. جوجه‌های زرد ماشینی از دستاش بدون ترس می‌ریزن.




لیست بهترین داستان های کوتاه ایران داستانی از شیوا ارسطویی

داداش دیر كرده بود. شهرزاد نگاه كرد به ساعت بزرگ،‌ بالای سر خانم سرهنگ. با هر تیك تاك، یك چشم با مژه‌‌ی مصنوعی، كنار صفحه، گوشه‌ی بالای ساعت، چشمك می‌زد. یك دهان سرخ، با لب های بزرگ، پایین صفحه می‌خندید. سر هر ساعت، چشم باز می‌ماند،‌ لب جمع می‌شد و سوت می‌كشید. از وقتی شهرزاد و مادرش رسیده بودند سالن، ساعت هفت بار سوت كشیده بود. بعضی مشتری‌ها همراه ساعت سوت كشیده بودند. گفته بودند: “… اوه… دیرم شد…” تند پول داده بودند به خانم سرهنگ و از در زده بودند بیرون. روزهای جمعه مادر زودتر از همیشه می‌آمد سر كار. جمعه‌ها،‌ كلید سالن دست مادر بود. جمعه‌ها، خانم سرهنگ بعد از ناهار می‌آمد. جمعه‌ها، ‌شهرزاد هم، همراه مادر می‌آمد سالن.
رازمیك، یك تكه مو از یك بیگودی بزرگ باز كرد. بیگودی را پرت كرد توی سبد،‌ كنار آینه. به كله‌ی بزرگ زیر دستش،‌ ده دوازده تا بیگودی دیگر بسته بود. زهرا، موهای چیده را جارو می‌كرد توی خاك‌انداز. رازمیك، صداش زد برود كمكش. زن چاقی كه رازمیك موهاش را چیده بود و ریخته بود زمین، مو ریزه‌های پشت گردنش را پاك می‌كرد. شهرزاد، حركت برس را لابلای گردن چاق تماشا می‌كرد و یواش، پشت گردنش را می‌خاراند. خانم سرهنگ، مثل همیشه، توی گوشی تلفن پچ‌پچ می‌كرد. زن چاق، دامنش را جلو آینه صاف كرد، رفت طرف میز خانم سرهنگ، تا حسابش را بپردازد.
رازمیك، پنجمین تكه‌ی مو را از پنجمین بیگودی كله‌ی بزرگ باز كرد. برس گرد و بزرگ را از ریشه‌ی مو كشید تا نوك آن. زهرا سشوار دستی را با حركتِ دستِ رازمیك پایین می‌آورد كه داداش در را باز كرد و آمد تو. قطره‌های بارانی كه می‌كوبید به پنجره،‌ از نوك چترش می‌چكید كف سالن. در را به روی سرمای پشت سرش بست. شهرزاد نگاه كرد به ساعت. ده دقیقه‌ی دیگر كه سوت می‌كشید و با داداش می‌رفتند بیرون، به سانس بعدی فیلم می‌رسیدند. داداش را بغل كرد. بوسیدش. رازمیك،‌ برس گرد و گنده را پرت كرد جلوِ آینه و آمد سراغ داداش. مادر، هنوز در حمام حوله‌های كثیف را می‌شست.
خانم سرهنگ از اوضاع درس و دانشگاه داداش پرسید. خانم سرهنگ، هر جمعه از تعداد واحدهایی كه داداش گذرانده می‌پرسید و دوباره یادش می‌رفت. داداش، هر جمعه،‌ بی‌حوصله‌تر و سرسری‌تر جواب می‌داد. ایندفعه، اصلا جواب نداد. به رازمیك گفت: “شنیدی خبرهارو؟”
خانم سرهنگ دوست نداشت رازمیك و داداش درباره‌ی “خبرها” حرف بزنند. هر جمعه، وقتی رازمیك و داداش از خبرها حرف می‌زدند، صفحه‌ای از صفحه‌های رازمیك برمی‌داشت، می‌برد می‌گذاشت روی گرام و صدای آن را بلند می‌كرد.
مادر، با سبد بزرگ لباس‌های شسته از حمام آمد بیرون. خانم سرهنگ،‌ جمعه‌ها، لباس‌های خودش را هم،‌ همراه حوله‌ها و پیش‌بندهای كثیف، می‌گذاشت برای شستن. مادر به روی خودش نمی‌آورد. خانم سرهنگ، خوب انعام می‌داد.
داداش سر حال نبود. شهرزاد دلش می‌خواست زودتر بروند بیرون تا كلاه تازه‌ای را كه مادر برایش بافته بود سرش كند، شال گردن قرمزِ پشمی را بپیچد دورِ گردنش و زیر چتر سیاه داداش، در باران قدم بزنند تا سینما. ولی داداش نشسته بود و با رازمیك حرف می‌زد. زهرا، سشوار به دست، ایستاده بود بالای سرِ بیگودی بسته،‌ منتظر رازمیك. خواننده از گرام داد می‌كشید: “…جمعه‌ها خون جای بارون…” چتر داداش هنوز خشك نشده بود.
رازمیك به خانم سرهنگ و داداش سیگار تعارف كرد. هر سه سیگارهاشان را روشن كردند. شهرزاد، ‌چشمش به ساعت بود. جمعه‌ها، همین ساعت،‌ بهترین موقع بود برای سینما رفتن. این جمعه، داداش عین خیالش نبود. مادر، لباس‌ها را می‌چلاند توی سرمای ایوان و می‌گفت: “تو این بارون، چه سینما رفتنی داره؟!”
داداش،‌ چشم تنگ كرده بود رو به پنجره و سیگار دود می‌كرد. رازمیك رفته بود تا بقیه‌ی بیگودی‌ها را از كله‌ دربیاورد و موها را صاف كند. موهای صاف، مد شده بود. همه‌ی زن ها می‌آمدند آرایشگاه، موهاشان را صاف می‌كردند. شهرزاد، موهای فرفری بیشتر دوست داشت. موهای خودش نه صاف بود نه فرفری. زمستان‌ها، از كلاه‌هایی كه مادر براش می‌بافت، خوشش می‌آمد. موهاش، براش مهم نبود. این جمعه، داداش نه به موهاش نگاه می‌كرد نه به كلاهِ تازه‌ش، نه به شال گردن قرمزش. خاكستر سیگار را می‌تكاند توی زیرسیگاری و به باران نگاه می‌كرد. پیراهن سفیدش را پوشیده بود. ناهید براش خریده بود. شهرزاد، ناهید را دوست داشت. ناهید همیشه مواظب داداش بود. نمی‌گذاشت داداش ناراحت یا عصبانی بشود. داداش، هر وقت ناهید را می‌دید آرام می‌گرفت. شهرزاد خیلی ناهید را دوست داشت. مادر می‌گفت: “ناهید چاقه! پس فردا، یك شكم بچه بزاد پاك از ریخت می‌افته.”
داداش می‌گفت: “چاق نیست. توپره. خیلی هم خوبه.”
شهرزاد هم، همینطور فكر می‌كرد.
داداش می‌گفت: “تازه،‌ ناهید اهل بچه زاییدن نیست.”
شهرزاد فكر می‌كرد: “چه بد!”
مادر می‌گفت: “وا !؟ پس ولش كن به حال خودش!”
شهرزاد، دلش می‌گرفت.
داداش می‌گفت: “نگرفتمش كه ولش كنم!”
شهرزاد، باز دلش می‌گرفت.
مادر می‌گفت:”عشق و عاشقیِ این دوره و زمونه…”
شهرزاد فكر می‌كرد مواظب باشد عاشق نشود.
از وقتی آن سه مرد غریبه و بدخلق، نصف شب، در خانه را كوبیده بودند و به زور آمده بودند و پدر را با خودشان برده بودند، مادر نمی‌گذاشت شهرزاد، تنهایی برود جایی. انگار قرار بود همان سه تا، شهرزاد را هم بدزدند و ببرند. یكی از همان‌ها، همان شب، نگاه كرده بود به چشم های ترسیده‌ی شهرزاد، ‌پوزخند زده بود به پدر و گفته بود: “دخترِ كوچولوت، جلوِ چشمِ خودت كه زن بشه، آدم می‌شی!”
پدر حمله كرده بود طرف مرد. فریاد كشیده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هیچ وقت زن نشود. همانطوری، كوچولو بماند. جمعه‌ها، با داداش و ناهید برود سینما. ساندویچ كالباس بخورد. بقیه روزها هم منتظر بماند تا پدر برگردد خانه و با هم نقاشی بكشند.
داداش، صفحه را از روی گرام برداشت. شهرزاد خوشحال شد. خیلی وقت بود كه ساعت سوت آخر را كشیده بود. ناهید گفته بود كه این جمعه می‌روند فیلم “گاو” را می‌بینند. شهرزاد گفته بود: “نه! چیچو فرانكو!” داداش خندیده بود.: “آره خب، اونا گاوترند!” ناهید گفته بود كه خودش بعدا می‌بردش فیلم چیچو فرانكو. این جمعه، نه گاو را دیدند نه چیچو فرانكو. چشم‌ِ ساعت دیواری، چشمك نزد، باز ماند. دهانش سوت كشید و ناهید هم آمد تو. خانم سرهنگ كلید را داد به مادر، ماتیك زد كه برود. كله، دیگر بیگودی نداشت. موهای دراز و صاف و سیاه از در رفت بیرون. زهرا آینه‌ها را تمیز كرد. نرفت. از ناهید پرسید: “مطمئنی كه تلویزیون پخش می‌كنه؟” ناهید گفت: “اعلام كردن كه پخش می‌كنن، باید چند دقیقه‌ی دیگه صبر كنیم.”
خانم سرهنگ كه رفت، رازمیك تلویزیون را روشن كرد. شهرزاد نگاه كرد به صورت ساعت و شكلك درآورد. مادر چشم‌غره رفت. رازمیك براش سیگار روشن كرد. مادر در را از تو قفل كرد. ولو شد روی مبل، جلوی تلویزیون و محكم پك زد به سیگار. شهرزاد تصویر مرد را كه دید،‌ شناخت. باران هنوز می‌كوبید به پنجره. مرد ایستاده بود پشت یك میز،‌ در یك دادگاه. مادر از داداش خواست صدای تلویزیون را كم كند. داداش گفت: “صداش كه جرم نیست!”
رازمیك گفت: “خودشون دارن صداش رو پخش می‌كنن.”
مرد، دو دستش را گذاشته بود روی میز، سرش را گرفته بود بالا و بلند حرف می‌زد. شهرزاد او را در یكی از كافه‌هایی دیده بود كه پدر می‌بردش. سیبیل پهن مرد را هیچ وقت فراموش نمی‌كرد وقتی در كافه برای پدر شعر می‌خواند. پدر می‌گفت:” شعر نیست،‌ شعاره!”
مرد می‌گفت: ” خلق‌ها را شعار حركت می‌ده.”
شهرزاد، دیگر یاد گرفته بود كه منظور مردهای آن كافه از “خلق‌ها”، مردم هستند.
پدر می‌گفت: “خلق‌ها اول باید با شعر فكر كنند بعد حركت كنند.”
شهرزاد، ‌شعرهای پدر را دوست داشت. از شعارهای مرد هم خوشش می‌آمد. ولی نمی‌دانست خلق‌ها چرا باید حركت كنند و كجا باید بروند. وقتی از مادر پرسیده بود كه چرا پدرش را كتك زدند و بردند، مادر گفته بود به خاطر شعرهاش. شهرزاد فكر كرده بود كاش پدر به جای شعر گفتن، نقاشی می‌كشید. داداش، شعرهای پدر را برای رازمیك خوانده بود. ناهید هم گاهی شعرهای پدر را زمزمه می‌كرد. شهرزاد می‌ترسید. پوزخند مرد غریبه می‌آمد جلو نظرش. دلش نمی‌خواست زن بشود، آن هم جلو چشمِ پدرش.
مرد خم شد رو به آدم ها. دست هاش هنوز روی میز بود. ایستاده بود. بلند گفت: “من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم.”
زهرا دست هاش را شسته بود. حالا داشت توی كشوهای جلو آینه‌ها دنبال لوسیون می‌گشت. مادر اشاره كرد به زهرا كه سر و صدا نكند. زهرا آرام نشست پشت به آینه و چشم دوخت به تلویزیون. صدای مرد از پشت همان سبیل پهنی كه موقع شعر یا شعار خواندن می‌جنبید، از قطره‌ی ناچیز حرف می‌زد و از عظمت خلق‌های ایران. داداش پشت سر‌‌ِ هم سیگار روشن می‌كرد. ناهید، زیرچشمی می‌پاییدش. مادر آه می‌كشید و نفرین می‌كرد.
شهرزاد، منتظر بود پدرش را هم در تلویزیون نشان بدهند. دلش برای پدرش تنگ شده بود. مادر گفته بود پدر یواشكی از ایران رفته به یك كشور خارجی. گفته بود قرار است برای شهرزاد عروسك فرنگی بفرستد. شهرزاد، باور نكرده بود. رفیق‌ِ پدر بلند از تلویزیون گفت كه فقط به نفع خلقش حرف می‌زند و پرسید كه اگر آزادی حرف زدن ندارد برود بنشیند. دیگر برای سینما رفتن خیلی دیر شده بود. شهرزاد، دلش نمی‌خواست رفیق پدر برود و بنشیند. می‌خواست به حرف زدن ادامه بدهد. ته دلش، آرزو می‌كرد كه پدرش را یك لحظه از تلویزیون نشان بدهند.
پدر را نشان ندادند. دو تا زن را نشان دادند. دو تا كله. یكی با موهای صاف و دراز و سیاه، یكی با موهای فرفری. شهرزاد از هیچ كدام خوشش نیامد. اگر حرف های رفیق پدر درست بود، ‌پس زن ها داشتند برای جانشان چانه می‌زدند. آن ها نه از خلق‌ها حرف زدند،‌ نه از قطره‌ها، نه از عظمت، نه حرف های قشنگی كه رفیق پدر می‌گفت. دو تا كله سیاه بودند كه برای عمرشان چانه می‌زدند. می‌خواستند زنده بمانند،‌ بیایند بنشینند جلوِ آینه، زیر دست رازمیك و بیگودی‌ها و سشوار داغ. موهاشان را هِی صاف كنند و بروند و با موهای فرفری برگردند تا رازمیك دوباره موهاشان را صاف كند. موی صاف خیلی مد بود.
وقتی رفیق‌ِ پدر را می‌بردند، ‌شهرزاد گردنش را می‌خاراند. تلویزیون هنوز نشانش می‌داد. رازمیك و داداش ساكت بودند. مادر یواش گریه می‌كرد. زهرا، ماتش برده بود. ناهید، چشم تنگ كرده بود رو به باران كه هنوز می‌كوبید به پنجره. هوا تاریك شده بود. گفته بودند رفیق پدر را به دار می‌آویزند. وقتی می‌بردنش، از كنار دو تا كله رد شد. وقتی رد می‌شد، كله‌ای كه موهاش صاف بود و دراز از خوشحالی كله‌ی مو فرفری را بغل می‌كرد و می‌بوسید. دو تا كله می‌خندیدند. آن ها را بخشیده بودند. شهرزاد نمی‌دانست چرا كله‌ی مرد باید از تنش می‌افتاد و چرا آن دو تا را بخشیده بودند. فقط دلش برای پدرش تنگ شده بود و گردنش می‌خارید. شال قرمز را پیچید دور گردنش. كلاه تازه‌اش را گذاشت سرش. ناهید پرسید: “شهرزاد، بریم فیلم چیچو فرانكو؟”
با اینكه خیلی دیر شده بود،‌ مادر اعتراض نكرد. شهرزاد گفت: “نه.”
رازمیك پرسید: “من می‌رم ساندویچ كالباس بگیرم. شهرزاد، موافقی؟”
بوی گوشت سرد و مانده پیچید توی دماغ شهرزاد. پرید طرف‌ِ دستشویی. ناهید رفت دنبالش. شهرزاد عق می‌زد. مادر برس‌ها و بیگودی‌ها را در سبدهاشان می‌ریخت. زهرا آواز جمعه زمزمه می‌كرد. شهرزاد، همه را از آینه‌ی دستشویی می‌دید. هِی عق می‌زد. داداش و رازمیك بیخودی گردنشان را می‌خاراندند. از آن جمعه، شهرزاد از بوی كالباس به استفراغ می‌افتاد.




عبدالواحد برهانی نویسنده داستان کوتاه دیوانه ها بهترین آثار داستانی معاصر

به تازگی سی‌دیِ مستندی از طرف دوستی رسیده است که مربوط به ده‌ها سال پیش است و شاید در زمان خودش از اسرار بوده است. اما حالا که کسی برای عتیقه‌هایی از این دست رو هم بر نمی‌گرداند این عتیقه‌ها را از پستوها و صندوقچه‌ها در می‌آورند و به عنوان جنس دست دوم در پیاده‌‌روهای خیابان‌های کشورهای خارج، از جمله کراچی پاکستان به فروش می‌رسانند.
 این سی‌دی شاید برای عده‌ای ارزشی بیش از همان یکی دو دلار نداشته باشد. اما برای من ارزش یک سند معتبر را دارد. سندی که آنکل اَدمایر آن بیگانه‌ی منصف جانش را بر سر آن می‌گذارد. عمو ادمایر، بیگانه‌ای است که ارزش‌های ما را بسیار دقیق‌تر و عمیق‌تر از خود ما درک کرده و مهمتر آن که اعلام هم کرده. آن هم به کشور خودش. آن هم به فرمانده‌ی نظامی جبهه‌ی خودش؛ که خوب می‌داند که اسما ً و رسما چالنجر است؛ و از قضا روش منحصر به فردش این است که دشمن را به دست خود دشمن سر به نیست می‌کند.
این انسان، « بَلاچ » و « بُلّو » را به عنوان دو نیمه‌ی کامل کلمه‌ی « بلوچ »، چنان به من شناساند که با همه‌ی وجود با بلوچ و ارزش‌هایش همسر و همسِر شده‌ام و الآن که می‌خواهم این سی‌دی را روایت کنم، خواهی دید که نمی‌توانم خود را از سمپاتی و جانبداری‌، برکنار بدارم. من دیگر از اجزاء این داستانم؛ با همین شخصیتی که هستم. و این روایت من است، از آن سی‌دی.*** مثلاً مارش می نوازند.
 زِر زِر زنبور وار شیپورهاست و تكرّر طنطنه‌ی تهی وار طبل‌های ریز و درشت؛ همنواخت با خَس خَسای سِل زده‌ی سِنج‌ها. تصویر، روی ردیف شیپورها ثابت مانده است. انگشتان اولین شیپور زن به درشتيِ زانوان سربازی كه فرمانِ زانوبلند درجا دریافت كرده، بر آهنگ و نظامی معتاد تا بی‌نهایت تصویر تكثیر شده است. صدای مارش نظامی لحظاتی پس می‌نشیند:
-you must  certainly  have  met  many  mad  men, during  your  years, but today…
«شما بی‌گمان در زندگی دیوانه‌های زیادی دیده‌اید. اما امروز می‌خواهم از دیوانه‌ها و دیوانگی‌های نوعی دیگر برایتان بگویم. دیوانه‌هایی حیرت انگیز، دیوانگی‌هایی خارق العاده، و آداب و اعتقاداتی شگفتی انگیز و غریب… مرا البته خواهید بخشید؛ اما…»
 چهره و بالا تنه‌ای ظاهر می‌شود، پر از مدال و نشان. و همزمان صدای نوار ضعیف، و سپس متوقف می‌شود.
– what was heard…
ـ آنچه به سمع‌تان رسید، تكه‌ای از نوار آخرین گزارش شهید آنگل ادمایر از جبهه شرق بود؛ كه لحظاتی پیش از شهادتش در حال مخابره‌ی آن بود. لازم به توضیح است كه بنده‌ی جان نثار، جیم چالنجر، كه فرمانده نظامی منطقه بودم در این روز در مرخصی اضطراری به سر می بردم. و شهید ادمایر كه نماینده فرهنگی كشورمان بود به جای بنده گزارش نظامی می‌داد. اکنون، پیش از آنكه گزارش كامل شهید ادمایر به سمع‌تان رسانده شود لازم می‌دانم با استناد به گفته‌های خود او كه در این نوار ضبط شده است روی جهات و جنبه‌هایی از شخصیت او تاكید كنم.
 آخرین سخنی كه هم اكنون از زبان او شنیدید، این بود:
«مرا البته خواهید بخشید، اما…»
 باید بگویم یك سرباز وطن پرست هرگز طلب بخشش نمی‌كند. چرا كه اصولاً خطا نمی‌كند. و اگر خطا كرد، از آنجا كه این خطا به مصالح و سیاست‌های كشورش لطمه وارد خواهد آورد، پیش از آنكه خود را مستحق بخشش بداند سزاوار كیفر خواهد دانست. “اما”ی آخر سخن او، با توجه به مفهوم جملات ما بعد، نماینده‌ی گرایش به غیر، در شخصیت اوست. كه علت آن را البته در گذشته او باید جستجو كرد.
مطابق گزارشاتی كه به بنده رسیده است، آنگل ادمایر یكی از هزاران بچه‌ی بی پدر و مادری بود كه هر ساله به مهد كودك‌های شهرداری‌ها سرازیر می‌شوند. و پس از چند سال به شعبه‌های متعدد سالجرز گاردن تقسیم، و سپس تعدادی از آن‌ها به تشخیص استعدادشناسانِ سازمان برای آموزش‌های فنی و نظامی به مدرسه نظام منتقل می‌شوند.
شهید ادمایر، پس از مراسم نامگذاری در یكی از مهدهای شهرداری، و پوشیدن لباس رسمی، به جرگه‌ی كودكانی پیوست كه شخص جناب امپراتور آنان را نارنجك‌های دستی نامیده بودند. اما او به رغم تمامی امیدواری‌هایی كه در این نام مستتر است شخصیتی گیج و گول از خود نشان داد؛ كه بجای رعایت انضباط دانش‌ آموزی و نظامی و حضور مرتب در كلاس و صبحگاه و شامگاه، بدون هیچ احساس مسئولیتی در باغچه‌ها خاك بازی می‌كرد و یا مشغول بازی با حشرات بود. و به خلاف مقررات شبه نظامی، مثلاً پروانه‌ها و حتی سوسك‌ها را در شیشه‌های مربایی به دانش آموزان دیگر هدیه می‌داد. و به هشدارها و تنبیهاتی كه در موردش اعمال می‌شد به كلی بی‌توجه بود. با این همه در فراگیری علوم انسانی و به خصوص اشعار و سرودهایی كه در آنجا آموزش داده می‌شد استعدادی خیره كننده داشت. در دوران ابتدایی چنان نبوغی از خود نشان كه كارشناسان تربیتی را به حیرت انداخت. و آن ها او را پیش از موعد به مدرسه نظام منتقل كردند. اما در این مدرسه به جای پرداختن به دروس، توجه او همچنان به شعر معطوف بود. و با كلمات تفنگ و خدنگ و فشنگ شعر می‌گفت، و خُمپاره را با پَروانه، قافیه قرار می‌داد. و حتی در كنفرانسی، مطلبی با عنوان «تركش خمپاره و بال پروانه» را به استادش دكتر چالِنجر بزرگ هدیه كرد. مشاهده‌ی اعمال و رفتار ضدِّ نظامی آنگل، موجب نومیدی و یاس مطلق دكتر چالنجر گردید. چنانكه بلافاصله دستور داد نامش را در دبیرستان تیزهوشان، موسوم به «كراس کات Cross cut» نوشتند. شهید ادمایر دراین دبیرستان، چون مشتی باروت كه بر آتش ریخته باشند، ناگهان گُر كشید و دبیرستان را دو پلّه یكی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. كارشناسی و كارشناسی ارشد دانشگاه را در رشته تاریخ و جامعه‌ شناسی به پایان برد. و به صلاحدید و حمایت مالی سازمان، وارد مقطع دكترای همان دانشگاه در رشته زبان و فرهنگ مشرق زمین شد. و پس از دفاع پایان نامه‌اش با عنوان «At the lost ideal head-land»، مدرك دكترایش را از دست جناب امپراتور دریافت نمود. پس از اخذ مدرك دكترا و فراغت از تحصیل، شهید ادمایر بدون مشورت با مسئولین سازمان، در نظر داشت با هم‌دوره‌ی مقطع دكترایش، یعنی میس ماری استیوِنسِن، یگانه فرزند استادش دكتر سِر مارك استیوِنسِن كه فارغ التحصیل رشته فلسفه بود ازدواج كند…»
تصویر در میان ردیف جلو جمعیت نشسته در سالن، جلو می‌رود و لحظاتی می‌ایستد روی چهره پیرزنی با عینك درشت و چشمانی پف كرده، كه نگاهشان به زمین میخ شده است. و سپس پَس پَس می‌گریزد. چنانكه ناگهان جمعیت به تصویر می‌آید و پیرزن قابل تشخیص نیست.
«… اما سیاست خارجی كشور كه فوریت حضور او در جبهه شرق را الزامی تشخیص داده بود عجالتاً با ازدواج آنان مخالفت كرد و او را به این جبهه اعزام نمود. آنگل به رغم بی تابی شدیدی كه عشق میس ماری زیبا…»
(دوربین، آرام و موکد از روی چهره‌ی چروکیده‌ی پیرزن عبور می‌کند)
«… در او برانگیخته بود سر از اطاعت نپیچید و راهيِ اقصایی‌ترین سرزمین گم شده‌ی آرمانی خود شد. شهید ادمایر، گرچه در سال‌های اخیر نام خود را از آنگِل به آنكِل تغییر داده و خشم شدید مقامات سازمان و حتی شخص جناب امپراتور را بر انگیخته بود. اما او، علاوه بر آثار مردم شناختی ارجمندی كه از خود به جای گذاشت، با تكرار ترجیع بند مخلصانه زندگی شاعرانه‌اش، یعنی «اطاعت قربان» مراتب فرمانبرداری و جان نثاری و خاكساری خود را به اثبات رساند. اكنون توجه شمارا به ادامه گزارش این شهید بزرگوار جلب نموده، قضاوت درباره او را به خودتان واگذار می‌كنم.
«…گفتن از این دیوانگان لطفی دیگر دارد. و آگاهی از احوال و اعتقادات آنان لذتی دیگر به انسان خواهد داد. من خود بسیار مایلم كه پیش از هر چیز، از آنان بگویم؛ اما… الزام دیكته شده‌ی این بار نظامی، چیز دیگری از من می‌خواهد. به همین خاطر اول باید از جایگاه اینجا و جای‌گیری نیروها بگویم. الآن ساعت دو بعد از ظهر است. و باد معروف ـ لـَوارـ كه مخصوص تابستان‌های اینجاست و از مغرب یعنی از پشت سر من، از آن سوی صحراهای عربستان به راه افتاده است، به شدت تمام می‌وزد. دما سنج من 49 درجه‌ی سانتی‌گراد را نشان می‌دهد. و با این گرما، باروت‌های چاشنی‌ها بی‌تاب آتش‌اند. و به راستی اگر ما این كولر كلودها را به تن نداشتیم، یقیناً شما اكنون شاهد ستون‌های دودی می‌بودید، كه مثل دندان، از جا جای آرواره‌ی این تمساح عظیم الجثه‌ی ما قبل تاریخی به هوا می‌رفت… آرواره تمساح كه گفتم، باید توضیح بدهم: ما فاصله به فاصله، بر دو رشته كوه نزدیك به هم مستقر شده‌ایم كه كمی پائین‌تر در یك تنگه به هم نزدیك می‌شوند. و این موقعیت خاص به وجود آمده، آرواره‌ی تمساحی را شكل داده است كه می‌توان تصور كرد كه  در زمانه‌ای دور، از طرف دریای مازندران، به علل سیاسی، یا هر دلیل و علت دیگر مهاجرت كرده تا به دریای مَکّـُران برود. و در این میانه‌ی برزخی، [شاید] به علت راه بندان متوقف شده، و سپس همانجا بخواب رفته و پیش از بیداری و ادامه راه، عجالتاً سنگ شده است. ته دره‌ی میان دو رشته كوه، سنگ نا هم جنسِ قهوه‌ای رنگی است به شکل مکعب مستطیل که گویی از دل زمین بر آمده است. این سنگ که می‌توان آن را زبان این تمساح فرض کرد در زبان مردمان دور و نزدیک، به نام «سِنگان نِبِشت» موسوم است و دو جنابِ تخت و عریضِ شمالی و جنوبی آن چنان است كه انگار اراده‌ها و دست‌ها یا دست سایش‌هایی طی دوران‌های مختلف تاریخی، ناهمواری‌ها و زمختی‌های آن را گرفته و صفحات صاف و یكدستی را باقی گذاشته‌اند.
روی صفحات صاف ِ دو جنابِ این سنگ، به شكلی كاملاً همانند، پنجه‌هایی كنده كاری شده است كه با تكرارِ كنار به كنار خود دو حرف الفبایی را شكل داده‌اند. و این دو حرف یك كلمه را ساخته‌اند. و این كلمه  به دلایلی كه خواهم گفت، از غرائب روزگاران و اعجازِ ایجاز در نوشتن است؛ و از جهت معنا، دست كم در سه زبانی كه من شناخته‌ام جواب می‌دهند. اگر آن را از راست به چپ بخوانیم – زی – خوانده می‌شود كه در فارسی معناهای مختلف زندگی كن، زنده باد، آفرین، به خاطرِ، برای، به سویِ و… را در بر می‌گیرد. لازم به توضیح است كه در بعضی لهجه‌های ایرانی – سی – هم تلفظ می‌شود؛ كه باز، معنی «به خاطرِ» و «برايِ» را دارد. در زبان بومیان جنوب شرق ایران، یعنی اینجا كه منم، زی به معنی دیروز است و نیز اشاره است به روزگاران گذشته. و هم، كلمه‌ی – زی – پسوند هويّت در تمامی نام‌های طایفه‌ای یا فامیلی اینجاست كه به معنی زاد و رود و زه و زاست.
حالا آن را مثل انگلیسی خودمان از چپ می‌خوانیم. كه دو حرف مورد اشاره s-i ، و با كمی تساهل g-i خوانده می‌شوند. یعنی -سی- یا –جی-. كلمه‌ی جی در زبان بومیان اینجا، معناهای مختلف، زنده باد و آفرین، را می‌دهد. و روی هم، به معنی تشویق به ادامه سخن، ادامه راه، و ادامه زندگی است. و در مصاحبت‌ها، معنی مهر ورزانه‌ی –جان- را نیز دارد. و جنبه‌های دعایی و لطف آمیز آن بسیار قوی است. كلمه -سی- كه ما در زبان خود می‌توانیم آن را به نوعی sigh هم تلفظ كنیم، همان بادی است كه از دل بر می‌آید و در فارسی و بلوچی، آن را -آه- می‌گویند. و من از حالا هراس آن را دارم كه این آه، از كنار زبان خاموش تمساح، ناگهان بلند شود و دامنم را بگیرد…! در غیر این حالت هم si می‌تواند نیمگفتِ احتیاط آمیز كلمات،sight ، side، sign و غیره باشد. اگر هم بخواهیم خطر كنیم و آن را به جای gi,si بخوانیم، نیمگفتِ كلمات بسیاری خواهد بود؛ كه البته همان بهتر كه این خطر را نكنیم، و حرفش را هم نزنیم؛ چون… بله؟… شما چیزی فرمودید قربان؟…  بله… اما برویم به سراغ سوژه‌های انسانی‌مان؛ كه هر یك روبروی یكی از جناب‌های سنگان نبشتِ(زی)، تفنگ بدست، به كشتن یكدیگر کمین گرفته‌اند. لازم به توضیح است كه این‌ها نماینده دو طایفه‌ی جَتّ و سیَه پاد یا سیَه پادَگ هستند، كه در تاریخ‌های عربی با املاهای متفاوتِ اَلزّطّ، اَلسّیابَج ثبت شده‌اند. ضمنا ً سیَه پاد به معنی Blak feet است  و تیره ای از سرخ پوست‌های کَلّه شَقّ را به یاد ما می‌آورد. توضیح دیگر اینکه، بین این دو طایفه مختصر اختلافی به وجود آمده بود. و دكتر چالنجر به منظور تثبیت صلح جهانی، هر دو طرف را مسلح كرد تا با این كار، یا هر دو متقاعد و آرام شوند یا هر دو از بین بروند. و تنها آرامش باقی بماند. هر یك از آن‌ها، مقابل یكی از دو جنابِ سِنگان نِبِشت، هیچ توجهی – ظاهراً – به كلمه‌ی پیش جبهه‌شان، و شهادت صادق آن پنجه‌ها ندارند. من تا امروز در این جوش و جلا بودم و حتی دلم می‌خواست نفری یك قمقمه آب اضافی هم به آنان بدهم، تا چشم‌شان را به آن صحیفه‌ی سنگین باز كنند. اما غافل بودم از آنكه این‌ها بی‌سوادند. و غافل از آنكه یك ارزش باید در خون انسان جریان داشته باشد و با رگ و پی او پیوند داشته باشد. نه آنكه چون طفل دبستانی از روی تخته سیاهی در دفتری مشق شبش كنند و فردا به زباله دانی كلاس‌اش بیندازند. چهل و هشت ساعت از آغاز كمین آنان علیه یكدیگر می‌گذرد. و قمقمه‌هاشان همان ظهر روز اول خالی شده است. و با آن هُرم نفسگیرِ تهِ دَرّه، و نَم و عرقی كه بطور پیوسته از تن‌شان می‌رود و وحشت و واهمه‌ی پیوسته‌ای كه جان و تن‌شان را به چنگ گرفته است؛ تا امروز زنده مانده‌اند. اما از همان اول صبح، دیگر رمقی در تن‌شان نمانده بود. مخصوصاً -بَلاچ-  كه ضعیف الجُثه‌تر از – بـُـلّو- است ، تفنگ‌اش تقریباً از اختیارش خارج بود. و او بی‌حال، روی زمین به رو افتاده بود.
آفتاب كه برآمد و صحنه را روشن كرد بُلوّ، كه او هم به شكم دراز كشیده بود حركتی كرد و سرك كشید و دید كه بلاچ  تكان نمی‌خورَد. معطل نكرد. نشانه رفت و آتش كرد و خود را پرت كرد به پشت سنگ؛ و از حال رفت. اما بلاچ پس از برخورد تیر به شانه‌اش، با انگیزش یك فوّاره به پا خاست و دست به زخم شانه‌اش گرفت. و پاهای بُلّـو را دید كه بی حركت یله شده‌اند. تفنگ‌اش را برداشت و به دوگام نرم پیش رفت و دید كه بلو از حال رفته است. آرام تفنگ او را برداشت و برگشت پشت سنگ؛ و تفنگ را نگون‌سَر به سنگ تكیه داد و لوله تفنگ خود را چون درفش داغ، راست روی قسمت گوشتی شانه‌اش، درست همان نقطه‌ای كه می‌سوخت و چشمه خونش باز شده بود گذاشت و گفت:
ـ رسم مردانگی نبود، اینكه، ندا ندهی و بزنی!
بلو آخرین رمقش را بكار گرفت و نالید:
ـ نبود؛ نیست؛ اما من از آئین مردانگی رفته بودم… اوووخّ…
صدای تفنگ هنوز نخوابیده بود كه بلو سیخ شد روی پا.  بلاچ، تفنگش را هم‌قنداق با تفنگ بلو، به شكل V وارونه به سنگان نبشت تكیه داد؛ دست به دستش داد و دل به دلش؛ و گفت:
ـ قدری آب به من می‌رساندی!
بلو گفت: تو هم!
بلاچ گفت: نداشتم.
بلو گفت: من هم.
بلاچ گفت: تشنه‌ای؟
بلو گفت: دیگر نه.
 بلاچ گفت: من هم.
 بلوگفت: اما خون چشمه‌ات دارد به هدر می‌رود.
 بلاچ گفت: آری… و از تو هم.. .خون چشمه‌هامان دارد به هدر می‌رود.
 بلو گفت: سر روی شانه‌ام بگذار و بنوش… من هم.
 بلاچ گفت: تو هم… سر روی شانه‌ی هم بگذاریم و بنوشیم. دشمن ِ برادر!…
آن‌ها، آن دشمنان ِ برادر، بَلاچ و بُلـّو بار دیگر بهم پیوستند. دهان به دهانه‌ی زخم شانه‌ی هم نهادند؛ تا خون به یكدیگر برسانند. پس آرام، چون دو مست، كه راه به فروتنی یكدیگر می‌دهند، مقابل به مقابل زانو زدند. زانو به عقب سراندند. تخته‌ی تن بر تراز خاك قرار یافت. پاها كشیده به عقب، بازوی راست ستون تن…
و من از اینجا موجود غریبی می‌بینم كه شباهتی با اُختاپوس دارد. دو سر دارد و چهار دست و چهار پا؛ و حتماً دو قلب، و بدون شك دو سیستم خون رسانی و البته دو هزار چیز دیگر. و اگر من همان آنگل می‌بودم، از دیدن این موجود خود مضاعف دریایی در این بیابان، حتماً قالب تهی می‌كردم. اما حالا دیگر آنكل ادمایر شده‌ام. بقول فارسی زبان‌ها، عمو آدمایر. و به زبان بومیان، ناكو آدم. به همین خاطر از مشاهده موجودی كه بعد از تیرخوردن، به جای مردن به عكس، با انگیزش یک فواره بپا می‌خیزد، و مضاعف می‌شود و مرگ را به مسخره می‌گیرد، غرق در شادیم. من همانقدر كه دوری ماری خون به دلم كرده. مشاهده این انسان‌های پر صلابت و ارجمند، خون تازه در دلم می‌دواند. این اُختاپوس، این اُختاپوس… این نیلوفر هزار پَِر ِ آریایی!!….
ـ بس كن ادمایر!… از سلاح استفاده كن!
ـ اطاعت قربان… اما قربان، … ما هرچه پیشتر می‌رویم، نتایج وحشتناك‌تری می‌گیریم… اگر اجازه بفرمایید همینجا تمامش…
ـ كافی است! سلاح! تمام!!…
بله قربان… اگر اجازه بفرمایید،… چون این‌ها چهل و هشت ساعت است كه وقت ادرار كردن نداشته‌اند. و آب هم نخورده‌اند، تا غلظت سموم در خون‌شان كم شود، بنابر این خونشان سمّ هلاهل است. و ممكن است خودشان هم تا حالا تمام كرده باشند. واقعیت این است كه بدون این هم، خون آن‌ها سمّی است؛ چون آب خوردنشان را از گودال‌هایی تامین می‌كنند كه شور، یا تلخ، یا ترش است. و دلیل آن این است كه سموم مختلف طبیعی و معدنی مثل كلر، سدیم، جیوه، اكسید سرب و غیره، در این آب‌ها به صورت محلول غلیظ وجود دارد. كه اساساً در نطفه آن‌ها هم تاثیر می‌گذارد. این عصبیت قبیله‌ای كه به طایفه‌های اینجایی نسبت می‌دهند… حرف مفت است قربان… علت اصلی آن، مسمومیت از سموم معدنی محلول در آب‌های اینجاست. با این ملاحظه، اصرار دارم بیش از این كاری به آن‌ها نداشته باشیم. اینجانب عقب نشینی را بهترین روش می‌دانم. چون در صورت استفاده از سلاح‌های خشنی مثل توپ یا خمپاره كه مورد نظر جنابعالی است و دستورش را صادر فرموده‌اید، كافی است یك قطره از خون آلوده‌ی این‌ها به چشم یا حتی چهره كسی از نیروها برخورد كند. بنده پزشك نیستم اما پزشك گروه هم معتقدند است كه این قطره خون، ظرف چند ثانیه قادر است از روی پوست هم یك انسان غربی را از بین ببرد…. با این توضیح مختصر، منتظر فرمانم! الو؟… الو؟…. زكی! خاموش كرده، رفته دنبال الواتی!… دیوانه بی پدر و مادر، می‌خواهد بچه‌های مردم را بدست من به کشتن بدهد… اصلاً من چرا باید وبال این همه آدم را به گردن بگیرم! این چالنجر بی پدر و مادر هم وقت گیر آورده برای مرخصی رفتن…! مستراح هم که بخواهد برود، اسمش را مُضطَراب می‌گذارد تا بابتش از مرخصی اضطراری استفاده کند. ئه!!…
ـ الو ادمایر؟!..
ـ اِب…!…ب. بله قربان ؟…
 ـ انجام شد؟
ـ  اِ اِ اِ قـُ قربان!…
ـ قربان بی قربان مردک !!…
 ـ بله قربان!…ت تو توپخانه، شلیك!!…
نعره‌ی سنگین خمپاره كه آن همبَست نیمه جان را از خاك كند و بر سنگ كوفت، تقسیم به نیزه‌زاری از نازُك‌ ناله‌های عَصَب خراشی شد كه فضا را انباشت. و فَوَران خون و خاك از حجم درّه فرا رفت. دود و آتش و آه بود گویی، كه در هم دوید و از دهان تمساح برآمد و با باد داغ لـَوار درپیچید.
بر زمینه‌ی شنگرفيِ تصویر، تصویر بی حیثیت نوازندگان مارش، لحظه‌ای آمد و رفت.
«… و چنین بود سرنوشت سربازی كه مرگ را به چشم دید و سر از فرمان نتافت. اینجانب به نمایندگی از جانب جناب امپراتور، شهادت دویست و نه تن از وفادارترین سربازان میهن و نماینده فرهنگی نظام را به عموم مردم بالاخص به دكتر میس ماری استیوِنسِن نامزد ناكام شهید آنگل ادمایر تبریك و تسلیت عرض می‌نمایم. بنده به نیابت، مراتب تاسف خود را از اینكه به دلیل مسمومیت شدید محیط، تن شریف شهید ادمایر و دیگر شهدا به وطن بازگردانده نشد به حضور میس ماری استیونسن اعلام، و از ایشان دعوت می‌نمایم جهت دریافت تندیس طلای شهید ادمایر، به جایگاه تشریف بیاورند…»
ـ دوربین روی چهره همان پیرزن، كه پنداری سنگ شده است، زوم می‌كند. نگاهش به نقطه‌ای در ناكجای زمین خیره مانده است. تكانی می‌خورد و با بی مبالاتی از روی صندلی بر می‌خیزد. و با گام‌های بلندِ وِلِنگار، از پله‌ها بالا می‌رود و بدون آنكه با كسی دست دهد پیش می‌رود؛ تندیس طلای نامزدش را از دست آن مقام مسئول می‌گیرد؛ لمس می‌كند؛ در پنجه‌ها می‌‌فشارد. گویی درمانده است كه با آن چه می‌توان كرد. سپس تندیس به دست، دست بالا، خیز می‌گیرد تا با خاموشی تصویر، شبحی چون شبح پهلوانی موی افشان و گرز بدست، درجای تصویر گریخته چند بار تكرار می‌شود.
ذهن زمان را و مرا، شعاع‌های شَنگَـَرفی خورشید سرخی انباشته است. و می‌دانیم که این خورشید كژتاب سرخ كه به نقض قانون تمساح، بر لوح سنگان نبشت داغ نهاده است، خورشید اقبال كدام دسته از دیوانگان است.




برگزیده آثار داستان پیمان اسماعیلی بهدین

یک هفته است رسیده‌ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم وگرنه همین سه چهارماه هم سخت می‌گذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمی‌کردم به این نزدیکی باشد. این کوه‌‌های سفید روبرو را که رد کنی می‌افتی وسطِ کرکوک. آدم‌های کم حرفی هستند. گرم نمی‌گیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روی سرم. اسمش کریم است. جثه ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی می‌گیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانه‌‌هام را تکان ‌می‌دهد. گفتم: بله؟ چیزی می‌خواستی؟
به کردی چیز‌هایی گفت که نفهمیدم. گفتم فارسی بلدی؟ بعد یک دفعه غیبش زد.
شب‌‌ها کتری را پر می‌کنم، می‌گذارم روی آتش‌دان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر می‌آورد این‌جا و می‌برد. وسایلم را که زمین گذاشت بخاری را روشن کرد.
گفت: آب گرم هم درست کن برای خودت. نباشد یخ می‌زنی.
آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم. شسته نشسته از توالت زدم بیرون. لنگه در را چسبیده بود و داد می‌زد. یک پسر بچه هفت هشت ساله هم کنارش.
گفتم: ‌ها؟ چته؟
پسر بچه گفت: می‌گوید شما نخوابید این‌جا.
گفتم: تو کی هستی؟
دوباره کفری شد. خیلی زود عصبانی می‌شوند. شاید به خاطر سرما باشد. بچه گفت: باید توی آن یکی اتاق بخوابید. آن یکی.
گفتم: پسرشی؟
بچه گفت: کی شما را آورده این‌جا؟ همین حالا بروید توی آن یکی.
گفتم: این اتاق یا آن اتاق چه فرقی می‌کند. دو تا اتاق لختِ خالی که این حرف‌ها را ندارد.
سر بچه را از ته تراشیده بودند. روی پوست سرش جای چند تا لک بود که فکر می‌کنم داع الصدف باشد. عکس می‌گیرم و برایت می‌فرستم. تو هم نظرت را بگو.
به زور ردشان کردم. بچه‌‌ها گفته بودند می‌روم وسط سالامانکا. کی بود که اول گفت سالامانکا؟ صادق بود؟ نمی‌دانم این اسم‌‌ها را از کجایش در می‌آورد. ولی به غیر از این سرما و آدم‌‌ها، کوه هم دارد. باور نمی‌کنی. انگار آمده باشی اردوی تمرین برای مسابقات. این‌جا کار زیاد نیست. یعنی عادت ندارند بیایند بهداری. هر مرضی هم داشته باشند دور و بر من پیدایشان نمی‌شود.
صلاح می‌گوید: این جوری‌اند این آدم‌ها. خوب نیستند با غریبه.
صلاح با همه‌شان فرق دارد. احترامش را دارند. نمی‌دانم چرا ولی هوایم را دارد. هیکلی و قد بلند است. یعنی چهار تا مثل تو را حریف است. این دستار عمامه‌ای هم هیچ وقت از سرش نمی‌افتد. اگر این شلوار کلفت گشادش نبود عین ملا‌ها می‌شد.
خودش می‌گوید: خوب ما هم یک جور‌هایی ملا‌ایم.
یک جای گلوله روی سینه‌اش است. قدیمی است. چند روز پیش می‌گفت وسط شکمش تیر می‌کشد. به زور راضی شد معاینه‌اش کنم. تا پیرهنش را زد بالا دیدمش. نگفت کجا تیر خورده. خیلی تودار است.
دیروز با هم رفتیم دور و بر این جا را سیاحت کنیم. هوا که خیلی سرد می‌شود مرد‌ها هم می‌مانند توی خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق می‌برند کرکوک. کاروبارشان همین است. همیشه هم منتظر بهارند. منتظر این‌که هوا خوب بشود و بروند کرکوک.
از توی روستا که بیرون می‌آیی می‌رسی به کوه. دو دقیقه هم نمی‌شود. این کوه‌‌ها مثل کوه‌‌های طرف‌‌های ما نیستند. همه صخره‌ای‌اند. اگر قرار نبود برگردم می‌گفتم با بچه‌‌ها بیایید اینجا. نمی‌دانم از صخره‌ واقعی هم بلدید بکشید بالا یا نه. توی دامنه، جایی را ساخته‌اند مثل مقبره یا یک همچین چیزی. با سنگ ساخته‌اند. سنگ‌ها را دایره‌ای چیده‌اند توی یک محوطه هفتاد هشتاد متری. عکس می‌گیرم برایت می‌فرستم. صلاح می‌گوید سه نفر ارتشی خاک‌اند آن تو. بیشتر فامیل‌های صلاح کرکوک‌اند. به پسر عمویش گفته برایم از آن ور یک دوربین شکاری آمریکایی بیاورد.
می‌گویند اواسط بهار هوا خوب می‌شود. تا آن موقع برگشته‌ام. دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را هم ببوس. مثل بوس‌های صادق. این‌جوری آبدار.



این‌جا اصلاً زمان نمی‌گذرد. جان این ساعت اسقاطی درمی‌آید تا به سه برسد. سر ساعت سه، در بهداری را می‌بندم و منتظر صلاح می‌مانم. صلاح را که یادت هست؟ چند روز پیش با هم رفتیم پشت بند. یک جایی است که تابستان‌ها آب بالای کوه جمع می‌شود توش. بعد هم سرازیر می‌شود پایین توی دره. بالای صخره‌‌ها چند تا فرو رفتگی هست مثل غار. از آنجا هم مشرف می‌شود به گورستان سنگی. به صلاح گفتم صخره نوردی بلدم. باورش نمی‌شد اهل این جور چیز‌ها باشم. تو هم باورت نمی‌شد. یادت هست؟
گفتم: از همین سنگ‌های یخ زده می‌کشم بالا تا توی آن دو تا غار.
اولش خندید. فکر کرد شوخی می‌کنم. کمی که بالا رفتم شروع کرد به داد زدن. بعد هم پرید بالا و مچ پایم را از زیر چسبید.
‌گفت: می‌‌دانی تا به حال چند نفر از این سنگ‌ها کشیده‌اند بالا و بعد افتاده‌اند ته دره؟ یکیش همان سرباز معلم.
ظاهرا آدم بدبختی بوده که می‌خواسته از تخته سنگ بکشد بالا که یک‌دفعه زیرپایش خالی شده و توی دره افتاده. تابستان دو سال پیش.
می‌گفت: نعشش هم پیدا نشد.
گفتم: خاطرت جمع. توی صخره نوردی مدال کشوری دارم.
ولی ول کن نبود. ‌گفت: بعد از سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر می‌آمد و می‌رفت. از همه پرسیدند. همین کریم را آنقدر آوردند و بردند که مجنون شد.
ظاهرا آن سرباز بیچاره توی همین اتاقی می‌خوابیده که حالا من می‌خوابم. اول از همه هم به کریم شک کرده بودند که نکند بلایی چیزی سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش می‌کند. پسر کوچکش است. فکر می‌کنم حق با تو باشد. آن لکه‌‌های روی سرش داع‌الصدف نیست. شاید یک چیزی باشد که به سرما ربط دارد. تنها دلخوشی‌ام همین صخره‌‌ها هستند. باید قبل از این‌که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بالا بکشم. عکس می‌گیرم برایت می‌فرستم. صلاح باید مسیر را بلد باشد. البته همین طوری هم می‌توانم بکشم بالا اما خودش باشد مطمئن‌تر است. پدرم توی بیمارستان امام حسین کرمانشاه یکی را پیدا کرده تا کارم را درست کند. فعلا که توی بهداری بست نشسته‌ام و منتظرم زمان بگذرد.
صلاح نامه را نبرده شهر. یادش رفته. می‌گوید مانده بود توی ماشینم. تازه امروز پیدایش کرده. نامه را پس گرفتم و این‌ها را این زیر نوشتم تا فکر نکنی حواس پرتی گرفته‌ام و یادم رفته نامه بنویسم. شنبه صبح برای پاوه مسافر دارد، نامه را هم می‌آورد. از وقتی فهمیده می‌خواهم از کوه بالا بکشم همراهم نمی‌آید.
می‌گوید: این دو تا غار حرمت دارد برای مردم. نرو آن‌جا.
بچه گیر آورده. خودشان می‌گویند دو اِشکفته. یعنی دو تا حفره خالی.


دو سه روز است حالم خوب نیست. بدجوری سرما خورده‌ام. رفته بودم سربند. یک راهی برای بالارفتن پیدا کرده بودم. طرف یال جنوبی. عکسش را برایت فرستاده‌ام. حدود پنجاه متر که بالا رفتم مسیر بند آمد. آنقدر صاف بود که نمی‌شد بالا رفت. خواستم مسیر باز کنم طرف یال شرقی که گیر کردم. باورت می‌شود؟ واقعا گیر کرده بودم. هیچ جوری نمی‌شد تکان خورد. دو سه ساعتی آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما می‌میرم. تا اینجا نباشی نمی‌فهمی چه می‌گویم. سرمایش خیلی تیز است. پوست آدم ور می‌آید. نمی‌دانم صلاح از کجا بو برده بود که آن بالا رفته‌ام. دیدم از توی گورستان سنگی رد شد و آمد طرف بند. باورت نمی‌شود. طوری از کوه بالا می‌کشید که انگار پرواز می‌کند. روی صخره‌‌ها می‌لغزید. ندیده بودم آدم اینجوری از کوه بالا بکشد. توی فیلم‌ها هم ندیدم. بعد هم انداختم روی کولش. از همان یال شرقی پایین آمد. مسیر آمدنش توی ذهنم مانده. حالم خوب شد می‌روم عکس می‌گیرم. تا چند ساعت اصلا حرف نمی‌زد. بدجوری عنق بود.
بعد گفت: آن بالا رفته بودی چه کار؟
گفتم: شما مگر وکیل وصی بنده هستید؟
گفت: اگر می‌دانستی هیچ وقت جرات نمی‌کردی.
طوری لب‌هایش را گاز می‌گرفت که خون افتاده بودند.
گفتم: اصلاً تو از کجا فهمیدی من آن بالا رفته‌ام؟
بعد حرف‌هایی زد درباره‌ی همین ارتشی‌‌هایی که توی گورستان سنگی خاک کرده‌اند. می‌گفت چند سال پیش، اواخر جنگ، چندتا ارتشی می‌آیند توی روستا. چهار نفر. مثل اینکه می‌خواسته‌اند بروند طرف کرکوک. از بین این کوه‌‌ها. از توی روستا که رد می‌شوند یکی از ا‌هالی می‌شناسدشان. یعنی یکی‌شان را می‌شناسد. توی قضیه‌ی پاوه دخالتی چیزی داشته. بعد درگیر می‌شوند. سه‌تاشان را می‌کشند. یکی‌شان فرار می‌کند طرف بند و از صخره بالا می‌کشد. از همین صخره‌ای که من می‌خواستم بالا بکشم. یکی دو نفر می‌افتند دنبالش.
می‌گفت: آنقدر تیز و بز بالا رفت که نرسیدند به گردش.
تا دو روز از این پایین کشیکش را می‌کشند تا بیاید بیرون؛ که نمی‌آید. بعد پسر بزرگ کریم از صخره می‌کشد بالا و می‌رود توی دو اِشکفته. هیچ کدام‌شان برنمی‌گردند.
می‌گفت: فرمانده بی‌سرباز نمی‌ماند. پیدا می‌کند برای خودش.
اولش نفهمیدم. گفتم: چی پیدا می‌کند؟
گفت: سرباز.
گفتم: حتما هم پسر کریم را گیر انداخته آن تو برای خودش؟
گفت: بترس از این چیز‌ها، سرباز معلم یادت رفته؟
گفتم: آن بدبخت که قرار بود بیفتد توی دره.
گفت: نعشی پیدا نشد برایش.
نمی‌دانی چقدر دلم هوای کانون را کرده. دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم. به صادق بگو یک نخ از آن سیگار‌های لاپیچش را برایم کنار بگذارد. می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم، پا‌هایم را بیندازم روی هم و دودش را ول بدهم توی هوا. به من می‌گوید: این مزار سنگی را برای ارتشی‌‌‌ها ساخته‌اند. به احترام سرهنگ. به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آن‌جا.
باید بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشم‌های سرهنگ. طوری که از این پایین معلوم باشد. یکی از پرچم‌های کانون را بده همه امضاء کنند و برایم بفرست. شما را هم توی این افتخار شریک می‌کنم. بعد هم این خراب شده را ول می‌کنم و برمی‌گردم تهران.


تمام شد. پرچم پرافتخارمان بر تارک دو اِشکفته می‌درخشد. همین چند ساعت پیش کار را تمام کردم. نمی‌دانم چه‌طور خودم متوجه مسیر نشده بودم؟ عکس‌ها را که ظاهر کردی با دقت نگاهشان کن. به غیر از این راه مسیر دیگری برای بالا رفتن نیست. خوب نگاه کردم. دو اِشکفته یک غار دراز است که تهش معلوم نیست. یعنی اصلا دو تا غار نیست. فقط دو تا ورودی دارد. حدوداً یک متر در یک متر. باید خم بشوی تا بروی آن تو. چند متری که جلو می‌روی مسیر یکدفعه باز می‌شود. چیزی شبیه سرسرای یک خانه بزرگ و قدیمی. فقط از نوع سنگی و قندیل بسته‌اش. از همه جا عکس گرفته‌ام. یعنی از آن‌جا‌هایی که نور بود. از سرسرای بزرگ که رد شدم مسیر دوباره باریک شد. آن قدر باریک که مجبور شدم چند متری را سینه خیز جلو بروم. گوشه‌ی شمالی سرسرا یک چشمه هست. توی این سرما آب دارد. باورت می‌شود. از بین سنگ‌ها آب بیرون می‌آید و روی کف غار می‌ریزد. چند متر آن‌طرف‌تر هم بین سنگ‌ها فرو می‌رود. به غیر از این چشمه هیچ چیز جالب دیگری آن تو نیست. از جناب سرهنگِ صلاح هم خبری نیست. چند بار داد زدم کجایی جناب سرهنگ. انگار یک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد. باید به صلاح بگویم این چه سرهنگی است که هنگش را ول کرده توی غار و خودش رفته یک جایی غیب شده. روی دیواره غار هم هیچ نشانه‌ای چیزی نبود. نه خطی، نه آدرسی. سنگ صیقلی. نیم ساعت تمام، ساکت نشستم وسط سرسرا. آرامش عجیبی داشت. هنوز به صلاح نگفته‌ام رفته‌ام توی غار. احتمالاً بدجوری کفری می‌شود. شاید هم تا حالا پرچم کانون را دیده. موقع برگشتن، کریم را دیدم که نشسته وسط گورستان سنگی. دست‌هایش را گذاشته بود روی سرش و زل زده بود به من.
گفتم: چه طوری کریم؟ نمی‌آیی برویم آن بالا؟
بدنش را تکان می‌داد و یک چیز‌هایی زیر لب می‌خواند.
گفتم: برای کی داری دعا می‌خوانی؟
به فارسی گفت: ناصر رفته آن‌جا.
واقعاً باورم شده بود فارسی بلد نیست. خیلی زرنگ است.
گفتم: پس فارسی بلد بودی. می‌خواستی رنگ‌مان کنی. ‌ها؟
یک نسخه از عکس‌ها را برای خودم بفرست. می‌خواهم بزنم به دیوار اتاق. به بچه‌‌ها هم بده. اگر شد بفرست برای مجله دانشگاه ببین چاپش می‌کنند یا نه. این چند خط را هم بگو در توضیح عکس‌ها بنویسند:
دو اِشکفته یکی از غار‌های منطقه غرب ایران است. از مهمترین ویژگی‌‌های این غار می‌توان به بافت سنگی منحصر به فرد آن اشاره کرد. بافتی که ترکیبی از سنگ‌های رسوبی و سیلیس است. به دلیل موقعیت خاص مکانی و جغرافیایی این غار متاسفانه تاکنون توجه کوهنوردان ایرانی و خارجی به آن جلب نشده و همین مسئله دلیلی بر ناشناخته ماندن آن است. این عکس‌ها شاید تنها عکس‌هایی باشند که از محوطه داخلی دو اِشکفته برداشته شده‌اند.
ظاهراً طرف کار‌ها را درست کرده. همان آشنای پدرم توی کرمانشاه. این چند روزه را منتظر می‌مانم تا پرونده‌ام را کامل کنند و بفرستند بیمارستان امام حسین.


ممنون از مجله و عکس‌ها. فکر نمی‌کردم به این سرعت چاپش کنند. فقط دهنوی سر خود توی متنی که نوشته بودم دست برده. چرا جمله آخر را حذف کرده؟ وقتی می‌نویسم قبل از من کسی از آن تو عکس نگرفته، یعنی نگرفته. نمی‌فهمم چرا این مردک دست از موش‌دوانی بر نمی‌دارد. چند روز است که کریم پیدایش نیست. دوست ندارم به صلاح بگویم که آن روز توی گورستان دیدمش. رفتارش عوض شده. نه اینکه کفری باشد و عصبانی و از این جور چیز‌ها. مهربان‌تر شده. برایم غذا می‌آورد. از دوغ و ماست و کره محلی گرفته تا مرغ کباب شده. باورت می‌شود؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلی، توی یک سینی بزرگ. آمده بود بهداری با من حرف بزند. پرسید: چیزی ندیدی آن‌جا؟
خواستم عکس‌ها را نشانش بدهم که قبول نکرد.
می‌گوید: این عکس‌ها را نباید دید. مردم می‌ترسند.
گفتم: سرهنگ‌تان آن بالا نبود. خیلی دنبالش گشتم.
یکی را فرستاده تا لباس‌هام را بشورد. اسمش هیوا است. سیزده چهارده سالش است.
می‌گویم: چرا قبلاً نمی‌آمدی؟
جواب می‌دهد: آقا صلاح من را فرستاده.
می‌گویم: خب چرا قبلاً نمی‌فرستاد.
می‌گوید: آخر شما این‌جوری نبودید.
می‌پرسم: مگر من چه‌جوری‌ام؟
جواب می‌دهد: شما می‌روید پیش سرهنگ. رسم است.
نمی‌دانم به این دیوانه‌بازی‌‌ها می‌گوید رسم، یا منظورش چیز دیگری است. تازگی‌‌ها کشیکم را می‌کشند. نصفه شب بلند شدم بروم توالت، دیدم چند نفری به ردیف کنار دیوار نشسته‌اند. یک چپق هم دست یکی‌شان بود که پک می‌زد و به نفر بعدی رد می‌کرد. گفتم توی این سرما نشسته‌اید چه کار؟ سرشان را انداختند پایین و جواب ندادند. مطمئنم فارسی بلدند. خودشان را زده‌اند به نفهمی. از این دستار‌های بلندِ عمامه‌ای به سرشان می‌بندند. یک لباس گشادِ یک‌سره مشکی هم می‌پوشند و کمرش را با شال می‌بندند. کاپشن اکری رنگ آمریکایی هم تنشان. عین هم. فکرش را بکن. معلوم نیست این همه لباس یک جور را از کجا پیدا کرده‌اند. به صلاح گفته‌ام برایم روزنامه بیاورد. می‌خواهم پنجره‌‌های بهداری را با روزنامه بپوشانم.
یکی رفته بالای دو اِشکفته و پرچم کانون را برداشته. تا همین دیروز آن‌جا بود، ولی امروز صبح دیدم نیست. مهم نیست. فکر می‌کردم تحمل نکنند آن بالا بماند. هوا هنوز خوب نشده. معلوم نیست تا کی قرار است برف ببارد. صلاح بی‌خبر رفته شهر. رفته بودم سراغش. مادرش خانه بود. هشتاد سالی دارد. گفتم صلاح کجاست؟ گفت: رفته.
می‌خواستم بگویم کی برمی‌گردد که دیدم چند تا بشقاب غذا چیده توی سینی و به من تعارف می‌کند. هرچه می‌گفتم نمی‌خواهم یک قدم جلوتر می‌آمد و سینی را فشار می‌داد به سینه‌ام. به زور خودم را خلاص کردم. دیروز از دره رفتم پایین. اصلاً سخت نبود. خیلی راحت‌تر از بالا رفتن است. صد متری که پایین رفتم رسیدم به یک جای صاف. بعد دوباره پنجاه متر رفتم پایین و رسیدم آن زیر. یک راه باریک است. اگر تا تهش را بروی احتمالاً می‌رسی به کرکوک. شاید کریم از دره آمده پایین و رفته طرف کرکوک. آن زیر خیلی سرد است. سردتر از این بالا. اگر رفته باشد کرکوک دیگر نمی‌‌شود پیدایش کرد. به شاخه یکی از درخت‌های کوتوله آن پایین دست زدم. مثل شیشه خرد شد و ریخت روی زمین. یک خرگوش هم دیدم. معلوم نبود کی مرده. لاشه‌اش را با خودم آوردم بهداری. یک چیز دیگر؛ وقتی داشتم برمی‌گشتم، یک رد پا کنار رد پای من روی برف مانده بود، بزرگ‌تر از جای پای من. یکی‌شان تا آن پایین دنبالم کرده. مثل رد کفش‌های کوهنوردی بود. تا به حال ندیده‌ام از این جور کفش‌ها بپوشند. ای کاش این‌جا تلفن داشت. این‌جوری خیلی سخت است.


صلاح هنوز نیامده. اتفاق جالبی افتاده. دیگر دنبالم این طرف و آن طرف راه نمی‌افتند. نمی‌‌دانم چرا ولی مدتی است کسی جلوی در بهداری کشیک نمی‌کشد. امروز صبح رفتم بیرون. هوا بهتر نشده. برف می‌بارد. رفته بودم سربند. در تمام خانه‌‌ها بسته بود. هیچ صدایی نمی‌آمد. انگار مرده باشند.


معلوم نیست این نامه کی به دستت می‌رسد. هنوز از صلاح خبری نیست. امروز کشفی کرده‌ام. رد این کفش‌های روی برف را می‌گویم. سرصبح که برمی‌گشتم بهداری خوب نگاهشان کردم. فکر می‌کردم رد کفش کوهنوردی است. ولی نیست. رد پوتین است. همان زیگزاگ‌های ته پوتین را دارد. شماره پایش حدود چهل و پنج باید باشد. هرجایی می‌روم دنبالم هست. یعنی هم هست هم نیست. خودش را نمی‌بینم.
برایم غذا می‌گذارند دم در و خودشان فرار می‌کنند. یک هفته است کسی را ندیده‌ام. می‌دانی به چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم سرباز ژاپنی هستم. از همین‌هایی که تمام عمر، سر پست‌شان می‌مانند و کشیک می‌کشند.


همه جا برف است. صلاح نیامده. همه‌ی خانه‌‌ها را گشته‌ام. کسی توی روستا نیست. رد این پوتین‌ها همه جا هست. گاهی نزدیکم می‌شود. تند که می‌دوم، تند‌تند دنبالم می‌آید. تمام در‌ها را قفل کرده‌ام. دستگیره‌‌ی پنجره‌‌ها را با طناب به هم بستم. دو اِشکفته را نمی‌بینم. آن طرف‌ها را مه گرفته. از خودم عکس گرفته‌ام. ظاهرش کن. 




محبوب ترین داستان های کوتاه محمدآصف سلطان زاده بهدین اروند

ساعت هفت و ده دقیقه تمام.
مرد جوان نگاه از ساعت برگرفت و مثل هر روز لباس پوشیده و کیف به دست آماده رفتن شد. نگاهی سیر به اتاقش انداخت، جایی که عجیب در آن احساس امنیت می‌کرد. باز آن حس هر روزه سراغش آمد که آیا ممکن است باز به این خانه برگردد؟ و سینه‌اش را غم سنگینی پر کرد. به دقت در را پشت سرش قفل کرد و از پله‌های زینه پایین آمد. اگر کسی پرسید که کی از منزل خارج شدی، چه بگوید؟
پیرمرد سرایدار مثل همیشه سر جایش نبود و فقط گربه زرد رنگش روی صندلی او، دم در، لم داده بود. گربه با شنیدن صدای پا چشمانش را باز نمود و نگاه کرد به دست مرد که در جیب فرو کرده بود.
«امروز برایت چیزی ندارم.»
صدای تیک‌تاک ساعت دیواری می‌آمد. کاشکی پیرمرد سرایدار می‌بود تا از او ساعت را می‌پرسید. ولی خوب، عیب ندارد، این را می‌تواند از مغازه‌دار سر کوچه بپرسد.
وقتی پا گذاشت به داخل کوچه باز احساس برهنه بودن کرد. گویی چشمی مدام او را می‌پایید. مثل هر روزه که رسید دم در مغازه، با صدای بلند پرسید: «ساعت چند است؟»
و کوشش کرد که ساعت‌اش را درون آستین پنهان بدارد. مغازه‌دار نگاهی مشکوک به او انداخت: «یک ساعت برای خودت بخر… هر روز ساعت می‌پرسی»
«می‌خواستم بدانم ساعت چند از منزل خارج شده‌ام تا…»
و لبخند زد. مغازه‌دار با دقت نگاهش کرد و گفت: «به من چه که ساعت چند از منزل خارج شده‌ای.»
«می خواهم بروم اداره… نمی دانم ساعت چند است.»
«هفت و ربع…»
«نخیر، هفت و سیزده دقیقه»
«تو که ساعت را می‌دانی پس چرا؟…»
«فقط یادتان باشه.»
و نماند که رفتار مغازه‌دار را ببیند. خیالش کمی راحت شد. اگر پرسیدند که کی از منزل خارج شدی، حالا یک شاهد داشت. ولی اگر کسی پرسید با مغازه‌دار چه می‌گفتی، چه بگوید؟ خوب می‌گوید که ساعت را پرسیده. مگر خودش ساعت ندارد؟ دارد ولی…. ولی چه؟ نکند با او درباره چیز دیگری حرف می‌زدی… با او چه کار داشتی؟
باز ترس آمد، سراغ مرد جوان… صدای هلیکوپتر نظامی آمد که از آن‌جا رد می‌شد. جوان سر بلند کرد و در آسمان به دنبال هلیکوپتر گشت. چیزی ندید. هلیکوپتر رد شده بود یا فقط صدای بال آن بود و خودش نامریی بود. نگاهش افتاد به پنجره‌ای در طبقه سوم خانه‌ای. شبح محو زنی یا دختری پشت شیشه ایستاده بود و به داخل کوچه نگاه می‌کرد. باید جوان باشد و در بلوزی سرخ رنگ حتما ً خیلی زیبا خواهد بود.
اگر کسی بپرسد که چرا به بالا نگاه می‌کردی، به آن پنجره، چه بگوید؟ با آن زن یا آن دختر چه کار داشتی؟… او را می‌شناسی؟ چه کاره است؟
سرش را پایین انداخت و باز هراسان به راه افتاد. آدم‌هایی از کنارش می‌گذشتند و او فقط پاهای‌شان را می‌دید و از روی کفش و شلوارشان می‌توانست بفهمد که مرد هست یا زن، پیر است یا جوان. و حتی شغل‌شان را هم از نحوه راه رفتن‌شان می‌توانست حدس بزند. این تنها سرگرمی‌اش در اثنای راه رفتن شده بود. حتی برای صاحب این کفش‌ها اسم می‌گذاشت و به خاطر می‌سپرد که کی را در کجا دیده…. و می‌دانست که امروز چه کسی را ندیده و برای او غصه دار می‌شد که نکند برای او اتفاقی…
تق‌تق پایی از روبرویش می‌آمد. نزدیک که رسید یک پا و یک عصا در قاب نگاهش وارد شد. حتما ً در جنگ آسیب دیده. در کجا بوده؟…
حالاست که او پیدایش بشود. کمی از سرعتش کم کرد. صدای پاهایی آرام از دور پیش می‌آمد، موزون و آهنگین. از اضطرابش هم کم می‌کرد و هم به آن می‌افزود. نزدیک‌تر که رسید، پاهایی ظریف و نازک قاب نگاهش را پر کرد. دلش به تپش افتاد. هر چه باداباد، فقط به تو نگاه می‌کند. اگر بپرسند که… بگذار بپرسند، هر چه بپرسند. تو حق اویی، به تو حق دارد که… و سر بلند کرد. همان دختر آرام و با وقار بود. چشم به چشم که افتادند، دختر لبخند زد. جوان فقط لب‌هایش کمی لرزید. دختر رد شد و بوی عطرش تا سر کوچه…
اگر بپرسند که با او آشنایی، چه بگوید؟ نه آشنا نیستم… پس چرا لبخند زد؟ نمی‌دانم، می‌خواهم با او آشنا باشم. نه، این یکی را شاید نبینند.
مرد جوان هر چه کوشش کرد، نتوانست سر بلند کند. پاهای دختر جوان از کنارش گذشت و بوی عطرش تا سر کوچه در فضا ادامه داشت.
مستقیم راهش را کشیده بود تا رسیده بود سر کوچه. گر چه دلش می‌خواست از کوچه‌های دیگر برود. کوچه‌های پیچ در پیچ که خانه‌های قدیمی را می‌بریدند و باز به کوچه‌های دیگری می‌رسیدند. گویی اصلا ً انتها نداشته باشند. همچون چشمه‌سارهای کوچکی بودند که به همدیگر می‌پیوستند و آن‌گاه به شاخه رود کوچکی می‌ریختند و سپس تا به خیابان که چون رودخانه بزرگی بود می‌رسیدند. رودخانه پر از ماشین و آدم‌ها. و او چقدر رسیدن و کشف کردن این سرچشمه‌ها برایش لذت بخش بود و رفتن به این کوچه‌ها و آن احساس غریب ترس گم‌شدن که دل را به لرزه درمی‌آورد. گم شوی و کسی نشناسدت. گویی هیچ چشمی نمی‌پایدت و رها شده‌ای…
ولی اگر پرسیدند که چرا رفته‌ای در آنجاها، در جواب‌شان چه بگوید؟ نکند با کسی در آنجاها آشنا هستی؟ با چه کسی ارتباط داری؟
و حالا رسیده بود به خیابان، بدون این‌که حتی سرش را این‌طرف و آن‌طرف بچرخاند. از هیاهویی که می‌آمد می‌فهمید که به خیابان رسیده و حالا باید به راست می‌رفت تا دو صد متر آن‌سو تر می‌رسید به ایستگاه اتوبوس. سر کوچه ایستاد و به چپ نگریست. نمی‌دانست این خیابان از کجا می‌آید یا به کجا می‌رسد. گر چه در نقشه‌ای که در کشوی میز در اتاقش پنهان کرده بود، تمام شهر را وجب به وجب می‌شناخت. ولی از نزدیک هیچ‌گاه ندیده بود که این خیابان‌ها و میدان‌ها چطوری هستند. عصرها که از اداره بر می‌گشت، نقشه را بر می‌داشت. آن را روی میز باز می‌کرد و در زیر نور چراغ مطالعه می‌رفت تا در خیابان‌ها به گشت و گذار بپردازد. از این خیابان به آن یکی و از آن یکی به آن میدان می‌رسید و از آن‌جا قدم زنان می‌رفت و به چند تا سینما و تیاتر سر می‌زد. یک کمی هم در کتابخانه‌ها می‌گشت و در مسیر برگشتش به چند تا میخانه هم پا می‌گذاشت و آن‌گاه خسته و کوفته و مست و خراب به آپارتمانش بر می‌گشت. خودش را می‌انداخت روی کاناپه و دیگر حتی هوس شام خوردن هم نداشت. گرچه سر راه برگشتنش از اداره از ساندویچی سر راه یک ساندویچ سرد با خودش می‌آورد، ولی هیچ میلی درش نبود و بی‌شام می‌رفت به تخت‌خواب و فردا ساندویچ شب مانده را دم در جلو گربه پیرمرد سرایدار می‌گذاشت که با حق شناسی به ‌او نگاه می‌کرد.
چرا به چپ نگاه می‌کردی؟ اگر پرسیدند چه بگوید؟ خوب، می‌گوید آنجا ایستاده بود که نفسی تازه کند. هیچ می‌دانید نفس تنگی پیدا کرده است. و در آن لحظه واقعا ً احساس تنگی نفس به او دست داد. همگی‌اش به خاطر همین دود و دم خیابان‌هاست یا شاید هم از سوءهاضمه… نکند منتظر کسی بودی؟ نخیر منتظر هیچ کسی نبودم.
تند و سریع راه افتاده بود به سمت راست. سرش را باز پایین انداخته بود تا چشمش به آدم‌هایی که از روبرو می‌آمدند، نیافتد. چرا به آن‌ها نگاه می‌کنی؟ نکند با آن‌ها آشنا هستی؟ من به هیچ کسی نگاه نمی‌کنم، هیچ آشنایی هم ندارم.
در ایستگاه هم آدم‌های زیادی بودند. هر کسی به فکری مشغول و بی‌آنکه با دیگری صحبت کند. جای صحبتی نبود انگار. باز صدای گذر هلیکوپتر آمد و باز جوان بیهوده به جست و جویش در آسمان خاکستری پرداخت. درست مثل هر روز چهار دقیقه انتظار کشید تا اتوبوسی سر رسید که او را تا نزدیکی اداره‌اش می‌برد. عده‌ای پیاده شدند و آن‌ها هم سوار شدند. داخل اتوبوس پر بود و مردم به همدیگر فشار می‌آوردند و پای همدیگر را لگد می‌کردند. لیکن کسی به کسی اعتراض نمی‌کرد. پیش روی مرد جوان که حالا به دستگیره میله‌ای آویزان بود، پیرمردی دهاتی نشسته بود. کاغذی هم در دست داشت. آدرسی باید روی کاغذ نوشته باشد که از مرد بغل دستی‌اش پرسید. جوان گوش تیز کرد: «ایستگاه اداره پست، شعبه ۴۸.»
مرد شانه بالا انداخت: «متاسفانه نمی‌دانم.»
و چشم دوخت به خیابان‌ها. مرد جوان بی‌طاقت شد و به پیرمرد گفت: «اجازه می‌دهید راهنمایی‌تان کنم؟»
«بفرمایید.»
ایستگاه اداره پست دو تا ایستگاه بعدتر از اداره مرد جوان قرار داشت. تمام ایستگاه‌ها را از حفظ بود و مدام در نقشه‌اش به این‌جا ها رفت و آمد می‌کرد.
«دو تا ایستگاه بعدتر از آنجایی که من پیاده شدم، شما پیاده شوید.»
تو از کجا می‌دانی که این ایستگاه کجاست؟ اگر کسی پرسید چه جوابی بدهد؟ نکند رفته‌ای و از آنجا نامه به کسی پست کرده‌ای؟ نه، تا حالا به کسی نامه ننوشته‌ام. به چه کسی نامه فرستادی؟ او کیست، در کجاست؟ چه کاره است؟ با هم چه کار دارید؟ یا نکند…
یادش آمد که چند وقتی پیش در همان خیابانی که به اداره پست منتهی می‌شد، موازی به همین خیابانی که در آن بودند، درگیری مسلحانه‌ای اتفاق افتاده بود. به یک جیپ نظامی که سر چهارراه به پاسبانی مشغول بوده، تیر اندازی کرده بودند. یک افسر و دو سرباز کشته شده بودند. آن‌ها گرچه در اداره بودند، ولی صدای تیراندازی را نشنیده بودند. در روزنامه‌ها هم نیامده بود و در رادیو هم نگفتند. فقط زمانی که از اداره بر می‌گشت، در ساندویچی سر راهش دو نفر آهسته با هم این را تعریف می‌کردند.
رنگ از رخ جوان پرید. نکند تو در این قضیه دست داشتی؟ نه، خودتان می‌دانید که من در اداره مشغول بودم. از کجا معلوم؟… شاید بارها رفته‌ای و در آنجا جیپ گشت ارتشی را دید زده‌ای و در یک برنامه… با چه کسی؟…
دلشوره و اضطراب و فشار آدم‌ها حال مرد جوان را بهم می‌زد. معده‌اش هم خراب شده بود. درد چنگ انداخته بود در شکمش و آهسته آهسته می‌رفت به طرف روده‌ها و… همه‌اش بخاطر این غذا نخوردن است. از سوءهاضمه است. آره، از سوء‌هاضمه است. امروز حتما ً باید از اداره برگه‌ای بگیرد تا در درمانگاه مربوط خودشان، خودش را به پزشک نشان بدهد.
«شما کارمند اداره… هستید؟»
مرد جوانی پالتویی کنارش ایستاده بود و دقیق شده بود در چشم‌هایش. چشم مرد جوان تاب آن نگاه دقیق را نیاورد و به پایین افتاد. با صدایی لرزان گفت: «بله، شما از کجا می‌دانید؟»
مرد پالتویی لبخند زد: «خوب، گفتید که اداره پست دو تا ایستگاه از اداره‌تان آن‌طرف‌تر است.»
«هوم.»
«یک کاری با شما داشتم.»
«چه کاری؟»
«اجازه بفرمایید در اداره خدمت‌تان برسم.»
درد باز چنگ انداخت به شکم مرد و پیچید در روده‌ها و… استفراغ هم دلش را بالا می‌آورد. چکار کند؟ اتوبوس به ایستگاه رسیده بود. هر چه زودتر باید از آن همه فشار بیرون می‌آمد.
«با اجازه…»
و راهش را با شتاب باز کرد به طرف در که آدم‌ها پیاده می‌شدند. پیرمرد دهاتی پرسید: «آقا، دو تا ایستگاه بعدتر…»
مرد جوان اهمیتی نداد و پیاده شد. هوای آزاد کمی حالش را خوب کرد ولی معده‌اش همچنان التهاب داشت. شتابان به یک طرفی به راه افتاد. اگر کسی پرسید که چرا در این ایستگاه پیاده شدی؟ خوب می‌گوید که حالش خراب بود و نیاز داشت به یک تشناب. واقعاً هم حالش خراب بود و اگر چشمش نمی‌افتاد به تابلوی کوچکی که تشناب عمومی را در ته یک کوچه‌ای نشان می‌داد، ممکن بود حالش خراب‌تر شود. نمی‌توانست بدود و هم نمی‌توانست آهسته بجنبد. با قدم‌هایی شتابان خودش را رساند به تشناب و نفهمید که چطوری پرید داخل یکی از اتاقک‌ها و نشست روی چاله‌ای. اگر کسی پرسید که نکند به این بهانه حال خراب در تشناب آمده، شاید به قصد دیدن کسی یا کار دیگری…. ولی خاطرش جمع شد چون حس می‌کرد که این شکم روش‌اش تا دو روزی دوام خواهد داشت.
حالا چشمش آهسته آهسته دید خودش را پیدا می‌‌کرد. روی در اتاقک که روبرویش قرار داشت، نگاهش افتاد به نقاشی‌هایی که کشیده بودند. اندام‌هایی برهنه که با عجله و بد نقاشی شده بودند و جملاتی بد خط… کنجکاو شد خط‌ها را بخواند. چه فایده؟ خوب برای این که می‌شود وقت را کشت. هم کارت را می‌کنی و هم چیزی می‌خوانی. روی نوشته‌ها دقیق شد. جمله‌ای مبتذل بود که اعصابش را بهم ریخت و این‌سو‌ تر کسی با خط خوانا نوشته بود: «تا به کی این رژیم را تحمل می‌کنید…»
گویی جریان برقی درجا خشکش کرد و از روی چاله به نیم خیزش واداشت. یعنی چه؟… نکند کسی… به هر سو چشم دواند. خودش تنها بود. به بالا نگریست، کسی او را نمی‌دید. از دوربین‌های مخفی هم خبری نبود. رفت که بقیه نوشته را بخواند: «…چرا کسی به این وضع موجود اعتراض نمی‌کند. گسترش عملیات چریکی می‌تواند از فشار اختناق…»
ترس برش داشت که نکند کسی بعد از او بیاید و بپندارد که او این را نوشته. آره، اگر پرسیدند که این را تو نوشتی، چه بگوید؟ خوب او ننوشته، خطش این طوری نیست. خوب شاید عمداً خطش را این طوری نوشته. نه ممکن نیست. خط را با خودکار آبی نوشته بودند. ببینم تو هم… او هم در جیبش یک خودکار آبی داشت و یکی قرمز که حالا سنگینی‌شان را حس می‌کرد. همین حالا اگر در را باز کند که برود، اگر یکی باشد که یخن‌اش را بگیرد و… کسی به در فلزی زد و او را یک‌بار دیگر از جایش پراند. این دیگر چه کسی بود؟ به آدمی که به توالت نیاز داشته باشد نمی‌مانست. نکند ماموری… باید مدرک جرم را از بین برد. دست انداخت در جیب کت‌اش و خودکارها را بیرون آورد. خودکار آبی را حالا کجا پنهان کند؟ اصلا ً آقا من خودکار آبی ندارم، بیا و تمام جیب‌هایم را بگرد… هیچ‌جایی نبود که خودکار را گم و گور کند. اگر بگذارد روی صندوقک سیفون، خوب می‌گردند و پیدایش می‌کنند. تازه روی خودکار اثر انگشتش هم هست و این کار را بدتر می‌کند. چطور است آن‌را… نمی‌شود قورتش داد. اگر بیاندازدش در سوراخ چاله… این هم ممکن نبود. چاله در آن پایین بسته بود و قلم فرو نمی‌رفت و گیر می‌کرد و کار بدتر می‌شد. تقه‌ای باز به در خورد.
«صبر کن آقا، الان می‌آیم بیرون. یک دقیقه…»
شلوارش را پوشیده بود و سردرگم به هر طرف چشم می‌دواند که چکار کند… تقه‌ای دیگر به در خورد و او این بار خودکار را از همان بالای دیواره اتاقک پرتاب کرد به دور و صدایش را شنید که به دیوار خورد و بعد به دیواری دیگر و بعد بروی زمین و بعد صدای غرغر یک آدم نشسته… و در را باز کرد. مردی عصبانی چشم غره رفت به او و وارد شد.
حالاست که یارو چشمش بیافتد به نوشته‌ها و… با عجله و دست نشسته بیرون دوید. با مردی که شتابان داخل می‌آمد سینه به سینه شد. منتظر معذرت‌خواهی نه شد و یک نفس تا سر کوچه دوید. نکند آن مرد از پشتش بیاید. یک نگاهی انداخت و دید که کسی نمی‌آمد و کمی راحت‌تر شد. به خیابان که رسید، به راست پیچید، رو به طرف اداره. و حالا چه جوابی بدهد به این که چرا دیر آمده‌ای؟ به ساعتش نگاه کرد. یک ربع از هشت و از وقت اداره‌اش گذشته بود. و حالا اگر تا آنجا برسد، یک ربع و نیم ساعتی دیگر هم خواهد گذشت. چطور است سوار تاکسی شود تا کمی زودتر… فرق چندانی نمی‌کند. دیر آمدن دیر آمدن است و کمتر یا زیادترش زیاد فرقی نمی‌کند مهم این است که چرا دیر آمده‌ای؟ در این مدت کجا بوده‌ای و با چه کسی قرار…
نکبت ببرد این زندگی را. به چه درد می‌خورد این زندگی؟ راهش را کج کرد به چپ، جهت مخالف اداره. باز هم تند می‌رفت. کسی نگیردم تا برسم به آنجا. از آن به بعدش مهم نیست. از خیابان که می‌گذشت، پایش گیر کرد به شیاری که زنجیر تانک‌ها روی آسفالت جا گذاشته بود و نزدیک بود با کله برود به بغل موتری که رد می‌شد و آن طرف خیابان هم وقتی از جوی آب پرید، در داخل پیاده رو به رهگذری اصابت کرد.
«کجا با این عجله؟»
رهگذر چنگ انداخته بود به شانه‌های او و تکانش می‌داد. به یک رهگذر عادی شبیه نبود. پالتویی پوشیده بود با کلاه کاسکت که چشمانش در زیر آن دقیق و موشکاف درونش را هم می‌توانست بخواند. نکند مامور…
«مشکوک به نظر می‌آیی.»
«من کاری نکرده‌ام.»
«از کجا معلوم؟»
رهگذر موذیانه لبخند می‌زد و مرد جوان می‌کوشید تا آرام حرف بزند تا کسی دیگری نشنود. هر دو شانه به شانه هم راه می‌رفتند.
«خوب چه کاری نکرده‌ای؟»
«آن را من ننوشته‌ام.»
«حتماً خودت نوشته‌ای، خط خودت است…»
و خندید. چرا خودش را درگیر داده بود؟
ناگاه شروع کرد به دویدن… نفهمید مرد از دنبالش می‌آید یا نه… به سر چهارراه که رسید، از زیر میله تانکی که هیبتناک ایستاده بود، رد شد و به راست پیچید. می‌دانست که رودخانه آنجاست در صد قدمی‌اش. در نقشه بارها کنار رودخانه قدم زده بود و گاهی هم می‌رفت آن پایین‌ها و روی پله سنگی می‌نشست و چنگک می‌انداخت به داخل آب و ماهی‌گیری می‌کرد. دختری که هر روز از سر راهش می‌گذشت، هم با او بود. بارها با هم شرط بسته بودند که هر کسی بیشتر ماهی گرفت، یک سینما مهمان آن یکی شود.
رسیده بود به رودخانه و پلی که از روی آن می‌گذشت. همان‌طوری بود که می‌پنداشت. فقط آبش آبی نبود و خاکستری بود و هیبتناک و ترس در دل آدم می‌ریخت. مردن در دل چنین آبی خیلی دردآور باید باشد. چنگ زده بود به نرده پل و سر را پیش آورده بود که مگر بشود ته رودخانه را ببیند. آب کف بر لب آورده بود و خاکستری می‌زد از لای و لجنی که به خود می‌برد. بپرد به داخل آب یا نپرد؟ بپردد بهتر است. این چه زندگی است که دارد؟ مردن بهتر است ازین… راحت می‌شود. خلاصی است و رهایی. خوب نمی‌پرسند که چرا خودکشی کرد؟ بپرسند… مگر از آدم مرده هم استنطاق می‌کنند؟ کمی خوشحال شد ولی… اگر بپرد و نمیرد چی؟ می‌میرد. حتماً می‌میرد. چند بار شنیده بود که آدم‌هایی از روی همین پل خودشان را انداخته بودند و در اعماق آب جان داده بودند… ولی خوب اگر نمرد چی؟ و اگر نجاتش دادند، آن وقت نمی‌پرسند که چرا دست به خودکشی زده‌ای؟ خوب اختیار زندگی و مرگ هرکسی دست خودش است. به کس چه؟ ها، اختیارت دست خودت است؟ چه کار کرده‌ای که می‌خواستی خودت را خلاص کنی؟ هیچ کاری…. آدم برای هیچ کاری که خودش را نمی‌کشد… خوب راست بگو، مجبوری دروغ بگویی؟ حتماً یک غلطی کرده‌ای. هیچ غلطی… از روی نومیدی بوده حتماً … چرا نومیدی؟ مگر تو دیگر امید نداری؟ نه، ندارد… مگر چکار کرده‌ایم که امیدتان را از دست داده‌اید؟ یعنی دیگر به ما امید ندارید؟… دارد، به همه چیز امید دارد…
مرد جوان گویی منصرف شد که برگشت و به نرده پل تکیه داد. چشمانش را بست. رهگذران بی‌هیچ نگاهی به او می‌گذشتند. چرا خودش را بکشد؟ چرا زندگی‌اش را از دست بدهد؟ مگر این زندگی ارزش زیستن را ندارد؟
سلانه‌سلانه، قدم‌زنان برگشت تا رسید به چهارراه. تانک همچنان ایستاده بود. افسری هم حالا آمده بود و در کنار سرباز پهره‌دار، ایستاده بود و فاتحانه به رهگذران لبخند می‌زد. مرد جوان مستقیم رفت و یخن افسر را چسپید و چشم در چشمش دوخت و جیغ زد: «چی می‌خواهید از جان ما؟…»
و پیش از آنکه صدای گلوله‌ای از تفنگ سرباز بیاید، فریاد کرد: «چرا گورتان را گم نمی‌کنید؟»




برگزیده داستان کوتاه فارسی بهترین آثار سپیده نوری

چهار نفر بودیم توی هتل. شهریاری. مهرداد. رشید. من. بعد تا خرخره مستم کردند و گفتند باید برایشان برقصم. من هم رقصیدم. آن‌ها هم دست می‌زدند و می‌خواندند آب داریم لاله داریم دوماد بیست ساله داریم. دم دم درم. دم دم درم. گفتند سلام کن. سلام کردم. بنشین. نشستم. بلند شو. بلند شدم. پروانه بزن. پروانه زدم. صدای تنبک بده. نتوانستم. هرچه در آن مدت پرسیدند ربطش دادم به موضوع وفاداری. وفاداری به واقعیت. به حقیقت. به همه چیز. به خودم و نقاشی‌هایی که من کشیده‌ام و ترانه‌هایی که من سروده‌ام. گفتم همه‌ی این‌ها در ادامه‌ی همان سنت وفاداری به رهایی و آزادی از قید است. گفتند خیلی آزادی آزادی می‌کنی. با ما به تو خوش نمی‌گذرد؟

گفتم خسته شدم. شهریاری گفت مهمون مایی. کوه که نکندی. هیچ وقت فکر نمی‌کردم نوشتن بتواند چنین تاب و توان آدم را ببرد. اما باید می‌نوشتم. حرف‌هایی داشتم که فقط می‌شد توی آن اتاق یافت‌شان و نوشت. پیش از آن نمی‌دانستم که برخی مکان‌ها هستند که ذهن آدم را خلاق‌تر می‌کنند. گفتم نمی‌توانم. واقعاً خسته‌ام. شهریاری خودکار را از دستم گرفت و گفت تو بگو من می‌نویسم. گفتم دستم خسته نشده که تو بنویسی. ذهنم دیگر نمی‌کشد. گفت از این لوس‌بازی‌ها خوشم نمی‌آید. گفتم و نوشت. گفتم و نوشت. می‌گفتم و می‌نوشت. از زبور داود درازتر شد. واژه‌ها را چون قارچ‌های مرگبار زیر و رو می‌کردم که کدام را بیرون بریزم و کدام را به سرعت دفن کنم پیش از آنکه از دهانم در برود. هر واژ‌ه‌ی اشتباه می‌توانست مهمانم کند به ساندویچ و رقص. مهمانی بود دیگر. مهمانی که بدون رقص و ساندویچ نمی‌شود. سخت‌ترین کار دنیا نوشتن بود. نمی‌دانستم. در عین حال که پی به بیسوادی خودم بردم. دریافتم هرچه بیشتر واژه می‌جویم کمتر میابم. شهریاری پس از سیاه کردن کاغذهایم (کاغذهای سفید و زیبا چون پوست زنی قهر ندیده) زودتر از آنچه ادعایش را داشت کلافه شد. وقتی برگه‌ها را پس داد دیدم پر از غلط املایی است. اما رهایش کردم. گفتم صدایش را درنمی‌آورم. کسی هم نبود آنجا که بیشتر از شهریاری بفهمد. می‌خواستم بپرسم اینجا سلسله‌مراتب هم معنی دارد؟ مثلاً برای کودکان یک نفر. برای دانشگاهیان یک آدم خاص. برای هر قشر و گروهی. برای اینکه زبان هم را بهتر بفهمند. اما با خودم گفتم کلاه خودت را بچسب که پنجاه روز است نخوابیده‌ای. همچون شهرزاد و خواهرش شب تا صبح بیدار. به داستان‌نویسی. به قصه‌گویی. به کل‌کل و جر و بحثی که از هر جایش درز می‌گرفتی از سوراخ دیگری زخم باز می‌کرد. صبح چشم‌ها کاسه‌ی خون. یکی دو ساعتی هم این میان می‌توانستم عجالتاً بخوابم. نشستنی. گفتند برای کودکان آدم بخصوص داریم و برای دانشگاهیان داریم و قراردادهایی برای هر قشر خاصی داریم اما برای تو نداریم. شهریاری پرسید مهرداد با تو چه کرد؟ هر سه نفر می‌خواستند از زیر زبان من بکشند که آن دوتای دیگر به من دست زده‌اند یا نه؟ اگر زده‌اند تا کجا پیش رفته‌اند و آیا من با آنها خوابیده‌ام؟ گفتم وقتی داری پیش از آمدن به اینجا با او چای می‌خوری از او بپرس. گفت ما با هم چای نمی‌خوریم چنین چیزی توی دستورالعمل ما نیست. گفتم موقع خداحافظی وقتی می‌روی کنار همسرت بخوابی منظور راحت بخوابی از او بپرس با من چه کرده. گفت تو بگویی می‌میری؟ گفتم چون نمی‌میرم درد است. گفت از درد بار اول بگو. درد قاطی لذت چه مزه‌ای دارد؟ گفتم اگر بنویسم مزه‌ی شفتالوی سرخ تابستان اصفهان را می‌دهد چه؟ گفت چرا مزه‌ی خربزه‌ی شکرپاره‌ی گرگاب نه؟ خوردی؟ من آن‌روزها سرگرم نوشتن یکباره تهی شدم از آنچه یک انسان برای زیستن دیر یا زود نیازمند آن است. یکباره خالی شدم از کنجکاوی و حسی که در انسان‌ها مشترک است به وقت پرسه و تماشا: حیرت. پرسید برای آینده چه برنامه‌ای داری؟ می‌خواهی ازدواج کنی؟ گفتم باید به دنبال چیزی بگردم که شگفتی را به من برگرداند. گفت اگر نیافتی چه؟ گفتم چگونه بنویسم که این پرسش غلط است؟ چگونه به تو حالی کنم که تو اشتباه می‌پرسی؟ چطور یک زن دست‌خالی و بی‌دفاع و بیمار و بی‌خواب می‌تواند کل هستی و هویت مردی را که شکل گرفتنش منجر به پرسیدن این پرسش‌های خطاآلود شده به پرسش بکشد؟ دوباره پرسید کجایی؟ پرسیدم اگر نبود؟ گفتم من دارم فقیر می‌شوم. خیلی فقیر. اگر نخوابم اگر چای نخورم و اگر هوا نباشد من فقیر می‌شوم. چهار تا واژه هم نمی‌توانم درست کنار هم بچینم. گفت چله‌بندی را خوب تاب آوردی. چهل روز که گذشت و نمردی دیگر نمی‌میری نترس. گفتم چه کسی چنین تضمینی برای نمردن من به شما داده؟ گفت توی دستورالعمل‌ها هست. شیره‌ی اعصابم را صدای خودکاری که لق می‌خورد جویده بود. هرگز گمان نمی‌کردم روزی یک حرکت ساده و ضرباهنگی خرد و ناچیز و بی‌ضرر به قامت تبری به جان تنه‌ی اخلاقم هویتم بیفتد. محفظه‌ی نگه‌دار جوهر قهوه‌ای توی لوله‌ی شیشه‌ای خودکار چون شاهرگی بود درحال پاره شدن. گفتند این خودکار از ابتدا هم آبی بود. هیچ‌وقت قهوه‌ای نبود. گفتم پس چرا من دارم این رنگی می‌بینم؟ مدتی این حس را داشتم که زنی هستم در فضا و چرخ زنان در گرداب جنون فرو میروم. نمی‌خواستم به درماندگی و تسلیم خودم اعتراف کنم. هیچکس نمی‌خواهد. با خودم گفتم هر چه هم از دستم رفت هر چه از دهانم درآمد این یکی را حفظ می‌کنم. نامش را می‌گذارم شرافت. شرافت را و احترام به ذات انسانی. دیدم پیش از این به ذات بی‌باور بودم. دیدم از دستم دررفته شیرازه‌ی همه‌ی باورها عقاید و بهتر است پنهان نکنم. این کهن‌ترین راز انسانی را که دادگاه‌های تفتیش عقاید، همه‌ی ادیان و اساطیر جهان و تمدن انسانی بر اساس آن منطق خود را استوار کرده‌اند. از سنگ نیستم: در تقلیل‌یافته‌ترین حالتش شکستنی‌ام.

آرزو کردم بی‌سواد بودم. قورباغه را بر منقار عجیب‌الخلقه‌پرنده‌ای ندیده بودم. گفتند اوووه حالا یک قورباغه بود، آن هم که کشتیم. گفتم بی‌اشتها شده‌ام. گفتند باید بشقابت را خالی تحویل بدهی. گفتم چون کشتید درد است.

هرگاه با یکیشان بیش از اندازه حرف می‌زدم فردایش خودم را اندوهگین، خسته و خشمگین میافتم و پشیمان. دهانم خشک می‌شد. درمیافتم که روبرویم مردی نشسته بود و به صحبت‌هایم گوش می‌داد و یا شاید گوش نمی‌داد و خودش را در پشت لبخند و اخم‌هایش دور از دسترس و متعلق به دنیایی دیگر پنهان می‌کرد. دنیایی دیگر که قوانین دیگر و متفاوتی داشت، و من در مقابل هرچند تلاش می‌کردم تا با صحبت کردن و با آوردن روایات گوناگون، چیزهایی را از دنیای خودم به دنیایش بیاورم از برابرش می‌گذشت و محو می‌شد. سرانجام دیگر امیدم را از دست دادم. سرانجام دیوار افسون شکست. سرانجام به من کمک کرد. سرانجام چند کلمه‌یی به زبان آورد. با لحنی که می‌کوشید مهربان و دوستانه از آبش درآورد گفت: تو خودت را خسته می‌کنی. فقط همین را گفت. تو خودت را خسته می‌کنی. انگار از دیرباز مراقب من بود که داشتم کار فوق طاقتی انجام می‌دادم و به همین جهت سرزنشم می‌کرد که دست بردارم.

در آستانه‌ی فروپاشی مطلق، معلق میان آن‌چه حد فاصل جنون و عقل می‌دانیمش دستی استکان دهان پهنی پر از چای چون گلی روییده از خون به من تعارف کرد. خیال کردم اشتباه دیده‌ام. نزدیک بود به گریه بیفتم و تب کنم که صدای متصل به آن استکان چای، آن گل خونین، گفت: خوبی؟ رشید بود. جای شهریاری آمده بود. کوشیدم ابتدا ترتیب‌شان را دریابم و بعد برایش الگو بسازم و از روی الگوی دیدن مردان، زمان را بازسازی کنم. مهرداد بعد رشید بعد شهریاری بعد رشید دوباره شهریاری و بعد مهرداد. یکبار مهرداد گفت این ماه عسل شش ماهی طول کشیده. زهره ترکاندم. بعدتر رشید گفت هر چه شنیدی باور میکنی؟ یکروز گفتم من اشباع شدم. به هر سه نفر گفتم. خواستم واکنش هر یک را بسنجم. رشید گفت پوه تو یک حسود کینه‌شتری‌یی هستی. تو ننویسی؟ شهریاری گفت همین که پایت را بگذاری بیرون. مهرداد گفت باور کنم؟ سکوتم را که دید گفت هنوز نشدی. باور نمی‌کنم. اما من باور کردم. به رنج انسانیت. و ایمان آوردم به آغاز فصل مرگ و هرچه بیشتر گذشت بیشتر از شعر و داستان و کتاب و نقاشی و در یک کلام از آفرینش بیزار شدم. کدام زن آنچنان عقل‌باخته و نیمه‌خرد است که نداند هیچ آغازی بر این زمستان بزرگ نبوده که هر آنچه آغازی دارد پایانی می‌طلبد ناگزیر و اینجا پایانی نیست. درد را. گفتند به فروغ فحش بده. دادم. گفتند از ته دل. گفتم بود. گفتند چرا عکس‌های پروفایلت همه اشعار او بوده؟ گفتم نادان بودم و باطل و خام. گفتند این یعنی چه؟ از تو می‌پرسم ای خدا ای ظلمت جاوید در کدامین گور وحشتناک عاقبت خاموش خواهد شد خنده‌ی خورشید؟ گفتم مناجات یک زن است با خدایش. گفتند خدا مگر نور محض نیست؟ گفتم خنده‌ی خورشید استعاره است و چیزی بیشتر نیست. گفتند بوته‌ای کز دانه‌ای تاریک روییده؟ هر سلامی سایه‌ی تاریک بدرودی؟ گفتم اگر بنویسم فریب بود آنچه روشنی‌اش می‌پنداشتم و کور بود آنچه گمان می‌کردم نور است و غیره، زیرا دست و دلم بیش از این به نوشتن نمی‌رود کافی است؟ نوشتم مرگ بر من. گفتند کافی است؟ قبل‌تر عقایدم را در شعری به گلی روییده از خون تشبیه کرده بودم. پس از دیدن یک استکان چای پس از شب‌ها بی‌خوابی دریافتم که ارزشی فراتر از آن استکان وجود ندارد. همه‌ی کائنات و کیهان و ستارگان و راز آفرینش و هستی و هویت در برابر طلب یک استکان چای، ابلهانه و جست‌وجو برای هیچ جلوه کرد و ارزش باخت. مسائلی بود که نمی‌دانستم و حقایقی، درباره‌ی همه چیز درباره‌ی دیوارها، میزها، موکت‌ها حتی. درباره‌ی کاغذ و تسبیح و چای و بیش‌تر از همه درباره‌ی خودم. گاهی وقتی درون خودت منکر ارزش‌ها می‌شوی صدبار بدتر از آن است که روی کاغذ یا پشت تریبون. گفتم هنوز زنده‌ام. گفت ول کن نوشتن را. کاغذها و تبر را از دستم کشید. بی‌آنکه با مقاومتی روبرو شود. گفتم فقط ممکن است رشته‌ی همه‌ی آنچه نوشته‌ام از دستم در برود و می‌دانی خودت، دختر داری، می‌دانی که ممکن نیست بتوانم از نو همه‌ی آن پانصد کاغذ سیاه شده را و بفهمم چه گفته‌ام و تا کجا و چه چیز را باید بگویم اصلاً. به خودم فشار آوردم که گریه نکنم. رشید گفت چاره‌اش صداقت است. هرکس با خودش صادق باشد نیازی به دوره‌ی آنچه نوشته ندارد. روان می‌نویسد. وقتی گفت روان می‌نویسد ناگهان بی‌آنکه چیزی دست خودم باشد صحنه‌ی آتشفشانی با مذاب‌هایی که فوران می‌کردند کوهی چون چشم سرخ شیطان چنین چیزی جلوی چشمم آمد. گفتم نوشتن به مذاب و گوگرد می‌ماند اینجا. این چیزی بود که نمی‌دانستم. اینکه مکان‌هایی هستند که در آن نوشتن تغییر شکل می‌دهد. مذاب مرگبار. گفت چرا نمی‌گویی مذاب درخشان؟ مذابی چون عقیق انگشتر. تپش قلبم سر به کوه و بیابان و دشت و دمن گذاشت. از ریزش مذاب. زیرا من مذاب را از کودکی به سرخی خون می‌دیدم نه به زردی شرف‌الشمس و عقیق. گفت به هر حال چنین چیزی توی دستورالعمل چای نبود. روزهایی که مهمان رشید بودم پدرم درمی‌آمد. اصلاً نمی‌توانست گوش دهد. خیلی طول کشید تا فهمیدم که اصلاً نمی‌پرسد که پاسخ بگیرد. می‌پرسد که وقتش را بگذراند و برود رد کارش. نوازشهای پدرانه اش ساعتها طول میکشید اما با من حال نمی‌کرد. می‌گفت من مادیان خوش‌خط و خال می‌خواهم. توسن سرکش روحم را می‌برد. نزدیک بود بگویم این دو واژه در دهان تو خیلی سوررئال است. اما چه کسی می‌خواست سوررئال را توضیح دهد؟

رشید گفت باور کنم؟ اصرار کردم همان که گفتم از کودکی. رشید پرسید ما کاری می‌کنیم که تو…؟ گفتم نمی‌دانم توی چای چه بود. مذاب می‌بینم. گفت: خودت بقیه را بگو. پس تو چه شاعری بودی؟ گفتم بگذار فاعل جمله من باشم. کمتر مشکوک است. من با شما (گفت با جزئیات) گفتم من با مهرداد و رشید و شهریاری در هتل به کودکی خود رسیدم. جنین شدم. و نطفه‌ای در مذابی از خوناب. خودم را شناختم آنچنان که بی‌هم‌نشینی و شب‌نشینی آنان هرگز توان واگشودنی نبود. گفت الحق که شاعری. گفتم می‌توانم روزی توی دفترچه خاطراتم الحق را بنویسم؟ گفت باید مهرداد بیاید. من نمی‌توانم بگویم آره یا نه. دستورالعمل‌ها را باید چک کند. می‌خواست برود بخوابد که شهریاری آمد. گفت برگه‌ها را کی ریخته این پایین؟ رشید گفت من بهش چایی دادم. شهریاری گفت خوب کردی. رشید هنوز از در بیرون نرفته بود که گفتم اسم همه‌ی شما به مردان دیگر ارجاع دارد. برنامه‌های رشید را نمی‌دیدی از شبکه‌ی پنج سیمای اصفهان؟ گفت خیال کردم می‌خواهد بگوید هارون‌الرشید. گفتم گرچه دیگر حالا از همه چیز بیزارم. با شهریاری ساعت‌ها نوشتم. خوب نخوابیده بود و خلقش کج بود. بعد اتفاقاتی سر بازخوانی نوشته‌ها درگرفت که نمی‌شد کسی بیاید تو. گفت اگر سنگت درست می‌خورد به سر آن بچه؟ گفتم نامم را فراموش کرده‌ام. راه خانه‌ام را فراموش کرده‌ام. گفت یک چیزی بوده که این همه بازی‌ات خوب شده. بی‌خود که کسی بازی‌اش خوب نمی‌شود. گفتم بچه نبود. هم‌قد من بود و بیشتر. گفت تو خانه و زندگی هم داری؟ گفتم شما درست می‌گویید. گفت همین بی‌صاحبی که ول‌ می‌گردی توی کوچه‌ها. گفت پدر حق دارد که؟ گفتم فرزندش را دوست نداشته باشد. گفت دختر برای شوهر کردن؟ گفتم فرصت ندارد. گفت شکم دختر را؟ گفتم پدر سیر می‌کند. گفت اگر دختر آدم نباشد؟ گفت پدر از چه خسته شده؟ گفت پدر می‌داند که چرا؟ گفتم دخترش را می‌زند. گفت بیشعور. فرصت نکردم آب دهانم را پیش از شور شدن و داغ شدن قورت بدهم. گفتم دیگر چه؟ گفت همین کارهایی که الان داری می‌کنی. کارهای عادی و روزمره. سیگار بکش. سقز بجو. چرت و پرت بگو. روی درخت‌ها یادگاری بنویس. خالی ببند. تورهای گردشگری سرکاری راه بینداز. گفتم و در مورد همه چیز نظر بدهم؟ می‌گفتی کف اتاق و روی میز مربای آلبالو ریخته بودند. همه جا چسبنده شده بود. گفت تقصیر تو بود. گفتم این را هم بنویسم؟ گفت باید بروم حمام و آماده‌ی پذیرایی مهرداد باشم که هم خوب خوابیده هم میاید که بخواند و ببیند اینجا چه خبر است و تقصیر تو بود مگر نه؟ گفتم من دیگر چه می‌توانستم بنویسم که ننوشتم؟ شهریاری گفت ربطی ندارد. تصمیم ماست و تصمیم ما به تو بستگی دارد. به تو بستگی داشته مانند حلقه‌های به هم پیوسته‌ی زنجیر. مثل پیوند. گفتم پیوندهای خونی؟ گفت خوش بگذرد.

مهرداد آمد. دست پر. بی‌خیال در هم فرورفتن پیوسته‌ی شب و روز و در تجسم مکانی وانهاده از زمان. پرسیدم امروز چندم است؟ گفت ما بیرون شهریم کاری به تقویم نداریم. این‌جا جمعه نباید معنی داشته باشد. گفت چای می‌خواهی؟ گفتم نه نمی‌خواهم همه جا را مذاب ببینم. گفت بخوان. گفتم نمی‌توانم. دارم می‌میرم. گفت کوه کندی؟ پس من چه بگویم؟ بخوان. خواندم. همین‌طور الکی. همه‌جا بودم. مشت و مال مطبوعی به من داد که گفتی مرده بودم و زنده شدم. شاید هم برعکس. گفت حال اومدی؟ صدای تنبک دادم. گفتم خیلی. انگشت انجیر مالی‌اش را که تا ته توی گوشت شرابی رنگ شفتالو کرده بود برای بیرون آوردن هسته مکید. رنجیده گفتم اینجوری هسته را در نمی‌آورند. گفتم این را توی دستورالعمل‌تان ننوشته‌اند؟ بعد طوفان شد و طوفان می‌توانست مفاهیم زیادی را نمایندگی کند و اگر به خدا و اگر به انسانیت و عقلانیت بی‌باور نشده بودم به خدایی یا انسانی قسم می‌خوردم. حالا به هیچ. کوشیدم به یاد آورم در کودکی توی خانه چه دیده بودم. این ها برای این بود که فکر کنم آن ها در فریب دادن من همدست نیستند. بعد وحشتزده به خاطراتم چنگ انداختم. چیزهایی که نوشتن‌شان دشوار بود بیشتر پیش چشم می‌آمدند، خود چیزها برجا بودند اما در میان‌شان دیداره‌های گریزانی از رفتن و آمدن و ایستادن، که تنها رفتن و آمدن و ایستادن نبود، به نوشتن نمی‌آمدند. گفت باز هم می‌نویسی؟ گفتم از چی؟ گفت هرچی. هرچیزی که فکر می‌کنی باقی مونده. گفتم می‌دانم که خاطرات را هر چه نزدیک‌تر به زمان رخدادشان بازگو کنی بهتر است. هم برای خودت هم برای شنونده‌ها و هم برای خود خاطرات. پرسید در ادامه چطور؟ بدون من؟ چیزی برای نوشتن مانده؟ گفتم نمی‌دانم مطمئن نیستم باید سال‌ها بخوابم. باید سال‌ها خاموش بمانم و بعد در این‌باره بازاندیشی کنم. در تاریکی دریافتم که شکستن هم صدایی دارد تا آن روز نمی‌دانستم که شکستن هم برای خودش صدایی دارد. همزمان با بوی گندابی که از دهانه چاهک بالا آمده بود گفت تو دختر عاقلی هستی. برو ازدواج کن. کار مشکلی است تا آستانه‌ی فروپاشی رفتن و واندادن. گفتم شاید هم دروغگو. بعضی‌ها دوست دارند دست‌کم برای خودشان قهرمان بمانند و تصویر خود را برای خود درهم نریزند. حتی اگر دیگر هیچ مطلقاً هیچ وجهه‌ای (هویت و احترامی) نزد میزبان خود نداشته باشند. اما نگفتم چون لزومی نداشت. چون چقدر بیهوده بود گفتن چنین چیز پیش‌پاافتاده‌ای شب یا هر وقت دیگر. در یک روز که نمی‌دانستم آفتابی است یا مهرداد گفت چه هوشی. گفتم شما اسیر دستورالعملید. نه؟

گفت می‌توانی بروی. مهمانی تمام شد.
گفتم اگر روزی تصمیم گرفتم بنویسم می‌توانم بنویسم موقتاً؟
گفت چرا که نه.
گفتم می‌توانم بنویسم پس از صد روز خورشید را دیدم؟
سرش گفت نه و دهانش چرخید به اوووم.
و می‌توانم بنویسم هر چشمی که پس از صد روز بتواند دوباره خورشید را ببیند بی‌شک آن را چون گویی خونین توصیف خواهد کرد؟
گفت جالب است.
گفتم و آیا هر چشم پس از دیدن خورشید محق است بنویسد دشت خون دیده؟
گفت چه گرفتاری شدم. نمی‌توانم در این‌باره به تنهایی نظر بدهم. رشید و شهریاری هم باید باشند. توی دستورالعمل را نگفته حرفش را خورد.

می‌خواهم از زیر توصیف بسیاری چیزها در بروم اگر دیالوگ‌های کوتاه می‌نویسم که به پارس سگان در شب می‌ماند. دست‌هایم بوی نان کلوچه‌ای تازه از تنور درآمده می‌دهند. می‌توانم بنویسم؟ صورتم را می‌توانم به نان تستی که رویش مربای تمشک جنگلی مالیده‌اند تشبیه کنم؟ و وقتی مطلبی را بتوان در دو مفهوم ادراک کرد، در بحث همیشه این قاعده جاری است که پاسخ‌دهنده می‌تواند به هر کدام که دلش خواست یا برایش راحت‌تر بود پاسخ بدهد. این جریان، امتیاز بحث را به مهرداد می‌دهد. می‌پرسد این است بوسه‌های سپاسگزاری بر دستان میزبان؟

دمن چطور؟ می‌توانم بنویسم دمن خون بود؟
می‌پرسد اما دست‌کم یادت نمی‌رود که بنویسی صد روز در هتل، پذیرایی شدی؟
می‌پرسم و چگونه مردم را قانع کنم هتلی بود بی‌پنجره و دریچه و روزن؟
می‌گوید این هم شاهکاری از بلاغت است که آدم نام چیزی را که با خود در سینه دارد در جایی که بدان احتیاج دارد بر زبان نیاورد.




محبوب ترین آثار محمد طلوعی بهدین اروند

امروز سه‌شنبه است که اصلاً ربطی به من ندارد، چهارشنبه‌ها فقط به حساب می‌آید. امروز می‌توانم تا ظهر بخوابم، بعدش سه تا سیگار آتش‌به‌آتش روشن کنم و دوباره بخوابم تا ساعت شش. آن موقع مریم زنگ می‌زند و می‌گویم ترانه‌های مهیار دمشقی بخواند یا یک چیز مزخرف دیگر که تا تمام شود گلویم را صاف کنم، چشم‌هایم را بمالم و سیگاری روشن کنم. شعر خواندنش که تمام شود دیگر صدایم شبیه آدم‌های بیدار است و غر نمی‌زند چرا همه‌ی روز را خوابیده‌ام. البته بیدار بودن یا نبودنم فرقی ندارد فقط این مهم است که چرا صبح نرفته‌ام دفتر مختاری و نسپرده‌ام برایم شاگرد پیدا کند. هر کاری کنم نارحت نمی‌شود و به همین راضی است که صبح‌ها رفته باشم پیش مختاری. بعضی روزها تا صبح بیدار می‌مانم، می‌روم پیش مختاری که اگر تلفن زد و پرسید؛ بگوید آمده و بعد بر می‌گردم و می‌خوابم. اگر مختاری شاگرد داشته باشد که هیچ وقت ندارد حتماً می‌دهد به باقی هنرآموزهاش که سر دو جلسه فراری‌شان ندهم. اما چهارشنبه صبح بیدار می‌شوم، ریشم را می‌تراشم و بی ‌دردسر می‌روم خانه‌ی ابوترابی. کت شلوار پوشیده یا نپوشیده آماده روی صندلی‌اش منتظر نشسته، به خاطر کمرش نمی‌تواند بلند شود ولی با احترام نیم‌خیز می‌شود و تعارف می‌کند که کنارش بنشینم. سازم را نمی‌برم، خودش تار شهنازی دارد که باید یک میلیونی بیارزد. بهتر از همه‌ی سازهایی است که تا حال دست گرفته‌ام. قوری و کتری برقی‌اش کنارش است و تندتند برای خودش آب‌جوش و برای من چای می‌ریزد که سرد می‌شود و برمی‌گرداند توی قوری. اول با ماهور شروع می‌کنم. از بالا که خسته شود و دیگر کاری به کارم نداشته باشد. دو سه خطی از حافظ و سعدی و هر چه انتخاب کرده باشد می‌خواند، گاهی حتی از اخسیکتی و فخرالدین عراقی. زندگی‌نامه و شرح‌حال شاعری را هم که انتخاب کرده پیش از خواندن تعریف می‌کند. چهارشنبه‌ها را به عشق تار شهناز زود از خواب بیدار می‌شوم اما پنج‌شنبه و جمعه و شنبه تا سه‌شنبه را نه. چرا باید صبحی که خورشید دارد یا ندارد و ابری است را از دست داد. بیدار می‌مانم تا سپیده بزند و بعد می‌خوابم، گاهی حتی دو رکعت نماز صبح را هم می‌خوانم یا اگر حالش بود قضای دیروز و پریروز و تا جایی که یادم باشد. ابوترابی زن ندارد، دختر ندارد، خواهرزاده ندارد، هیچ موجود ظریفی که به خاطرش چهارشنبه را زود بیدار شوم و هم‌ساز صدایش بشوم و این را هیچ‌جور مریم باور نمی‌کند. دنبال چیزی می‌گردد که بهانه کند و نگذارد بروم اما پیدا نمی‌کند. حتی یک باری پرسید ابوترابی از آن پیرمردهایی نیست که پول می‌دهند تا ترتیبش را بدهند و من حسابی خندیدم، مریم هم خندید. نمی‌دانم چرا خندیدم، شاید به خاطر آن که ابوترابی تازه هموروئیدش را عمل کرده بود وگرنه باید تند می‌شدم و دعوا راه می‌انداختم و یک هفته‌ای تلخی می‌کردم و این‌ها را که نکردم مریم شکش بیشتر شد که آن‌جا چیزی هست. یک روز دیدم در قسمت زنانه‌ی اتوبوس نشسته و خودش را قایم می‌کند اما هر طوری نشسته باشد حتی به پشت نمی‌تواند خودش را گم کند. بین زن‌های دیگر معلوم می‌شود، نمی‌دانم به خاطر چی. همه چیزش معمولی است، قدش، لباس پوشیدنش، قیافه‌اش حتی وقتی می‌خندد معمولی است اما چیزی شبیه پیله‌ی کرم ابریشم دور خودش می‌بافد که بین صدهزار زنی که توی استادیوم آزادی نشسته باشند شناختنی است. نشسته بود و می‌خواست که نبینمش، من هم ندیدم. بعد که سوار تاکسی شدم حتماً موتور گرفته چون زودتر از من جلوی کوچه‌ی آفاق خیابان صفی علیشاه پشت درختی ایستاده بود. باز هم ندیدمش. انگشتم را که روی زنگ فشار دادم و در که باز شد نرفت، ایستاد تا سه ساعت تار زدن من و ده دقیقه خواندن ابوترابی تمام شد و دوباره تا خانه دنبالم آمد. بعد‌ِ نیم ساعت از خانه تلفن کرد که بپرسد صبح رفته‌ام پیش مختاری و وقتی گفتم امروز چهارشنبه بود و باید می‌رفتم خانه‌ی ابوترابی خودش را زد به راه این که خیال می‌کرده سه‌شنبه است.
هفته‌ی بعدش ابوترابی سرحال بود و روی صندلی‌اش از آن بالش‌های بادی بود که وسطش سوراخ است. گفت خانم وجیهه‌ای را برای رفت و روب خانه استخدام کرده و سر کیف نیم‌ساعت چهچه زد. بوی دردسر می‌آمد. این مستخدمه بهانه‌ای می‌شد که مریم آمد و رفتم را ممنوع کند و تعقیب کردنم حتماً ربطی به این داشت، او همه‌چیز را پیش از آن که بفهمد می‌فهمید. گفتم:”جناب ابوترابی، اگر برایتان ممکن است مِن‌بعد شما افتخار بدهید و به منزل من بیایید” قبول نکرد، می‌دانستم نمی‌تواند، تیری بود به تاریكی دردسری که دیر یا زود می‌رسید، اما از لفظ قلم حرف زدنم خوشش آمد. همیشه می‌گفت من هیچ‌چیزم شبیه جوان‌های امروزی نیست و من برای هفته‌ای سی‌ هزار تومانی که برای همان سه ساعت می‌داد بیشتر از جوان‌های امروزی فاصله می‌گرفتم. حرف‌زدنم، لباس پوشیدنم، آب و شانه کردن و پارافین زدن موهام شبیه عکس‌های جوانی پدربزرگم کرده بود. مثلاً وقتی توی جشن خوش‌آمد خواهرزاده‌ی از فرنگ برگشته‌ی دکتر صفایی میان آن همه جوان امروزی که سلیقه‌شان از جیمی بلانت تا لینکین پارک و موسیقی کولی‌های یونانی نوسان داشت، تار می‌زدم؛ شبیه تکه‌ی افتاده‌ی عکسی از پنجاه‌ سال پیش بودم توی جمعی در یک هشت هشتاد و چهار. چه روز گهی بود آن روز. اما چون عموی مریم بود و برای آن چند ساعت پنجاه هزارتومان می‌دادند حتی به خاطر یکی از آن دخترهای بر مامگوزید با پایین دسته‌ی ساز آستوریاس هم زدم، یا نمی‌دانم برای نشان دادن قابلیت‌های تار آن کار را کردم. بحث مزخرفی بود بین آن دختر و مریم که ساز ایرانی قابلیت دراماتیک ساز غربی را ندارد و مثلاً تار با آن همه شباهت به گیتار نصف آن هم صدا درنمی‌آورد و فقط به درد چس‌ناله می‌خورد. من هم به رگ غیرتم برخورد و برای نشان دادن خودم یا سازم با چند نت غلط و بالا و پایین آستوریاس زدم. دختر که هیجان زده شده بود زانو زد و خواست به خاطر آن که از اشتباهی بزرگ درش آورده‌ام ببوسدم و چه کار می‌کردم جز این که سرخ شوم و صورتم را كمی عقب ببرم. دختر بر اثر تلوهای مستی یا هر چی افتاد توی بغل من و افتضاحی شد که تا سه هفته با مریم قهر بودم و بعد قسم خوردم توی هیچ میهمانی دیگری ساز نزنم که البته ماه بعد سر کرایه‌خانه به گه خوردن افتادم و زدم.
هفته بعدتر ابوترابی بیست سالی جوان شده بود؛ تقریباً شصت ساله. گفت درآمد چهارگاه بزنم و ده دقیقه تمام وقت گذاشت تا بین غزلیات شمس شعری به قول خودش مناسب حال پیدا کند، بعد به شیوه‌ی گوینده‌ی برنامه‌ی گل‌ها دو بیت دکلمه کرد و چهچهی زد که خیال کردم جانش بین سوراخ بالش بادی زیر صندلی و کونش گیر کرده وگرنه باید در برود. شعر را که تمام کرد توی استکان آب جوشش دو حبه قند هم‌زد و لاجرعه سر کشید. گفت: “حال، حال بیدل است که ما بی‌دلیم” نمی‌توانست بلند شود، وقت‌هایی که او نمی‌خواند و تار نمی‌زدم عطف کتاب‌ها را تماشا می‌کردم و می‌دانستم دیوان بیدل کجا است اما تار توی دستم گرم بود و نمی‌شد زمین گذاشت. گفت: “اگر شما زحمت بکشید و بیدل را بیاورید ممنون می‌شوم.” گفتم نمی‌دانم کجا است و انگار منتظر همین باشد صدایش کرد. همان وجیهه‌ی مستظرفه‌ای که حرفش را زده بود. صدایش را آن‌قدر که حمل بر دستور اربابی بشود و بی‌ادبی نشود بالا برد و گفت: “مریم خانم دست آقای محیط به ساز بند است، اگر مقدورتان هست دیوان بیدل را بیاورید.” هیکلی که توی اتاق آمد پیله‌ای دورش بود، پیله‌ای که از زیر روبنده و چادر عربی پیدا بود چه برسد به آن پیراهن گل‌بهی با شکوفه‌های زرد. خودم را به بی‌خیالی زدم که همیشه بهترین وسیله‌ی دفاعی‌ام بود و وقتی بیدل به ابوترابی می‌داد مشغول گوشی شکسته‌ای شدم که دوبار خواسته بودم عوضش کنم اما ابوترابی گفته بود “تار شهناز، تار شهناز است، چه شکسته چه سالم”. بعد وقت رفتن یکی از همان اشارات مبهمی که در انگشت‌هاش بود را اجرا کرد که شامل بالاتربردن انگشت اشاره از باقی انگشت‌ها و نیم‌چرخی در کف دست می‌شد و معلوم نبود یعنی بیا یا نه. من البته هیچ وقت از اتاق ابوترابی آن‌ورتر نرفته بودم، حتی برای بی‌ادبی‌هایم به مستراح حیاط می‌رفتم و تنها راهرویی را بلد بودم که از حیاط سه پله می‌خورد و به کنسرت‌هال چهارشنبه‌ها می‌رسید، پس به اشاره‌ی پنهان او برای رفتن توجهی نکردم و سر جایم نشستم و دشتی سوزناکی زدم که بر مژگان و شمع و گل و دل کباب بیدل گریه می‌کرد. سه ساعت که تمام شد، ابوترابی از توی کیف کوچک بغلی‌اش چک امضا شده‌ای در وجه‌ام بابت سه ساعت هم‌نوازی هفتگی را دستم داد و من از همان راهی که بلد بودم بیرون رفتم. پشت درخت کوچه‌ی آفاق منتظر ماندم و تا ساعت نه شب خودم را به صنمی مشغول کردم که به خدمت شیخ صنعان در‌آمده بود. نهار نخورده بودم و دل‌پیچه داشتم، وقتی متوجه‌ی ضعفم شدم که بانک‌ها بسته بودند و نمی‌شد چک را نقد کرد و بوی باقلاپلویی که در هوا می‌گشت مدام ماموریتم را تهدید می‌کرد. حوصله‌ام که سر رفت به چیزهای دیگری هم فکر کردم؛ به این که بهتر است به مختاری بگویم که می‌روم توی آموزشگاهش درس می‌دهم و به پنجاه درصد حق آموزشگاه راضی می‌شوم یا بار بعدی که آمدم پیش ابوترابی ساز خودم را با سازش عوض کنم و دیگر آن طرف‌ها پیدایم نشود، بعد یاد کرایه خانه افتادم و از این فکر منصرف شدم، اما باز مریم بیرون نیامد. خیال کردم شاید وقتی مشغول خیالاتم بودم درست از روبرویم گذشته و ندیده‌امش، البته حساب این را هم کردم که آخرین اتوبوس‌ها راه افتاده‌اند و به جز بلیط و چک توی جیبم هیچ پولی ندارم، پس حتماً او از جلویم رد شده بود و من ندیده بودم. آن شب، تلفن نکرد، حتی صبح فردا هم تلفن نکرد بپرسد رفته‌ام پیش مختاری یا نه. لباس پوشیدم و خودم را به اولین باجه تلفن رساندم و سکه را توی تلفن انداختم اما شماره‌شان یادم نیامد. این همه وقت شماره را از روی حافظه‌ی تلفن می‌گرفتم و حفظ نشده بودم. دوباره برگشتم خانه و قبض اخطار دوم تلفن را که پستچی بین این رفت‌ و‌ آمد لای در انداخته بود برداشتم. تلفن که یک‌طرفه بود، این قبض اخطار دیگر برای چی بود. دکمه‌ی حافظه را زدم و شماره‌اش را با ماژیک روی آرنجم نوشتم. برگشتم به باجه تلفن و شماره گرفتم، مادرش گوشی را برداشت و گفت که مریم کار پیدا کرده و مگر من نمی‌دانستم. گفتم چرا می‌دانم ولی کار واجبی داشتم و شماره‌ی جایی که کار می‌کند فراموشم شده، گفت شماره را روی بسته‌ی چینی‌ای که دیروز برای جهاز مریم خریده نوشته و می‌رود که بیاورد، داشت به شیوه‌ی خودش می‌گفت چرا بعد از سه سال عقد نمی‌آیم مریم را نمی‌برم سر خانه زندگی خودم. وقتی دوباره گوشی را برداشت گفت که البته جهاز مریم تکمیل است و این چندپارچه چینی را برای سنگ تمام گذاشتن خریده، مثل فیلم‌ها گفتم کسی پشت سرم منتظر است، اما از وقتی رفته بودم شماره را از خانه بردارم و بیاورم هیچ‌کس توی کیوسک نیامده بود چون سکه‌ای که یادم رفته بود همان طور کف قلک مانده بود. شماره را گفت و تند خداحافظی کردم. نمی‌خواستم تلفن کنم چون بعدش دعوای‌مان می‌شد و مریم می‌گفت آن‌قدر بی‌عارم که خودش مجبور شده برود دنبال کار. خیال كردم تلفن می‌زنم و اگر مریم گوشی را برداشت انگشتم را می‌كنم توی دهانم و با صدای كج می‌گویم با ابوترابی كار دارم و قرار چهارشنبه را به‌هم می‌زنم؛ می‌گویم زنم اجازه نمی‌دهد با وجود آن وجیهه‌ای كه در خانه‌تان كلفتی می‌كند به آن‌جا آمد و رفت كنم یا با همان دهان كج به مریم می‌گویم از طرف مرده‌شورخانه زنگ می‌زنم و كی باید برای بردن متوفایش بیایم. می‌خواستم طوری كه بفهمد و نداند كه من هستم آزارش بدهم. می‌خواستم بداند كه زن عقدی من است و باید بداند كجا پیله‌اش را پاره كند و بیرون بیاید، نه پیش این ابوترابی لب‌گور كه اگر بخواهد هم نمی‌تواند كاری كند. شماره را كه گرفتم، بعد از سه بوق خود ابوترابی گوشی را بر داشت و گفت: “منزل ابوترابی.”
انگشتم را توی دهانم كردم و گفتم : “اگر امكان دارد می‌خواهم با مریم خانم صحبت كنم.”
ابوترابی گفت: “رفته‌اند خرید جناب محیط.”
بی‌هوا گوشی را گذاشتم و فهمیدم كه به جای انگشت كردن توی دهان بهتر بود مثل جاهل‌ها حرف بزنم، یا شاگرد شوفرها، آن طوری نمی‌فهمید كه منم. سلانه راه افتادم سمت خانه و منتظر شدم كه مریم از خرید برگردد. از وقتی كه گوشی را گذاشتم تا امروز كه سه‌شنبه است منتظرم مریم زنگ بزند و بگوید رفته‌ام دفتر مختاری یا نه؟ از سه روز پیش نرفته‌ام، اما اگر بپرسد برای این كه دعوای‌مان نشود می‌گویم رفته‌ام.




آرشیو بهترین داستان های کوتاه معاصر برگزیده آثار خزر مهرانفر

« آنان که محیط فضل و آداب شدند / در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون / گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند »

این را مردی گفته که رهاتر از هر رهایی بوده است و هیچ سبیل کلفتی به او نگفته بود:« جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست. »                          

و ما هم هرگز به آن‌ها نگفته بودیم:
« برخیز و بیا بتا بیا برای دل ما / حل کن به جمال خویشتن مشکل ما »

و نخواسته بودیم که بیایند و سفره را بیندازند و نان را قسمت کنند و پپسی را قسمت کنند و باغ ملی را قسمت کنند و شربت سیاه‌سرفه را قسمت کنند؛ خودشان آمدند و گفتند می‌خواهند قسمت کنند!

علی به ما گفته بود که هرگز کسی نمی‌آید. وقتی به علی گفتم که خواب یک ستاره‌ی قرمز را دیده‌ام، گفت هرگز باور نکنم که کسی می‌آید. خودش گفت! کور شوم اگر دروغ بگویم.

و ما شنیده بودیم که:
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست
مثل پدر نیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد

دست‌ام را گرفته بودم به ميله اتوبوس. دو پيرمرد چروکيده‌ی صندلی عقبی، به چشم غریبه‌ها انگار دوست بودند. از آن‌هایی که انگار از هرجا که آمده بودند با هم آمده بودند و به هر جا هم که می‌رفتند با هم می‌رفتند. من و جاوید هم با هم آمده بودیم، با هم منتظر شده بودیم، با هم منتظر ایستاده بودیم و یادمان رفته بود که من خوابِ یک ستاره‌ی قرمز را دیده‌ام!

جاويد می‌دويد، با تمام نفس‌اش، می‌ترسيد جعفر پاسبان بگيردش. پشت درخت قايم شده بودم.  همان چناری که قدش از درخت‌های خانه‌ی معمار هم بلندتر بود؛ و از درخت‌های دختر سیدجواد هم قشنگ‌تر. ريزه بودم و لاغر، از پشت درخت ديده نمی‌شدم. از جعفر پاسبان می‌ترسیدم ولی نه آن‌قدر که از برادرش سیدجواد که تمام اتاق‌های منزل ما مال او بود می‌ترسیدم؛ از جعفر که رفته بود و رخت پاسبانی پوشیده بود، کم‌تر می‌ترسیدم. جعفر پاسبان با ما لج بود. صد بار گفته بود که اطراف ميدان نپلکيم و آدامس نفروشيم. آدامس فروشی ممنوع نبود؛ اما جعفر پاسبان ” انگار يک کينه‌ی ريشه‌دار با آدامس‌فروش‌ها داشت.” اين را ممد يخی که خانه‌اش حوالی کشتارگاه بود همیشه می‌گفت. ممدیخی، تابستان‌ها در ضلع شرقی میدان يخ می‌فروخت و باقالی، و زمستان‌ها هم لبو. علی ممد‌یخی را دوست داشت و گاهی به او نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعدها ما فهمیدیم که فکر کرده اما نگفته است که:

مردم محله ی کشتارگاه
که خاک باغچه های شان هم خونی ست
و آب حوض های شان هم خونی ست
و تخت کفش های شان هم خونی ست
چرا کاری نمی‌کنند
چرا کاری نمی‌کنند

ممدیخی گاهی برای‌مان آشغال‌گوشت می‌آورد و با خنده می‌گفت که حالا ما هم به اندازه‌ی بچه‌گربه‌های کشتارگاه خوشبخت‌ هستیم. آشغال‌گوشت را همان‌جا توی میدان همان‌طور دراز و قطعه‌قطعه نشده می‌زدیم به سیخ‌های کج و کوله‌ای که ممدیخی از توی جعبه‌میوه‌هایی که کبابی‌های کشتارگاه جای سطل آشغال استفاده می‌کردند برداشته بود. یک استامبولی داشتیم که زمستان‌ها توی‌اش زغال می‌ریختیم و دست‌های‌مان را روی‌اش گرم می‌کردیم. ممد یخی به‌مان داده بود. خودش هم یکی داشت. سیخ‌های کباب را می‌گذاشتیم روی‌ استامبولی و باد می‌زدیم. مست می‌شدیم از بوی‌اش. بوی آشغال‌گوشت کباب شده از بوی کبابیِ شمال میدان خیلی به‌تر بود و طعم‌اش خیلی بدتر؛ اما سریع‌تر از کباب کوبیده‌ی آن سیرمان می‌کرد. جعفر پاسبان هم انگار که خودش آشغال‌گوشت خور بود، خوب بوی آشغال گوشت را از بوی کبابِ کبابی تشخیص می‌داد. تا می‌گذاشتیم‌شان روی آتش، بو می‌کشید و آرام آرام می‌آمد سمت ما. اما اول می‌گذاشت نهارمان را تمام کنیم و بعد سهم پس‌گردنی آن روزمان را می‌داد. بعد هم با لگد می‌زد و استامبولی را واژگون می‌کرد. زغال‌های گداخته‌ی سرخ را نگاه می‌کردیم که انگار پشت گردن‎مان نشسته بودند و از جعفر پاسبان متنفر می‌شدیم. علی، جعفر پاسبان را هم دوست داشت و اصلنِ اصلنِ اصلن از او نمی‌ترسید.

آن‌ها همان روز آمدند که جاويد از دست جعفر پاسبان فرار می‌کرد و من پشت درخت چنار قايم شده بودم. جعفر پاسبان آن روز نتوانسته بود جاويد را بگيرد. جاويد زبل بود و مثل مارمولک در می‌رفت. من با وجود ريزه بودن‌ام کُند بودم. همان روزی بود که فهمیدیم به ما ” توده ” می‌گویند.

آن‌ها فرار کردند. وقتی ما را از آن کبابی برگرداندند به میدان، علی با پیراهن و شلوار کهنه‌اش پیدای‌اش شد.  می‌آمد، کنار ما می‌نشست و کتاب را باز می‌کرد:  آ . . . آ . . . آ . . . آی مددار آی بی‌مد. بِ  . . . بِ . . . بِ. . . . بِ اول، بِ آخر. همیشه می‌گفت روزی می‌آید که ما می‌توانیم تمام حرف‌های سخت کتاب کلاس سوم را با چشم بسته بخوانیم؛ و می‌توانیم حتی هزار را بی آن که کم بیاوریم، از روی بیست میلیون برداریم. می‌گفت روزی می‌آید، اما کسی هرگز نمی‌آید.

علی معلوم نبود که از کجا آمده بود که آن‌چنان به بوی شب آغشته بود. هیچ‌وقت هم نفهمیدیم کجا رفت. یک بار از که از او پرسیدیم، گفت اگر زمانی نبود و سراغ‌اش را گرفتند، بگوییم توی باغچه است، آلوچه می‌چیند، و اگر آن‌ها جرات دارند، بسم‌الله بگویند. ممدیخی همیشه اسم علی را که می‌شنید گریه می‌کرد و می‌گفت: « هنوز خاک مزارش تازه است، مزار آن دو دست سبز جوان را می‌گویم. » جعفر پاسبان اما می‌گفت که علی فرار کرد و رفت به سُرخستانی که باقیِ سرخ‌ها آن‌جا بودند. می‌دانم که علی اهل فرار نبود. اما آن دو، علی را که دیدند، فرار کردند.

پيرمردها داشتند از نوه‌های‌شان حرف می زدند.

مشتری پرو پا قرص ممديخی خودمان بوديم. شب‌های زمستان، وقتی آن قسمت از خرج خانه که سهم ما بود و من بايد به پدر و او به خواهر بزرگ‌اش می‌داد را کنار می‌گذاشتيم، باقی پول‌ها را خرج لبو می‌کرديم. تابستان‌ها کلافه از گرمای صلات ظهر، از ممد يخی يخ می‌خريديم و با سنگی که توی يک تکه پارچه پيچيده بوديم خردش می‌کرديم. بعد چند تا حبه قند را که شب قبل هرکدام‌مان دزدکی از خانه کِش رفته بوديم، از جيب‌مان در می‌آورديم و قاتیِ يخ‌ها می‌کرديم. قندها آرام در میان یخ‌ها وا می‌رفتند و حل می‌شدند. گاهی از سطل آشغال کبابی، لیموترش‌هایی که به نظر آن‌ها – نه به نظر ما- حسابی آب‌شان گرفته شده بود را برمی‌داشتیم، می‌شستیم و چند قطره به یخ و قندمان اضافه می‌کردیم و بعد با انگشت اشاره معجونی که درست کرده بودیم را هم می‌زدیم. یخ‌ در بهشتی درست می‌شد که خوردن‌اش در آن هوای گرم واقعن می‌چسبید. وقت‌هایی که جعفر پاسبان وسط عيش‌مان می‌رسيد، هول می‌شديم و فرار می‌کرديم. با پا می‌زد و بساط يخ در بهشت‌مان را می‌ريخت روی زمين. دور از دست‌رس‌اش می‌ايستاديم، برای يخ‌های‌مان اشک می‌ريختيم، نگاه‌مان پر از نفرت می‌شد و مطمئن می‌شدیم در تمام دنیا ظالم‌تر از جعفر پاسبان وجود ندارد.

صحبت پیرمردها به نوسانات سهام رسیده است.

نهارها نان و پنير داشتيم، يا نان و خرما؛ گاهی هم نان و پياز. نان هميشه بود، همان‌طور که برنج هميشه نبود. يک کبابی در شمال ميدان بود که بوی کباب‌اش هميشه اطراف میدان و تمام وجود ما را پر می‌کرد. برای همین بود که بیش‌تر سعی می‌کردیم در جنوب میدان پرسه بزنیم. عطر کباب اما، کار خودش را می‌کرد؛ یک جوری و از یک راهی خودش را به ما می‌رساند و اگر آن روز به خوش‌بختی بچه‌گربه‌های کشتارگاه نبودیم، یک فراموشی موقت عارفانه ما را در خود می‌گرفت و پاهای‌مان ما را به سمت کبابی می‌کشاند. لقمه‌ی بزرگ اول که نمی‌توانستیم دهان‌مان را خوب روی‌اش ببندیم، هوس‌مان را فرو می‌نشاند و لقمه‌ی کوچک‌تر بعدی ته‌دل‌مان را می‌گرفت. لقمه‌ی سوم را که می‌فرستادیم پایین، موقعیت‌مان یادمان می‌آمد و آن فراموشی عارفانه دود می‌شد و به هوا می‌رفت. حقیقت زنده‌گی با دستی شبیه دست جعفر پاسبان می‌خواباند توی گوش‌مان. ياد پدر، مادر و سه خواهر کوچک‌ام، برادرم یحیا و برادر کوچک و خواهر بزرگ جاوید که توی یک تولیدی لباس بچه کار می‌کرد، طعم کباب لذيذ توی دهن‌مان را می‌کرد کاهگل. دشمن خودمان می‌شدیم و متنفر از خودخواهی‌مان. یادم می‌آمد که اگر پولی که بابت این کباب‌ها می‌دادم را جمع می‌کردم، می‌توانستم برای یحیا یک چهارچرخه بخرم. و من چه‌قدر دل‌ام می‌خواست که یحیا یک چارچرخه داشته باشد و یک چراغ‌زنبوری. و من چه‌قدر دل‌ام می‌خواست که روی چارچرخه‌ی یحیا میان هندوانه‌ها و خربزه‌ها بنشینم و دور میدان محمدیه بچرخم. 

روزهايی می‌توانستيم با خیال راحت کباب بخوریم که جعفر پاسبان سر و کله‌اش آن اطراف پيدا نمی‌شد. این روزها می‌توانستیم بیش‎تر کار کنیم و سهم بیش‌تری برای خود برداریم. عیدهای ما روزهای کباب‌خوران‌مان بود که یاد خانواده، یا پس‌گردنی‌های ناغافل جعفر پاسبان از پشت سر، عزای‌شان می‌کرد. چند بار خواسته بوديم جای‌مان را عوض کنيم تا از دست جعفر پاسبان راحت شویم، اما هر جا که می‌رفتيم برای خودش صاحبی داشت که همیشه هم گردن کلفت‌تر از ما بود.

پيرمردها داشتند راجع به شرکت‌شان حرف می‌زدند. درست حدس زده بودم، شريک بودند.

خوش‌قیافه بودند. يکی‌شان قدبلند بود و ديگری متوسط. هر دو تقریبن لاغر بودند. رنج توده‌ها نمی‌گذاشت که شکم‌‌شان گنده شود. در کودکی نگاه ما، قهرمانانی بودند از جهانی ديگر؛ جهانی که منیتِ فرد فرد آن مجزا بود از هم؛ و وقتی جمع می‌شدند، یک توده می‌شدند که بنوشند و تفریح کنند. ما از دنیای توده‌ها بودیم، خودشان می‌گفتند. بهانه‌ی زاده شدن‌مان، هادیِ رستگاری آن‌ها بود. بهانه‌ی سرخ‌گونه‌گی‌شان بودیم. کت و شلوار تن‌شان بود و کراوات‌هاي‌شان برای ما نهايت تجمل بود. آن که قدش بلند بود، آن یکی را امير صدا می‌زد و امير هم دوست‌اش را ناصر. کت و شلوار ناصر سورمه‌ای بود با کراوات زرشکی که روی‌اش خال‌های ریز سورمه‌ای داشت. امير کت و شلوار خاکستری روشن تن‌اش بود و کراوات راه‌راه آبی و خاکستری تيره. انقدر جزئیات سر تا پای آن‌ها را مرور کرده‌ام که دقیق‌ترین دوربین عکاسی دنیا هم در مقابل حافظه‌ام کم می‌آورد. ولی وقتی علی را دیدیند، آن کت و کراوات را از  تن درآوردند. شتاب‌زده پیراهن‎های‌شان را هم از کمر شلوار درآوردند و روی شلوار انداختند و فرار کردند.

و من و جاوید با قفل کردن نگاه‌مان در هم از یک‌دیگر پرسیدیم که مگر آن‌ها نیامده بودند تا شربت سیاه‌سرفه را قسمت کنند و چکمه‌های لاستیکی را قسمت کنند و سینمای فردین را قسمت کنند و درخت‌های دختر سیدجواد را؟

امير با صورتِ شش تیغه‌ی سفيدش، از رنج توده‌ها به ناصری می‌گفت که توی صورت از امير سفيدترش، ريش و سيبيل پرفسوری مشکی داشت و عينک. سنجاق کراوات ناصر شکل مار بود. کراوات امير سنجاق نداشت. چشم من خيره به سنجاق کراوات ناصر و چشم امير به خيره‌گی چشم من، در روح امیر، سمبل جاودانِ توده شده بودم.

آمده بودند تا یاد ما بیاورند چقدر دور میدان چرخیدن خوب است، چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است، چه‌قدر باغ ملی رفتن خوب است، چه‌قدر مزه‌ی پپسی خوب است، چه‌قدر سینمای فردین خوب است؛ و ما چه‌قدر از همه‌ی چیزهای خوب خوش‌مان می‌آید.

علی بود که یادم داده بود که اگر دل‌ام می‌خواهد، گیس دختر سید جواد را بکشم و از خودِ خود سیدجواد هم که همه‌ی اتاق‌های خانه‌ی ما مال اوست نترسم.  

دست‌ام توی بشقاب جوجه کباب می‌لرزيد. می‌دانستم گذر پدر هرگز به اين رستوران، در اين نقطه‌ی شهر نمی‌افتد تا آن‌ها بفهمند که او پادشاه توده‌هاست، اما ترس در من کهنه شده بود.

پيرمردها داشتند می‌گفتند چه خوب شد که  سی سال پيش شراکت‌شان را سر آن اختلاف کذایی بر هم نزدند.

دست‌هاي‌ام را با جعبه آدامس برده بودم بالا، تا جلوی صورت امير. باید جلوی چشمان‌شان می‌گرفتی تا چراغ قرمز روشن شود و آن‌ها مجبور شوند بایستند تا ببینند. توده‌ها آخر بی‌شکل اند و هویت ندارند؛ جمع‌شان می‌شود یک نفر. اگر بپری بالا، از توده‌ها جدا می‌شوی و تو را می‌بینند. آن‌گاه است که از خجالت گُر می‌گیرند و سرخ می‌شوند و تصمیم می‌گیرند همه چیز را قسمت کنند. ناصر که گفته بود: « همه را می‌خرم. »، مطمئن شده بودم آن‌ها همان‌هایی بودند که می‌توانستند از مغازه‌ی سید جواد، هرچه‌قدر که لازم دارند جنس نسیه بگیرند. امیر قهرمان من شده بود و ناصر قهرمان جاويد. امير دست من را گرفته بود و ناصر دست جاويد را. امير گفته بود: « نهار می‌خوريد بچه‌ها؟ » جاويد گفته بود نه و من خجالت کشيده بودم. امير گفته بود: « چرا می‌خوريد، ما مهمون شما هستيم دیگه؟ » درون آن کت و شلوار شيک و زيبا، زانو زده بود توی خاک خيابان آسفالت نشده‌ی اطراف ميدان و توی چشم‌های‌ام گفته بود: « ما رو مهمون می‌کنيد؟ »

پيرمردها داشتند در مورد دوره‌ی دانشگاه صحبت می‌کردند. آن‌ها هم لحظه به لحظه در ذهن خود کوچک و کوچک‌تر می‌شدند. چنان کوچک و کوچک‌تر که آخرِ کار تبدیل به توده شوند، توده‌‌های بی‌شکل، تا حل شوند در توده‌ای بزرگ‌تر  بی‌شکل‌تر.

توی چلوکبابی که همان چلوکبابیِ شمال میدان نبود و خیلی شمال‌تر و شمال‌تر بود، مشتری زیادی نبود.  ناصر پرسيده بود چه می‌خوريم. جاويد گفته بود پلو با کباب و امیر توی چشمان جاوید خندیده بود. جاوید نمی‌دانست بايد بگويد چلوکباب. جاويد عاشق برنج بود و خيلی کم شانس خوردن‌اش را پيدا می‌کرد. من باز خجالت کشيده بودم و چیزی نگفته بودم. شاید چلوکباب‌های آن رستوران  باد کرده بود و آن‌ها می‌خواستند هرچه را که باد کرده بود قسمت کنند و سهم ما را هم بدهند. امير برای من جوجه کباب با برنج سفارش داده بود و ناصر به پيشخدمت گفته بود همه‌ی مخلفات غذا را بياورد. امير دست‌ام را از روی ميز برداشته بود و توی دست‌هاي‌اش گرفته بود. پرسيده بود: « مدرسه می‌ری کوچولو؟ » نمی‌رفتم، آخر من توده بودم. مدرسه نمی‌رفتیم، اما علی را که داشتیم. علی که نه قاضی‌القضات بود، نه حاجت‌الحاجات؛ اما می‌توانست کاری کند که لامپ‌الله که سبز بود، مثل صبح سحر سبز بود، دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود. سفيدی دست‌های امير در جنگ با سياهی دست‌های کوچولو، دلیل شده بود که کوچولو دست‌اش را از دست مرد جوان بيرون بکشد و چيزی نگويد. حس گنگی همان موقع به کوچولو گفت که علی بود آن کسی که در دل‌اش با ما بود، در نفس‌اش با ما بود، و آمدن‌اش را نمی‌شد گرفت و  دستبند زد و به زندان انداخت.

به دست‌های هنوز سياه و خشن‌ام نگاهی انداختم. دستان پيرمردها سفيد بود. من توده بودم. توده متشکل از تجمع است. اجتماع نقاط، اجتماع خطوط، اجتماع هر چیز، سیاه می‌شود. فردیت اما هویت دارد، سفید است و می‌درخشد، روشن است، خیلی روشن.

آخ
چه‌قدر روشنی خوب است
چه‌قدر روشنی خوب است

می‌دانم آن‌ها که آن روز فرار کردند، هرگز به باغ بالا، پیش علی کوچیکه، ماهی سیاه کوچولو و دریاپری نرفتند. اگر هم می‌رفتند راه‌شان نمی‌دادند. می‌دانم می‌دانم، می‌دانم، آخر من خواب باغ بالا را وقتی که خواب نبوده‌ام دیده‌ام.




فهرست برگزیده داستان کوتاه فارسی حامد حبیبی اشکاف

شب سردی بود، شاید دو سه سال پیش. از کنار خانم کمالی رد می ‌شوم. تصویرم از میان دستانش سُر می‌ خورَد و می ‌گذرد، دارد آینه ‌ای را با احتیاط از پله‌ ها پایین می ‌آورد. یقه ‌ام را صاف می ‌کنم. از آن شب ‌هایی بود که دوست‌ داشتی یقه‌ ها را بالا بدهی، در پالتویت فرو روی و بگریزی. توی کوچه، قبل از این که کلیدم را در بیاورم، چیزی زیر پایم صدا کرد؛ مثل صدای شکستن استخوان. بشقابی شکسته از کنار کیسه‌ ی زباله بیرون زده بود. در را که باز کردم، خواستم چراغِ راهرو را روشن کنم که نور زاویه ‌داری از لای در آپارتمان همکف به زیر پایم سرید. صدای وحشت ‌زده‌ ی خانم هاتف را شنیدم که می‌ گفت: آقای حبیبی شمایین؟ چراغ‌ های راهرو که روشن شد گفتم: بله، اتفاقی افتاده؟ بود و نبودشان معلوم نمی ‌شد، چون همیشه درِ نرده ‌ای آپارتمان ‌شان را می ‌بستند و یک چراغ را هم روشن می‌‌ گذاشتند. تا گردن از لای در بیرون آمد: اتفاق که نه… از صبح از توی کمد ما صدای گربه… شاید صدای گربه باشد… الان دارد پنجول می ‌کشد به در…
کارگری جعبه ‌ای را روی کولش گذاشته و پایین می ‌آید، عقب می‌ روم و پشتم را می‌ چسبانم به دیوار تا بگذرد، جعبه‌ ی بزرگ و جاداری ‌ست و باید حسابی سنگین باشد. کتاب که نمی ‌توانند باشند، حدس می ‌زنم کریستال هایی‌ اند که با دقت در روزنامه پیچیده شده ‌اند، کتاب‌ها را که یکی دو هفته بعد از آن شب با کلی خرت و پرت دیگر گذاشت دم در. جلو رفتم، گفتم: از کجا رفته توی کمد؟ سرش را برده بود تو و من فقط چهار انگشت‌ اش را می‌ دیدم که کناره‌ ی در را می ‌فشرد، لابد داشت با ترس به پشت سرش نگاه می‌ کرد. گفتم: مگر کمد شما به جایی راه دارد؟ گفت: یک چندتایی لوله باید از تویش گذشته باشد. گفتم: خب، درش را باز کنید، کیش ‌اش کنید، می ‌رود. چراغ‌ های راهرو و راه پله با صدای تِق خاموش شدند. نزدیک بود دست ‌اش را دم دهانش بگیرد: نه! نه! اگر بپرد بیرون که من سکته می کنم. کلید را فشار دادم، نور روی پله‌ ها ریخت. گفتم: به هرحال آن جا که نمی ‌تواند بماند، بو می ‌گیرد. گفت: من که در را جوری بسته‌ ام که بیرون نیاید. گفتم: این که راهش نشد، تا کی می ‌تواند آن تو بماند؟ به پیش پایش جوری نگاه می‌ کرد که گفتم می‌ خواهد یکی از لنگه کفش ‌ها را بردارد و پرت کند سمت کمد. گفت: شاید از همان جا که آمده برود.
هر دو لنگه درِ آپارتمان کمالی باز است. چشم می‌اندازم، ولی اثری از کاناپه‌ ای نیست که کمالی یک شب هن و هن ‌کنان تا طبقه‌ ی دوم آورد و چند زخم هم روی دیوار انداخت که فردا صبح ‌اش صدای هاتف را درآورد. کاناپه‌ ی راحتی بود و به درد آدم‌ های تنها می ‌خورد. کنار کامیون هم ندیده بودم ‌اش. چند کاغذ این جا و آن جا در راهروی ورودی آپارتمان‌ شان ریخته روی زمین، دست ‌نوشته‌ اند به گمانم. یک لحظه حرکتی کرد، انگار بخواهد در را بیش ‌تر باز کند ولی مکثی کرد و گفت: الان باید محمود برسد، وقتی آمد به شما زنگ می‌ زنم که دو تایی بگیریدش. دستم را به نرده‌ ی راه‌ پله گرفتم: نمی ‌دانم… هرطور صلاح می ‌دانید. صدایش را شنیدم که می ‌لرزید: شما که از گربه نمی ‌ترسید؟ موهای سیخ ‌اش، ناخن ‌هایش، نگاه بی ‌رحمی که این جانور دارد، پیش چشم ‌ام آمد و این که ناغافل از توی تاریکی کمد روی سرم بپرد، گفتم: با هم یک کاری ‌اش می ‌کنیم.
تخم مرغ دوم که ته قابلمه به جلز و ولز افتاد، هنوز صدا می ‌آمد. گوشم را به ستون چسباندم، سمت دیوارِ سردِ ضلع شرقی آشپزخانه. همان صدای آن شبی بود. چند شب پیش ‌اش تا صبح صدای زنی می ‌آمد که با حالِ گریه حرف می ‌زد. اگر فقط گریه می ‌کرد می ‌شد تحمل کرد، اما هم گریه می‌ کرد و هم انگار برای کسی دردِ دل می ‌کرد. تا صبح در خانه راه رفته بودم و کم کم حس می‌کردم که صدا مثل بخار دارد از دیوارها و کف بلند می‌شود و به پوستم فشار می ‌آورد. صدای زنگ تلفن از جا پراندم. محمود بود که می ‌گفت آمده و از من می‌ خواست بروم پایین و در فراری دادن گربه‌ ی کذایی کمکش کنم. زیر گاز را خاموش کردم. تخم مرغ‌ ها در هیأتِ نیمرو خودشان را به ته قابلمه چسبانده بودند و هراسان نگاهم می ‌کردند، شاید هم یک جفت چشم زردِ وحشت زده بود در چهره ‌ای سفید و وارفته که دور تا دورش برشته شده بود. گوشم به صدای پا توی راه پله است، توی آپارتمان سرکی می‌ کشم. پس این دیوار را برداشته بوده، یادم هست فردایش صدای محمود هاتف، مثلا مدیر این ساختمان سه واحدی دوازده سال ساخت لعنتی را که در این سال‌ها یک روز هم آرامش به خودش ندیده، شنیدم که به خانم کمالی می‌گفت: آن روزها یک جور حالا صد و یک جور. اگر ساختمان بریزد کی جواب می ‌دهد؟ هرچند انصافاً هال‌ شان بزرگ ‌تر شده و دلباز تر. از کنار خانه‌ ی کمالی که رد شدم، فقط صدای راه رفتنی سنگین شنیدم، از آن نوع قدم گذاشتن‌ ها که کریستال ‌های توی هر بوفه ‌ای را می ‌لرزانَد.
محمود در را باز گذاشت. کمدی که می‌ گفتند کمد نبود، اشکافی دیواری بود نزدیک سقف و دری دو لته ‌ای داشت. هر دو سکوت کرده بودند و منتظر، چشم به من دوخته بودند. انگار کسی روی چوب ناخن می‌ کشید. یک صندلی را از زیر میز درآوردم و نزدیک اشکاف گذاشتم و از آن بالا رفتم که زن محمود جیغ کشید: باز نکنین یک وقت. گفتم: نه. باز نمی‌کنم. واقعاً هم خیالش را نداشتم: این را خودتان ساخته ‌اید؟ محمود بی ‌حال خودش را ول کرد روی مبل: نه، ما آمدیم بود. گفتم: پس چه‌ طور آپارتمان من چنین چیزی ندارد؟ زن ‌اش که پولیوری را روی دوش انداخته بود، شاید از ترس لرزش گرفته بود یا شاید علت دیگری داشت، گفت: این‌ جا چه چیزش روی حساب است! گفتم: آخر شما چه ‌طور نمی‌ دانید این تو به جایی راه دارد یا نه؟ و به دور و بر نگاه کردم ببینم چیزی پیدا می‌کنم زیر پایم بگذارم و بالاتر بروم. زن‌ اش گفت: آن ته مه هایش یک لوله‌ ی بزرگ هست که انگار به موتورخانه می‌ رود. محمود که داشت با نوک ناخن‌ اش با یک جوش زیر پوستی روی دماغش بازی می ‌کرد گفت: تو از کجا می ‌دانی؟ و گوشی تلفن را برداشت و در حالی که راه می رفت شماره گرفت. کارگری فرشی را مثل دزدها روی شانه انداخته و می‌ برد. دیشب فیلمی دیدم که در یکی از صحنه ‌هایش جنازه‌ ای را لای فرشی پیچیده بودند و می‌ بردند، بعد فرش از دست‌ شان افتاد، توی سراشیبی باز شد و جنازه قل خورد توی آب.
صدای محمود از اتاق آمد: آقای عزیز! الان زن من دارد از ترس سکته می‌ کند، آن‌ وقت شما می‌ گویید کارهای مهم‌ تری دارید، چرا نمی‌ فهمید… از یک جایی که معلوم نیست، یک گربه آمده توی کمد خانه‌ ی من، آن‌ وقت… دری محکم به هم خورد. زن محمود نگاه پر از تنفری به بالا، به سقف، به لوستری که با هربار قدم برداشتن تهدید آمیز و وحشیانه‌ ی کمالی می ‌لرزید، انداخت. محمود گوشی را پرت کرد روی مبل: مردک احمق! برای من… زنش گفت: می‌ خوای زنگ بزنم به امیر؟ یک لحظه فکر کردم مرا یادشان رفته روی صندلی. محمود گفت: صبر کن ببینم… به سمت در رفت. صدای پا را روی پله‌ ها شنیده بود. یک چشم ‌ام به اشکاف بود. صدای محمود توی راهرو پیچید: آقای کمالی یک لحظه بی ‌زحمت… برایش، خلاصه ماجرا را گفت. گفتم لابد داشته آشغال می‌ برده دم در و باز پله‌ ها را حسابی لک انداخته که داخل شد. یک تا پیراهن بود. نگاهی به من انداخت که مثل یک مجسمه ‌ی سنگی بالای صندلی جا خوش کرده بودم. گفتم: بیرون می ‌رفتید؟ سرما می ‌خورید که… گفت: نه! نفهمیدم بیرون نمی‌ رفت یا سرما نمی ‌خورد. نزدیک‌ تر شد. قرمزی پاکت سیگار توی جیب پیراهن ‌اش معلوم بود. صدایی آمد. زن محمود عقبکی رفت توی اتاق: به خدا الان می ‌پرد بیرون. محمود به کمالی گفت: شما که نمی‌ ترسید بازش کنید. «که» را برای من گفت و شروع کرد به جمع کردن قابِ‌ عکس‌ ها و خرت و پرت‌ هایی که زیر اشکاف روی میز گردی چیده شده بودند. من هم پایین آمدم و قابی را که به دیوار زده بودند برداشتم؛ عکس سیاه و سفید پسربچه ‌ای بود پشت به دوربین که دست دختربچه ‌ای کوچک‌ تر را گرفته بود و از دالانی پر دار و درخت به سمت نوری که از رو به ‌رو می ‌آمد، بیرون می‌ رفتند. یک جایی دیده بودمش.
بعد آینه را برداشتم و محمود شمع‌ های فانتزی را چید روی تلویزیون. کمالی دمپایی‌هایش را در آورد و رفت روی صندلی. دنبال جای بلندی که به آن پناه ببرم، نگاهی به اطراف انداختم. اصلاً خوشم نمی ‌آید چیزی به پر و پایم بپیچد، حال می‌ خواهد گربه باشد یا موش خرما یا هرچه. در حالی که می ‌رفتم به سمت پله ‌ای که به کف آپارتمان‌ شان اختلاف سطح می ‌داد و خانه‌ ی من چنین چیزی نداشت، گفتم: من این آدم‌ هایی را که حیوان نگه می‌ دارند نمی ‌فهمم، هرچه فکرش را می ‌کنم این که موجودی از صبح تا شب آویزانم باشد، برایم غیر قابل تحمل است.
کمالی همان‌ طور که دستش را دراز کرده بود سمت اشکاف، از آن بالا با آن چشم‌ های قرمزش طوری نگاهم کرد که می‌ گفتی الان با آن موهای آشفته و سیخ‌ اش روی سرم می‌ پرد. گفتم نکند زن بینوا را آن بالا خفه کرده و حالا این ‌طور خونسرد و فداکار دارد به ما در گرفتن گربه‌ ی مزاحم کمک می ‌کند. یاد آن روز افتادم که آمده بود بپرسد من صدای ضربه‌ هایی را که به لوله‌ ی شوفاژ می‌ خورد می‌ شنوم یا نه. حوصله ‌اش را نداشتم، اصلاً بدم می ‌آید یکی ساعت نه شب به بعد زنگ بزند و سوال‌ پیچم کند. گفتم: دست بردارید آقای کمالی من که… نگاهی توی خانه ‌ام انداخت و گفت: نمی‌ ترسی… تنهایی، شب‌ ها… گفتم: ترس؟ اگر کسی پهلویم بود می ‌ترسیدم، چون شاید یک شب به سرش می ‌زد خفه ام کند و بعد الکی به حرف خودم خندیدم و خداحافظی کردم و در را روی نگاه طلبکارش بستم. آن شب تا صبح از حرف خودم خوابم نبرد. گوشم را به زمین می ‌چسباندم. می‌ گفتم الان سر زن بدبخت را گوش تا گوش بریده و توی تشتی گذاشته و این طرف آن طرف می‌ برد.
دستگیره‌ی اشکاف را به سمت خودش کشید. زن محمود در اتاق را بست. محمود یک قدم عقب رفت. پنجره‌ ی راهرو را باز می‌ کنم. آن پایین، خانم کمالی همان‌ طور آینه را توی سینه ‌اش گرفته و کنار کامیون ایستاده. همان اوایل داد پرده‌ های خانه را عوض کردند، دیگر دم به ساعت شلق شلق از پله‌ ها بالا و پایین می ‌رفت و هر شبِ جمعه در خانه ‌اش مهمانی می ‌گرفت که از سر و صدای‌ شان نمی‌ شد روی پهلو بخوابم و از بوی عطرهای ‌شان که توی راه پله با هم قاطی می ‌شدند، سرم درد می ‌گرفت. هر دو لنگه را باز کرد، صدای خش خش واضح ‌تر شد. پشتم را چسبانده بودم به دیوار. قابلمه‌ ای را بیرون کشید. محمود که حرکتی نکرد، من مجبور شدم جلو بروم و از دست ‌اش بگیرم. محمود به در اتاق نگاهی کرد و گفت: هر سال نذری… گفتم: نذری؟ مطمئن ‌ای هر سال… روی در قابلمه یک بند انگشت خاک نشسته بود. ساک بزرگی را پایین داد. محمود از دستم گرفت ‌اش. زیپ ‌اش را کشید. کمالی نگاهی به داخل اشکاف انداخت: عجب عمقی دارد این‌ جا! دست‌ اش را به لبه‌ ی اشکاف گرفت، می‌ خواست خودش را بالا بکشد. چاره ای نبود، نزدیک ‌تر رفتم، پایش را گذاشت روی شانه ‌ام، حس کردم چیزی توی زانویم گفت تِق. محمود تا نصفه، لباسی را از توی ساک بیرون کشید و به پیشانی و مردمک‌ های هراسان زنش که از لای در اتاق عملیات ما را تعقیب می ‌کرد گفت: هی! هی! چه روزها… کمالی با سر توی اشکاف فرو رفت، محمود گفت: بلایی سر خودت نیاوری کمالی جان! صدای بم کمالی آمد: تاریکه… این ته… زن محمود به هم‌ دردی گفت: نپرد روی ‌تان آقای کمالی… بعد یادش آمد: تو را به خدا نگذارید بیرون بیاید آقای کمالی. کف پاهای کمالی هم توی تاریکی آن بالا گم شد. رفتم روی صندلی، جز توده‌ ی سیاهی که تکان می‌ خورد و پیش می‌ رفت چیزی نمی ‌دیدم. صدایش آمد: این‌جا یک سوراخ… چه سوراخی هم… محمود که داشت زیپ ساک را می ‌بست گفت: سوراخ؟ رو به زنش اخم کرد: این کمد به جایی راه دارد؟ زنش گفت: من از کجا…؟ گفتم: شاید به موتورخانه راه دارد، شاید یکی از آن گربه‌ هایی که از سرما به آن‌ جا پناه آورده ‌اند به سرش زده که… محمود ساک را سرِ دست بلند کرد: آقای کمالی! بی ‌زحمت فعلاً با این آن‌ جا را ببندید تا بعد. ساک را لبه ‌ی اشکاف گذاشتم. زن جثه ‌اش را از توی اتاق بیرون کشید: راستی این موتورخانه که گفتید… ساک به داخل اشکاف کشیده شد.
محمود که با پیدا شدن سوراخ خاطرش جمع شده بود، شکلاتی از روی میز، توی دهانش انداخت: خوب شد یادم انداختی از… گفتم: باز چی شده؟ آب سرد شده؟ زن که خیال ‌اش راحت شده بود گربه از این سمت فرار نخواهد کرد، پولیور را روی دسته‌ ی مبل انداخت و غر زد: چرا هر روز تو این ساختمان یک چیزی خراب می‌شود؟ محمود شمع استوانه ‌ای سیاهی را برداشته بود و از نزدیک وارسی ‌اش می‌ کرد. گفتم: باز خدا را شکر کنید که شما مشکل فشار آب ندارید. محمود دهانش را باز کرد: شام چی داریم؟ زن در راهرو را بست: حالا کو تا این خانه هوا بگیرد. اشاره کردم به قابلمه‌ ی خاک گرفته: که نذری می‌ دهید… محمود صندلی را چرخاند سمت میز: برای پدرم، تا همین چند وقت پیش. اواخر بدجوری هوش و حواس ‌اش از بین رفته بود. قابِ‌ عکس‌های روی میز را برگرداند سر جاهای ‌شان، قاب عکس پسر بچه و آینه را هم دوباره زد به دیوار و ادامه داد: تنگی داشت که یک ماهی قرمز تویش بود، یک بار که خواسته بود آب تنگ را عوض کند، ماهی هم از راه آب رفته بود. پیرمرد تا مدت‌ ها هر هفته تنگِ بی‌ ماهی را پر و خالی می‌ کرد، اصلاً نفهمیده بود ماهی بینوا توی تنگ نیست. میز گرد را هم چسباند به دیوار. خواستم بگویم: شاید از پرتی حواس ‌اش نبوده، چشم ‌اش ضعیف بوده، که زن سینی‌ به‌ ‌دست وارد شد و با گوشه‌ ی چشم به بالا اشاره کرد: این چی شد؟ محمود که انگار از فکر پدرش در نمی‌آمد گفت: چه می ‌دانم! و روی صندلی پشت میز نشست. صدا زدم: آقای کمالی! آقای… زن نگاهی سرسری به بالا انداخت و گفت: لابد از همان جایی که گربه… محمود پرید وسط حرفش: ببینم جریان آن شب را گفتم که پدر و عموم تا صبح هم‌ دیگر را می ‌رساندند دم خانه‌ ی آن یکی. زن گفت: اول این را ببند.
محمود روی صندلی رفت، نیمچه دادی توی اشکاف کشید: هوهو! کسی نیست؟ بعد آن را بست و صندلی زیر اشکاف را برگرداند دور میز و در تمام مدت، جریان آن شبی را تعریف کرد که پدرش تا خانه‌ ی برادرش می ‌رفت و او را می‌ رساند و عمویش به آن ‌جا که می‌ رسید، می‌ دید خلاف مردانگی ‌ست که بگذارد برادرش تنها برگردد و با پدرش به خانه ‌ی آن‌ها می‌ آمد تا او را برساند و همین ‌طور جریان ادامه پیدا کرده بود. بشقاب اول را که کشید گفت: صبح دو تایی یک قابلمه کله پاچه خریدند و آمدند خانه. زن کرکر می ‌خندید و من هم بدم نیامده بود از ماجرا و آن جریان توی سلمانی یادم افتاد که تعریف کردم و بعد محمود ماجرای راننده آژانس را گفت و خلاصه صحبت‌ مان گل انداخت، جوری که یک کلمه کافی بود تا نخ کلام از میلی به میل دیگری بپرد. بحث در شیبی افتاده بود که بی‌ مهابا پیش می‌ رفت و هر کدام در کمین مکثی در کلام دیگری بودیم تا سر رشته را بقاپیم. نگاهم که به ساعت افتاد، دو ساعت از نیمه ‌شب گذشته بود. خیلی دیر شده بود، همیشه ده نشده می ‌خوابیدم، آدمِ تنها اگر دیر هم بخوابد ردخور ندارد که صبح خواب می ‌مانَد. بلند شدم بروم که پایم گرفت به چیزی که نزدیک بود با سر بروم توی قاب عکس‌ ها. محمود گفت: این چرا این‌ جاست؟ زن قابلمه را برداشت و پشت ‌اش را کرد به ما و رفت سمت آشپزخانه. از محمود خداحافظی کردم و خوابِ خواب داشتم از پله‌ ها بالا می ‌رفتم، برگشتم و دیدم که یک جفت دمپایی را انداخت دم در، کنار کفش‌ ها و کیسه‌ ی زباله به ‌دست از پله‌ ها پایین رفت. کیسه‌ ی زباله چِک و چِک روی پله‌ ها رد می ‌انداخت.
آن پایین دری بسته می ‌شود. خانم کمالی با دقت آینه را روی صندلی عقب می‌ گذارد. کامیون می‌ غرد و هر دو ماشین در پیچ کوچه گم می ‌شوند. یکی دو سالی می ‌شود که گواهینامه گرفته و به همه گفته به خانه ‌ای می‌ رود در محله ‌ای بالاتر که بیش ‌تر باب میل‌ اش باشد. یک هفته بعد از آن شب، محمود و زنش را توی راه پله دیدم. پرسیدم سوراخ توی اشکاف را بسته ‌اند یا نه. زنش که انگار از این که دیگر کسی بالای سرش پا نمی ‌کوبد و لوستر را نمی ‌لرزاند خیلی راضی بود، لبخندی زد و گفت: گذاشتیم برای تابستان. و محمود دست ‌اش را تکانی داد که یعنی پی ‌اش را نگیر.




متن داستان کوتاهی از نسیبه فضل اللهی

قرار شد آن‌ها دوتایی؛ شب، فرش‌های هال را جمع کنند و بخاری را بردارند. اما شب قهر کردند و زود خوابیدند. صبح؛ نقاش، فرش‌های هال را جمع کرد و بخاری را برداشت. بعد گچ‌های آشپزخانه و هال را تراشید و به دیوار حمام بتونه زد. زن از اتاق که درآمد، هال لخت بود. فقط یک جفت دمپایی دم در بود و بقیه ی هال خالی بود. نقاش، توی آشپزخانه سیگار می‌کشید و رنگ می‌زد.
زن از هال داد زد: “به دیوار نچسبه؟”
نقاش سرک کشید، گفت: “صبح شما به خیر”.
زن گفت: “به شما هم به خیر. خاکسترش نچسبه؟”
نقاش گفت: “نمی‌چسبه” و خندید.
زن گفت: “میام الان”. در دستشویی را که باز کرد، چیزی جنبید. خوب که نگاه کرد چیزی ندید. اما صدای چیزی می‌جنبید. خودش را -همان چیز- به جایی می‌مالید و می‌جنبید. کارش که تمام شد دید سوسک کوچکی از دیواره‌ی لیز کاسه بالا می‌آید، به لبه می‌رسد لیز می‌خورد و دوباره روی چاهک فلزی می‌افتد. آب را روی سوسک باز کرد. سوسک تقلا کرد. اما آب انداختش. با خودش بردش انتهای سیاهی باریکی که زن نمی‌دیدش و دیگر هم نمی‌جنبید. صورتش را خوب شست. حوله را که برداشت سوسکی از حوله افتاد.
بلند گفت: “اَه”. با پا کوبید روی سنگ کف. اما سوسک نترسید. ایستاده بود و شاخک‌هایش را به هم می‌مالید. بعد از دستشویی بیرون آمد. دست‌هایش را با شلواری که پایش بود خشک کرد و به آشپزخانه رفت.
پرسید: “صبحانه که نخوردی؟”
نقاش همانطور که دو زانو نشسته بود و رنگ می‌زد، گفت: “نه هنوز”. توی آشپزخانه کتری روی گاز بود و آبش قل می‌زد.
زن پرسید: “شما آب گذاشتی؟”
نقاش گفت: “با اجازه”.
زن گفت: “کدبانویی هستی”. خندیدند و آنوقت کمی هوا ابر شد. آن قدر که همه چیز به یک صبح خیلی زود تبدیل شد.
زن پرسید: “نیمرو درس کنم؟”
نقاش سرش را پایین انداخت، گفت: “نه زحمت می‌شه، من فقط چایی می‌خورم”.
زن گفت: “چایی خالی که نمی‌شه”.
توی یخچال خامه نداشتند. کره نیمه بود و همان یک دانه تخم مرغ هم شکسته بود.
زن سر و بدن‌اش را از یخچال بیرون آورد، گفت: “پس پنیر می‌خوریم”.
نقاش گفت: “دست شما درد نکنه”. بلند شد قلم مویش را توی رنگ تابی داد. سیگارش را خاموش کرد و دوباره دو زانو نشست.
زن گفت: “یه چیزی بخور بعد رنگ بزن”.
نقاش لبخند زد. دست‌هایش را شست و کنار در ایستاد.
زن گفت: “وایسادی چرا؟”
آن وقت نقاش، یکی از دو صندلی روبروی زن را تا دم در کشاند و رویش نشست. زن توی جفت لیوان‌ها شکر ریخت و هم‌شان زد. بعد روی صندلی تک افتاده نشست و شروع کرد به خوردن. نقاش هنوز روی صندلی دم در نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد. سیگارش را روشن کرد و پکی زد. بعد آرام یکی از لیوان‌ها را از روبروی زن برداشت و دوباره دم در نشست.
زن که سرش پایین بود، بی خیال گفت: “پس صبحانه؟”
نقاش گفت: “ممنونم”. آن وقت دوباره سیگار کشید. زن پنیر و نان را طرف نقاش سراند. پرسید: “چایی بریزم؟”
نقاش گفت: “ممنونم”.
زن گفت: “یعنی بریزم یا نریزم؟”
نقاش مکثی کرد، بعد گفت: “ممنون، خودم می‌ریزم”.
زن خندید، گفت: “ای بابا”. لیوان خالی را پر کرد. چایی از لبه‌ها بیرون زد و روی کابینت ریخت.
زن پرسید: “کمد هم رنگ می‌زنی؟”
نقاش به دیوارهای آشپزخانه دست کشید، گفت: “رنگ چوب؟”
زن گفت: “نه همین رنگی، کرم یا سفید.”
نقاش پرسید: “بزرگه؟”
زن گفت: “نه، توی اتاقه”.
کُند پا شدند از آشپزخانه و هال گذشتند. گوشه‌ی هال اتاق کوچکی از سرما در خودش قوز کرده بود. زن در اتاق را باز کرد. توی اتاق مرد هنوز خوابیده بود و لای پتو گم بود.
زن گفت: “اونه”.
نقاش به مرد نگاه کرد که پیدا نبود و پایش از زیر پتو بیرون زده بود. گفت: “باشه” و رفت. زن توی اتاق آمد و در را بست. پرده‌ها را باز کرد. حالا ابرها کمتر بودند و نور سستی از بالا می‌تابید. از آسمان برف می‌بارید. مرد تابی خورد. چشم‌هایش را باز کرد، پرسید: “نقاشه‌اس؟” زن سر تکان داد و به لب‌هایش ماتیک سرخی زد.
پرسید: “چیزی می‌خوری؟”
مرد گفت: “فقط شیر”. به پایش نگاه کرد که در قنداق گچ بود.
زن گفت: “شیر نداریم”.
مرد گفت: “پس هیچی”.
آن وقت زن لخت شد تا لباس گرم‌تری بپوشد. در کمد را باز کرد و پشت به مرد لباس‌هایش را نگاه کرد. یکی را که بیرون کشید دست مرد روی شانه‌هایش بود.
پرسید: “قهر که نیستی؟”
زن گفت: “نه، نمی‌دونم”. دوباره پشت به مرد ایستاد تا لباسش را بپوشد.
مرد گفت: “امشب می‌خوابیم”.
زن فهمید، اما گفت: “ما هر شب می‌خوابیم”.
مرد گفت:” نه، با هم می‌خوابیم”.
زن گفت: “اینو ببند”. تا مرد قزن‌های سینه بند را ببندد، چیزی شکست.
پرسید: چی شد؟ داد زد: “چی بود؟”
نقاش از بیرون خندید، گفت: “لیوان”.
زن خنده‌اش گرفت. لباسش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. یک نردبان چوبی توی هال بود. نقاش هنوز سیگار می‌کشید و بالای نردبان بود.
گفت: “لیوان شکست”.
زن گفت: “ایرادی نداره، تو پات نره”.
خرده‌های لیوان روی کابینت بود.
زن پرسید: “چایی بریزم؟”
نقاش گفت: “تازه خوردم”.
زن خرده‌های خشک لیوان را توی سطل ریخت و خندید. یک دفعه از توی سطل صدایی آمد، عین جنبیدن چیزی. تا نگاه کرد سوسک کوچکی از سطل بیرون آمد. زن عقب رفت، گفت: “کثافت”. با پا روی زمین کوفت. اما سوسک آرام، از توی آشپزخانه به هال رفت. دوری زد و از لای باز در، داخل دستشویی شد.
زن داد زد: “بیا اینجا”.
نقاش از بالای نردبان گفت: “بله؟”
زن گفت: “با شما نیستم، شنیدی؟”
مرد از اتاق داد زد: “بله؟”
زن گفت: “اسپری داریم؟”
مرد گفت: “چه اسپری‌ای؟”
زن گفت: “حشره‌کش”.
مرد گفت: “نمی‌دونم همونجا رو بگرد”.
زن از هال گذشت و توی اتاق رفت.
به مرد گفت: “نداریم”.
مرد پرسید: “چی شده مگه؟”
زن لبش را گزید، گفت: “صبح توی دستشویی سوسک بود، حالا هم تو آشپزخانه”.
مرد خنده‌اش گرفت، آرام گفت: “چند تا بوده؟”
زن گفت: “دو تا تو دستشویی یک دونه هم تو آشپزخانه”.
مرد گفت: “چیزی که نیست” و سرش را دوباره توی کتاب کوچکی خم کرد.
زن دستش را مشت کرد، گفت: “اَه نکبت همه جا رو می‌گیره”.
مرد گفت: “حالا که نگرفته.” یکدفعه به بالا نگاه کرد. نقاش به دیوار سقف رنگ می‌زد و از توی شیشه‌های هال اگر هنوز ندیده بود؛ می‌توانست مرد، زن و اتاق را ببیند.
پرسید: “از صبح اون بالاس؟”
زن شانه‌هایش را بالا انداخت، گفت: “نمی دونم.”
مرد گفت: “یه چیزی بپوش.”
زن گفت: “منظورت چیه؟” از اتاق بیرون رفت و در را با تانی بست. نقاش بالا بود، سیگار می‌کشید و هنوز رنگ می‌زد.
پرسید: “پیدا نشد؟”
زن گفت: “چی؟”
نقاش گفت: “حشره‌کش.”
زن گفت: “نه، نداریم انگار.”
نقاش پک محکمی به سیگارش زد، داشت آن را می‌مکید. پرسید: “برم بخرم؟”
زن گفت: “مرسی، یعنی از کجا اومدن؟”
نقاش بی‌خیال گفت: “از فاضلاب، از لوله‌ها، میان دیگه. شاید هم از بیرون.”
زن گیج شد، منگ گفت: “آخه نداشتیم، امروز تازه من دیدم.”
نقاش سیگارش را از همان بالا روی زمین انداخت، پرسید: “این همه از سوسک می‌ترسین؟”
زن گفت: “ترس نیست. خیلی زشتن، به درد هم نمی‌خورن. نمیشه که هم زشت باشن هم به درد نخورن. میشه؟”
نقاش سری تکان داد، گفت: “میشه. مثل الان که شده. تازه بعدش هم میشه.”
زن ترسید، همهمه‌ای دلش را سابید و چنگ زد. پرسید: “یعنی نمی‌رن؟ تا عید می‌مونن؟”
نقاش گفت: “شما سوسک‌ها رو میگی؟ نه بابا میرَن. تا شب میرَن.”
یک دفعه نردبان چوبی تکان خورد و رنگ سفید از لبه‌های سطل شره زد. نقاش خندید.
زن گفت: “به خیر گذشت.” از همه جای آشپزخانه بوی رنگ و اِتر می‌آمد. چیزهایی زیر کابینت می‌جنبیدند. زن چایی غلیظی ریخت و به اتاق رفت. مرد هنوز خوابیده بود. پنجره باز بود و باد پرده را آرام عقب می‌برد، برمی‌گرداند و به جلو تکان می‌داد.
زن پرده‌ی اتاق را عقب زد. از مرد پرسید: “پیدا نشد؟”
مرد گفت: “پول بده نقاشه بخره.”
زن به چیز محوی در دورها نگاه کرد، تند گفت: “مگه نوکر ماس؟”
مرد گفت: “حالام که داره رنگ می‌زنه نوکر ماس؟”
زن گفت: “نخیر. اما نمی‌شه بره برای ما چیز بخره.”
مرد از توی شیشه‌ی اتاق، به نقاش نگاه کرد که هنوز به سقف رنگ میزد. بلند شد لنگی زد و در را باز کرد. گفت: “زحمت نمی‌شه برای ما یه چیزی بخرین؟”
نقاش به مرد نگاه کرد که پایش توی گچ بود.
بلند گفت: “اختیار دارین.” از نردبان لق به دو پایین آمد.
مرد گفت: “پس پولش؟” نقاش خندید، سیگارش را روی زمین انداخت و رفت.
مرد گفت: “ماست نخره عوض سوسک‌کش؟”، توی اتاق رفت و دوباره خوابید. به زن گفت: “تو نمیای؟” پتو را از خودش کنار زد.
زن گفت: “نه، کار دارم.”
مرد به جای خالی کنارش خندید، پرسید: “چه کاری؟”
زن گفت: “یه کار مهم”.
مرد نیشخندی زد و دوباره کتابش را خواند. زن پرسید: “خنده‌اش برای چی بود؟”
مرد گفت: “برای مهمی”. زن حرفی نزد. پای پنجره نشست و آنقدر به برفی که می‌بارید خیره شد تا از بیرون صدایی آمد.
زن گفت: “اومدش.”
نقاش داد زد: “خودم بزنم؟”
مرد جواب داد: “لطفاً.”
زن آن نقطه‌ی محو را گم کرد، گفت: “زشته. خودم می‌زنم.”
مرد گفت: “زشت نیست. خودش دوست داره زیاد بمونه. بذار هم رنگ بزنه هم سوسک بکشه.”
زن دور خودش چرخید، تند گفت:”می‌دونم منتظری. خیلی هم بده که منتظری”.
مرد پرسید:”من منتظرم؟”
زن گفت:”ولش کن”. آن وقت خواست پنجره را ببندد که مرد پرسید: “داره تلفن می‌زنه؟”
زن به صدای بیرون گوش داد، گفت: “بله، بگم نزنه؟”
مرد از کتابش خسته شد، پرسید: “اینجا نهار می‌خوره؟”
زن پنجره را بست، گفت: “نمی‌دونم، شاید.” از اتاق بیرون رفت. نقاش توی آشپزخانه دست‌هایش را می‌شست.
زن پرسید: “تموم شد؟”
نقاش گفت: “بله” و خندید.
زن به آن لکه‌ی دور آسمان فکر کرد، گفت: “خوب شد شما حداقل اینجا بودی”.
نقاش گفت: “اما دَمارشون دراومد.”
زن آهی کشید، گفت: “یه موقع نیان بیرون”.
نقاش پی سیگار توی جیب‌اش گشت، گفت: “بیرون دستشویی؟”
زن گفت: “آره. بله”.
نقاش گفت: “نه همه‌شون مُردن”.
زن پرسید: “چایی بیارم؟”
نقاش گفت: “بیار”. آن وقت زن توی فنجان‌ها چایی ریخت.
نقاش پرسید: “اون عکسه اونجا؟”
زن پرسید: “کجا؟”
نقاش گفت: “توی هال”.
زن به دیوار کدر هال نگاه کرد، گفت: “نه، نقاشیه”.
نقاش فنجانش را برداشت؛ به داغی چایی فوت کرد، گفت: “فکر کردم عکسه. اما خیلی قشنگه”.
زن گفت: “آره قشنگه”. بعد پرسید: “چیش قشنگه؟”
نقاش چایی‌اش را خورد، گفت: “همه چیش. برفش، این سگا با این کلاغا”.
زن گفت: “بازیش هم قشنگه”.
نقاش گفت: “نه، قشنگ نیست”.
زن خندید، گفت: “یعنی چی؟”
نقاش دستش را دراز کرد، گفت: “اینا قشنگن”. بعد پرسید: “شکارچی‌ان دیگه؟”
زن بیشتر نگاه کرد، گفت: “آره، فکر کنم”.
نقاش گفت: “همینا قشنگن. این شکارچیا قشنگن. سگا هم قشنگن”.
زن پرسید: “ترسناک نیستن؟”
نقاش خنده‌اش را خورد، گفت:” نه، خیلی هم به درد می‌خورن.”
زن به دیوار تکیه داد، گفت:” من ولی ازشون می‌ترسم.”
نقاش نفهمید، گفت:” از چیش می‌ترسی؟”
زن گفت:” از اینکه می‌خوان شکار بشن خودشون هم خبر ندارن.”
نقاش گیج شد، پرسید:” کیا رو میگی؟”
زن گفت:” اینا. این آدما که دارن این پایین بازی می‌کنن.”
نقاش خندید، گفت: “ربطی که نداره. اینا دارن برای خودشون بازی می‌کنن؛ اینا هم شکارچی‌ان، فقط همین.”
زن دوباره به نقاشی نگاه کرد، پرسید: “پس چرا این همه کلاغ بالای درخت جمع شده؟”
نقاش گفت: “کجا؟” یکدفعه مرد از اتاق داد زد: “چایی نداریم؟”
زن گفت: “داریم، الان میارم”.
آنوقت یکی از فنجان‌ها را برداشت و به اتاق رفت. بیرون کلاغی قار زد.
مرد سری تکان داد، گفت: “خودشه”.
زن فنجان را به دست دراز مرد داد، گفت:”خود چی؟” جایی از بیرون صدایی می‌آمد. چیزهایی می‌جنبیدند و جلوتر می‌آمدند.




برترین داستان های کوتاه معاصر فارسی ابوالفصل پروین دیفن باخیا

پدرم مردی کوتاه‌قد بود. با یک گوش و گَل و گیسی به قاعده‌ی یک درختچه‌ی انگور. از زیر گونه‌اش، تاک‌موها تنگِ هم نشسته‌‌ بودند تا زیر گلو که یک‌ ماه‌گرفتگی، قَدرِ دو بندِ انگشت پیدا بود. توی زمستان‌ها برای گوش نداشته‌اش، کلاه‌ سر می‌کرد با یک شال‌گردن. وقتی که چند سال پیش، حد فاصل اِژدَلَم و جواهرده رامسر، نگهبان قبرهای گبریِ هفت‌هزارساله بوده؛ یکی از آن‌ شب‌ها، توی خواب، شغالی گوش‌اش را می‌جَوَد. همین‌ها به اضافه‌ی رفاقت دیرینه‌اش با کتیبه‌خوان یمنی، کمکش کرده بود تا بتواند شمایل دعانویس‌ها را به خود بگیرد‌ و یک کارِ نان و آب‌دار راه بیندازد‌. برای در و دهاتی‌ها دعا می‌نوشت. روی تپه‌ی ده‌کوره‌‌ای؛ کُنار سیاه، رودبال یا بنه‌خفرک. جایی میان ردیف بلوط‌های بهم‌‌آمده، اتراق می‌کردیم. اول‌بار می‌گشت و از خود اهالی، یک بِپا جدا می‌کرد. بعد که یارو زیر و بم‌شان را در می‌آورد، آن‌موقع پدرم از هر چه توی چنته‌‌‌اش داشت، مزه‌چشی می‌کرد. روی صندلی می‌نشست. یک عبای پشمِ شتر بوشهری می‌پوشید، با چند خمره‌‌ی رسی. کناردستش هم چهارتا نعل و آینه و گازپیک‌نیکی می‌گذاشت. با هزارجور ظرافت، منبر تکراری می‌رفت‌ و دست خالی مرخص‌شان می‌کرد. سرتاسر روز قشقرق بود. من و مادرم هم پشت سرش، توی یک‌دست جا می‌پلکیدیم. تا که مادرم از پا می‌افتاد. زودجوشی‌ تیروئیدش را کم‌کار کرده و بعدِ من مُرده‌زا شده بود. آن سال‌ها عزادار بچه‌هایی بود که توی شکمش یک به یک می‌مُردند. برگ جعفری می‌خورد و ساعت‌ها راه می‌رفت لای گل‌بته‌ها و جسدشان را می‌شاشید همان‌جا. دیگر چیزی نمانده بود همان‌جا پس بیفتد. گاهی غیبش می‌زد. نمی‌شد دیدش. صداش می‌زدیم. یکهو از لالوی گل‌بته‌ها سر و کله‌اش پیدا می‌شد و از تپه می‌کشید بالا. آن‌بالا هم پدرم می‌نشست. مرا به خودش می‌چسباند. به بلوط‌ها اشاره می‌کرد و می‌گفت:” اینا خواهر برادرای تواَن” من اما چشم می‌دادم به دو خط بخار باریکی که از بینی‌اش بیرون می‌‌‌آمد و در هم می‌پیچید. طولی نکشید. همان ککی که توی تنبان دهاتی‌ها انداخته بود، توی تنبان خودش هم افتاد. تا مغز استخوان خرافاتی شد‌ه بود. بند کرده بود به نشانه‌ها. خط‌ها، خط شانس و قسمت. می‌گفت مارس و ونوس تا هفتِ آذر یک سالِ بعد، پس از مدت‌ها در نشان لئو به هم می‌رسند یا همچو چیزی. هر شب، تو آسمان، دنبال‌شان می‌گشت. سرش را بلند می‌کرد هوا. چشم می‌پالاند که خوب ببیندشان. آن بالا، یک‌-دوتاشان را که چشمک می‌زدند نشان می‌داد. راه می‌افتاد. با یک تکه‌چوب، روی هوا، به هم وصل‌شان می‌کرد. گاهی از حرکت‌های چپ‌اندر قیچیِ چوب، چیزی گیرش نمی‌آمد. قاتی می‌کرد. باز سماجت به خرج می‌داد و پیداشان می‌کرد. پنج‌ستاره، عینهو کاسه‌‌ی آب‌گردان را کنار هم می‌چید، خرس بزرگی از توشان در می‌آورد. گه‌گداری کنار دستش یک شکلک اژدها هم سوسو می‌زد. و آن‌ورتر شکلک‌های دیگر.

-ها. می‌بینی‌شان؟!

زرافه، شیر، سیاه‌گوش. باهاشان قصه می‌ساخت. سیاه‌گوش شهریورها خواب است. زرافه همین‌موقع‌ها گردن می‌کشد. آخرهای اسفند. از همین لالوها. بین ستاره‌های آن‌ور. گوشه‌ی چپ. هان. همان.

-گردنش را می‌بینی‌؟

آن‌وقت حتم داد که اگر کمی چستی به خرج بدهیم، چرخ روزگار بر وفق مراد ما می‌‌چرخد. مدام می‌نشست به ورق زدن تقویمِ خوشبختی. می‌خواست ما را تا آن‌موقع نگه دارد. یک‌وقتی هم سر صبح که دشت روشنا می‌گرفت و مه تنکی می‌پیچید به پر و پای بلوط‌ها؛ از میان حرف‌هاش، ماجرایی پرت سرِ هم کرد. لباسم را زد بالا.

_سلیم!
_ها.

جای نافم را نشان داد و گفت جای شلیک گلوله‌ است. قبلِ که به‌دنیا بیاییم به شکم همه‌مان یک گلوله شلیک شده. هر کس از این شلیک‌ها توانسته قسر در برود، پا گذاشته تو این دنیا. داشت میان آن همه شکست، مزه‌ی پیروزیِ بنجلی می‌انداخت زیر زبانم. آن‌موقع‌ها دهنِ کلک‌اش را نمی‌شناختم و دست‌مایه‌ی خیال‌پردازی‌هاش بودم. تا که کم‌کم اوضاع خراب شد و شوهرِ زنی، برادرِ زنی، زنِ مردی؛ خلاصه نیم‌دوجین آدم که با نسخه‌ی پدرم شاش و تپاله‌ی گاو به هم خورانده بودند، برنو به دست، دنبال ما، دو خشاب تیر خالی کردند. ما سر بزنگاه، وسایل را انداختیم عقبِ وانت‌پیکان و در چشم به‌هم زدنی درخت‌ها را هَم‌ کشیدیم و افتادیم توی کوره‌راهی. بعدِ بنه‌گاه، کاجستان بود. بعدِ کاجستان، برهوت. پدرم کمربندی جَم را پی گرفته بود تا سر صبح پشت مسجد خدادادِ بندر لنگه، آسش را رو کرد. داد دو عمله‌ی سیاه حواس‌شان پی وانت‌پیکان باشد و خودمان پای پیاده راه افتادیم. چهار کوچه آن‌ورتر، کوچه‌ی مینایی‌ها، کلید انداخت به قفل درِ خانه‌ای تک و خلوت‌افتاده. خانی و سرِ صبر یک نخ وینستون کشید، رو به ما. از زور قیافه، قدش دوبرابر شده بود. در را باز کرد. یک حیاط بود با کاشی‌های هفت‌رنگ، دو اتاق و یک آشپزخانه‌ی بدساخت در تنِ سایه‌ی تک‌بلوط حیاط… مادرم فقط توی آشپزخانه‌اش چرخی زد. حتا نگاهی به چپ و راست نینداخت. از پنجره‌اش بیرون را ورانداز کرد. جهت باد را سنجید. زمستانش را پیش‌پیش آورد جلو چشم‌هاش. محاسبه این‌جا حساس‌تر می‌شد. خورشید از کدام‌ور نور می‌اندازد. سرخی و زردی غروبش چه شکلی‌ است. سیاهی شب‌هاش، کجا می‌افتد؟ سر و صداها. ایستاد و گوش خواباند. اگر صدای بچه‌گربه‌ای هم آن پشت باشد، پشت دریچه؛ بدک نیست. به‌خصوص توی کرختی ظهرها…تا که به نشانه‌ی رضا، سری تکان داد. دعانویسی به سر و پُز شهری‌ها نمی‌خورد. اول‌بار من و پدرم خیابان‌ها را با صدای خروشانی موج سیر کردیم. تا کم‌کم دریا یک هوا دل‌گنده‌ترش کرد. آن‌قدر گشت تا شبی، چنگ انداخت به مهارت بچگی‌اش؛ شنا توی رودخانه‌ی شش‌پیر. آن‌وقت شب چنان شور و حرارتی گرفته بودش که به تته‌پته افتاده بود. با یک جست نشست توی رخت‌خواب و تا صبح همان‌طور ماند…فرداش بی‌معطلی رفت دنبالش. غوطه‌وری در آب، شنای استقامت، شنای زیرآبی، گرفتن غریق از آب و اجرای تنفس مصنوعی  و همه‌چیز. تا بعدِ دوره‌ی آموزشِ نجات غریقی، آزمایشی ناجی دوِ ساحلی همان اطراف شد. در تب و تاب این فکر که مبادا قضیه‌ی تاریخ شانس، از جوش بیفتد، عجله‌ای داد عقبِ گردنش، خورشید بی‌نوری کوباندند. درازایِ مهر‌ه‌ها و پهنه‌ی کمرش شده بود نوارِ کهکشان راه شیری. روی بازوهاش هاله‌‌ای از خوشه‌‌های صور فلکی نقش کرده بود؛ کله‌غازی و بنفش. موهای فرخورده‌ی وسط سینه‌اش را تراشید و تاریخ هفتِ آذرِ سال بعد را کوباند. توی خانه‌ به‌ عمد نیم‌لخت می‌گشت. دم‌دمای غروب که می‌ایستاد به سیگار کشیدن؛ قابِ حیاط‌خلوت، نوار کهکشانی بود که داشت در هاله‌ی دود سیگار محو می‌شد. دست‌ها را که باز می‌کرد پرده را بکشد، خوشه‌های صور فلکی، دو بازوی متحرک کهکشان می‌شدند‌. خالکوبی‌هاش چیزی ورای یک تمارض عادی بود‌؛ یک یادآوریِ بی گپ‌و‌گفتِ مُدام. مرا گه‌گُداری ورِ دستش می‌برد ساحل. در اصل به یک نمایش دعوت می‌کرد؛ نمایش ناجی بودنش. یک‌ماهِ اول داد همان دو عمله‌ی سیاه، بسته‌های گل‌کلم‌، هویج، ترخون و گوجه‌ها را ریختند توی آب حوض. خودش هم خوش‌خوش قابِ در ایستاده و سیگار می‌تکاند. شب‌ها هم کمکِ مادرم دبه‌های ترشی را یک به یک می‌کشاندیم تا زیر پنجره‌ی آشپزخانه. فرداش آماده می‌کردیم برای مشتری‌ها. داشت حسابی خوش می‌گذراند که کم‌کم دریا زاویه‌ی مرموزش را رو کرد و طعمه‌ها را جوری بُر زد که به چهار هفته نکشیده، جسد بود که می‌کشاندند توی ساحل. نه دریا به آرامی رودخانه‌ی شش‌پیر بود و نه دست‌ و پاها، آن دست و پاهای چالاک بچگی. مدرک‌ نجات غریق‌اش باطل شد. نگذاشت ماجرا درز پیدا کند و مادرم بفهمد. یک ماه تمام ول می‌گشتیم تا آخرهای شب. از فلکه‌ی بادگیر تا معلم و آن‌ورترش فرمانداری‌. بعد یک دور دیگر و حتا یک دور دیگر هم پشت‌بندش‌. از موهای گوریده و سیگارِ بیکارمانده بین انگشت‌هاش، درماندگی‌اش را می‌دیدم. توی آن اوضاع، مادرم هم به‌خاطر تیروئید و بچه‌هایی که مرده بودند، افسردگی‌‌اش عود کرده بود و آلوپسی موها، ابروها و مژه‌هاش را ریزانده بود. یک گله مو، که همیشه پُزشان را می‌داد. سر و صورتش خلوت شده بود. و چه بازوهای لاغری. روز و شب‌ مثل شبحی توی خانه گشت می‌زد. تا بالاخره یک شب دیدیم آسم‌زده افتاده زیر پنجره‌ی کشویی آشپزخانه‌‌، وسط شیشه‌‌‌های چپه‌شده‌ی ترشی. آبیِ سرحالی تنش بود با جوراب‌های گل‌بهی. و گل دیفن‌‌باخیا توی دست‌هاش و یک گردالی سرکه در اطرافش. همه‌چیز سفت‌و‌سخت بود، جز یک مشت کُرک تازه که مثل قاصدک‌‌هایی روی سرش چسبیده بودند. خوب یادم هست. خوش داشتم این‌طور فکر کنم که سرکه از رگ‌هاش بیرون زده باشد. من و پدرم از بیرون می‌آمدیم. من همان اول چمباتمه نشستم‌ توی پادری و پدرم همین‌که مادرم را دید، سرِ زانو افتاد. چهار دست و پا خزید سمتش. بالای جنازه، پوزه برآورد و به جای زوزه، به سکسکه افتاد. آن‌موقع، به نظر ترکیبِ سکسکه و گریه، مرگ را خنثی کرده بود. فرداش جنازه‌ را از سنگ غسال‌خانه کشیدند روی سنگ سلاخ‌خانه‌ی بیمارستان شهدای لنگه. بعدِ دست مرگ، دستِ پیرپاتولوژیست‌ها خوب که چرخید توی طحال و معده و روده‌ی مادرم و گردوشان که پوک درآمد، دوخت‌و‌دوز شده پس فرستادند. پدرم شبِ بعدِ خاک‌سپاری، از ترس کلفت‌شنیدن، فقط تا زیر چشم نگاهم می‌کرد. به عمد چنان دم به دمِ پارچ‌های آب می‌داد که‌ تا روشنای صبح سرازیرِ دستشویی بود. می‌نشست. بلند می‌شد. می‌رفت بیرون. می‌‌آمد. صورتش را خشک می‌کرد‌. باورش نمی‌شد. تمام شب می‌پاییدمش‌. بلکَم به تلافی آن حماقت‌ها، عقب بنشیند. می‌ترسید آخرین مهره‌ی بازی‌اش را از دست بدهد‌…فرداش از تقلا نیفتاد. برای خوش‌آیندِ من؛ مقابل آینه صورت شست‌ و ریش تراشید. غره‌تر از این حرف‌ها بود که بازی را به مرگ مادرم ببازد. مرا برد دریا. فکر می‌کرد آب دریا، خاکِ گور را از یادم می‌برد. روی دماغه‌ی قایق نشسته بود و نطق گیرایی می‌کرد. آن‌وقت بازوم را گرفت و بردم طرف نوک قایق. همه‌ی حرف‌هاش را گره زد به این‌که

_سلیم!
_ها.

کمر راست کرد و گفت:
_ نگران نباش.

 دیگر برای هرجور جمله‌ای دیر بود. ساکت بودن‌ام جری‌ترش کرد. چند روز بعد بود که دست به تدارک یک کار تازه زد و مرا با خودش برد. یک خشک‌شویی بود با جمله‌ای سر درش:”بشور و بپوش” شبیه تکه‌کلام‌های مادر‌‌م. تمام کارمان این بود: لکه‌بری؛ لکه‌های خون، نوشابه، شمع، لوازم آرایش‌‌ و منی و… دست کم هزارجور لباس. مجلسی یک‌ور، پارچه‌ابریشمی یک‌ور، حریر، مخمل، کتان، چرم، کت و شلوار و لباس عروس هم آن وسط. و لباس‌های گلدوزی و ملیله‌دوزی شده‌. بدقلق‌ترین‌شان همین‌‌ها بودند. کرم لکه داشتند. باید تمام حواست را جمع می‌کردی که از هم وا نروند. گل‌هاشان‌ نخ‌کش نشود. گیپورها سوا نشود. پولک‌ها شل و ول نیفتد. باید دو دستی ملیله‌ها را می‌چسبیدی. باید عین زن‌ها باهاشان رفتار می‌کردی. و بعد می‌چپاندیم‌شان توی دستگاه‌های بزرگ، به قد و چندبرابر وزن یک آدم. دو سر پرکلرواتیلن هم روش. جیره‌ی روزشان. می‌ایستادیم پای دستگاه…بخار، آن‌ بیرون از دودکش‌های گنده می‌زد بیرون… یک‌ریز. همه‌مان در مه بودیم. بیست‌سی‌تا کارگر توی مه. خیس و لیج توی دود. توی بخار‌. ناپدید. انگار ارواح می‌پلکیدیم. همه‌چیز این بود تا آن چندتایی که توی دهات شاکی شده بودند، سرمان خراب شدند و به جرم این‌که از آن تپاله‌‌ی گاو بیماری کریمه‌کنگو گرفته‌اند یا شاید مرض دیگری، پدرم را انداختند تو هلفدونی. من هم خودم را از خانه تبعید کردم به اتاقک تهِ خشکشویی، به جرم مقاوم نبودن. سوراخی بود که روش تیرهای کت و کلفت آویزان بود. از تیرها هم لش‌های رنگی لباس‌ها. شب‌ها، رگه‌نوری از پشت فن تهویه پره‌پره می‌شد. گاهی نرمه‌بادی می‌افتاد توشان. کاناپه را تخت‌ خواب می‌کردم و می‌لمیدم. دو روز بعد بود که سر و کله‌ی دکترِ ژیگولوی خواهرمرده‌ای از فرنگ‌ پیدا شد. من ایستاده و دکتره نشسته ته‌توی قضیه را حال‌ندار گفت که او و خواهربزرگ‌ترش دوتا از هزار یتیم‌ِ زلزله‌ی کازرون بوده‌اند که توی آن شلوغ‌پلوغی‌ها هر کدام بُر خورده‌ بودند طرفی، یکی بندرعباس و دیگری اراک. خواهرش بهزیستی و خودش توی خانواده‌ی اصل و نسب‌دار نشست کرده بوده. تا که پا می‌گیرد و درس و دانشگاه و بعد هم خانواده‌اش را ول می‌دهد، می‌رود فرنگ و بورسیه‌‌ی پزشکی شاریته‌ی برلین آلمان. بعدتر عاشق دختر ازبک‌تباری می‌شود، به خانواده‌ که ندا می‌دهد، نه قاطعی می‌آورند. و دکتر دیگر برنمی‌گردد. خانواده‌اش هم که از دست‌رفته می‌بینندش، واقعیت را رو می‌کنند. واقعیت گوش به گوش، دهن‌به‌دهن، جملا‌تِ اضافه‌تری به خود می‌گیرد تا به گوشش می‌رسد. می‌گفت غربتی بی‌پدرتر از غربت‌ِ فرنگ توی جانش نشست کرده بوده آن‌لحظه. به هر جان‌کندنی دوام می‌آورد و بعدِ دفاعیه با دختره برمی‌گردد ایران و دربه‌در پی خواهرش می‌گردد تا بی‌نتیجه پا شل می‌کند همین‌جا. خلاصه تا همین چند وقت پیش که برای تحقیق میدانی کنگره‌ی علوم‌ تشریحی دهلی‌نو، سری به پرونده‌های کالبدشکافی می‌زند و توی سکته‌‌ای‌ها یک‌آن به اسم و فامیلی زنی بر می‌خورد بزرگ‌تر و هم‌فامیلیِ خودش؛ توران آشوری. پی باریکه‌راه را می‌گیرد تا می‌رسد به سه سرنخ؛ اداره و خانه و پدر من. می‌فهمد که خواهرش پیرکارمند پیشخوانِ دولت فرهمند بوده. دست کرد توی کیفش و وصیتی از خواهرش رو کرد که می‌دانسته برادری دارد و سپرده بوده دست همکارش. همین نامه دل‌قرصی‌اش را بیشتر کرده بود به خواهر و برادری. و این‌جای تعریفش را به پدرم گره زد که یک سال پیش سر عوارضی خودرو با خواهرش آشنا می‌شود. پنهانکی صیغه‌اش می‌کند و خانه هم به اسم خواهرش بوده و هست. یکه خوردم و مادرم با آن سر و صورت بی‌مو و خلوت آمد جلوی چشم‌هام. دکتره درآمد که پی پول نیامده و دل‌کنس نیست، فقط می‌خواهد آن خانه را بکوبد و توی خانه‌ای نوساز، یتیم‌داری کند…معطل نکردم و فرداش رفتم ملاقات پدرم. وقتی که کسادی ریده بود به بازار و حرفِ تعدیل نیرو آمده بود وسط. رفته بودم که مشتش را وا کنم. خلافِ زندانی‌ها، پرده گوشتی کم کرده بود. هیچ‌چیز طبق نقشه‌اش پیش نرفته بود. نشست و لبخند زد. به‌کنایه احوال‌پرس شدم که:” اوضاع چطوره؟!” دم لا تله نداد. گفت:”این بیرون که عالیه، اون تو چه خبر؟!” هر چند جمله‌اش کم و بیش حقیقت داشت؛ اما انگار این من بودم که شرمنده بودم. تمام زندگی‌اش را با همین کارت بازی کرده بود. سر آخر بلند که شدم با تقه‌ی انگشت زد به شیشه. برگشتم. تلفن را برنداشتم. بی‌صدا از پشت شیشه لب ورمی‌چید. صورتش شده بود خیس عرق‌… شبش برای خودم هیچ شانسی نمی‌دیدم. جمع شده بودیم توی خشکشویی. رئیس با عینکی استیل و چای به‌دست روی صندلی‌اش لمیده بود. مرد چاقی بود که وقت نفس کشیدن سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. داشت از ریدمان بازار می‌گفت و بعد از کائنات. شور گرفته بود و در مورد آینده حرف می‌زد. یک‌ریز. چیزهایی می‌گفت که یادم نیست. سرآخر با انگشتش مرا نشان داد. گفت:”سلیم” سر و‌ گردن بود که می‌چرخید سمتم. وراجی‌اش را ادامه داد، این‌بار در مورد من: ” منظم و دقیق”” روحیه‌ای قوی” و همتی بلند ” همه خیال کردند به المپیک رشته‌ی خشک‌شوی اضافه شده و او دارد در مورد قهرمان این رشته‌ وراجی می‌کند. حرف‌هاش کم کم داشت حالت شوخی می‌گرفت. احساس کردم دستم انداخته‌. آخر‌سر صحبت‌هاش را با این جمله تمام کرد:” باز به زودی هَم رو خواهیم دید سلیم” انگار صدای پدرم بود. از دورادور می‌آمد. صدای امیدوار او قبلِ مرگ مادرم، بعد مرگ مادرم، توی کابین ملاقات. و بعد به حتم از توی قبر؛ “به زودی هم رو خواهیم دید سلیم”… باید بند و بساطم را جمع می‌کردم. معطل نکردم. برگشتم و وسایلم را برداشتم. حینی که می‌رفتم هیچ بدم نمی‌آمد آن لباس‌ها را همراه صاحب‌شان می‌گذاشتم لای اتوپرس و ای کاش می‌شد سردرِ آن‌جا را هم می‌گذاشتم:” بشور و بُکُش.” درست عینِ قضیه‌ی مادرم. همان شب برگشتم خانه‌. تاریکا بود. نرمه‌بادی وِل می‌گشت. وسط خانه ایستادم. و فقط گوش دادم. هیچ صدایی نمی‌آمد. افتاد توی دهنم که” مامان”. کسی جواب نداد. سر کردم‌ توی هال، اتاق‌ها و آشپزخانه. سرآخر تنها آن ‌وسط، همان‌جا که‌ مادرم‌ خودکشی کرده بود‌‌، سِوِر ایستادم. هنوز هم، بعد آن همه‌وقت، مادرم را می‌دیدم، انگار که همان موقع بود. حتم کردم دو روز بعد هم که می‌آمدم، باز همان موقع بود. اگر ده روز بعد، بیست روز بعد هم که می‌آمدم باز همان موقع بود، و حتا می‌شود گفت اگر ده سال بعد که این‌جا را کوبیده‌اند و شهربازی زده‌اند، آشپزخانه‌ را کرده‌اند یک استخر توپ، با بچه‌ام که می‌آمدم، درست غرق توی توپ‌ها باز زمان همان موقع بود و لاشه‌ی مادرم را می‌دیدم که کف استخر، لالوی توپ‌های رنگی، دراز به دراز افتاده است… کمی بعد بود که چشمم خورد به دبه‌های ترشی‌. پدرم آن پشت، وسط کوزه‌های سفالی چپانده بودشان که یک‌وقت چشمم به‌شان نیفتد. نصفه‌نیمه ترشی داشتند‌. هروقت می‌خواستم باهاش حرفی بزنم، توی آشپزخانه وول می‌خورد. شیشه‌های ترشی را به هنش می‌کشید و می‌گفت:” سلیم اون شیشه‌ها رو بیار خیلی دیره‌.” دوباره و سه‌باره می‌گفت. و دلنگ‌دلنگ ‌شیشه‌ها. یکی‌شان را از آن وسط در آوردم و همین که سرش را باز کردم، تلفن زنگ خورد. بعدِ چندبار زنگ‌خوردن بی‌اختیار صدای مادرم را شنیدم که داد می‌زد:”سلیم اون گوشیو بردار‌. ” همان‌جا. جلوم. روی پنجره‌ها. از پشت دیوارها. توی تاریکی. به عمد برنداشتم تا باز صداش را بشنوم. نشنیدم و جا خوردم…گوشی را که برداشتم، پدرم بود. مهلت نداد و یک‌کله و لکنت‌دار چیزهایی گفت. می‌گفت که زنگ زده خشک‌شویی و ماجرای اخراج را فهمیده. و می‌دانسته که برمی‌گردم خانه. می‌گفت مارس و ونوس توی دور آخر هستند. از آن شکلک و ستاره‌ها، دوتاشان که چشمک بزنند، کار تمام است.  گوش خواباندم و از خلال حرف‌‌هاش درآمد که: “دیگه داره تموم می‌شه سلیم” چیزی تو همین مایه‌ها گفت. و من نفهمیدم خودش را می‌گفت یا سال را. هنوز هم داشت جمله به جمله طناب می‌بافت که مرا از جای هلاک بکشد بیرون؛ اما من آن وسط، توی یک‌چُسه نور ایستاده بودم و حواسم پی آینه‌ی سینه‌ی دیوار بود. داشتم زور می‌زدم از پسایِ خطوط صورتم، مادرم را ببینم؛ چشمی، ابرویی، نشانی، چیزی… اما صورتم بیشتر به پدرم رفته بود تا به او. به خودم‌ که آمدم، از پشت گوشی صدایی نمی‌آمد و ماه، خط باریک نورش را انداخته بود به جانوری گم که توی هر یک نگاره‌‌ی هشت‌پرِ گلیم دیده می‌شد. بوی ترشی از بلندای در آشپزخانه توی هال پیچیده بود و داشت مثل شبحی سرک می‌کشید به اتاق‌ها.




برگزیده بهترین داستان های کوتاه معاصر ایرانی فارسی استارتگاه خلیل رشنوی

اسم من : آرش                                         
شغل پدر : مغازه دار
ميزان درآمد خانواده : پدرم گفت به درآمد بقيه مردم بستگي دارد ولي تقريباً برجي 250 هزار تومن .
تعداد اعضاي خانواده : 10 نفر به همراه پدربزرگم كه مادر مي گويد خيلي غذا مي خورد .
كرايه خانه : 50 هزار تومن
كرايه مغازه : 50 هزار تومن
خرج لباس : 30 هزار تومن
خرج غذا : 100 هزار تومن
باقي مانده : 20 هزار تومن كه مادرم خرج آش نذري و سفره ابوالفضل مي كند و پدرم هر برج به روحاني مسجد كه باباي محمد صادق اشعري است و آدم با خدايي هست، مي دهد تا خرج كارهاي مسجد بكند. البته يكبار من مريض شدم و پدرم 100 هزار تومن خرج دوا دكتر من كرد. ولي پدرم پول كم نياورد. آخر آن برج پدرم با خيلي از مشتري ها جنگ كرد. مشتري ها مي گفتند كه حساب ما خيلي زياد شده و ما اينقدر خريد نكرده ايم. البته با وساطت باباي اشعري مشتري ها از پدرم معذرت خواهي كردند.


بسمه تعالي
با سلام و خسته نباشيد خدمت دبير محترم .
بنده پدر سعيدي هستم و همانطور كه مي دانيد فرماندار اين شهر محروم و مستظعف. بايد خدمت شما عرض نمايم كه اين حقه ها و طرفندهاي سياسي براي ضربه زدن به مسئولان كشور وگرفتن نقطه ضعف از آن ها ديگر تكراري و قديمي شده است . بنابراين اخطار مي كنم كه اين كارها نه به صلاح شما و نه به صلاح كشور است .« درآمد خانواده و تاثير آن بر زندگي » موضوعي نيست كه به شما ارتباط داشته باشد. در صورت تكرار مجبورم آن را به مسئولان زي ربط گزارش كنم. اميدوارم كه خداوند متعال از تقسيرات همه بگذرد .
والسلام


آقاي معلم پدر من قصابي دارد. بچه ها هميشه من را مخسره مي كنند و مي گويند تو كه پدرت قصابي دارد چرا اينقدر لاغري. وقتي كه از پدرم پرسيدم: «چقدر پول درمي آوري ؟ »
گوشتم را كشيد و داد زد اگر دوباره از اين سوال هاي مخسره بپرسم مثل گوسفند سرم را مي برد. آقا لطفاً برايم صرف نگذاريد. اگر پدرم بفهمد ديگر نمي گذارد به مدرسه بيايم و من را مي برد به قصابي. آن جا هميشه بوي گوشت تازه مي آيد و من نمي توانم از آن ها بخورم، چون پدرم بيچاره مي شود و من آن جا مجبورم هي آب دهنم را غورت بدهم وخيلي اذيت مي شوم. آقا لطفاً اين را سر كلاس نخواني .


آقاي معلم به خدا پدر من معتاد نيست. فقط سيگار مي كشد. آدم هاي معتاد كه گوشه خيابان ها هستند و تازه پول هم ندارند. ولي پدر من پول دار است. اوخيلي زرنگ است و هميشه توي خونه پول در مي آورد. پدرم رفيق هاي گردن كلفت زيادي دارد كه با آن ها معامله مي كند. آن ها مي آيند خانه ما و گاهي به من هم يك هزاري سبز مي دهند. مادرم آن ها را به اتاق بالا مي برد و تا يك ساعت پايين نمي آيد و بعد پدرم بالا مي رود و با آن ها معامله مي كند و سود زيادي مي برد. من خيلي دوست دارم به اتاق بالا بروم ولي آن مردها و مادرم هميشه در آن را قفل مي كنند. در آن اتاق هميشه قفل است و من فكر مي كنم آن ها توي آن اتاق حتماً يك گنج قايم كرده اند .
علي سليماني فر


« چو داني و پرسي سئوالت خطاست . »
دوست و همكار عزيزم بابك جان سلام .
خودت كه از وضع معلم ها خبر داري. پس نيازي به اين كارها نيست.  انشاءا. . .  بعد از اجراي برنامه نظام هماهنگ پرداخت حقوق وضع مان خيلي خوب مي شود. در رابطه با درس شايان اگر مشكلي بود با اين شماره ها تماس بگير . صبح 422558 مدرسه ، عصر 452212 بنگاه مسكن و شب 424222 آژانس. زنده باد فرماليته و بي خودي هم خودت را با اين كارها خسته نكن كه به حقوقش نمي ارزد. به بچه ها و همكاران در مدرسه سلام برسان .
« خوشا آن كه دايم در شركت نفت بي     هميشه سرخوش و با يارِ مست بي »


شقل پدر : كارگر
شقل برادر : كارگر
 خانواده ما 7 نفر استند. كه من بچه پاياني استم. سه خواهرم رفتند خانه دامادها. پدرم پير شده و كم كار مي كند. برادرم مي گويد به خاتر من زن نمي گويد، چون مي خاهد من درس بلد باشم و دركتر بشوم. اما من از مدرسه بدم مي آيد و مي خاهم كارگر بشوم. پدرم مي گويد : « حزرت محمد به دست هاي يك كارگر بوصه زده است.» . درآمد ما ماهي 200هزار است كه ننه ام مي گويد خرج اجاره خانه ، لباص و شكم من مي شود .
باقر سجادي

بسم ا. . . الرحمن الرحيم
دبير محترم سلامٌ عليكم
بنده حقير محمد صادق اشعري
پدر بنده روحاني مسجد است و در اين مقام مقدس مشغول خدمت به اسلام و جامعه اسلامي است. بنده نيز به شغل پدرم بسيار علاقه مند هستم و اگر لايق باشم در آينده به عنوان يك روحاني به خلق خدا خدمت خواهم نمود. در رابطه با درآمد خانواده ما اگر خواسته باشيد بايد عرض كنم كه خود نيز به شخصه از اين موضوع سر درنياورده ام و منابع مالي ابوي بنده برايم كاملاً مشخص نيست. بنابراين اين سئوال را از محضر ايشان پرسيدم كه ايشان در يك جواب عالمانه فرمودند: « انشاءا. . . بعداً خودت خواهي فهميد » به هر حال براي اين كه دست خالي نباشم بايد عرض كنم كه از زندگي راضي هستيم . الحمدا. . .
من ا. . . التوفيق

سلام
پدرم راننده تريلي است. و هر هفته به زاهدان مي رود و برمي گردد. مادرم خيلي نگران اوست و هميشه به پدرم مي گويد: « مواظب پليس ها باش . » البته من فكر مي كنم در زاهدان آدم هاي بد كه به آن ها قاچاقچي مي گويند مثل فيلم هاي خارجي لباس پليس مي پوشند و سر راننده ها را مي برند. پدرم خيلي پول دارد و بچه هاي همسايه به ما مي گويند خرپول. من دوست دارم پدرم را بيشتر ببينم. تازه وقتي كه مي آيد توي خانه نمي ماند و مي رود پيش دوست هايش. راستي پدر علي سليماني فر با پدر من دوست است و خيلي به خانه آن ها مي رود. بعضي وقت ها علي مي گويد كه پدرم به او يك هزاري داده است براي همين با من خيلي دوست مي شود . خوش به حال علي سليماني فر كه پدرش هميشه توي خانه مي ماند.
قربان هر چي مرد است. شاهين عقيلي .


به نام پيوند دهنده قلب هاپدر من كارمند شركت نفت است و ماهي 500هزار تومان حقوق مي گيرد. پدرم اين ماه ماشينش را عوض كرد. او مي گويد پيكان ماشين استانداردي نيست و بايد  يك ماشين مناسب خانواده بخرد و يك پژو خريد. من خيلي پژو دوست دارم، چون داخلش بوي خيلي خوبي دارد، تازه كولر هم دارد. پدرم مي گويد تا سه سال بايد 200 هزار تومان هر ماه قسط ماشين بدهد. تازه بعد از آن بايد خانه را عوض كنيم چون ضد زلزله نيست. ما هميشه قسط داريم. برادر و خواهر بزرگتر من دانشگاه آزاد مي روند و هر ماه كلي پول خرج مي كنند. پدرم هميشه مي گويد: « كاش درس مي خواندم و مهندس پتروشيمي شركت نفت مي شدم. آن ها خيلي پول مي گيرند.» 


آقاي معلم حالا كه دارم مي نويسم خيلي خوشحالم . چون پدرم بعد از دو ماه ماموريت به خانه برگشته و كلي هم سوغاتي و پول آورده است. گرماي زاهدان پدرم را حسابي سياه كرده . پدر من پليس است و با آدم هاي بد سر و كار دارد و كارش خيلي خطرناك است. اما نمي دانم مادرم چرا اين قدر ناراحت است. همش به پدرم مي گويد كه ديگر به زاهدان نرود ولي پدرم قبول نمي كند. مادرم مي گويد كه مي ترسد پدرم معتاد بشود ولي او جواب داد كه اين رنگ سياه پوستش به خاطر آفتاب سيستان است. ولي من دوست دارم پدرم هميشه به زاهدان برود تا برايمان پول و سوغاتي هاي خوب بياورد. از پدرم پرسيدم اين بار چند تا آدم بد گرفتي و بابام گفت : « هيچي » و من خوشحال شدم چون آدم هاي بد خيلي كم هستند. اگر پدرم تصميم بگيرد كه ديگر به زاهدان نرود دوباره وضع ما بد مي شود و ما ديگر سوغاتي گيرمان نمي آيد. اما اگر به ماموريت زاهدان برود ما هميشه پول و سوغاتي داريم. من مي خواهم وقتي بزرگ شدم بروم و در زاهدان زندگي كنم چون هر كس به آن جا مي رود پولدار مي شود. مثلاً پدر شاهين عقيلي كه هيجده چرخ دارد وهميشه به زاهدان مي رود. او بعضي وقت ها از طرف پدرم پول و چيز ميز برايمان مي آورد .
مصطفي علي دوست


بسم ا… الرحمن الرحيم
آقاي معلم سلام. پدر من نماينده مجلس است و حقوق خيلي زيادي دارد. من مي توانم به هر چيزي كه مي خواهم برسم. مادرم مي خواست من را به بهترين مدرسه شهر بفرستد ولي پدرم قبول نكرد. او گفت به دو دليل بايد به يك مدرسه معمولي بروي. دليل اول اين كه مردم مي گويند نماينده ما ساده زندگي مي كند و دليل دوم اين كه براي آينده خودت خوب است. بين مردم شناخته تر مي شوي و فردا كه خواستي راه پدرت را ادامه بدهي موفق تر مي شوي. تازه نقاط ضعف مردم را بهتر مي فهمي. پدرم معتقد است يك سياست مدار خوب به جاي نقطه قوت بهتر است نقاط ضعف مردم را بداند تا در موقع لزوم از آن ها به نفع خودش استفاده كند. او براي اين كه من قبول كنم گفت كه برايت معلم خصوصي مي گيرم و به شما هم گفت كه شما قبول نكرديد و گفتيد كه من تمام زحمتم را سر كلاس مي كشم و نياز به اين كارها نيست. پدرم نمي دانست كه شما آدم خيلي خوبي هستي و از دست شما ناراحت شد ولي حالا ديگر از دست شما ناراحت نيست چون چند وقت پيش از پشت در شنيدم كه به آقاي فرماندار گفت كه بايد براي شما يك پاپوش گشاد بدوزند. پدرم هميشه وسايل و نوشته هاي من را چك مي كند ولي ديشب اين كار را نكرد، چون ديروز توي مجلس بود. شب هم تلويزيون او را نشان داد كه ما خيلي خوشحال شديم و هورا كشيديم.
« خداحافظ »


آقاي معلم پدرم را دو سال پيش آدم هاي بد به زندان انداختند. نه براي دزدي و نه براي هر چيز بد ديگري كه فكرش را بكني. مادرم مي گويد: « او براي اين به زندان رفت كه نسبت به آينده و جامعه اش حساس بود. » پدرم استاد دانشگاه بود و از وقتي او را گرفته اند ما به اين شهرستان آمده ايم چون اينجا خرج و مخارج كمتري دارد. من وقتي دلم براي پدر تنگ مي شود نامه اي را كه از زندان برايم فرستاده مي خوانم كه نوشته: « پسرم يك مسلمان بايد نسبت به انسان هاي ديگر احساس مسئوليت داشته باشد چون دينش به او اين اجازه را نمي دهد كه بي خيال و ساده لوح باشد. كشور ما مثل يك اتوموبيل مي ماند كه هميشه يك نفر استارت مي زند و آن را روشن مي كند ولي بلد نيست آن را به حركت در بياورد چون موتورش قديمي و خراب است ما بايد اين موتور فرسوده و داغان را تعمير كنيم. كشور ما يك محل براي روشن شدن وحركت نكردن است. ما يك استارتگاه هميشگي هستيم. ما بايد اين تعمير را از خودمان شروع كنيم. پسرم عقل ما تعمير گاه ماست . . .» آقاي معلم من حق دارم ناراحت بشوم وقتي كه مي بينم يك قاچاقچي، يك رشوه گير، يك گرانفروش و يا يك آدم فاسد آزادانه زندگي مي كند ولي پدر من الكي توي زندان است. از وقتي پدرم را گرفته اند ياد گرفته ام كه ساكت نباشم و همش بنويسم. به قول پدر:« اين ماشين بلاخره بايد يك روز حركت كند. »
علي محسني .


 به نام خدا
آقاي معلم سلام
به خدا من يادم رفت كه درباره موضوعي كه گفتي بنويسم. اما قول مي دهم كه هفته آينده آن را حاضر كنم. قول مردانه. در ضمن مرادي و حسن پور غايب هستند.




سد داستان معاصر برگزیده داستانهای کوتاه فارسی سارا نخعی به انتخاب بهدین اروند

در ابتدا چیز مهمی ‌به نظر نمی‌رسید. به هر حال پوست هر كسی خشك می‌شود، به هر دلیلی. زیر چانه‌اش را هم نگاه كرد، نرم بود. پس حتماً سرما زده بود چون فقط پوست گردی صورتش خشك شده بود، مثل وقتی كه اسكی می‌رفت. كرم مرطوب‌كننده را به صورتش مالید و موضوع را فراموش كرد.


صبح فردا وقتی در دستشویی آب به صورتش زد، به محض تماس سرانگشتانش با صورتش حس كرد هنوز صورتش خشك است. نرم و با احتیاط حوله را روی صورتش فشار داد و باز كرم به صورتش مالید.
صبح روز سوم فكر كرد از كرم خوبی استفاده نمی‌كند، بالای میز توالت زنش رفت و از كرم مرطوب كننده او زد. چه بوی زنانه‌ای داشت، حتماً در شركت، همكارها سر به سرش می‌گذاشتند.


روز چهارم، جمعه بود. می‌خواست قبل از حمام ریشش را بزند ولی پوستش دردناك شده بود. دید كه كمی هم تیره شده است. زنش با نیشخند گفت: به خاطر كرم‌هایی است كه استفاده كرده، باید در حمام به صورتش لیف بكشد تا سلول‌های مرده پوست صورتش تمیز شود و بریزد. در حمام مرد با ترس و لرز لیف به صورتش كشید ولی آنطور كه فكر می‌كرد درد نداشت. در آینه به خودش نگاه كرد، هیچ تغییری نكرده بود. وقتی از حمام در آمد زنش توصیه كرد دفعه بعد به صورتش كیسه بكشد! مرد فقط خندید.


شنبه همكارانش گفتند بهتر است از هیچ كرمی ‌استفاده نكند چون معمولاً بدتر می‌شود. بالاخره آن روز بعدازظهر به دكتر پوست مراجعه كرد، تمام مراجعین خانم بودند و از نظر مرد هیچ احتیاجی به دكتر نداشتند چون پوست دست و صورت‌شان در نهایت لطافت و زیبایی به نظر می‌آمد! وقتی نوبت به او رسید آقای دكتر كه انتظار ورود یك زن جوان و زیبای دیگر را داشت كمی ‌تعجب كرد. با بی‌حوصلگی ذره‌بینی برداشت، نگاهی سرسری ‌كرد و نسخه‌ای نوشت.


داروها تركیبی بود و تا دو روز دیگر آماده می‌شد. مرد با نگرانی و بدون اینكه چیزی به صورتش بزند از جلوی آینه كنار رفت و با بی‌میلی رهسپار محل كار خود شد. در آنجا دست و دلش به كار نمی‌رفت. چند بار به دستشویی اداره رفت تا مطمئن شود كه صورتش بدتر نشده، در آنجا فهمید كه پوست دست‌هایش هم خیلی خشك شده است. جایی برای شوخی و بذله‌گویی باقی نمانده بود، همكارانش با قول انجام كارهای عقب مانده او را تشویق به رفتن از اداره و پیگیری بیماری‌اش كردند.


دكتر جدید پیرمردی با تجربه بود. این بار زنش هم همراهش بود. تا دكتر گفت ممكن است قارچ باشد، خانم، خودش را كنار كشید و مرد دلش شكست. پوست صورتش كه زمانی مثل هلو سرخ و سفید بود حالا كاملاً تیره شده بود و به قهوه‌ای می‌زد و پوست دست‌هایش هم در حال طی همان مراحل بود. بدون اینكه داروی قبلی را تحویل گرفته باشد نسخه‌ی دوم را به داروخانه تحویل داد.
در ماشین زنش ساكت بود. شب پتو و بالش‌ها را از روی تخت جمع كرد و در هال روی كاناپه جای گرم و نرمی ‌برای شوهرش درست كرد و وقتی می‌رفت بخوابد از دور بوسه‌ای برایش فرستاد. مرد با خودش فكر كرد: «خیال می‌كند خیلی محتاجم» و در حالیكه از رفتار زنش دلشكسته بود به یاد مریم افتاد، خیلی وقت بود خبری از او نداشت، خواست به او تلفن كند ولی فكر كرد اگر او بخواهد ببیندش چه كار باید بكند؟ منصرف شد و به خواب رفت.
صبح وقتی بیدار شد و خود را مثل غریبه‌ها در‌ هال یافت تصمیم عجیبی گرفت، چون واقعاً احتیاج داشت كسی برایش دل بسوزاند. آن روز به جای آنكه به اداره برود مستقیم به در خانه مریم رفت. زن غریبه‌ای كه قیافه‌ی مستأصلی داشت در را به رویش باز كرد، با دیدگانی از حدقه در آمده به مرد خیره شد، مثل اینكه زنی شوهرش را در جایی كه انتظار ندارد ببیند.
به مرد گفت: مریم را می‌خواهید؟
مرد سرش را تكان داد و با تردید پا به درون گذاشت.
می‌ترسید مبادا مریم را گرفته باشند و خودش هم گرفتار شود. زن جلوی او به راه افتاد و بدون آنكه سرش را برگرداند گفت: «مریم طبقه‌ی بالا در اتاق خواب است» و رفت پی كارش. مرد پشت در ایستاده بود و افكار تلخی ذهنش را پر كرده بود. در را باز كرد و از همان لای در دید كه روی تخت یك بوزینه خوابیده است.


هوا سرد بود و به همین دلیل پارك خیلی خلوت بود. نشسته بود و در حالیكه ذره ذره‌ی تنش در حال انجماد بود فقط یك تصویر در برابر چشمش تكرار می‌شد: بوزینه‌ای كه روی تخت خوابیده بود. آیا این عاقبت او هم بود؟ به آخرین باری كه مریم را دیده بود فكر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و اینكه در بدن سفید و گرمش هیچ اثری از بیماری نبود ولی حالا مطمئن بود كه بیماری را از مریم گرفته است. پس زنش حق داشت كه او را از خودش جدا كند. گرچه دیر این‌ كار را كرده بود. شاید تا حالا زنش هم دچار شده باشد و باز از خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسید: عاقبتم چه می‌شود؟ وقتی بوزینه شدم كجا بروم؟ خانواده‌ام مسلماً از من فرار خواهند كرد. پس بهتر است كه از همین حالا دیگر برنگردم. اما كجا بروم؟
بغضی در گلویش ورم كرده بود. لب‌هایش آویزان بود و قیافه او را برای تك رهگذرانی كه از برابرش می‌گذشتند مضحك‌تر جلوه می‌داد. مردم او را به شكل حاجی فیروز می‌دیدند. مردی كه فقط گردی صورتش سیاه بود با لب‌های قرمز و چشم‌های سفید. فقط یك راه داشت. دوباره به خانه مریم برگشت. زن غریبه پس از اینكه او را راه داد پرسید: چرا رفتی؟ و چرا دوباره برگشتی؟
مرد در حالیكه پوست دست‌هایش را وارسی می‌كرد با خجالت گفت: از عاقبتم ترسیدم رفتم، از عاقبتم ترسیدم برگشتم. بعد پرسید: مریم چرا زمین‌گیر شده است؟
زن غریبه جواب داد: نمی‌دانم. از اول بیماری‌اش من اینجا بودم، مشكلی نداشت. تازه بوزینه شده بود كه خودش را از بالكن بالا پرت كرد توی حیاط، ولی واضح است كه آدم از این فاصله نمی‌میرد (مرد با خودش فكر كرد: یعنی می‌‌‌‌‌ گوید كه من باید از جای بلندتری بپرم؟!) اگر بدانم از او پرستاری می‌‌كنی فردا صبح از اینجا می‌‌روم… مرد پرسید: تو كی هستی؟ زن ادامه داد: … و فقط در یك صورت دوباره بر می‌گردم. مرد می‌دانست منظور زن چیست. بعد زن چادر سرش كرد، رفت حیاط و روی موزاییك‌های یخ زده به نماز ایستاد. مرد ایستاده بود و پنهانی نگاه می‌كرد. زن مثل درختی بود كه در باد خم و راست می‌شد.
مرد رفت بالا پیش مریم. آن جانوری كه جای مریم خوابیده بود بیدار بود و مثل جغد در تاریكی پلك می‌زد. مرد جرأت نمی‌كرد از آستانه در جلوتر برود. بوزینه با دیدن او جیغ‌های كوتاهی كشید و دست و پا زد. مرد ترسید و دوان دوان از پله‌ها پایین آمد. همان پای پله‌ها نشست تا زن از حیاط آمد. پرسید: می‌مانی؟ مرد گفت: خیلی وحشتناك است! زن غریبه گفت: تو هم خیلی شبیه او شده‌ای، مثل این است كه از خودت فرار می‌‌‌كنی. من فردا صبح می‌‌روم مگر اینكه…
مرد در حالیكه از جای بر می‌خاست گفت: فكر نمی‌كنم این بیماری مسری باشد نه؟!
و در همین حال آینه‌ی روی دیوار را برداشت و پرت كرد روی موزاییك‌ها.


مرد ترسش ریخته بود. بوزینه كاملاً بی‌آزار بود و از حضور او بسیار راضی و خوشحال می‌نمود. مرد قبل از اینكه كاملاً بوزینه شود خانه را با غذا پر كرد بعد در را از پشت قفل كرد و كلیدش را از بالای دیوار پرت كرد بیرون چون به نظرش مرگ از بوزینه بودن بهتر بود. در ساعات تنهایی لبه‌ی تخت می‌نشست، بوزینه خیره به او نگاه می‌كرد و او هم فكر می‌كرد، به زندگی‌اش، به خانواده‌اش، به كارهایی كه كرده بود و كارهایی كه نكرده بود. بعد از چند روز وضو گرفت و روی موزاییك‌هایی كه پر از خرده شیشه بود به نماز ایستاد، چرا كه در خانه یك وجب زمین پاك نبود.


سه روز بود كه غذا تمام شده بود در این سه روز مرد آب می‌خورد و به بوزینه هم آب می‌داد ولی بوزینه صبح آن روز دیگر حركتی نمی‌كرد، شاید نیمه شب مرده بود. مرد نا نداشت برای ادای نماز صبح برخیزد، پای تخت دراز كشید و در همان وضع نمازش را خواند، همینطوری هم كلی انرژی از او تلف شد. طبق عادت دست به صورتش كشید. زیر انگشتانش چیز تازه‌ای حس كرد. حس كرد ترك‌هایی روی پوستش ایجاده شده. با دقت به پوست خشن و زمخت دست‌هایش نگاه كرد، روی آن هم ترك‌هایی ایجاد شده بود و از زیرش قرمز تندی دیده می‌شد. از بی‌حالی خوابش برد، وقتی دوباره چشمش را باز كرد حس گذشت زمان را از دست داده بود. دستانش لزج بود، دید كه از ترك‌های پوستش مایع سیاه‌رنگ و غلیظی تراوش می‌كند. دوباره از هوش رفت بی‌آنكه بداند چه بر سرش می‌آید. مرد در احتضار بود.
خانه مثل گور مردگان بی‌جنبش و تاریك بود. پوست بوزینه روی تخت خشكیده و شكل زنده خود را از دست داده بود ولی چیزی درون آن می‌جنبید و دنبال راهی به بیرون می‌گشت. وقتی زن از پوست درآمد، اولین چیزی كه دید مردی بود كه مانند مجسمه‌های زیر خاكی، پوستی خشك و ترك خورده داشت و روی زمین مچاله شده بود. قدری آب آورد و میان لب‌های خشكیده‌ی مرد ریخت و بعد تصمیم گرفت او را تنها بگذارد تا دگردیسی خود را كامل كند. زن پوست خشكیده و متعفن خودش را از روی تخت جمع كرد و دور ریخت. با خونسردی تمام حمام كرد، چادر به سر كرد و از خانه بیرون رفت.
مرد در تنهایی كه سرنوشت همه‌ی مردگان است باقی ماند. بعد از خروج از آن قیر لزج، پوستش خشكید و چون ترك داشت تكه‌تكه جدا شد و مرد با چهره‌ای تازه پا به حمام گذاشت. در آب گرم خوابید و با حوصله تكه‌های باقیمانده پوست قبلی را از تن جدا كرد. خیلی دلش می‌خواست بداند چه شكلی شده است ولی آینه نداشت و حوضی هم نبود كه در آب آن خود را بنگرد. سراغ لباس‌هایش رفت، قیرگون و چسبناك بود و نمی‌شد از آن استفاده كرد. با جلد تازه‌ی خود لخت و عریان در میان اتاق ایستاده بود كه در زدند، پارچه‌ای به خود پیچید و در را باز كرد، زن غریبه كه حالا آشنا بود به درون آمد. مرد پرسید: من در را قفل كرده بودم؟! زن گفت: من خبر ندارم، مریم آمد پیش من…
– راستی؟
– بله، و ما فكر كردیم تو به این‌ها احتیاج داری؟
و بقچه ای پیش پای مرد انداخت.
-‌ مریم چطور شده؟
– لباس‌ها را بپوش و برو پی زندگی‌ات … و دیگر برنگرد.
– من برنمی‌گردم، از تو متشكرم.
– چرا؟
– نمی‌دانم. تو كی هستی؟
– من كسی نیستم. زود برگرد نزد خانواده‌ات
– می‌ترسم برگردم و كسی مرا نشناسد، چه وقت گذشته؟
– یك روز تمام یا یك روز دیگر…
– خداحافظ
– خداحافظ



برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی ایرانی به انتخاب بهدین

بهترین داستانهای معاصر فارسی

آرشیو دوم از برگزیده بهترین داستانهای معاصر فارسی به پایان رسید؛ نام‌های بلند بسیاری هنوزاست و البته بسیاری را هم تو به یاد داری. این تشنگی مسری است و امیدوارم پذیرای آثار تازه داستانی از طریق ایمیل باشم.

برگزیده داستان کوتاه فارسی | 02


برگزیده داستان کوتاه فارسی | 03


برگزیده داستان کوتاه فارسی | 04