شعر فارسی امروز
شعر فارسی به گمانم برازنده جان کندنی چنین در بستر غزل مثنوی هست.
این شعر را نخوانده بسوزان؛ برای توست
این آخرین ترانهی من در رثای توست
قلبت بزرگ بوده… همینت سزای توست
تنها بجنگ! لشکرت انگشتهای توست
تنها بجنگ؛ دشمن خود را شناختی
ای جنگجوی من! چه رفیقانه باختی
دیدی تمام آنچه نبایست را به چشم
پروردگار بنگی و بنبست را به چشم
یاران به دوش برده و بر خاک میتپی
باران گرفتهای و عطشناک میتپی
اما بمان و شانهی خود را سوار شو
با بازوان قطع شده سفرهدار شو
بنشین کنار یارت و پهلو بر آب کن
مابین شعرهای خودت انتخاب کن:
بیتی برای سنگ مزاری که روی آب
جز لاشهام که لنج نداری به روی آب

پر کن پیاله را که اذان است و دارها
کسخندهی شغال و غم غمگسارها
پرکن پیاله را که غزل داغ میکنند
در لالمان مجلس دندانشمارها
پرکن پیاله را و خودت جاریام کنا
تنها به صف نشسته، رَواداریام کنا
میخوانمت
به نام خدا
یاریام کنا
یک آدمم مقابل پروردگارها
یک آدمم مقابل مشتی مچالهتر
مشتی نخودسیاهبجور از حوالهتر
ای پوزههای از هوس این نَواله، تر!
مقدوم میکنید مرا با شیارها:
نان و شراب بر سر میزی که استخوان
در امتداد نور عزیزی که استخوان
یارا نمک مباد بریزی؛ که استخوان
میسوزد از حرارت این بیبخارها
میسوزم استخوان سپیدی که داشتم
خود را
تو را
خدای شهیدی که داشتم
تنها بجنگ پای امیدی که داشتم
-تنها ولی شبیه خودت استوار، ها!-
نانی میان ورطهی خونابه، تر نکن
در زخمسودِ گریه نیاسای و سر نکن
دختر بزای؛ میوهی حسرت پسر نکن
دختر مگر مقابل این ناشمارها
دختر مگر علاج غم بیپدر شود
چون قطرهای به دوش خودش کولبر شود
“باشد که اشک در غم ما پردهدر شود”
چون برنو در عزای دلِ بختیارها
چی گلچَری وِه دُم خُوت و آذین دومَنِت
ایلم -تمام- پا وِه رکاو زینِ دومنت
پروردگار دمه وه بیدینِ دومنت
صد کر خاصتر وه پیاچین دومنت
پرکن پیاله را گل اندوهگین من!
بابونهی غریبه و تنهانشین من!
مغروری و شمالِ دلت ناخدای توست
ای آخرین ترانهی من! ابتدای توست
موجی بِدم به سینهی دریاچه ماهکم!
سنگر ببند پشت خودت بیپناهکم
تنها بجنگ پای قراری که داشتیم
تنها به جای آن همه یاری که داشتیم
با خود بمان که نیمهی زیباتری هنوز
“ای یاد دوردست که دل میبری هنوز”
دنبالهی غریبهتری پیش روی توست
تهماندهی غرور خودت آبروی توست
[1] . «ای یاد دوردست که دل می بری هنوز» از حسین منزوی








دیدگاهتان را بنویسید