غزل مثنوی عاشقانه معاصر
مرگ بر آن زندگی که غزل مثوی به استقبال حافظ توان برد.
باشد که شعر در شب ما پردهدر شود
از پیرهن درآیی و شط، شعلهور شود
آتشفشان سینهی دریاچه، تر شود
نیزار هم نی بدمد؛ نیشکر شود
دنیا نصیب مرد جگردارتر شود
روز دلت بخیر که شاید سحر شود
روز دلت بخیر که صورت بشویمت
از روزهای بیتو بگو تا بگویمت
از روزهای بیتو به پایان رسیدهام
با لشکر جریدهسرایان رسیدهام
با فوجی از کبوترِ دلمرده بیشتر
با شاعری که از جگرش خورده بیشتر
نالایق تو بودم و آن هم حلالِ من
هم عاشق تو بودم و هم خوشبهحال من
جز تو کسی به گرد جنونم نمیرسید
دستی به زخمهای درونم نمیرسید
تنها تو جای آنکه کناری بایستی
دست مرا گرفتی و با من گریستی
دست مرا گرفتی و گل داد چوبهام
… داری جوانه میدمی از خاکروبهام

حَیّ علی وصیت مردی که دورتر
از ردپای پشت سرش بیعبورتر
مردی میان لکنت و شعری که سوخته
مردی که هردو شانهی خود را فروخته
مردی که با شکست خود اعجاز میکند
روح پرندهایست که پرواز میکند[۱]
روح پرندهای که تو را خو گرفته و
یک لاشه را به زیر دو پهلو گرفته و
تنها حریف معجزهاش، زنده ماندن است
عمری به پای درد دلِ جنده ماندن است
بالابلند قصهی طولانیام: سلام
جانان من! جنازهی من! جانیام! سلام
تنها منم برابر تنهاییام؛ ببین
من یک تنم برابر تنهاییام؛ ببین:
یک کهکشانِ گمشده در بیقرارم و
دست مرا بگیر و ببر تا مزارم و
بنشان کنار امن خودت تا بگویمت
در گودی گلوی تو صورت بشویمت
صد لاشه را به دوش وجودم شمار کن
جز در غمت هرآنچه سرودم شمار کن:
هفتاد و هفت تپه به نامت گرفتهام
یک جنگجوی مرده غرامت گرفتهام
[اما پناه میبرم از خون به دامنت
ای من فدای غربت چشمان روشنت]
بیتو گذشت عمر غزلهای تازهام
یک روز میرسد به تو؛ اما جنازهام
آنجا -به احترام گذشته- مرام کن
با بوسه از لبان خودت مستدام کن
راهی کن از مدار خود این سربدار را
… تنهاترین ستارهی دنبالهدار را
باشد که دستهای تو شق القمر شود
هفتآسمان بپوشد و بر ما سپر شود
دختر بخند…
ظلمتمان مختصر شود
روز دلت بخیر که شاید سحر شود
روشنتری و هرچه تو را کاستم؛ نشد
مردی به قدر عشق تو میخواستم؛ نشد
میخواستم که ایل لری بختیارتر
چشمت پیاله
موی تو دشمنزیارتر
در چالهی گلوی تو سنگر بگیرم و
تهمانده را برای تو از سر بگیرم و
خوارزمشاه باشم و جیحون برآوَرم
شاعر میان هیاتی از خون برآورم:
میمیرم و جنازهی من تیر میکشد
من لاشهام برای تو شمشیر میکشد
سمت توام اگرچه گمم میکنی رفیق
قربانی وفای خودم میکنی رفیق
یادم بیار بیکس و کاری که داشتم
یاران کجاست آنهمه یاری که داشتم
یاران کجاست سنگر آخر که دستهاش
“… آیینهی تمامنمای شکستهاش”
ای نیمهجان! به لشکر دیوسها بتاز!
با استخوان به لشکر دیوسها بتاز!
پای خودت بمان و خودت را شمار کن
هرشب غزل بخوان و سحر رو به دار کن:
«ما داغ خود به تاج فریدون نمیدهیم»[2]
نیزار را به ساحل کارون نمیدهیم
گردن فراز کرده به سرکوب روزگار
این دردسر به گردهی هر دون نمیدهیم
هرچند از خرد و کلان باج برده است
ما عاشقیم و باج به گردون نمیدهیم
«خون خوردهايم تا دل پر خون گرفتهايم
آسان ز دست اين قدحِ خون نمیدهيم»[3]
آهی که در میانهی این سینه کاشتی
اهلی شدهست؛ اهل که بیرون نمیدهیم
باشد که شعر در شب ما پردهدر شود
ما چشمروشنی به شبیخون نمیدهیم
نیکا به شعر داده غزل پس گرفتهایم
هیمن به لالبازی هامون نمیدهیم
ما برخلاف دورهی …ونیپسندمان
جان میدهیم جان دلم؛ …ون نمیدهیم
[1] . از علی حیدری:«وقتی که چشمهای تو اعجاز میکند/ دریا پرندهای است که پرواز میکند»
[2] . از صائب تبریزی:«ما داغ خود به تاج فریدون نمیدهیم/عریان تنی به اطلس گردون نمیدهیم» که ایضاً غزلی از عرفی شیرازی با مطلع «ما تشنگی به دجله و جیحون نمیدهیم/ یک العطش به صد قدح خون نمیدهیم» به ذهن متبادر میکند.
[3] . همان.
دیدگاهتان را بنویسید