ترانه و شعر اجتماعی | بهدین اروند
آنان که به زمانِ قدسی معتقدند، ایمان دارند که زمان نه تغییر مییابد نه از دست میرود: بلکه در پیکر هزارههایی تکراری، به انسان برمیگردد. جوان بودم که ترانهای از امکلثوم شنیدم با همین نام:«دارت الایام»: روزها برمیگردد…جوان بودم و گمان میکردم روزگار بیانتهاست: به گاه بودم و حسرت نمیدانستم؛ در این شعر داناترم، اما آیا دانایی برای رنج نبردن کافیست؟ یا دست کم برای تولد شعر اجتماعی نوین؟
پرسید:
-بهتری؟
-به جهنم! تو بهتری؟
-من هم؛
و دست برد به اینجای روسری
اینجا؛ همین گره که به بختم اشاره داشت
زن زیر روسری خودش استخاره داشت
او رودخانه داشت ولی رم نکرده بود
طغیان نکرده بود و دلیرم نکرده بود
از پشت میز زل زده بودم به دستهاش
آیینهی تمامنمای شکستهاش
آیینهی تمامنمایش شکسته و
در چشمهاش دخترِ پیری نشسته و…
هیچاعتنا به عالم طوبا نمیکند
انگشت از کلالهی مو، وا نمیکند
گیسی تنک به شانهی خود دانه میکند
-دختر! هنوز موی تو دیوانه میکند!-
حالا که چاه پشت سر ماست، چاله پیش
یادت بخیر دخترک بیستسالِ پیش
از پشت سر نگو که خودت روبهرویَمی
هذیان مرگ: نه!…
غزلم: نه
گلویمی
میخوانمت به حنجرهام تا جوان شوی
از اصفهان درآمده نصفجهان شوی
آواز دیلمان تو پیچیده باشد و…
باروت نه! هوای تو ارکیده باشد و…
خطِّ امانِ جبههی بیعارمان شوی
آتش بسی میانهی کشتارمان شوی
اما
بهار آمد و با او نیامدی
«برگشت آب رفته به شاجو؛ نیامدی»[1]
دنیا گذشت؛ بیسروسامانتر از خودش
چون سفلهپروری که به نادانتر از خودش…
تاریخ یاد میدهد از گُردهی خدا
غسالخانههای خدا؛ مردهی خدا
بعد از تو روزگار، همین پیر بدخرفت
شهر مرا، تبار مرا تا مرا گرفت
عمریست صفر مرزی آوارهگیستم
یک کولبر که زیر خودم میگریستم
کوبانی ام، تمام تنم تیر میکشد
از روژوا به دامنِ اِزمیر میکشد
از پیشمرگهها چه کسی زنده میشود
این زندگی کنار تو شرمنده میشود
از ردّ خون میانهی ابیات، خستهام
شعر از دهان شاعر دندان شکستهام
میخواهمت؛ ولی چگونه میان جنازهها
با آستین خالیِ آدم قراضهها
یک دست که برای تو شاعر نمیشود
شاعر، جوان که مُرد، معاصر نمیشود
[…اینجا برای بار هزارم دلم گرفت
ول کرد و رفت پشتِ پریخانه، لم گرفت]
گفتم بهار جنگ تموم میشه، یارمو
وردارم و برم؛ همه دار و ندارمو
کولم بگیرم و وطنی دست و پا کنم
پیدا نشد به پیرهنش اکتفا کنم
یادَم نَبود پیرهَنِش دَرد میکنِه
هَرکس مُهاجِرِه وَطَنِش درد میکنِه
-هی دُختَرک…! تمامِ تنم ایرَوانِ تو !
«جغرافیای کوچک من، بازوان تو…»[2]
[یک لحظه ماند، پلک نزد، کائنات ماند
چشمش به سمت پنجره چرخید و مات ماند]
– من خوب می شوم ته این قصه پس چرا
هی بغض میکنم به تماشا دریچه را؟!
هی بغض میکنم به سرانجام دیگری
راه سقوط دگر از بامِ دیگری
از ارتفاع پست خودم هم فروترم
با خاطرات پشت سرم روبروترم
یادت که نیست: لعنت آخر حرام شد
«لیلا دوباره قسمت ابنسلام شد»[3]
یادت که نیست شاعر من!
می گریختی
فحشی فرو نخوردهامت؛ تا نریختی…
نبض مرا بگیر و بگو: وا ندادهام
انگشت از کلالهی مو وا ندادهام
در هر شقیقهام دو سه کفتار میتپد
زخمی میان این همه بیعار میتپد
اما گواه باش مرا:
زندهام هنوز
با فحشهای تازه برازندهام هنوز
هرتکه از تمامِ خودم را میان سوز
دندان گرفتهام که پراکندهام هنوز
میبینمت که لنگرِ پهلو گرفتهای
یک لاشهای… کنار خودت بو گرفتهای
این بازوان خسته که آویز شانهاند
آن دستهای جوهری و شاعرانهاند؟!
با من بگو:
چگونه به آخر رسیدهای؟
یارت کجاست؟
هی که به سنگر رسیدهای
حالا بلند شو غزلت را غلاف کن
با آخرین خشاب خودت اعتراف کن
[1] . از بایگانی شعر اجتماعی اخوانثالث:«بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما/ به جو برگشت آب رفته، ماهی مرده بود اما»
[2] . از علیرضا بدیع:«جغرافیای کوچک من بازوان توست/ ای کاش تنگتر شود این سرزمین به من»
[3] . مطلع غزلی از حسین منزوی:«لیلا دوباره قسمت ابنسلام شد/ عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد»
دیدگاهتان را بنویسید