شعر | زنده از کشتار برگشتم دهانم سوخته | بهدین اروند
شعر را با دهانی سوخته سرودم؛ غزل مثنوی ای به استقبال قصه ای راوی گداز و داستانی سوخته از علی اکبر یاغی تبار.
زنده از کشتار برگشتم
زبانم سوخته
راویام اما دهانِ واژگانم سوخته
نان به خون دوستان تر میکنم از تشنگی
لقمه نانم را به کارون میرسانم
…سوخته
مادری آوارهام در صفرهای مرز و مین
باد از هر سو بیاید اصفهانم سوخته
ناامیدی ننگ آخر بوده اما زندگی!
آب بر دوشم کشیدی… همچنانم سوخته
رخ به رخ با آسمان گفتم :«دِ بس کن بیبخار!»
رخ به رخ با آسمانم: آسمانم سوخته
خوب من!
وقتی که دود از زخم میجوشد، یقین
کارد از کارم گذشته استخوانم سوخته
دست بر زخمم که… هرگز!
چشم در چشمم بگیر!
من همان رویای خامم
من همانم:
سوخته…
خرمآبادم که عمری سوز آذر داشتم
گردتاگرد مزارم هیمه میانباشتم
مطلعم را مینویسم:
ابتدا سر داشتم
درد میکردی تو را از سینهام برداشتم
صبح بیدارم نکن! دنیا که گیر باخت نیست
دیگر آن دنیا که با دیوانهات میساخت، نیست
از یمن تا یالِثاراتَت شبیخون میخورد
غصهی صدکدخدا را مرد مجنون میخورد
نشت کرده خاوری خون تا تمام پیکرم
شاهدی از بیخ لال، از ریشه کور، از پی کرم
وارث خمپارههای گیج و باروتی عقیم
توی مشتم پوکه بود و بذر شاتوتی عقیم
پوکهها را پشت هر نامه فرستادم رفیق!
نیستی میدان سرخ خرمآبادم رفیق!
یار تا بیگانهاش را میشناسم: یک منم
میهراسم
میهراسم
میهراسم
…یک منم
یک منم در پیشگاه لشکری مزدورتر
یک منم
وقتی نباشی یک من از من دورتر…
مینشینم گیسوانی چلسِرو بو میکشم
-«صبح بیدارم نکن لطفاً!»
… و چاقو میکشم
دیدگاهتان را بنویسید