نوجوان بودم که یکی از معلمینم پیغام فرستاد:«یه شعره هست که تنهایی از پس خوندنش برنمیام». شهر کوچک بود و خودم را سریع رساندم دم در آهنی و زنگزدهاش. در زدم، از همان پشت در شنیدم زیر بار شعرش و تنهاییاش لخلخ خودش را کشاند زیر نور چراغ برق نشستیم توی کوچه، شعری بلند از شاعری جوان خواند و بیت آخر از من سیگاری خواست. بیمعطلی تقدیم کردم و پرسیدم:«سیگار خو نمیکشی!» گفت بعضی وقتها نکشیدنش بیشتر ضرر دارد؛ مثل تنهایی. گفتم نمیفهممش. گفت:«خوش به حالت!»
شعر برای من از آن زمان حریفی میطلبد و امیدوارم تو آن حریف باشی. اینک آرشیوی از بهترین اشعاری که تاکنون خواندهام. اگر شعری حیف از قلم انداختهام به آدرس behdin.arvand@gmail.com ارسال کن. به ویژه اگر از شاعری جوان باشد که سخن نو را حلاوتی است دیگر!
001| ژاله اصفهانی
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
انتخاب نخست من شعر «گیاه وحشی کوه» از ژاله اصفهانی است.
گیاه وحشی کوهم نه لالهی گلدان
مرا به بزم خوشیهای خودسرانه مبر
به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر،
زادگاه من کوه است
ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز میشوم مدفون
سرشت سنگی من آشیان اندوه است
جدا ز یار و دیارم دلم نمیخندد
زمن طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه
به غیر حسرت پر خشم و آرزوی مخواه
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه میآرد
مرا به گریه میار…
002| فریدون رهنما
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
انتخاب دوم من ترجمه شعر «روزی» از فریدون رهنما است که ابته با صدای فرهاد مهراد نیز شنیدنی است.
روزی خواهم رفت به كرانههای بزرگ عشق
فرو خواهم رفت در شنهای خواستن
با خود راز شامگاهان را خواهم برد
جنگل همچون چلچراغی بر ما فرود خواهد آمد
روزی لبخند خواهم زد به تولد روزها
آسمان را خواهم دید آنسان كه یك دست را
دستات بر من خواهد بود آنسان كه بر كرانهی دریا
تابستان مرا در برخواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود
به تو باز خواهم گشت از میوهها و آرزوها سرشار
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
چشمه خواهد جوشید از چشمان پر غبارمان
هیچ چیز باز نتواند داشت آن شب گرمابخش را
تپه در دوردست میخواند ما را میخواهد ما را
افق بازو گشاده است با انگشتهای منزوی
سنگینی شامگاهان ما را به پهنههای بیكران میراند
شكم فریاد میكند تن منفجر میشود از آسمان خاكستری
اندوهی عظیم میروید در سطح فضا
خطی از اشك میپیوندد به رودهای بزرگ
خورشید دو تن نمودار میشود از میان همهگان
درخت میگرید بر سینهی زنی تنها
كجایی ای ستارهی پگاهِ فراموشی
اسبات را میبینم كه در آزارها شیهه میكشد
آیا تو نیز از سرزمین خونینات جدا افتادهای
آیا تو نیز از آواز نیاكانات جدا افتادهای
دستات را میگیرم ای مسافر یادبودها
میپایم تو را در لحظههای درد و دلتنگی
میپرورانم تو را با آتش و زمین و آواز
گسترده میشوم در خاكستر گامهایم كه بر میداری
سپیدی یك دست زاده شب است.
003| فریدون توللی
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
سومین انتخاب من ترانه «کارون» از فریدون توللی است.
بلم ، آرام چون قویی سبکبال
به نرمی بر سر كارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بيرون همی رفت
شفق بازی كنان در جنبش آب
شكوه ديگر و راز دگر داشت
به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری كه پاورچین گذر داشت
جوان پارو زنان بر سينه ی موج
بلم میراند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگين در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود:
“دو زلفونت بود تار ربابم
چه میخواهی ازين حال خرابم
تو كه با مو سر ياری نداری
چرا هر نيمه شو آیی به خوابم”
درون قايق از باد شبانگاه…
دو زلفی نرم نرمک تاب میخورد
زنی خم گشته از قايق بر امواج
سرانگشتش به چين آب میخورد
صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش میگشت
جوان میخواند سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش میگشت :
“تو كه نوشم نئی نیشم چرایی
تو كه يارم نئی پيشم چرایی
تو كه مرهم نئی زخم دلم را
نمک پاش دل ريشم چرایی”
خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نيلوفری داشت
ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با ديگری داشت
ز ديگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پيش میراند
چراغی كورسو میزد به نيزار
صدایی سوزنام از دور میخواند
نسيمی اين پيام آورد و بگذشت:
“چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی”
جوان ناليد زير لب به افسوس
“که یک سر مهربونی ، درد سر بی”
004| نیما یوشیج
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
چهارمین انتخاب من شعر «مردگانِ موت» از نیما یوشیج است. نیما این شعر را به قول خویش “به مناسبت این سگهای ناقابل که در صدمین سال مردن کریلوف در طهران مجلس کردند…همین مداحان پادشاه قبل! ” به سال 1323 گفته است.
مردگان موت با هم بزم برپا کرده می خندند
زنده پندارند خودشان را
استخوان ها می درخشد هر کجا پهلو به پهلو روی دندان ها
دنده بر هر دنده بگرفته ست پیشی
چشم رفته، کاسه ی سر کرده جای چشم ها خالی.
چند دیوار شکسته
مردگان موت می خندند، آنها راست حالی.
می کشد انگشت بی جانشان
در جهان زندگان هر دم خیالی
بوی می آید هیس
هیس از آنجا خاسته یک مرده به پا
به سرودی که سرود است
سردو نفرت زای برکرده ست آوا.
مردهای برخاسته
نام دیگر مرده ی مشهور می دارد.
مرده ای یک زنده را با چشم های باز
از ره در دور می دارد.
پنجره ام را ببند ای زن!
شیشه ها را گل فروکش!
منظر این جنب و جوش موت را در پیش چشم من بهم زن!
من نمیخواهم کسم بیند،
یا ببینم کس.
در تمنای نگاه بی سوالم
و ردیف رنج های بی شمار من،
دردهای استخوانم بس.
مردگان موت با هم شاد می خندد
با عصیر غارت خود
در جهان زندگانی
می کنند آیا جدا، از زندگی زندگان، یک زندگانی نهانی؟
در فتیله روغنی نیست.
سقف دارد می شکافد.
هست با هر مرده ای، خش خش
هیس! تکان از جا مبادا!
پنجره ام را به زیر گل فروکش!
005| اخوان ثالث
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
پنجمین انتخاب من غزل «پریشان باغ من» از مهدی اخوانثالث است.انتخاب غزل از وفادارترین شاگردِ نیما، و البته بزرگترین شعرآموز این مکتب، اگرچه عجیب اما روانی تلخِ این غزل گویای حقانیت این انتخاب است.
بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته؛ ماهی مرده بود اما
زمستان رفت، برفش آب شد، خورشید بازآمد
کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما
بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی
به پشت شیشه در تنگی، گلم پژمرده بود اما
هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم
به سهرابم هزاران ضربِ چاقو خورده بود اما
خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد
بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…
006| سهراب سپهری
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
این شعر را در نوجوانی شنیدم و هنوزا بدون خوف و بغض نمیگذرد. ششمین انتخاب من در مجموعه بهترین اشعار که خواندهام «به باغ همسفران»، شعری از دفتر حجم سبز سهراب سپهری است.
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست؛ بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.
007| بهرام اردبیلی
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
هفتمین انتخاب بهترین اشعار معاصر که خواندهام شعر «ذوذنبی بر خاک» از بهرام اردبیلی است.
همسرم !
این دعا و قسم را که سخت ناخواناست
به گردن اسبی بیاویز
که بر اجساد سربازان و ما خواهد گذشت .
اسبی به هیأت انسان
به هیبت بهمنی در سهند .
اردیبهشت است
قتالترین ماه منظومه شمسی
فروبند درها را ای بیوهی سی ساله
اسب نبی در قریبان
شیهه میکشد و بیمرکوب،
در کمند سواره نظام است .
شام،
دیگران را فطیر و کلم بده
برای بهرام
پونه بجوشان .
ماه درشت خوب
دری که به لطف باد باز و بسته میشود .
الامان ای جوخه
ماشه را نچکان
هنوز اندکی شب است …
برنوی روسی
سکوت قریبان را نشانه میگیرد
و نبی در ذهن شاعر
نشسته برباد و برارس میتازد.
008| شهریار
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
انتخاب شعری نیمایی از شهریار غزل معاصر، هم، مانند به انتخاب غزل از اخوانِ بزرگ شاید عجیب، اما بیعلت نیست. شهریار، غمی بزرگ داشت که جز در تنها شعر نیمایی خود، بروز نمیکند. مرثیهی “ای وای مادرم” به عقیدهی من شاعرانهترین تجربه از شهریارست که ظرفیت این غم را به دوش میکشد.
آهسته باز از بغل پلّه ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پلّهها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچّه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن، همه برف است کوچه ها
نه، او نمرده، میشنوم من صدای او
با بچّهها هنوز سر و کلّه میزند
ناهید، لال شو
بیژن، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
پس این که بود؟
دیشب لحافِ رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفههای شب.
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
آینده بود و قصّه ی بی مادریّ من
ناگاه ضجّه یی که بهم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشهی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من مشو جدا.
باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
-بردی مرا بخاک سپردی و آمدی؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم به خنده درآیم ز اشتباه
امّا خیال بود
…ای وای مادرم
009| برگزیده اشعار هوشنگ ابتهاج
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
انتخاب نهم از بهترین اشعار معاصر که خواندهام شعر «هجران» از هوشنگ ابتهاج است. به عقیدهام ساخت، بستر و فرم این سوگنامه، به حزنی لطیف ختم شده که کمیاب، اما صمیمی و زیباست.
نه لب گشايدم از گل، نه دل کشد به نَبيد
چه بینشاط بهاری که بی رخِ تو رسيد
نشان داغ دل ماست، لالهای که شکفت
به سوگواری زلف تو اين بنفشه دميد
به ياد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببين در آينه جويبار، گريهی بيد
بيا که خاک رهت لالهزار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکيد
به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگين که بوسه خواهد چيد
چه جای من که در اين روزگار بیفرياد
ز دست جور تو ناهيد بر فلک ناليد
ازين چراغ توام چشم روشنايی نيست
که کس ز آتش بيداد، غير دود نديد
گذشت عمر و به دل عشوه میخريم هنوز
که هست در پی شام سياه، صبح سپيد
کراست سايه در اين فتنهها اميد امان
شد آن زمان که دلی بود در پناه اميد
صفای آينهی خواجه بين کزين دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشيد
010| برگزیده اشعار فروغ فرخزاد
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
انتخاب دهم از برگزیده اشعار معاصر که خواندهام شعر «معشوق من» از مجموعه شعر تولدی دیگر سروده فروغ فرخزاد است. فروغ را به جسارتی زنانه یادآوریم؛ جسارتی که از وی عاشقی گردنکش میساخت، نه عاشقی مبهوت، شاد و باشکوه.
معشوق من
با آن تن برهنهٔ بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خط های بی قرار مورّب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال می کنند
معشوق من
گویی ز نسل های فراموش گشته است
گویی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گویی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانهٔ قدرت را
تأیید می کند
او وحشیانه آزادست
مانند یک غریزهٔ سالم
در عمق یک جزیرهٔ نامسکون
او پاک می کند
با پاره های خیمهٔ مجنون
از کفش خود غبار خیابان را
معشوق من
همچون خداوندی ، در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یادآور اصالتِ زیبایی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار می کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غمهای آدمی را
غمهای پاک را
او با خلوص دوست می دارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را
معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانهٔ یک مذهب شگفت
در لابلای بوتهٔ پستانهایم
پنهان نمودهام
011| منوچهر نیستانی
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
یازدهمین انتخاب از برگزیده اشعار معاصر که خواندهام شعر غزلی نو از منوچهر نیستانی است.
تو بیمضایقه خوبی
تو جمع شاپرهها را به شبنم سحری
ـ پیالههای تو از لاله ـ
میهمان کردی
تو بامهای گلی را به جادوی هر صبح
طلای خام زدی، رنگ زعفران کردی
تو لفظها را، این لفظهای خاکی را
ـ که سکهاند ، ولی از رواج افتاده ـ
همه نثار گدایان و عاشقان کردی!
غروب بدرقه ی دنیا، ز هرچه خالی بود
و ماه ـ سائل پیری عصا زنان ، گفتی ـ
که از زیارت اهل قبور بر میگشت
غروب بدرقه، غم بود در برابر من
و شعلههای شقایق که در سراسر دشت
تو گریه کردی آرام، روی شانهی من
و ماهِ خستهی از راهِ دور برگشته
به سر کشیده لحاف هزار پارهی ابر
تو گریه کردی و نفرین به آسمان کردی !
تو بیمضایقه خوبی!
که عمر بر سر این کهنه داستان کردی
تو فلب غمزدهات را ز من نهان کردی …
و آن حصار گياهی_بلند و بالنده_
به يك اشارهی پاييز مضمحل گرديد.
و نيز يك يك اجساد، با دميدن صور
در آن سياهي از گرد ما پراكندند.
حصار كاغذي ما
_كه قلعهی جادوست
كه پر منازعهی بیامان ارواح است_
هنوز با من و اوست.
تو بیمضايقه خوبی، كه با منی، ای دوست!
012| پرویز اسلامپور
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
دوازدهمین انتخاب از برگزیده اشعار معاصر شعر «همهاش رفتن» از شاعرِ دیگر پرویز اسلامپور است.
به هر حال تو میبایست انتخاب میکردی
میان سبزهای که میشکفت
و زردهای که در میانت بود
گل آخر را هم برای کسی میگذاشتی
که از تو بیشتر شهامت داشت
تا ببویدش
تا در میان زهر منتشر در ساقهاش بیارمد
تو به هر حال باید عبرت میگرفتی
تا در میان یک سطح سادهی دل
شراب را به آن تعارف کنی
که بیشتر مکث میکند
و نه آن که بیشتر مینوشد.
013| منوچهر آتشی
آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خواندهام
سیزدهمین انتخاب از برگزیده اشعار معاصر شعری خوابگونه از منوچهر آتشی، شاعر خاک و شروه و بوشهر است.
فردا که چشم بگشایم
از تپهی روبهرو سرازیر خواهی شد
به آنسوی دامنه اما
و پنجرهام برای ابد گشوده خواهد ماند
سپیدهدم
زنبقها بیدار میشوند غوطهور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این درهی پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانههایم
چیزی را به یاد نمیآورم ؟
همیشه دلهرهی گمشدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفتهای
و زمین دیگرگونه میچرخد
یقین دارم اما که خواب ندیدهام
که تو در کنارم بودهای
که با تو سخن گفتهام
به سایهسار دره که رسیدهایم
تو ساقهی مَرزنگوشی زیر دماغمان گرفتهای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است