بهترین اشعار که خوانده‌ام

نوجوان بودم که یکی از معلمینم پیغام فرستاد:«یه شعره هست که تنهایی از پس خوندنش برنمیام». شهر کوچک بود و خودم را سریع رساندم دم در آهنی و زنگ‌زده‌اش. در زدم، از همان پشت در شنیدم زیر بار شعرش و تنهایی‌اش لخ‌لخ خودش را کشاند زیر نور چراغ برق نشستیم توی کوچه، شعری بلند از شاعری جوان خواند و بیت آخر از من سیگاری خواست. بی‌معطلی تقدیم کردم و پرسیدم:«سیگار خو نمی‌کشی!» گفت بعضی وقت‌ها نکشیدنش بیشتر ضرر دارد؛ مثل تنهایی. گفتم نمی‌فهممش. گفت:«خوش به حالت!»

شعر برای من از آن زمان حریفی می‌طلبد و امیدوارم تو آن حریف باشی. اینک آرشیوی از بهترین اشعاری که تاکنون خوانده‌ام. اگر شعری حیف از قلم انداخته‌ام به آدرس behdin.arvand@gmail.com ارسال کن. به ویژه اگر از شاعری جوان باشد که سخن نو را حلاوتی است دیگر!

001| ژاله اصفهانی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب نخست من شعر «گیاه وحشی کوه» از ژاله اصفهانی است.

گیاه وحشی کوهم نه لاله‌ی گلدان
مرا به بزم خوشی‌های خودسرانه مبر

به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر،
زادگاه من کوه است
ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز می‌شوم مدفون
سرشت سنگی من آشیان اندوه است

جدا ز یار و دیارم دلم نمی‌خندد
زمن طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه
به غیر حسرت پر خشم و آرزوی مخواه

گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه می‌آرد
مرا به گریه میار…

بهترین اشعار فارسی جدید شعر امسال از شاعران جدید ژاله اصفهانی

002| فریدون رهنما


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب دوم من ترجمه شعر «روزی» از فریدون رهنما است که ابته با صدای فرهاد مهراد نیز شنیدنی است.

روزی خواهم رفت به كرانه‌های بزرگ عشق
فرو خواهم رفت در شن‌های خواستن
با خود راز شامگاهان را خواهم برد
جنگل همچون چلچراغی بر ما فرود خواهد آمد
روزی لبخند خواهم زد به تولد روزها
آسمان را خواهم دید آنسان كه یك دست را
دستات بر من خواهد بود آنسان كه بر كرانه‌ی دریا
تابستان مرا در برخواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود
به تو باز خواهم گشت از میوه‌ها و آرزوها سرشار
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
چشمه خواهد جوشید از چشمان پر غبارمان
هیچ چیز باز نتواند داشت آن شب گرمابخش را
تپه در دوردست می‌خواند ما را می‌خواهد ما را
افق بازو گشاده است با انگشت‌های منزوی
سنگینی شامگاهان ما را به پهنه‌های بیكران می‌راند
شكم فریاد می‌كند تن منفجر می‌شود از آسمان خاكستری
اندوهی عظیم می‌روید در سطح فضا
خطی از اشك می‌پیوندد به رودهای بزرگ
خورشید دو تن نمودار می‌شود از میان همه‌گان
درخت می‌گرید بر سینه‌ی زنی تنها
كجایی ای ستاره‌ی پگاهِ فراموشی
اسب‌ات را می‌بینم كه در آزارها شیهه می‌كشد
آیا تو نیز از سرزمین خونین‌ات جدا افتاده‌ای
آیا تو نیز از آواز نیاكان‌ات جدا افتاده‌ای
دستات را می‌گیرم ای مسافر یادبودها
می‌پایم تو را در لحظه‌های درد و دلتنگی
می‌پرورانم تو را با آتش و زمین و آواز
گسترده می‌شوم در خاكستر گام‌هایم كه بر می‌داری
سپیدی یك دست زاده شب است.

بهترین اشعار معاصر که خوانده‌ام نیما ابتهاج سهراب اخوان بهدین

003| فریدون توللی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

سومین انتخاب من ترانه «کارون» از فریدون توللی است.

بلم ، آرام چون قویی سبکبال
به نرمی بر سر كارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بيرون همی رفت

شفق بازی كنان در جنبش آب
شكوه ديگر و راز دگر داشت
به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری كه پاورچین گذر داشت

جوان پارو زنان بر سينه ی موج
بلم می‌راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگين در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود:

“دو زلفونت بود تار ربابم
چه می‌خواهی ازين حال خرابم
تو كه با مو سر ياری نداری
چرا هر نيمه شو آیی به خوابم”

درون قايق از باد شبانگاه…
دو زلفی نرم نرمک تاب می‌خورد
زنی خم گشته از قايق بر امواج
سرانگشتش به چين آب می‌خورد

صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می‌گشت
جوان می‌خواند سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می‌گشت :

“تو كه نوشم نئی نیشم چرایی
تو كه يارم نئی پيشم چرایی
تو كه مرهم نئی زخم دلم را
نمک پاش دل ريشم چرایی”

خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نيلوفری داشت
ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با ديگری داشت

ز ديگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پيش می‌راند
چراغی كورسو می‌زد به نيزار
صدایی سوزنام از دور می‌خواند

نسيمی اين پيام آورد و بگذشت:
“چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی”
جوان ناليد زير لب به افسوس
“که یک سر مهربونی ، درد سر بی”

بهترین اشعار فریدون توللی ترانه کارون سایت شعر عاشقانه بهدین اروند

004| نیما یوشیج


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

چهارمین انتخاب من شعر «مردگانِ موت» از نیما یوشیج است. نیما این شعر را به قول خویش “به مناسبت این سگ‌های ناقابل که در صدمین سال مردن کریلوف در طهران مجلس کردند…همین مداحان پادشاه قبل! ” به سال 1323 گفته است.

مردگان موت با هم بزم برپا کرده می خندند
زنده پندارند خودشان را
استخوان ها می درخشد هر کجا پهلو به پهلو روی دندان ها
دنده بر هر دنده بگرفته ست پیشی
چشم رفته، کاسه ی سر کرده جای چشم ها خالی.
چند دیوار شکسته
مردگان موت می خندند، آنها راست حالی.
می کشد انگشت بی جانشان
در جهان زندگان هر دم خیالی

بوی می آید هیس
هیس از آنجا خاسته یک مرده به پا
به سرودی که سرود است
سردو نفرت زای برکرده ست آوا.

مرده‌ای برخاسته
نام دیگر مرده ی مشهور می دارد.
مرده ای یک زنده را با چشم های باز
از ره در دور می دارد.

پنجره ام را ببند ای زن!
شیشه ها را گل فروکش!
منظر این جنب و جوش موت را در پیش چشم من بهم زن!
من نمی‌خواهم کسم بیند،
یا ببینم کس.
در تمنای نگاه بی سوالم
و ردیف رنج های بی شمار من،
دردهای استخوانم بس.

مردگان موت با هم شاد می خندد
با عصیر غارت خود
در جهان زندگانی
می کنند آیا جدا، از زندگی زندگان، یک زندگانی نهانی؟

در فتیله روغنی نیست.
سقف دارد می شکافد.
هست با هر مرده ای، خش خش
هیس! تکان از جا مبادا!
پنجره ام را به زیر گل فروکش!

بهترین اشعار نیما یوشیج مردگان موت

005| اخوان ثالث


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

پنجمین انتخاب من غزل «پریشان باغ من» از مهدی اخوان‌ثالث است.انتخاب غزل از وفادارترین شاگردِ نیما، و البته بزرگترین شعرآموز این مکتب، اگرچه عجیب اما روانی تلخِ این غزل گویای حقانیت این انتخاب است.

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته؛ ماهی مرده بود اما

زمستان رفت، برفش آب شد، خورشید بازآمد
کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی
به پشت شیشه در تنگی، گلم پ‍‍ژمرده بود اما

هزاران نوشدارو می‌رسید از بهر سهرابم
به سهرابم هزاران ضربِ چاقو خورده بود اما

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد
بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

بهترین اشعار مهدی اخوان ثالث ماهی مرده بود اما

006| سهراب سپهری


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

این شعر را در نوجوانی شنیدم و هنوزا بدون خوف و بغض نمی‌گذرد. ششمین انتخاب من در مجموعه بهترین اشعار که خوانده‌ام «به باغ همسفران»، شعری از دفتر حجم سبز سهراب سپهری است.

صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست؛ بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

007| بهرام اردبیلی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

هفتمین انتخاب بهترین اشعار معاصر که خوانده‌ام شعر «ذوذنبی بر خاک» از بهرام اردبیلی است.

همسرم !
این دعا و قسم را که سخت ناخواناست
به گردن اسبی بیاویز
که بر اجساد سربازان و ما خواهد گذشت .
اسبی به هیأت انسان
به هیبت بهمنی در سهند .

اردیبهشت است
قتال‌ترین ماه منظومه شمسی

فروبند درها را ای بیوه‌ی سی ساله
اسب نبی در قریبان
شیهه می‌کشد و بی‌مرکوب،
 در کمند سواره نظام است .

شام،
دیگران را فطیر و کلم بده
برای بهرام
پونه بجوشان .

ماه درشت خوب
دری که به لطف باد  باز و بسته می‌شود .
الامان ای جوخه
ماشه را نچکان
هنوز اندکی شب است …

برنوی روسی
سکوت قریبان را نشانه می‌گیرد
و نبی در ذهن شاعر
نشسته برباد و برارس می‌تازد.

008| شهریار


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب شعری نیمایی از شهریار غزل معاصر، هم، مانند به انتخاب غزل از اخوانِ بزرگ شاید عجیب، اما بی‌علت نیست. شهریار، غمی بزرگ داشت که جز در تنها شعر نیمایی خود، بروز نمی‌کند. مرثیه‌ی “ای وای مادرم” به عقیده‌ی من شاعرانه‌ترین تجربه‌ از شهریارست که ظرفیت این غم را به دوش می‌کشد.

آهسته باز از بغل پلّه ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم

هر روز می‌گذشت از این زیر پلّه‌ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می‌رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچّه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن، همه برف است کوچه ها

نه، او نمرده، می‌شنوم من صدای او
با بچّه‌ها هنوز سر و کلّه می‌زند
ناهید، لال شو
بیژن، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می‌پزد

پس این که بود؟
دیشب لحافِ رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفه‌های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیک‌های صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.

آینده بود و قصّه ی بی مادریّ من
ناگاه ضجّه یی که بهم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه‌ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من مشو جدا.

باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
-بردی مرا بخاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی‌گذارمت ای بینوا پسر
می‌خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
امّا خیال بود
…ای وای مادرم

برگزیده گلچین بهترین شعرهای شهریار ای وای مادرم

009| برگزیده اشعار هوشنگ ابتهاج


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب نهم از بهترین اشعار معاصر که خوانده‌ام شعر «هجران» از هوشنگ ابتهاج است. به عقیده‌ام ساخت، بستر و فرم این سوگ‌نامه، به حزنی لطیف ختم شده که کمیاب، اما صمیمی و زیباست.

نه لب گشايدم از گل، نه دل کشد به نَبيد
چه بی‌نشاط بهاری که بی رخِ تو رسيد

نشان داغ دل ماست، لاله‌ای که شکفت
به سوگواری زلف تو اين بنفشه دميد

به ياد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببين در آينه جويبار، گريه‌ی بيد

بيا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکيد

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگين که بوسه خواهد چيد

چه جای من که در اين روزگار بی‌فرياد
ز دست جور تو ناهيد بر فلک ناليد

ازين چراغ توام چشم روشنايی نيست
که کس ز آتش بيداد، غير دود نديد

گذشت عمر و به دل عشوه می‌خريم هنوز
که هست در پی شام سياه، صبح سپيد

کراست سايه در اين فتنه‌ها اميد امان
شد آن زمان که دلی بود در پناه اميد

صفای آينه‌ی خواجه بين کزين دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشيد

بهترین اشعار هوشنگ ابتهاج گلچین شعر بهدین اروند

010| برگزیده اشعار فروغ فرخزاد


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب دهم از برگزیده اشعار معاصر که خوانده‌ام شعر «معشوق من» از مجموعه شعر تولدی دیگر سروده فروغ فرخزاد است. فروغ را به جسارتی زنانه یادآوریم؛ جسارتی که از وی عاشقی گردنکش می‌ساخت، نه عاشقی مبهوت، شاد و باشکوه.

معشوق من
با آن تن برهنهٔ بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد

خط های بی قرار مورّب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال می کنند

معشوق من
گویی ز نسل های فراموش گشته است
گویی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گویی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد

او با شکست من
قانون صادقانهٔ قدرت را
تأیید می کند

او وحشیانه آزادست
مانند یک غریزهٔ سالم
در عمق یک جزیرهٔ نامسکون

او پاک می کند
با پاره های خیمهٔ مجنون
از کفش خود غبار خیابان را

معشوق من
همچون خداوندی ، در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است

او
مردیست از قرون گذشته
یادآور اصالتِ زیبایی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار می کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غمهای آدمی را
غمهای پاک را
او با خلوص دوست می دارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را

معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانهٔ یک مذهب شگفت
در لابلای بوتهٔ پستانهایم
پنهان نموده‌ام

بهترین اشعار برگزیده شعرهای معاصر فروغ فرخزاد معشوق من تولدی دیگر

011| منوچهر نیستانی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

یازدهمین انتخاب از برگزیده اشعار معاصر که خوانده‌ام شعر غزلی نو از منوچهر نیستانی است.

تو بی‌مضایقه خوبی
تو جمع شاپره‌ها را به شبنم سحری
ـ پیاله‌های تو از لاله ـ
میهمان کردی

تو بام‌های گلی را به جادوی هر صبح
طلای خام زدی، رنگ زعفران کردی
تو لفظ‌ها را، این لفظ‌های خاکی را
ـ که سکه‌اند ، ولی از رواج افتاده ـ
همه نثار گدایان و عاشقان کردی!

غروب بدرقه ی دنیا، ز هرچه خالی بود
و ماه ـ سائل پیری عصا زنان ، گفتی ـ
که از زیارت اهل قبور بر می‌گشت

غروب بدرقه، غم بود در برابر من
و شعله‌های شقایق که در سراسر دشت
تو گریه کردی آرام، روی شانه‌ی من
و ماهِ خسته‌ی از راهِ دور برگشته
به سر کشیده لحاف هزار پاره‌ی ابر
تو گریه کردی و نفرین به آسمان کردی !

تو بی‌مضایقه خوبی!
که عمر بر سر این کهنه داستان کردی
تو فلب غمزده‌ات را ز من نهان کردی …

و آن حصار گياهی_بلند و بالنده_
به يك اشاره‌ی پاييز مضمحل گرديد.
و نيز يك يك اجساد، با دميدن صور
در آن سياهي از گرد ما پراكندند.

حصار كاغذي ما
                          _كه قلعه‌ی جادوست
كه پر منازعه‌ی بی‌امان ارواح است_
                                                         هنوز با من و اوست.
تو بی‌مضايقه خوبی، كه با منی، ای دوست!

برگزیده بهترین شعرهای منوچهر نیستانی تو بی مضایقه خوبی که با منی

012| پرویز اسلامپور


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

دوازدهمین انتخاب از برگزیده اشعار معاصر شعر «همه‌اش رفتن» از شاعرِ دیگر پرویز اسلامپور است.

به هر حال تو می‌بایست انتخاب می‌کردی
میان سبزه‌ای که می‌شکفت
و زرده‌ای که در میانت بود
گل آخر را هم برای کسی می‌گذاشتی
که از تو بیش‌تر شهامت داشت
تا ببویدش
تا در میان زهر منتشر در ساقه‌اش بیارمد
تو به هر حال باید عبرت می‌گرفتی
تا در میان یک سطح ساده‌ی دل
شراب را به آن تعارف کنی
که بیش‌تر مکث می‌کند
و نه آن که بیش‌تر می‌نوشد.

بهترین اشعار معاصر برگزیده شعرهای پرویز اسلامپور شاعر مکتب دیگر

013| منوچهر آتشی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

سیزدهمین انتخاب از برگزیده اشعار معاصر شعری خوابگونه از منوچهر آتشی، شاعر خاک و شروه و بوشهر است.

فردا که چشم بگشایم
از تپه‌ی روبه‌رو سرازیر خواهی شد
به آن‌سوی دامنه اما
و پنجره‌ام برای ابد گشوده خواهد ماند

سپیده‌دم
زنبق‌ها بیدار می‌شوند غوطه‌ور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این دره‌ی پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانه‌هایم
چیزی را به یاد نمی‌آورم ؟

همیشه دلهره‌ی گم‌شدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفته‌ای
و زمین دیگرگونه می‌چرخد

یقین دارم اما که خواب ندیده‌ام
که تو در کنارم بوده‌ای
که با تو سخن گفته‌ام
به سایه‌سار دره که رسیده‌ایم
تو ساقه‌ی مَرزنگوشی زیر دماغمان گرفته‌ای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است

برگزیده بهترین اشعار عاشقانه منوچهر آتشی

014| حسین منزوی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

حسین منزوی را سلطان غزل می‌دانیم و اقرار می‌کنم من در این غزل به سلطنت وی پی بردم. چهاردهمین انتخاب از برگزیده اشعار معاصر غزلی مطنطن از حسین منزوی است.

شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمع آئینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می‌شود ارتجالی

هرچه چشم است جز چشم‌هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت، مشق آن چشم های مثالی

ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده‌ی احتشامت، هرچه تقویم فرخنده فالی

چشم وا کن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

بهترین اشعار حسین منزوی شهر منهای وقتی که هستی

015| نصرت رحمانی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب پانزدهم از آرشیو برگزیده اشعار معاصر آبروی عشق، نصرت رحمانی است.

لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق طلب می‌کند
من آبروی حرمت عشقم
هشدار
تا به خاک نریزی
من آبروی عشقم

لیلی
پر کن پیاله را
آرام‌تر بخوان
آواز فاصله‌های نگاه را
در کوچه‌های فرصت و میعاد!

بگشای بند موی، بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله، اما
نه با عتاب!

گفتی:
گل در میان دستت می‌پژمرد
گفتم که:
خواب
در چشم‌های مان به شهادت رسیده است

گفتی که:
خوب ترینی
آری، خوبم
شعرترم
تاج سه ترک عرفانم
درویشم
خاکم

آیینه‌دار رابطه‌ام بنشین
بنشین کنار حادثه بنشین
یاد مرا به حافظه بسپار
اما…، نام مرا
بر لب مبند که مسموم می‌شوی
من داغ دیده‌ام

لیلی
از جای پای تو
بر آستانه‌ی درگاه
بوی فرار می‌آید
آتش مزن به سینه‌ی بستر
با عطر پیکر برهنه‌ی سبزت

بنشین
بانوی بانوان شب و شعر
خانم
لیلی
کلید صبح
در پلک‌های توست

دست مرا بگیر
از چارراه خواب گذر کن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان!
دست مرا بگیر
تا بسرایم
در دست‌های من بال کبوتری‌ست

لیلی
من آبروی عاشقان جهانم
هشدار تا به خاک نریزی
من پاسدار حرمت دردم
چشمت خراج می‌طلبد
آنک خراج

لیلی
وقتی که پاک می‌کنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
در هم شکسته وای … که بیداد می‌کنی
وقتی که پاک می‌کنی خط چشمت را
در باغ‌های سبز تنت شب را
آزاد می‌کنی

لیلی
بی مرز باش
دیوار را ویران کن
خط را به حال خویش رها کن
بی خط و خال باش
با من بیا همیشه ترین باش
بارید شب
بارش سیل اشک‌ها شکست
خط سیاه دایره‌ی شب را
خط پاک شد
گل در میان دستم پر پر زد و فسرد
در هم دوید خط
ویران شد!

لیلی
بی مرز عشق‌بازی کن
بی خط و خال باش
با من بیا که خوب ترینم
با من که آبروی عشقم
با من که
شعرم
شعرم
شعرم
وای…. در من وضو بگیر
سجاده‌ام‌، بایست کنارم
رو کن به من که قبله‌ی عشاقم

آنگه نماز را
با بوسه‌ای بلند
قامت ببند

لیلی
با من بودن خوب است
من می‌سرایمت

بهترین اشعار معاصر از نصرت رحمانی لیلی من آبروی عشقم

016| احمد شاملو


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

شانزدهمین شعر از آرشیو برگزیده اشعار معاصرشعری از دفتر «همچون کوچه‌ای بی‌انتها» از احمد شاملو است.

«- کاش مرا به بوسه‌هاى دهانش
ببوسد.
عشق ِ تو از هر نوشاک ِ مستى‌بخش
گواراتر است.
عطر ِ الاولین
نشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشین است
چنان چون عطرى که بریزد.
خود از این روست که با کره‌گان‌ات دوست مى‌دارند.»

«- مرا از پس ِ خود مى‌کش تا بدویم،
که تو را
بر اثر بوى خوش ِ جان‌ات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»

«- اینک پادشاه ِ من است
که مرا به حجله‌ى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اینک من‌ام
که از اشتیاق ِ او شکفته مى‌شوم!
آه! خوشا محبت ِ تو
که مرا لذت‌اش از هر نوشابه‌ى مستى‌بخش
گواراتر است!
تو را با حقیقت ِ عشق دوست مى‌دارند.»

«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده‌آهوان ِ دشت‌ها سوگند مى‌دهم:
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواب‌اش بر نه انگیزید!»

«- آواز ِ دهان ِ محبوب ِ من است این که به گوش مى‌شنوم!
اینک اوست که شتابان از شتاب ِ خویش
از کوه‌ها مى‌گذرد و از پشته‌ها بر مى‌جهد.

محبوب ِ جان ِ من آهو بچه‌یى نوسال است که شیر از پستان ِ ماده غزالان مى‌نوشد.
در پس ِ دیوار ِ ما ایستاده
از دریچه مى‌بیند، از پس ِ چفته‌ى تاک
و مرا مى‌خواند.»

«- برخیز – اى نازنین من! اى زیباى من! – و به سوى من بیا.
یکى ببین که زمستان گریخته، فصل ِ باران‌ها در راه‌گذر به پایان رسیده است و زمان ِ سرود و ترانه فراز آمده.
یکى در خرمن گل ببین که بر سراسر ِ خاک رُسته است.
بهار ِ نو باز آمده در سراسر ِ زمین ِ ما آواز ِ قمریکان است.
یکى در جوش ِ سرخ ِ میوه‌ى نو ببین که بر انجیربن نشسته،
یکى به خوشه‌هاى به گُل نشسته‌ى تاک ببین که خوش عطرى مى‌پراکند.

برخیز اى نازنین ِ من! اى زیباى من! و به سوى من بیا.
برخیز اى کبوتر ِ من که در شکاف ِ صخره‌ها لانه دارى، اى کبوتر ِ من که در جاى‌هاء ِ بلند مى‌نشینى!
بیا که مرا از دیدار ِ روى خود شادمان کنى و از شنیدن ِ آواز ِ خویش شکفته کنى
که صداى تو هوش‌ربا است
و روى تو هوش‌ربا است
در برترین ِ مقامى از هوش‌ربایى.»

«- دلدار ِ من از آن ِ من است به‌تمامى و من از آن ِ اویم به‌تمامى.
همچون شبان ِ جوانى که گله‌ى خود را در سوسن‌زاران به چرا مى‌برد
همچون‌روباهان‌جوان‌سال،که‌تاکستان‌هاى‌پُرگُل‌را تاراج مى‌کنند
) روبهکان را از براى من بگیرید! شبان جوان را بگیرید! (
دلدارم رمه‌ى بوسه‌هایش را خوش در سوسن‌زاران ِ من به گردش مى‌برد، خوش در تاکستان من به گردش مى‌برد.»

«- بدان ساعت که نسیم ِ مجمر گردان روز برخیزد،
بدان هنگام که سایه‌ها دراز، و آن‌گاه بى‌رنگ شود
زود به سوى من‌آ، اى دلدار ِ بى‌همتاى من!
زود به سوى من‌آ، اى شیرخواره‌ى ماده غزالان!
از دل ِ کوهساران درهم و آبکندهاى بِتِر، زود به سوى دلدار ِ خویش آى!»

بهترین اشعار معاصر فارسی به انتخاب بهدین اروند احمد شاملو

017| اسماعیل خویی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

شانزدهمین شعر از آرشیو برگزیده اشعار معاصرشعری از دفتر «همچون کوچه‌ای بی‌انتها» از احمد شاملو است.

وقتی که من بچه بودم،
پرواز یک بادبادک
می‌بردت از بام ‌های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید

آه،
آن فاصله های کوتاه.

وقتی که من بچه بودم،
خوبی زنی بود
که بوی سیگار می‌داد،
و اشک های درشتش
از پشت آن عینک ذره‌ بینی
با صوت قرآن می‌آمیخت.

وقتی که من بچه بودم،
آب و زمین و هوا بیشتر بود،
و جیرجیرک
شب‌ها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می‌خواند.

وقتی که من بچه بودم،
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد.

وقتی که من بچه بودم،
زور خدا بیشتر بود.
وقتی که من بچه بودم،
مردم نبودند.
وقتی که من بچه بودم
غم بود،
اما
کم بود.

018| محمد مختاری


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

شعر هجدهم از آرشیو برگزیده اشعار معاصرشعر «سحابی خاکستری» از شاعر شهید، محمد مختاری است.

آغاز شد سحابی خاکستری
و ماه من هنوز
چشم مرا به روشنی آب می‌شناسد .
چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است
و لا به لای خاطره ابری‌اش
ستاره و ماه .

هر کس به سوی مردمکی پناه می‌گیرد
کز پشت پرده‌هایی نخ نما فرا می‌خواند .
همزاد چشم‌های توام در باز‌تاب آشوب
که پس‌ زده‌ست پشت درهای قدیمی را و نگران ست.

آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید .
و روشنای بی‌تردیدت
از سرنوشتم اندوهگین می‌شود
دنیا اگر به شیوه‌ی چشم تو بود
پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب .

یک شب ستاره
از پنجره گذشت و به گیسویمان آویخت
و سال‌هاست که این در گشوده است به روی شهاب
امشب شهاب از همه شب آشناتر ست
چل سال بی قراری و ماهی که پس زده‌ست پشت دری‌ها را تا بلرزد
در چله‌ی پریشانی .

امشب دری میان دو دریا گشوده است
سیل شهاب می‌ریزد در اتاق
طغیان چشم بر می‌آید تا سحابی

اکنون ستارگانی که دست می‌گذارند بر پیشانی‌ام
و می‌هراسد پوست  در لرزش عرق

چشمان ناگزیرم را بر می‌گیرم
از کفش‌های مرگ که آغشته است به خاکستر
و رد پایش را تا چار راه سرگردان دنبال می‌کنم

زاده شدن به تعویق افتاده است
در پرده‌ی زمخت و چروکیده‌ای نهان مانده‌ست
رؤیای آبی جنینی که می‌تابد
از نازکای صورتی پلک
پیش گرفته است دوباره
این جفت بر جنین .

از پرده‌ها فرود می‌آید ماه
وز شاخه‌های بید می‌آویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
آرامش زمین را سراغ می‌گیرد از باد .
شاید صدای گنجشکی
از شاخه‌ی سپیده نیاید
شاید که بامداد
خو کرده است با خاموشی .

چشمان بسته‌ام را اما می‌شناسم
و زیر پلک‌هایت
بیداری من است که بی‌تابم می‌کند .

تا عمر در نگاه تو آسان شده ست
از چشمم آستان گدازانی کرده‌ام
که آسوده از شد و آمد خاکستر
بگشوده است بر لبه‌ی باد .
می‌گردم و شتابم
از گردش زمین سبق می‌برد .
می‌ایستم برابر خاکستر
تا گیسویت به شانه‌ی مهتاب بگذرد.

بهترین اشعار محمد مختاری

019| بیژن الهی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

شعر نوزدهم از آرشیو برگزیده اشعار معاصرشعری خنک و برفگون از بیژن الهی است.

تنها یک‌بار می‌توانست
در آغوش‌اش کِشَد
و می‌دانست آن‌گاه چون بهمنی فرو می‌ریزد
و می‌خواست به آغوش‌ام پناه آورد

نام‌اش برف بود
تن‌اش برفی
قلب‌اش از برف
و تپش‌اش صدای چکیدن برف
بر بام‌های کاه‌گلی،
و من او را
چون شاخه‌ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می‌داشتم

اشعار بیژن الهی برف

020| یدالله رویایی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

بیستمین شعر از آرشیو برگزیده اشعار معاصرشعری به شعری از یدالله رویایی اختصاص دارد.

آن‌چه زبان می‌خورد
همیشه همان چیزی‌ست
که زبان را می‌خورد:
امیدِ آمدن ِلغتی
لغتی که نمی‌آید
تو آن‌سوتر آن‌جاتر
برابر من ایستاده‌ای
برابر با من
و چهره‌ام
چیزی به آینه از من نمی‌دهد
چیزی از آینه در من می‌کاهد
و انتظار صخره‌ی سرخ
نوکِ زبانِ تو –
امیدِ آمدن ِلغتی‌ست
لغتی که نمی‌آید

آرشیو بهترین اشعار عاشقانه معاصر یدالله رویایی

021| بیژن نجدی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

بیست و یکمین شعر از آرشیو برگزیده اشعار معاصر شعری کوتاه از بیژن نجدی است.

به خاطر کندن گل سرخ ارّه آورده‌اید؟
چرا ارّه؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو
خودش می‌افتد و می‌میرد!

برگزیده بهترین اشعار معاصر به انتخاب بهدین اروند بیژن نجدی

022| رضا براهنی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب بعدی از آرشیو برگزیده اشعار معاصر شعری از رضا براهنی از دفتر «مصیبتی زیر آفتاب» است.

پرنده بدرقه شد
چه روز شوم فجیعی!
تمام جاده ی ظلمت نصیب من گردید
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود

دو تا شقیقه، در آنجا
دو تا شقیقه، دو تا جلاد روح من بودند
دو تا شقیقه، چو طرارها و تردستان
دو جبهه، جبهه ی خونین، فراز پیشانی
گشاده بودند 
دو جبهه، جبهه ی جلادهای تاریکی
دو تا شقیقه، دو فولاد سرخ تاریخی–
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
و چشم را به تماشای گریه ها بردم

به خانه بازنگشتم کسی نبود آنجا

و دست های تو– جغرافیای عاطفه ها– 
و دست های تو– جغرافیای جادوها–
که مرزهایی از لاله بر خطوطش بود
شکسته بود
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود

کسوف، مثل زره در زره
گره گشته،
به روی نیلی آن آسمان فرو افتاد
به خانه باز نگشتم، کسوف بود آنجا

چه روز شوم فجیعی،
چهانِ مرده ی بی بال و پی پرنده ی من
به جاودانگی آفتاب، شکاک است
من از کرانه ی سایه،
به سوی خانه نرفتم
من از میانه ی ظلمت
درون تیره ترین عمق ها فرو رفتم
و نور را نشنیدم،
چرا؟ 
چرا که پرنده،
پرنده بدرقه شد
آفتاب شد تشییع
و بر مدار کلاغان، سکوت حاکم شد

به موش های هراسانِ نقب های زمین می مانم
و با خشونت دندانه های دندانم
برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم
کتیبه ای که حروفش
که سخت ناخواناست –
فشار گرسنه ی روح بی پناهان است
بر این کرانه ی ظلمانی کسوف تمام
که روی نیلی آن آسمان فرو افتاد در انجماد جهانگیر
که شب به تیره ترین قطب هاش پنهان است
کجا، کجای جهان روزنی به سوی تو دارد
ز عمق من ز عمق،
ز خیمه های معلق، ز چاه های عمیق 
عروج پرچم خود را بر آن برافرازم؟
منی که از همه جا آفتاب می خواهم
و با خشونت دندانه های دندانم
برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم؟

بهترین اشعار معاصر ایران رضا براهنی مصیبتی زیر آفتاب

023| احمدرضا احمدی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب بعدی از آرشیو برگزیده اشعار معاصر به شعری از احمدرضا احمدی اختصاص دارد.

صبح تو بخیر
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانه‌های تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانه‌های مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستان‌ات را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگ‌های فیروزه‌ی جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره می‌شدم
سپس روز را آغاز می‌کردم
می‌خواستم زیر پای تو را پس از صبحانه
از آفتاب فرش کنم
دندان‌های تو ارج و قرب فراوان داشت
که نان بیات شده‌ی خانه‌ی مرا
گاز زدی
ما
من و تو
چگونه به صدای پرندگان رسیدیم
که کنار پنجره از سرما جان باختند
پرندگان بی‌آشیانه را همیشه دوست داشتی
اما دیگر عمر آنان تکرار نمی‌شد
هم‌چنان که عمر من و تو هم
دیگر تکرار نمی‌شد

بهترین اشعار عاشقانه معاصر از احمدرضا احمدی

024| شمس لنگرودی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب بعدی از آرشیو برگزیده اشعار معاصر به شعری کوتاه از شمس لنگرودی اختصاص دارد.

بین من و تو
چهل زندان بود

حیاط به حیاط زندان
با پرچم صلحی در دست آمدم

تو نبودی

بهترین اشعار شمش لنگرودی عاشقانه

025| سیدعلی صالحی


آرشیو بهترین اشعار معاصر فارسی که خوانده‌ام

انتخاب بعدی از آرشیو برگزیده اشعار معاصر شعری از سیدعلی صالجی است.

در ازدحام این همه ظلمت بی‌عصا
چراغ را هم از من گرفته‌اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امید.

در تکلم کورباش کلمات
چشم‌های خسته مرا از من گرفته‌اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امید.

در تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته‌اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی‌پایان دریا رسیده‌ام
پس زنده باد امید.


در چه کنم‌های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته‌اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان‌های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امید.

چراغ‌ها ، چشم‌ها،کلمات
باران و کرانه را از من گرفته‌اند
همه چیز
همه چیز را از من گرفته‌اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امید…

برگزیده بهترین اشعار معاصر فارسی سیدعلی صالحی
برگزیده بهترین اشعار معاصر ایران

شاعران امروز

به آرشیو ادبی ↗ مراجعه کنید