غزل مثنوی در غزلمثنوی | تو معشوقهام نیستی؛ نورمی!
غزل مثنوی در غزلمثنوی پاسخی است به سیاهی روزگار.
پناهم به چشمت
معاد منی
تو ته ماندهی اعتقاد منی
در این هرچهبادا، مباد منی
مباداترین رخنداد منی
من از ما نگیر و به ماتم نده
نترسانم و احتیاطم نده
به یادم بیاور
نجاتم نده
پس از مرگ هم امتداد منی
سرایندهی شعر بر گورمی
نگهبان روحِ بلاجورمی
تو معشوقهام نیستی؛ نورمی
که باریکهی اعتماد منی
لَشم نامهات را به کولش گرفت
غزل مثنوی از دو لولش گرفت
چنین آیه داد و رسولش گرفت:
زیاد منی! مستزاد منی!
که من درد بودم؛
سر آوردی و…
مرا از منی دیگر آوردی و…
دو شاعر به این پیکر آوردی و
دوبار از شبم سربرآوردی و
دهانم درختی پر از سار شد
خداوند از خواب بیدار شد:
به نام خداوند جان آفرین [1]
دو چشم تو را استکان آفرین
خداوند نور و خدانورها
خداوند پنهانِ انگورها
خدای پتوپیچ در چارراه
خداوند توماژ در عمق چاه
خداوند نخل و نی و نیشکر
خدای سپیده؛ خدای گهر
که از ایذه تا زاهدان سایهساست
خدایی که بر هفتتپه خداست
مهیننامه با نامش آمد پدید:
به نام خدایی که ما را ندید
هلا سنگرت آخرین کهکشان
تریجِ قبایت شهنشهکشان!
گمم پای کارون برو کل بکش
و مازندران را به ساحل بکش
جنوبی برقصا و لنگر بکوب
تو یک موج مستی
به بندر بکوب
بگو سنج و دمامِ کُردی بزن
“از اونا که دلمونه بردی بزن”
که تهمت نباشد گواهم تویی
شکستم؛ ولی همسپاهم تویی
[پس از شرح اوصافی از غاییات
-و تفصیل مویی فریباییات-
نشستند شاهانِ هرجاییات
تماشای طغیان زیباییات]
به دزدان دریای مازندران
به بیلنگرانی که گم میروند
به آنانکه از مرگشان پیشتر
به سوی لقاءالَکُم میروند
اگر شاه باشم تو را خاکی از
خراسان و خواب و خودم میدهم
تو را صلّهای از خودم بیشتر
بله بیش از آنچه شدم میدهم
مبادای تو شاعری لازم است
خودم این غزل را تنت میکنم
مرا بعد مرگم به نامم بخوان
مزار منی؛ میهنت میکنم:
که البرز را تکیهگاهیست؛ نه
مگر میشود مُرد و افراز بود؟
مگر اینکه در قعر بنبست هم
مجالی
گریزی
دری باز بود
تو راه گریز من از غربتی
قبیل منی
ایلمی
تربتی
روایتگرِ عاقبتخیز من
که در برکهی خون صد لر، بطی
به خونابهی ایلمان تن بشو
سحر از لبان خطر بردمد
تو باریکهی اعتماد منی
بخند و بفرما سحر بردمد
دیدگاهتان را بنویسید