بهاریه | شعر عاشقانه سال نو | بهدین اروند
برای توست: چون تمام حرفهایم خام و نتراشیده و دندانهوار؛ چنان مصرعهای کوتاهی که بلند و بی پایاناند. تو بهاری، چرا که در دورهای که میزیستم بهار از ستارگان زیباتر بود، و بهار، پیش از تابستان خود را با نسیمهای خنک به یاد میآورد: آن غزل، نسیمی از من است پیشکش بهارت. عاشقانهای برای سال نو که تویی.
خواستم آبدار بنویسم
گونهات را انار بنویسم
قلّک واژههای عیدم را بشکنم
از بهار بنویسم
شایدا پا به دانه بسپاری
دل به این عاشقانه بسپاری
گیسوانی به شانه بسپاری
از شب و آبشار بنویسم
ایستادی به بامِ آبادی
روسری را به آسمان دادی
دستهای قاصدک فرستادی
امر کردی “حصار” بنویسم

واژهها در دلم تپیدند و
جامهها را به تن دریدند و
مست در مویتان دویدند و
یک غزلواره آفریدند و
این امانت به نام من افتاد
حَب افیون و پنجهی معتاد!
ای شرابیترینِ گیسوها!
حُسنِ یوسف، کمالِ شببوها
مویِ رم کرده در فراسوها
با شما هستم ای پرستوها!
کوچتان سمت آشیان باشد
سینهام آشیانتان باشد!
فصلِ ییلاقِ گیسوان در باد
میرسد؛
خوشبهحال شاعر باد
کاش این قصه تا کمر باشد
… گیسوانت بلندتر باشد
جار و مجرورِ مویتان عشقست
این الفبای بیزبان:
عشق است
جار و مجرورِ مویتان کوفی
«الفرج بعد شدةِ» عوفی!
«ای شراب هزار سال اندوه»[1]
گریههایِ تنورِ حضرتِ نوح
… دختر ترمههای ایرانی!
شوش من!
سوسنای یونانی![2]
عاشقاند و بهانه میخواهند
مردمانت ترانه میخواهند
دست افشاندهای و پاکوبان
روسری وا کن و بیآشوبان:
…
«سخت پیچیده چون معمّایند»[3]
گیسوانت حدیث ”نیما”یند
شهرزادا!
هزار و یکشب را
رشته هر رشته ماجراهایند
داستانی بلندتر باید
شرح این قصه تا کمر باید
گیسوانِ تو روی جر باید…
سر بسایند و سر نمیسایند
ای غمِ نان من! بخیسانش!
توی خونابهی حریصانش
جان نکندم که کاسه لیسانش
تهتُغارِ مرا بلیسایند
پنجهمزدی به نا/نوا دادم
مشت کرد و به شانه وا دادم
بافتم…
دانه دانه وا دادم
یکصد و یک گره هنوزایند
یکصد و یک گره معمّا…
نه!
شرحِ یکصد قصیده یلدا…
نه!
خواستم شعر باشد…
اما نه!
ترّههایش ترانهترهایند
یک اَرَس روی شانه تا بازو
از بناگوش شُره… جو تا جو
روسری وا کن از سرت بانو
کی لچکها حریف دریایند؟!
دست کوتاه بود و خرماها
بر بلنداترین بلنداها
خشکسالست و باد میآیا؟!
روسریها چه ناشکیبایند
…
شایعاتی بلندبالایند
حرف دارند و لال میلایند
…روسریها پیمبرانی که
تشنهی آیهی فتحنایند
«واَلذی…هو! یُنَزل الغَیثَ»
عید آمد
گره که بگشایند
روسریها سقوط خواهد کرد
شاعران روی کار میآیند
…
تبنویسی دچارِ هذیانم
درد دارم که شعر میخوانم
من خلیجم و موج میدانم
دست در موی تو بگردانم…
بندری زیر آب خواهم برد
به خدایت حساب خواهم برد
شِکوهام را که:
باد میآمد
… باد از بامداد میآمد
آخرین حکم دادگاهم باش!
روسری وا کن و گواهم باش
چهرهی آبیات که پیدا نیست
پای این چوبه تکیهگاهم باش
[1] . از علی حیدری:«ای شراب هزارسال اندوه/ سرکشیدم لبان سرخت را»
[2] . وجه تسمیه شوش را سوسن گلی پنج پر میدانند که یوناییان آن را سوسن، سوزان و سوزیان مینامند؛ شوش در لغت غربی، سوزیانا نامیده میشود. مولف
[3] . «درهمش گیسوان چون معما» نیما یوشیج
دیدگاهتان را بنویسید